مهدویت۱۲

  • خانه 
  • گناه نکردن چگونه خوابیدن تفسیر انقلابی گری جایگاه علوم غیر دینی ترس از خدا محاسبه نفس اراستگی ریزش مو برکت 
  • تماس  
  • ورود 

معرفت نفس

23 شهریور 1396 توسط طاهره رفيعي

​
بايد دانست كه رسيدن به وحدت نفس غير از معرفت نفس است كه حضرت امير عليه السلام آن را منتهاى هر علمى شمرده و در باره ى آن فرموده اند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ زيرا معرفت نفس در واقع باب توحيد حقيقى و باب معرفت حق مى باشد.

عارف عظيم الشأن جناب آقاى قاضى قدس سره مى فرمود: كسى كه معرفت نفس پيدا نكند هيچ چيز ندارد. استاد بزرگوار آقاى انصارى قدس سره هم روى اين مطلب بسيار تأكيد مى كردند و در آن زمان كه از ايشان تبعيت مى كردم پيوسته به من مى فرمودند كه در معرفت نفس فكر كنم. هر وقت هم كه در اين مطلب فكر مى كردم آثار خوبى از آن ديده، شهرهاى باصفا، باغستان هاى خرم، درياهاى مواج، سبزه زارها و مكان هاى زيبا و دلربايى مشاهده مى كردم.

امّا در زمان آشنايى با جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - عليه الرحمه - كه تقريبا از جناب انصارى - رضوان الله عليه - منقطع بودم هرگاه درباره ى تفكر در اين باب تصميم مى گرفتم معمولاً خواب مى ديدم در پاى كوهى بسيار بلند و تيز نشسته و مى خواهم بر آن بالا روم و كسى هم به من مى گويد: ببين، راهى كه مى خواهى بروى چنين است! يعنى نمى توان بالا رفت. در نتيجه من هم از پى گيرى اين فكر منصرف مى شدم.

سرانجام تصميم جدى گرفتم كه فكر را در مسير معرفت نفس بيندازم و با خود گفتم: هر خطرى مى خواهد داشته باشد، من اين راه را خواهم رفت. بايد فكر كنم كه من چه هستم؟

البته تفكر در اين باب از جهتى واقعا هم خطرناك است؛ زيرا اگر ايمان انسان ضعيف باشد و يا صفات رذيله در او متمركز بوده و پاكى لازم را نداشته باشد ممكن است آنها در بين راه ظهور كند و بسا به حلول و اتحاد و يا زندقه منجر شود. تازه اگر اين مسائل هم در بين نباشد چنانچه كسى در اين وادى قدم بگذارد و به نتيجه نرسد كم ترين خطرش جنون است! لذا بدون دستور استاد و آمادگى كامل نبايد در اين راه گام نهاد.

اين نكته نيز حائز اهميت است كه با معرفت نفس حالت تجردى براى انسان حاصل مى شود كه از هر گونه شائبه ى تعلق به امور مادى و طبيعت فاصله مى گيرد، بلكه مى توان گفت: تا انسان به تعلقات مادى آلوده و به علايق جسمانى پاى بند است و عالم ماده و دنيا در نظرش بزرگ مى باشد و عظمت آخرت در قلبش جلوه گر نشده و آن را درك نكرده است مجرد نمى شود و در نتيجه معرفت نفس براى او ممكن نخواهد شد. پس اينكه فرموده اند: من عرف نفسه تجرّد [1] گرچه «تجرد» نتيجه و حاصل معرفت است، لكن مقدمات آن، مقدمات معرفت نفس نيز هست؛ لذا بدون حصول آن مقدمات وارد شدن در اين ميدان صحيح نمى باشد.

بارى، در همان ايام شب ها به نماز جماعت آية الله جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - رضوان الله عليه - مى رفتم. اكثر شب ها پير مردى وزين با سر و وضعى متوسط و خيلى متواضع را مى ديدم كه در كنار و در طرف چپ من قرار مى گيرد. در آن وقت اصلاً به ذهنم نمى آمد كه چگونه هميشه در كنار من براى او جاى خالى پيدا مى شود!

او بعد از نماز دستش را به طرف آسمان بلند مى كرد و با صدايى بسيار ضعيف و لحنى سوزناك صلوات مى فرستاد. و گاهى هم كه كسى پولى در دستش مى گذاشت بدون اينكه نگاه كند آن را در جيب خود مى گذاشت و به ذكر صلوات ادامه مى داد.

همان شبى كه براى تفكر در معرفت نفس مصمم شدم مجددا خواب ديدم در پاى آن كوهى هستم كه بارها آن را در خواب ديده بودم، لكن اين بار وضع آن تغيير كرده و شيب آن طورى است كه مى توان از آن بالا رفت و بعد از هر صد متر مسافت نيز تخته سنگ هايى براى استراحت گذاشته شده و اطراف آن بسيار سرسبز و خرم است و همان پيرمرد به ظاهر فقير كه هر شب در نماز جماعت كنار من قرار مى گرفت در آنجا است.

بنده در خواب متوجه شدم كه او يكى از اولياى خداست و حتى حرف زدن او نيز با اراده ى خودش نيست! و گويا مأمور است كه حقير را راهنمايى كند.

پرسيد: مى خواهى بالا بروى؟ گفتم: بلى. گفت: اشكالى ندارد حالا وقت آن رسيده است، لكن بايد مواظب باشى كه خيلى تند حركت نكنى. مرحله مرحله پيش برو و به هر يك از اين توقف گاه ها كه رسيدى قدرى توقف و استراحت كن. آنگاه براى مرحله ى بعدى حركت كن.

سپس گفت: از چيزهايى كه در راه خيلى به درد شما مى خورد اين است كه براى والدين خود زياد دعا كنيد. پس از آن نگاهى به من كرد و متوجه چيزى شد كه در قلب من بود - و الآن هم ان شاء الله هست - و گفت: چيزى در وجودتان هست كه در اين راه به شما خيلى كمك خواهد كرد. و من مى فهميدم كه آن، محبت به حضرت سيد الشهداء عليه السلام است.

در اين هنگام از خواب بيدار شدم و تصميم گرفتم كه فردا شب در نماز جماعت با او تماس بگيرم، امّا از آن پس ديگر او را نديدم! و اين خود مؤيد اين معنا بود كه او از اولياى خدا بوده و در اين مدت حقير را آماده مى كرده است؛ چرا كه اولياى خدا بدون سخن گفتن و فقط با توجه نيز مى توانند به انسان كمك نمايند.

در اين مورد كه اولياى خدا مخفى هستند حكايات زيادى نقل شده است. گاهى به شكل ديوانه و بعضى در لباس فقرا ظاهر مى شده اند. مثلاً در باره ى جناب قاضى - اعلى الله مقامه - چنين نقل شده كه سال ها در سير و سلوك بوده اند، امّا براى ايشان فتح بابى نمى شود تا اينكه به كربلا مى روند.

در آنجا يك شب برخلاف عادت معمول - كه غالبا نماز مغرب را در حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام و نماز عشا را در حرم حضرت ابا عبد الله عليه السلام مى خوانده اند - ابتدا عازم حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مى شوند تا هر دو نماز را در آنجا اقامه كنند. در صحن مطهر، سيد به ظاهر ديوانه اى كه حقير نيز او را بارها ديده بودم جلو آمده، نزديك گوش ايشان مى گويد: امروز ملجأ تمام اولياى خدا حضرت ابو الفضل عليه السلام هستند.

همين كه اين مطلب را مى گويد حالى به آن جناب دست مى دهد كه احساس مى كنند بايد به حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام برگردند؛ لذا باز گشته، به سمت حرم آن حضرت مى روند و با ورود به حرم مطهر آن بزرگوار حالى پيدا مى كنند كه دست و پايشان سست شده و به تصور اينكه مشرف به موت هستند رو به قبله دراز كشيده و شهادتين مى گويند، لكن پس از اندك زمانى وضع تغيير مى كند و متوجه مى شوند كه قضيه ى ديگرى در كار است و از آن وقت باب فتوحات معرفت به روى ايشان باز مى شود.

بارى، بنده با اينكه خود به خود و يا در اثر تذكر آقاى انصارى گهگاه در صدد تفكر در اين باب برمى آمدم، لكن چون حالم از ابتداى حركت اين گونه بود كه فقط خدا را مى خواستم و اصلاً طالب اين امور نبودم؛ لذا حتى معرفت نفس را نيز مقصد خود قرار نداده، پيوسته به دنبال مقصود اصلى خود بودم. و بديهى است كه چون مقامات معنوى و از آن جمله معرفت نفس در طول معرفت حق تعالى است چنانچه انسان استقامت كند و توفيق معرفت او - جل و علا - شامل حالش گردد در واقع همه ى آن درجات و مراحل و منازل بين راه را ولو بدون توجه طى كرده است.

مولا امير المؤمنين - صلوات الله عليه - در پاسخ كميل بن زياد كه از حضرتش درخواست شناخت نفس را دارد مى فرمايند:

«يا كميل! انما هى اربع: النامية النباتيّة، و الحِسيّة الحيوانيّة، و الناطقة القدسيّة، و الكلمة الالهيّة…» [2]

آنگاه براى هر يك از آنها خصايصى را بيان مى فرمايند.

بايد عرض كنم كه سه قسم اول از لوازم تعلق يافتن قسم چهارم به عالم خلق مى باشد و به اين لحاظ مى توان گفت: يك نفس بيشتر وجود ندارد كه همان روحى است كه خداى متعال در «و نفخت فيه من روحى» بدان اشاره فرموده است.

مراد از «نفس» در حديث شريف: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و حديث: «من عرف نفسه فقد انتهى الى غاية كل معرفة و علم» كه معرفتش ملازم با معرفت حق و همراه با هر علم و معرفتى است نيز روح است.

در عين حال هيچ گاه معرفت نفس به معناى شناخت كنه ذات نفس نيست؛ زيرا همان طور كه كنه ذات خداى متعال - جل جلاله - قابل شناخت نيست، كنه ذات نفس را نيز نمى توان شناخت.

با اين بيان و با توجه به اينكه روح نسبت به ما سوى، مجرد محض است روشن مى شود كه معرفت نفس و روح باب معرفت حق است و از معرفت حق تعالى منفك نمى باشد. و چون امام عليه السلام باب الله است و هر كس او را شناخت خدا را شناخته، بنا بر اين معرفت نفس مى تواند به معناى معرفت امام باشد. و بالجمله همان گونه كه معرفت امام نه عين معرفت حق تعالى است و نه منفك از آن، معرفت نفس نيز چنين است.

امّا چون در مسير معرفت نفس، مراحل و منازل متعددى هست، متأسفانه بسيارى به گمان اينكه به معرفت نفس رسيده اند هر يك در مرحله اى از آن متوقف شده اند. اگر انسان استاد حاذقى كه اين راه را طى كرده نداشته باشد تا او را راهنمايى كند ممكن است به هر كوره دهى كه مى رسد آن را شهر بزرگى ببيند و در پايين ترين مرحله خيال كند به معرفت نفس رسيده و طبيعتا از حركت باز مانده و متوقف گردد.

در هر حال، آن طور كه خداى متعال به بركت قبور مطهر و مشاهد مشرفه ى ائمه ى معصومين عليهم السلام به اين حقير فهمانده، معرفت نفسى كه ملازم با معرفت حق - جل و علا - است اين است كه انسان خود را عارى از «ماده» و خالى از «صورت» بيابد. يعنى حقيقت خود را كه بدون صورت و ماده است درك كند.

در آن حال، سنخيت تام با عالم بالا پيدا مى كند و بسا مجلاى تجليات صفات حق - جل جلاله - مى شود. و چنين كسى خواهد فهميد كه قلب چيست و نفس كدام است؟ نسبت به عالم برزخ هم كاملاً احاطه پيدا مى كند. و بسا از عالم بالا نيز مطلع گردد. چنين كسى را مى توان عارف و بنده ى صالح خدا دانست. «رب زدنى علما و ألحقنى بالصالحين.»

چند سال بعد در ايران يك بار كه خدمت آقاى انصارى - رضوان الله عليه - بودم ايشان مجددا به حقير توصيه فرمود كه در معرفت نفس فكر كنم. حقير با اينكه از بيان حال خود اكراه داشتم، چون ايشان بر اين امر اصرار كردند لازم ديدم حال خود را عرضه كنم؛ لذا گفتم: بنده مدعى معرفت حق هستم شما مى فرماييد در معرفت نفس فكر كنم؟! ايشان فرمود: بدون معرفت نفس معرفت حق تعالى ممكن نيست. و روى اين معنا خيلى تأكيد فرمود. و منظورشان اين بود كه چون بنده معرفت نفس پيدا نكرده ام مطمئنا معرفت حق نيز نيافته ام.

حقير عرض كردم: آيا امكان ندارد كسى تمام توجه و همت و خواسته اش فقط خداى متعال باشد و به منظور خود رسيده و مقدمه ى آن را نيز به دست آورده باشد، ولى اصلاً متوجه اين معنا نشود كه معرفت نفس هم پيدا كرده است؟ ايشان در گفته ى بنده تأملى كرده، سپس فرمود: البته با اين فرض امكان دارد. آنگاه فرمود: پس شما حالات خود را بيان كنيد تا ببينم معرفت نفس براى تان حاصل شده است يا نه.

حسب الامر ايشان بعضى از حالات خود را خدمت آن جناب عرضه داشته و از آن جمله گفتم: ايامى كه در سامرا بودم احساس مى كردم يك هستى مثل خورشيد به تمام وجودم تابيده است. كم كم دريافتم كه من غير از اين بدن هستم و گاهى خود را مى ديدم. حتى گاهى خود را در عالم خارج و حس در مقابلم مى ديدم. يعنى عين خودم از مقابلم به طرف من مى آمد و ناگهان با هم برخورد مى كرديم!

در مورد هر يك از حالاتى كه نقل مى كردم چيزى مى فرمود و آن را به عنوان معرفت نفس تأييد نمى كرد. مثلاً بعضى را آثار نفس مى دانست و از بعضى از آنها به شعاع نفس تعبير مى كرد.

تا اينكه عرض كردم: گاهى جلوى چشمانم نورى مثل خورشيد طلوع مى كند كه از شدت نورانيت و عظمت آن نزديك است چشمانم نابينا شود و اصلاً نمى توانم نگاه كنم و چشمان خود را مى بندم!

در اينجا رنگ آن مرد روحانى - رضوان الله تعالى عليه - تغيير كرد و زير لب فرمود: «لا اله الا الله » سادات وقتى خوب مى شوند چقدر با ديگران فرق دارند! و ديگر چيزى نفرمود.

پس از اين مذاكره از برخى رفقا شنيدم كه مى گفتند: نظر آقاى انصارى در مورد انحصار طريق معرفت حق در معرفت نفس تغيير كرده است، امّا هيچ كس علت آن را نمى دانست.

اين نكته را بايد تذكر داد كه در واقع اين انوار با چشم سر ديده نمى شود و چنانچه انسان چشمان خود را ببندد باز هم آنها را مشاهده خواهد كرد، لكن معمولاً در آن حال انسان تصور مى كند كه نور ظاهرى است و با چشمانش مى بيند.

در ضمن، همان طور كه از لابلاى مطالب گذشته پيداست حقايق را مراتب و درجاتى نامحدود است و در هيچ مرحله اى نبايد چنين تصور كرد كه به پايان راه نايل شده و به حقيقت مطلق دست يافته ايم.

چنان كه حقير نيز بعدها دريافتم كه همين حال نيز غير از آن بوده است كه گمان مى داشتم.

[1]- غرر الحكم، ص 232، ح 4635

[2]- مجمع البحرين، يك جلدى، ص 314

 1 نظر

وحدت نفس

31 تیر 1396 توسط طاهره رفيعي

​​

​
33–وحدت نفس

يك بار ديگر نيز در يكى از جلسات صحبت هايى به ميان آمد و مطالبى مطرح شد كه بنده خود را فاقد آنها مى ديدم؛ لذا به حرم حضرت امير عليه السلام رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! من از ديگران بازمانده ام، كمك ديگرى عنايت فرماييد.

گويا همان شب خواب ديدم در مكتب خانه اى هستم كه در كودكى در آنجا قرآن مى خواندم. پيرمرد سيدى را كه عصايى در دست داشت و از رفقا بود آنجا ديدم. سؤال كردم: آقا! حال تان چه طور است؟ گفت: مريضم. پرسيدم: چه كنم كه شفا يابيد؟ در پاسخ ذكر شريفى را به زبان آورد و گفت: دوازده هزار مرتبه اين ذكر شريف را بگوييد تا حال من خوب شود.

وقتى از خواب بيدار شدم به قلبم گذشت كه آن پيرمرد بيمار، صورت نفس خودم مى باشد كه مريض است و داروى آن نيز همان است كه در خواب بيان كرد. از اين رو استخاره هم كردم كه آن را انجام دهم انجامش خوب و تركش بد آمد، لكن هر چه سعى مى كردم كه آن را عمل كنم موفق نمى شدم.

در آن ايام شب هاى پنج شنبه با رفقا به مسجد سهله مى رفتيم و تا صبح مشغول عبادت مى شديم. شب جمعه را نيز در مسجد كوفه بيتوته مى كرديم و روز جمعه در كنار نهر فرات به تفريح و شنا مشغول شده و عصر به نجف باز مى گشتيم.

يك شب جمعه در مسجد كوفه در محراب حضرت امير - صلوات الله عليه - يعنى همان جا كه ضربت خورده اند به قلبم الهام شد آن ذكر را بگويم. مجددا استخاره كردم مانند قبل خوب و تركش بد آمد. هيچ كس هم آنجا نبود. همين كه به گفتن آن ذكر مشغول شدم گويا در درون، مرا در يك جلسه ى مذاكرات علمى قرار دادند! زبانم ذكر مى گفت و به بركت آن ذكر شريف در قلبم فعل و انفعالات عجيبى صورت مى گرفت.

ابتدا مفهوم مرگ را عرضه كردند. من خيال مى كردم آنچه كه انسان بيش از هر چيز ديگر به آن يقين دارد مرگ است؛ زيرا هر مسلمان و يا كافرى بالحسّ مى داند و مى بيند كه مردن حق است، ولى وقتى گفته شد كه انسان مى ميرد متوجه شدم در عين حال كه اين معنا را قبول دارم، لكن گويا در وجودم فرد ديگرى هست كه مردن را باور نكرده است؛ لذا دريافتم كه در واقع مرگ را اصلاً قبول ندارم!

يافتن و درك كردن با اعتقاد داشتن بسيار متفاوت است. اگر انسان واقعا به مرگ يقين پيدا كند محال است ديگر اسير دنيا و ماديات شود. همه ى گرفتارى ها و آلودگى هاى مادى به خاطر اين است كه يقين در كار نيست. چه بسيار افرادى را از دوستان و وابستگان خود مى شناسيم كه با ما رفت و آمد داشته و اكنون همه مرده اند، با اين حال باور نداريم كه ما هم خواهيم مرد!

بارى، من ديدم به اين معنا كه هر روز بالحسّ با آن روبرو هستيم يقين ندارم. در اين هنگام ناگهان حالم دگرگون گرديد و عنايتى شد كه يقين پيدا كردم انسان مى ميرد و به خوبى متوجه شدم كه اين يقين غير از آن عقيده اى است كه قبلاً داشتم.

اين حالات گاهى در حرم امام حسين عليه السلام نيز پيش مى آمد، لكن يقين را هم درجات و مراتبى است.

آنگاه سؤال قبر و آمدن نكيرين مطرح شد و همين طور يكى پس از ديگرى عقايد حقه را ارائه مى كردند و با عرضه ى هر يك متوجه مى شدم كه تا كنون به آن باور نداشته ام. سپس نسبت به هر يك، يقين افاضه مى كردند.

حدود سه ساعت طول كشيد تا آن ذكر شريف به پايان رسيد و گويى كار ما هم تمام شد و از مسأله ى يقين به قيامت فارغ شديم!

گويا شب بعد جلسه در منزل حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد احمد فهرى بود. آقاى سيد عبد الله فاطمى و آقاى حاج شيخ عباس قوچانى - رحمة الله عليهما - هم بودند. در آن جلسه حالت سكر عجيبى به من دست داد، به طورى كه از حالت عادى خارج شدم. گويا مى ديدم معنايى بر من احاطه دارد. پى در پى دست هايم را بالا مى بردم و مى خواستم آن را قبض كرده، در آغوش بگيرم! گاهى مى گفتم: آخ! قربانت بروم. هم گريه مى كردم و هم مى خنديدم. حالتى شبيه احتضار و موت بود.

آقاى قوچانى رحمه الله كه با اين گونه معانى و حالات آشنا بود مؤدب و با حال خضوع نشسته بود. آقاى فاطمى رحمه الله نيز گاهى مى گفت: دست او را بگيريد! برق او را مى گيرد!

او كشفيات صحيحى داشت. البته معنا را نمى ديد، بلكه فقط صورت آن را در عالم كشف مشاهده مى كرد. بعد كه حالم عادى شد گفت: ديدم لامپ بزرگى بالاى سر آسيد حسين روشن است و ايشان مى خواهد آن را بگيرد و من مى ترسيدم دستش به برق متصل شود!

خلاصه در اثر آن ذكر شريف، در اين جلسه وحدت نفسى برايم حاصل شد كه من آن را توحيد واقعى به حساب آوردم، به طورى كه با خود مى گفتم: چيزى را كه عرفا سال هاى سال زحمت مى كشند و به دنبال آن مى گردند به دست آورده ام. غافل از اينكه آن، وحدت نفس بود، نه توحيد واقعى. و اگر روشنى لازم را در آن زمان مى داشتم از همان كشف آقاى فاطمى متوجه مى شدم كه اين حال، توحيد واقعى نيست. در عين حال بعد كه به منزل رفتم از خداى متعال درخواست كردم به من بفهماند كه اين حال چه بوده است؟

همان شب در خواب ديدم سوار وسيله اى مانند تانك شده ام - و اين در واقع صورت همان ذكر شريف بود كه در مسجد كوفه مشغول شدم - و آن وسيله مرا به سوى مقصدى سير مى داد و به قدرى قدرت داشت كه هر مانعى را از مقابل برداشته، خودش هم راه مى ساخت و هم به جلو مى رفت. تا اينكه وارد شهرى شديم. شهرى بسيار زيبا و با صفا، داراى قصرها و باغ هاى دل انگيز كه در كنار درياى مواجى قرار داشت و منظره اى غير قابل وصف را به وجود آورده بود. كوچه باغ هاى زيباى آن كه آب دريا نيز در داخل آنها آمده بود و از نسيم درختان آن، روح انسان حياتى تازه مى يافت هر كدام به نام كسى و متعلق به فرد خاصى بود.

همين كه وارد شهر شدم ناگهان خود را سوار بر اسب قرمز بسيار زيبايى ديدم كه فرد ديگرى نيز سوار بر آن اسب بود. با خود گفتم: بروم كوچه هاى كنار دريا را از نزديك تماشا كنم. به ابتداى كوچه ى عريض و بس فرح انگيزى رسيدم كه گويى بهشت بود و از آنجا دريا را به خوبى مى ديدم. و متوجه شدم كه اين كوچه به نام من و متعلق به خود من است. تصميم گرفتم با اسب خود به داخل كوچه رفته، عازم دريا شوم.

مأمورى كه آنجا ايستاده بود پرسيد: كجا مى رويد؟ گفتم: مى خواهم به دريا بروم. گفت: اينجا ديگر جاى اسب نيست بايد پياده شويد.

با اين بيان به حقير فهماندند كه سير نفس تمام شده و به وحدت نفس رسيده ام، ولى من مى خواهم با حفظ خوديت و تعيّن، به حقيقت يعنى توحيد واقعى برسم. كوچه ى متعلق به من كه به دريا مى پيوست و در واقع حقيقتى محدود و داراى تعيّن بود نيز همين معنا را در بر داشت.

پاسخ دادم: من تازه امشب به اينجا رسيده ام، مى خواهم سال ها در اينجا مانده و مأنوس گردم، آنگاه پياده شوم.

در اين هنگام از خواب بيدار شدم.

گويا در همان شب خانواده ى ما كه اصلاً اهل معنا و عرفان نيست خواب ديده بود كه من مشغول خوردن شراب خاصى هستم كه غير از شراب هاى هميشگى است! پرسيد تعبير آن چيست؟ گفتم: ان شاء الله خير است.

وحدت نفس، هم حالى است بسيار لذت بخش و هم مرحله اى است خطرناك. يكى از خطراتش اين است كه چون انسان در آن حال مى تواند بر ساير نفوس اثر بگذارد و براى نفوس جزئى نفس كلى شود، چنانچه در آن حال بماند چه بسا ادعاى قطبيت يا بابيت كند. و چون در اين مرحله با عالم ولايت و با نفس كلى يعنى با نفس ولىّ امر آشنا مى شود ممكن است خود را ولىّ وقت بداند.

از خصوصيات ديگر وحدت نفس، حالت استقلالى است كه انسان پيدا مى كند و ديگر از هيچ چيز متأثر نمى شود. و چون سير نفس تمام شده است طلب و حركت از انسان گرفته مى شود و ديگر هيچ گونه ترقى نخواهد داشت؛ لذا اگر عنايت الهى شامل حال چنين كسى نگردد و او را از آن مرحله رد نكنند همان جا مانده و متوقف مى گردد.

البته آنجا مرحله اى نيست كه هر كس به آسانى به آن نايل گردد. كسانى نيز مانند صوفى ها و افراد منحرفى كه در اين زمينه ادعاهايى دارند بعيد مى دانم به اين مرحله نايل شده باشند. براى بسيارى از كسانى هم كه به اين مرحله نايل مى گردند همين وحدت نفس ممكن است منزل باشد. چنان كه استاد معظم جناب آقاى انصارى كه فردى روشن و عارف يگانه ى زمان خود بود مى فرمود: آقاى سيد على اكبر اعمى كارش تمام شده، يعنى به توحيد رسيده، در حالى كه وقتى وى حالات خود را براى بنده تعريف كرد متوجه شدم گرفتار همين مرحله است.

بعد از فوتش نيز در عالم خواب او را در اولين منزل از منازل آخرت كه در طول يكديگر بودند ديدم. وحدت نفس نيز در واقع اولين منزل و از جهتى آغاز ترقى است كه از آنجا به بعد انسان با يقين جلو مى رود.

بعضى از بزرگان سال ها در همين مرحله مانده اند. نه توانسته اند از آن رد شوند و نه پذيرفته اند كه اين وحدت نفس است.

البته هر قدر ظرفيت سالك بيشتر باشد ديرتر به توحيد مى رسد، امّا اين موضوع ربطى به متوقف شدن و ماندن در آن مرحله ندارد. مرحوم آقاى انصارى نظرشان اين بود كه حافظ - عليه الرحمه - چهل سال در حال مجاهده بوده و به آنچه مى خواسته نرسيده، تا آنكه حال جذبه اى پيدا مى كند و دو سال ادامه مى يابد و در خلال همين دو سال تكميل مى شود. ايشان در اين مورد به شعر او استناد مى فرمود كه:

چهل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت

تدبير ما به دست شراب دو ساله بود

به هر حال، من با اينكه متوجه نوع حال خود شده بودم هيچ كارى از دستم ساخته نبود. به خاطر دارم در نماز جماعت جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى رحمه الله «قد قامت الصلوة» و تكبير و ساير اجزاى نماز را از ايشان نمى شنيدم، بلكه گويى صداى حق تعالى در گوشم نواخته مى شد! و چنان وجد و نشاطى داشت كه با هيچ لسانى نمى توان بيان كرد. با اين وصف چگونه مى توانستم از آن مرحله رد شوم؟

چند روز بيشتر نگذشت كه يك شب خواب ديدم در يك كارخانه ى برق هستم و مرحوم سيد على اكبر اعمى كه در آن وقت هنوز زنده بود به آنجا آمد. كارخانه ى برق صورت مبدأ نفوس است. آمدن مرحوم سيد على اكبر هم گويا از طرفى به مناسبت نامش «على» و از سوى ديگر به تناسب حال وحدت نفسى كه در آن بسر مى برد بى ارتباط نبود.

ايشان پرسيد: آسيد حسين! چه طوريد؟ گفتم: ما كه ديگر به توحيد رسيديم. پاسخ داد: كدام توحيد؟! اين، توحيد نفس خودت مى باشد!

در اين لحظه از خواب بيدار شدم و همزمان بابى از علم به قلبم مفتوح گشت و ضمن آنكه از آن حال رد شدم تازه متوجه شدم همان گونه كه ذات و اسما و صفات حق تعالى را تجلياتى است، نفس نيز داراى تجلياتى مى باشد كه تمايز آنها از هم و به خصوص تفاوت و تمايز تجلى ذات نفس از تجلى ذات حق حتى براى بسيارى از كملين عالم نيز قابل تشخيص نيست. و اين يكى از عنايات بزرگ و بسيار عجيبى بود كه به بركت مولا امير المؤمنين - عليه آلاف التحية و السلام - به اين نيازمند آن آستان با عظمت مبذول گرديد.

 نظر دهید »

توحيد افعالى

03 تیر 1396 توسط طاهره رفيعي

​

32–توحيد افعالى

يكى ديگر از عنايات خاصه اى كه به بركت توسل به ساحت مقدس مولاى متقيان حضرت امير مؤمنان - صلوات الله عليه - به حقير شد و آثار آن هنوز باقى است از آنجا آغاز گرديد كه مى ديدم رفقا يكديگر را با گرمى تحويل مى گيرند و من بين آنها غريب و تنهايم و هيچ كس به من اعتنايى ندارد. از طرفى هم به هر كدام كه نگاه مى كردم مى ديدم چيزى دارد. يكى مكاشفه دارد، ديگرى عالم و فاضل است، يكى تقوايش چشم گير است و خلاصه هر كدام وجهه و امتيازى دارند و من كه از همه جوان تر نيز بودم مى ديدم هيچ چيز ندارم.

البته خود اين احساس چيز نداشتن و بى اعتنايى ها نيز از الطاف خداى متعال به اين بى بضاعت بود؛ زيرا اگر من هم خود را داراى چيزى مى ديدم چه بسا با چند مورد تعريف و تمجيد و تحويل گرفتن، در نفسم غرورى پيدا مى شد و همين براى ضايع شدن و هلاكت نفس كافى بود، ليكن گاهى همين بى اعتنايى و غربت و تنهايى باعث اضطراب و يأس از خود و در نتيجه موجب انقطاع بيشتر مى شد و براى حقير خير زيادى به همراه داشت.

از جمله يك روز با خود گفتم: اينكه رفقا با هم گرم مى گيرند و به من اعتنايى ندارند لابد روى اين حساب است كه دست من خالى است و از همه عقب افتاده ام. با اين فكر، حالت دل شكستگى و انقطاع در من پيدا شد؛ لذا از جلسه بيرون آمده، به صحن مولا امير المؤمنين - صلوات الله عليه - رفتم. نگاهى به گنبد مطهر نموده، عرض كردم: يا جداه! دست من خالى است و از همه عقب مانده ام. خودتان دست مرا بگيريد.

همان شب در عالم رؤيا ديدم با عده اى از رفقا در مسيرى حركت مى كنيم و مقصود ما امير المؤمنين عليه السلام است و متوجه مى شدم كه ما اين راه را يك مرتبه ى ديگر - كه شايد در عهد الست بوده است - رفته و ديده ايم و اكنون مجددا به آنجا مى رويم.

امّا اينكه مقصد ما در عالم خواب، امير المؤمنين - صلوات الله عليه - ديده مى شد با اينكه به حسب ظاهر هدف ما در تمام حالات و حركات و سكنات خداى متعال بود، نكته ى دقيقى در آن نهفته است كه نيازمند شرحى مفصل مى باشد. فعلاً به همين اكتفا مى كنم كه آنچه در خواب مى ديدم اشاره به اين معنا داشت كه آن حضرت مبدأ حقايق مى باشند و هر كس ايشان را بخواهد بى ترديد طالب حق است.

در حين حركت ناگهان ستاره اى از بالاى كوهى درخشيد و مانند چراغ ماشينى كه از دور پيدا شود نورش به سوى ما تابيد. همگى ايستاده و به آن نور نگاه مى كرديم تا كم كم به ما نزديك شد.

حقير متوجه شدم كه آن نور در واقع شخصى است بسيار موقر با قيافه اى بس عجيب كه تاجى بر سر دارد. آنگاه دريافتم كه آن شخص حضرت خضر عليه السلام مى باشند.

در آن ايام حالم طورى بود كه توجهم تنها به خداى متعال بود و جز او از كسى چيزى نمى خواستم؛ لذا به روح آن بزرگوار و حقيقت او توجه نموده، عرض كردم: «يا الله ! يا الله ! يا الله !» و منظورم اين بود كه خدايا به وسيله ى وجود ايشان از تو استعانت مى طلبم. به من عنايتى فرما.

حضرت خضر عليه السلام در حالى كه از طرز دعاى حقير بسيار خرسند شده و خيلى تعجب كرده بود متوجه بنده شد و فرمود: عجيب! عجيب! ما تا كنون فكر مى كرديم كه غصه ى مردم و طلاب تنها اين است كه نان ندارند! معلوم مى شود كه غصه هاى ديگرى نيز هست.

همان طور كه بارها گفته ام: در آن ايام وضع طلاب و حتى علما از لحاظ امور مادى بسيار بد بود و نوعا در فشار بودند؛ لذا هم و غم عموم افراد مسأله ى نان و آب بود. آن حضرت نيز به همين جهت تعجب نمودند.

يكى از نشانه هاى اولياى خدا و افراد موحد و كسانى كه دعوت به حق مى كنند اين است كه وقتى انسان مدح خدا مى كند لذت مى برند، ولى اگر از شخص آنها تعريف كردى خوش شان نمى آيد. از خصوصيات عالم نفس نيز اين است كه اگر از اهلش تعريف كنى خرسند مى شوند و تحويلت مى گيرند و چنانچه بى اعتنايى كردى به آنها بر مى خورد و مطرودشان خواهى شد.

البته در اينجا نكته ى دقيقى را هم بايد در نظر داشت. همين خوشنودى و ناراحتى ممكن است در بندگان خاص خداى متعال نيز مشاهده شود، لكن در مورد اين افراد بايد علت هر يك از اين عكس العمل ها و انفعالات را مطالعه نمود.

هنگامى كه كسى به شما بى احترامى نمايد چه بسيار فاصله است بين اينكه شما ناراحت شويد به خاطر اينكه به شخص جناب عالى بى اعتنايى شده است و بين اينكه ناراحتى شما به اين جهت باشد كه به يك مؤمن احترام لازم گذاشته نشده است؛ لذا اگر انسان اولياى خدا را به خاطر اينكه نزد خداى متعال موجه و محترم هستند احترام و تكريم كند آنها خوشحال مى شوند و البته اين خوشنودى به خاطر اين نيست كه شخص آنان گرامى داشته شده است. هم چنين وقتى مؤمن مقربى مورد اهانت و يا بى اعتنايى قرار گيرد آنها ناراحت خواهند شد، چه خودشان مصداق آن باشند چه ديگرى. به خلاف آنجا كه به شخص آنها توهين شود كه به راحتى گذشت مى كنند.

ائمه ى معصومين عليهم السلام با اينكه اركان توحيد بودند و بى اعتنايى به آنها قطعا بى اعتنايى به خداى متعال مى باشد، گاهى در مقابل ناسزاهاى ديگران كه قرار مى گرفتند ناراحت نمى شدند. چرا؟ چون در واقع آن افراد امام عليه السلام را نمى شناخته و به امام اهانت نمى كرده اند، بلكه حضرت را شخصى مثل خودشان فرض كرده و به او جسارت مى نموده اند.

در هر حال، اولياى خدا در صورتى تو را دوست دارند و تحويل مى گيرند كه به واسطه ى آنان خدا را بخواهى. و گمشده ى آنان نيز همين است كه كسى خدا را از آنان بخواهد. در دعاى روز جمعه مى خوانيم: حتى لا نعتمد به غيرك و لا نطلب به الاّ وجهك و درخواست مى كنيم كه به واسطه ى امام عصر - عجل الله فرجه - به غير خدا اعتماد نكنيم و توسط آن حضرت غير خدا را نخواهيم.

چگونه اين احتمال متصور است كه به واسطه ى امام زمان - صلوات الله عليه - به غير خدا اعتماد كنيم؟ اگر امام را «غير» فرض كردى و به او اعتماد كردى به غير خدا اعتماد كرده اى! همين كه او را در عرض آوردى، مى شود «غير». و اعتماد به وى اعتماد به غير خدا مى شود، اگر چه منصب الهى هم داشته باشد.

در صورتى كه اگر آن بزرگوار را مجراى فيض حق ديدى اعتماد به او اعتماد به خداست و از آن حضرت خدا را خواسته اى.

بارى، حضرت خضر عليه السلام دست مرا گرفت و از ساير رفقا جدا كرده، به منزل خود كه اتاقى سنگى و بسيار زيبا در دامنه ى كوه بود برد. همين كه وارد آن اتاق شديم بنده از خواب بيدار شدم.

در حالى كه خيلى متأسف بودم كه از خواب بيدار شده ام و با خود مى گفتم: اى كاش بيدار نمى شدم مجددا به قصد اينكه دنباله ى خواب را ببينم خوابيدم! اتفاقا همين كه چشم هايم را بستم ديدم در همان اتاق در كنار حضرت خضر نشسته ام ولى صورت آن حضرت تغيير كرده بود.

ايشان ابتدا مى خواست عنايت بسيار مهمى به حقير بنمايد، لكن متأسفانه من آماده نبودم و نمى دانستم كه مهيا نيستم.

بلى، از آن طرف هيچ مضايقه اى نيست، ليكن هم چنان كه گفته اند: چو مستعد نظر نيستى وصال مجوى.

نخست چوب كبريتى را مقابل من آورده، قسمتى از آن را جدا كرد و فرمود: چه دليلى دارى كه اين قطعه از آن جدا شده است؟

در واقع مى خواست حقير را به حقيقت و معناى بلندى توجه دهد كه درباره ى آن مطالبى بس عميق و ناگفتنى هست كه بر اهلش پوشيده نيست، لكن بنده متوجه منظور ايشان نشدم؛ از اين رو يك مرحله ى نازل تر را در لفافه مطرح كرد و فرمود: چرا شما محاسن خود را اين قدر پايين مى آوريد؟

اين بار نيز متوجه منظور ايشان نشدم و در حالى كه گويا خود را در آيينه مى ديدم و متوجه شدم خط محاسنم مقدارى پايين آمده است عرض كردم: آقا! زمان ما رسم شده كه قدرى اينجا را پايين مى آورند.

پس از آنكه معلوم شد بنده آمادگى براى آن دو مرحله را ندارم ايشان خواست مرحله ى سوم را كه باز هم نازل تر است افاضه كند؛ لذا نخست فرمود: چرا تو حواست را جمع نمى كنى؟!

من با اينكه در آن وقت خود را هميشه در حال حضور و حالت جمع و تجرد مى ديدم، وقتى اين سؤال را نمود متوجه شدم وجودم مانند ذرات بسيار ريز در تمام عالم پراكنده است! يعنى تا اين حد پراكندگى داشتم و خود نمى دانستم.

لذا ايشان توجهى به حقير كرد و با اين توجه در وجودم تصرفى نمود، به طورى كه در عرض چند ثانيه تمام ذرات وجودم از اطراف و اكناف عالم جمع شد و به سرعت نزد ايشان حضور يافت. آنگاه نگاهى به من كرد و فرمود: مگر غير از خدا مؤثرى در عالم هست؟ عرض كردم: نه آقا! غير از خدا مؤثرى نيست. و اين همان توحيد افعالى است كه به اين بى بضاعت افاضه فرمود. سپس با تأكيد خاصى گفتم: «لا اله الا الله » و از خواب بيدار شدم.

امّا خدا مى داند اين ذكر شريف چه كرد و چه تأثيرى در بنده گذاشت؟ همين قدر مى توانم عرض كنم كه بعد از آن خواب حالى پيدا كردم كه عظمت مخلوق در نظرم محو شد و ديگر اثر را جز از خدا نمى بينم و بحمد الله اين حال هنوز هم باقى است.

سال ها بعد اين قضيه را براى آقاى انصارى - رضوان الله تعالى عليه - نقل كردم. ايشان خيلى تعجب كرد و فرمود: اين عنايت به هركس بشود خداوند او را نسبت به بسيارى از مهالك در حفظ خود قرار داده است.

يكى از شاگردان پرسيد: افاضه ى معنا از عالم بالا است، چرا ايشان به صورت حضرت خضر ديده است؟ فرمود: حضرت خضر عليه السلام آب حيات خورده و اين معنا و اين حال نيز حيات است؛ لذا به آن صورت جلوه كرده است.

 نظر دهید »

استجابت دعا

16 خرداد 1396 توسط طاهره رفيعي

​
​

31–استجابت دعا

قبلاً عرض كردم كه در نجف مدتى در منزل آقاى نجابت مستأجر بوديم. يك روز با آقاى نجابت در سرداب نشسته بودم كه از وضع حمل خانواده مطلع شدم. بدون اينكه سؤال كنم پسر است يا دختر گفتم: خدايا! او را از انصار امام زمان قرار بده.

با اين دعا رحمت خاصى مرا گرفت و منقلب شده، اشكم جارى گشت. آن حال طورى بود كه فهميدم دعايم مستجاب شده است. وقتى شنيدم پسر است نامش را محمد گذاشتم.

حدود شش يا هفت ماه از عمرش گذشت. من كه در آن وقت هنوز خام بودم و نمى دانستم توجهم در كودك تأثير مى كند، يك روز به او توجه خاصى كردم. ناگهان جيغى كشيد و تقريبا به صورت كسى كه غش كرده باشد در آمد.

از آن پس نيز ربط خاصى بين من و او پيدا شد كه هرگاه به او نگاه مى كردم حالت وجد عجيبى به او دست مى داد، به طورى كه حتى در هنگام شير خوردن دست و پا مى زد و خود را از آغوش مادرش به زمين مى انداخت!

اين جريان را براى فرد روشنى گفتم. او گفت: دعايى كه براى او كرده ايد مستجاب شده و در اثر توجهى كه به او انداخته ايد نفس او به كمال خود رسيده است.

محمد محبوبيت عجيبى پيدا كرده بود. هركس نگاهش به او مى افتاد مجذوبش مى شد. داخل اتوبوس در مسير نجف به كربلا زن هاى عرب او را از مادرش مى گرفتند و مى بوسيدند و دست به دست مى گرداندند. تا نه ماهگى به قدرى رشد روحى كرده بود كه قالب بدن براى روح او كوچك بود.

روزى او را در كنار خود خوابانده و بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم گويا لامپ بزرگى بالاى سر من آويزان است و لامپ كوچك ترى بالاى سر او است و همان نورى كه در لامپ من است در لامپ او نيز هست.

گويا مى خواستند اين معنا را بفهمانند كه رشد روحى او به حد من رسيده، هر چند قالب بدن او براى آن كوچك است.

تا اينكه يك شب در خواب ديدم كسى به من مى گويد: بنويس «عزير بن الله »! گفتم: اين قول يهود است و من آن را قبول ندارم. گفت: بنويس تا خدا محمد را براى تو نگاه دارد! با وحشت از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه در واقع مرا بين او و دين و ايمانم مخير كرده اند. يعنى بايد راضى شوم كه او بميرد و الاّ به ايمانم زيان وارد خواهد شد.

مدتى بعد مريض شد و مرتب بيمارى او شدت مى گرفت. پولى هم نداشتم كه او را معالجه كنم. عصر يك روز جمعه مادرش از خانه بيرون رفته بود كه ناگهان حالش دگرگون شد و گويا از دنيا رفت! مضطرب شدم و عجيب دلم شكست. گفتم: خدايا! حالا جواب مادرش را چه بگويم؟

در آن وقت ربطم بسيار قوى بود و حال خوبى داشتم. عرض كردم: خدايا! حالا روحش را باز گردان تا مادرش او را زنده ببيند، بعد از آن خودت مى دانى.

همين كه مادرش آمد چشم هايش را باز كرد، امّا گويا روح او با نخى به روح من وصل شده و بين زمين و آسمان معلق بود. حديث كساء مى خواندم و اشك مى ريختم. رحمت عجيبى مرا احاطه كرده بود و از طرف مرقد مطهر امير المؤمنين - صلوات الله عليه - اشاره مى شد كه راضى شوم بميرد، لكن نمى توانستم راضى شوم.

در اين هنگام آقاى سيد عبد الله فاطمى رحمه الله كه گويا در كشف چيزى ديده بود به منزل ما آمد و گفت: فرزندت را اين قدر اذيت نكن. چرا نمى گذارى او را ببرند؟ اين را گفت و رفت. من هم گفتم: خدايا! راضى شدم. بلافاصله گويا كسى آن نخ را قيچى كرد و محمد از دنيا رفت.

براى كفن و دفن او نه پولى داشتم و نه كسى را مى شناختم. اكثر رفقا نيز براى زيارت به كربلا رفته بودند. بقيه هم مثل من بودند. متحير شدم كه چه بايد بكنم؟

در چنين اوقاتى انسان بايد ببيند خدا از او چه مى خواهد؛ از اين رو عرض كردم: خدايا! تكليف من چيست؟ در اين وقت گويا كسى به من گفت: از خانه بيرون برو! مثل آدم هاى ديوانه راه افتادم و نمى دانستم كجا بروم. هنوز چندان راهى نرفته بودم كه به آقاى فاطمى برخوردم. پرسيد: كجا مى رويد؟ گفتم: بچه مرد، برويد دفنش كنيد. اين را گفتم و به خانه بازگشتم.

ايشان نيز با آقاى حاج شيخ عباس قوچانى به منزل آية الله جناب سيد جمال گلپايگانى رحمه الله رفته و ضمن مطرح كردن جريان مى گويند كه آسيد حسين براى كفن و دفن فرزندش پول ندارد. در پاسخ مى فرمايد: والله من هم ندارم! ايشان با اينكه در همان وقت از مراجع و از علماى طراز اول بود و حاشيه بر كتاب «عروة» داشت و عده اى هم از او تقليد مى كردند از نظر مادى سخت در فشار بود. ناچار حواله اى مى نويسد و مى گويد: برويد به حساب من از فلان بزاز به اندازه ى نيم دينار پارچه بگيريد.

وقتى در غسال خانه چشمم به محمد افتاد ديدم آن قدر گونه هايش قرمز و شفاف و نورانى شده كه گويى به خواب رفته است! گفتم: بچه ى من نمرده است، دفنش نكنيد! آقاى لارى هم آنجا بود، گفت: آسيد حسين! او مرده است. و مرا از غسال خانه بيرون برد.

در هر حال، به خاطر ربطى كه اين بچه با من پيدا كرده بود از مردنش خيلى سوختم و مدت ها گريه مى كردم. در اثر تحمل اين مصيبت و گريه هاى زيادى كه كردم نورانيت عجيبى در نفسم پيدا شده بود، به طورى كه در همان ايام يك شب كه هوا خيلى تاريك بود و از جلسه به منزل مى آمدم هنگامى كه مى خواستم در را باز كنم سوراخ قفل را پيدا نمى كردم، ناگهان نورى از چشمم بر روى قفل افتاد و خيلى واضح آن را ديدم!

بعدها كه با جناب آية الله ميلانى رحمه الله آشنا شدم اين قضيه را براى ايشان نقل كردم. فرمود: من تا كنون عقيده داشتم: انوارى كه در طول سير و سلوك ديده مى شود همه در عالم خيال است، امّا با توجه به اين قضيه اى كه براى شما پيش آمده معلوم مى شود گاهى در عالم خارج و حس نيز ظاهر مى گردد.

پس از مردن محمد هرگاه از جاده ى كنار قبرستان وادى السلام نجف عبور مى كردم با اينكه آن جاده از قبرستان فاصله داشت او مرا جذب مى كرد، به طورى كه گويا با نخى مرا به طرف خود مى كشيد.

يك شب نيز خواب ديدم در بيابانى هستم كه در مقابلم نهر آبى قرار دارد و مرحومه ى والده ام در آن سوى نهر كه درختان بسيار زيبا و سرسبز و خرمى داشت و در واقع نشئه ى ديگرى بود، نشسته است و محمد را شير مى دهد.

تا حدود يك سال گهگاه به فكر او مى افتادم و گاهى نيز دلم برايش تنگ مى شد. تا اينكه يك روز در حالى كه نشسته بودم و به او فكر مى كردم در عالم كشف سالن درازى را ديدم كه مانند دربارهاى سلطنتى بسيار مجهز و مجلل و مزين به انواع تزيينات بود و پرده هاى فاخرى در آن آويخته شده بود. ناگهان محمد در حالى كه به صورت كودك چهارساله اى شده بود و دندان هايش مانند صدف برق مى زد و لباس هاى بسيار زيبا و طلا بافت پوشيده و كلاه زرينى بر سر داشت، پرده ها را كنار زد و نگاهى به من كرده، لبخندى زد و رفت. و با اين لبخند به طور كلى آن ربط خاص را قطع كرد و تمام ناراحتى ها و حتى محبت ها برطرف شد و از آن پس ديگر به يادش نيز نيفتاده ام.

جريان ديگرى كه در همان ايام برايم پيش آمد اين بود كه در بازگشت از يك سفر زيارتى كه به كربلا رفته بودم با ماشين رو باز به نجف آمدم. در بين راه باد به سر و صورتم خورد و سرماخوردگى شديدى پيدا كردم. در نجف هم بعضى از ناپرهيزى هايى را كه با سرماخوردگى خيلى منافات دارد انجام دادم. در نتيجه بيمارى ام بسيار سخت گشته و چنان گلويم گرفته شد كه با سختى نفس مى كشيدم و با ادامه ى آن وضع به احتمال زياد خفه مى شدم.

از طرفى هم وضعمان طورى بود كه گاهى براى خريد نان هم پول نداشتيم. با اين حال، پس از يكى دو روز با اصرار آقاى نجابت به دكتر مراجعه كرديم. او هم معاينه اى كرد و در گوشى به آقاى نجابت چيزى گفت كه من از عكس العمل او احساس كردم بيمارى خطرناكى است. گويا دكتر گفته بود كه من رفتنى هستم!

آنگاه تعدادى قرص و دوازده عدد آمپول برايم تجويز كرد و خيلى تأكيد كرد كه در زدن آمپول ها اهمال نكنم. ما هم قرص ها را گرفتيم، ولى آمپول ها را چون پول نداشتيم نخريديم. چند تا از قرص ها را خوردم، امّا فايده اى نبخشيد. آقاى نجابت گفت: اجازه بدهيد بروم آمپول ها را بخرم. گفتم: ما كه پول نداريم. گفت: خانواده مقدارى طلا دارد، آن را مى فروشم و به عنوان قرض براى تان آمپول ها را مى خرم. گفتم: نمى خواهم و هرچه اصرار كرد نپذيرفتم.

آن روز تا شب صبر كردم. وقت نماز مغرب چنان گوش و گلو و سر و صورتم متورم شده بود كه براى اقامه ى نماز اصلاً صدايم در نمى آمد. ناگهان دلم گرفت و گويا صبرم تمام شد. با اشاره به خانواده گفتم: «مفاتيح» را بده. بى اختيار به دعاى «يا من تحل» توجه پيدا كردم. و با اينكه با سختى نفس مى كشيدم و براى نماز صدايم در نمى آمد تا آخر دعا را خواندم. و اين خود غير عادى بود؛ زيرا همين كه گفتم: «يا من تحل به عقد المكاره» سيلاب اشك از چشمانم جارى شد و چنان مرا رحمت گرفت كه حتى صدايم باز شد! چنان سريع تأثير كرد كه گويا اول خدا شفا داد و بعد من دعا را خواندم!

دعا را تمام كردم و مشغول نماز شدم. صبح روز بعد هم ديگر اثرى از آن بيمارى نبود و صحيح و سالم از منزل بيرون آمدم.

خداى متعال كه فرموده: «ادعونى أستجب لكم» هيچ گاه خلاف وعده نمى كند. اگر دعاها به حسب ظاهر مستجاب نمى شود حتما عللى دارد و يكى از عللش اين است كه مردم نوعا دعا را با حال نا اميدى و عدم اطمينان به اجابت مى خوانند و الاّ اگر دعا با شرايطش و عمدتا با اطمينان و به خصوص در حال اضطرار خوانده شود فورا به اجابت مقرون خواهد شد.

 2 نظر

ارتباط با آية اللّه جناب سيد جمال گلپايگانى قدس سره

12 خرداد 1396 توسط طاهره رفيعي

​
30–ارتباط با آية الله جناب سيد جمال گلپايگانى قدس سره

صبح روز بعد در منزل مشغول نوشتن بودم كه ناگهان حس كردم از جانب حرم مطهر امير المؤمنين عليه السلام چنان جاذبه اى مرا به سوى خود مى كشد كه قابل وصف نيست.

يك قدرت معنوى توأم با رحمت عجيبى روح و جسم مرا جذب مى كرد، به طورى كه بى اختيار اشك از چشمانم سرازير مى شد و اين كيفيت، خود علامت آن بود كه آن كشش از تذكر نفس خودم يا توجه شخص خاصى به وجود نيامده است.

گرچه توجه نفس يك فرد روحانى هم براى انسان آثارى دارد، لكن توجهات ائمه ى اطهار و قلوب اولياى خدا كه در واقع همان عنايت و نظر خاص حق تعالى است داراى خصايص روحانى ويژه اى است كه اگر نصيب انسان گردد ديگر اثرى از تشخص و تعيّن وى باقى نمانده، همه ى وجودش اطمينان و آرامش و سوز و حركت خواهد شد، به طورى كه اصلاً قابل قياس با توجه نفس نخواهد بود.

هم چنان كه اگر شبيه اين جاذبه از ناحيه ى شخص منحرفى باشد كه در اثر بعضى از رياضات قدرتى پيدا كرده است، به جاى آنكه همراه با نزول رحمت باشد توأم با قساوت قلب و تاريكى و ترديد و پراكندگى است و هيچ گونه آرامش و اطمينان و خضوع قلبى در كار نخواهد بود و انسان بالحسّ مى يابد كه قلبش جذب نشده، بلكه اين شخص او و فكر اوست كه بى اختيار به سويى كشيده مى شود.

به هر حال، نوشتن را رها كرده، با سرعت وضو گرفتم و عمامه و قبا و عبا پوشيده، راه افتادم.

جاذبه هم چنان با من بود و در حالى كه بى اختيار از چشمانم اشك جارى بود تا سر كوچه مرا آورد. همين كه خواستم بپيچم همان نيرويى كه مرا از منزل بيرون آورده بود گفت: الآن كه مى پيچى به اولين كسى كه برخورد كردى بايد از او متابعت كنى!

البته لفظى در كار نبود و در واقع من محكوم آن قدرت معنوى بودم. يعنى همان طور كه در اثر آن جاذبه از منزل بيرون آمدم اكنون نيز مى فهميدم با اولين فردى كه روبرو مى شوم بايد از او تبعيت نمايم. و اين بالاتر از الهام است. يعنى در واقع انسان در حالى كه از خود اختيارى ندارد مجراى فيض و مجرى فعل خداوند قرار مى گيرد.

ولى وقتى ديدم بدون شناخت قبلى و بدون دليل ظاهرى بايد از شخصى كه معلوم نبود چه كسى است تبعيت نمايم اضطراب عجيبى در من پيدا شد؛ زيرا ممكن بود اولين كسى كه با او روبرو مى شوم مثلاً يك شرطه يا زنى در لباس تكدى باشد! شايد در كسوتى باشد كه اصلاً حاضر نباشم زير بار او بروم. البته احتمال ضعيفى هم مى دادم كه مرحوم لارى باشد و خداوند مى خواهد بدين وسيله او را تأييد كند.

از طرفى هم مى ديدم اين حال، حق است و هيچ ترديدى در آن ندارم؛ لذا ايستادم و نهيبى به خود داده، پرسيدم: آيا تو تابع حق هستى يا نه؟ اندكى در خود فرو رفته، تأمل كردم. ديدم ادعاى من اين است كه مى خواهم تابع حق باشم. باز سؤال كردم: آيا اين حال حق است؟ و آيا آن كسى را كه به تو امر مى كند حق مى بينى يا در او ترديد دارى؟ ديدم ترديدى ندارم كه اين حال از ناحيه ى اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - بوده و آمر حق است. گفتم: پس اضطراب تو براى چيست؟

با اين نهيب و اين تأمل و استدلال، قال و قيل تمام شد و كاملاً آماده و حاضر شدم كه هر كس باشد از او تبعيت نمايم.

سپس حركت كردم. همين كه از سر كوچه پيچيدم ديدم جناب آية الله آقاى سيد جمال گلپايگانى رحمه الله از حرم باز مى گردند.

سلام كردم. ايشان جواب داده، نگاهى به من كردند. با آن نگاه جاذبه اى كه با من بود از حرم بريده و به ايشان وصل شد. و اين خود تأييد وى و علامت آن بود كه بايد مشكل خود را نزد ايشان مطرح كنم و نيازى به حرم رفتن نيست.

در عين حال طبق عادت هميشگى احتياط را از دست ندادم و با خود گفتم: بايد به حرم بروم و از حضرت بخواهم كه قضيه كاملاً روشن شود. همين كه از جناب آسيد جمال فاصله گرفتم ديدم تمام آن سوز و گداز پايان يافت! چنان سرد و بى حال و بدون حضور قلب راه مى رفتم كه گويى اصلاً قلبى ندارم.

به صحن رسيدم. ديدم در حرم نيز بسته است! گويا در و ديوار به من مى گفتند: همان كس كه ديدى درست است. برگرد و نزد او برو.

باز هم با خود فكر كردم كه چون اين جريان مربوط به عالم حس و ماده نيست به نشانه و دليل بيشترى نياز دارد؛ لذا جلوى ايوان رفته، عرض كردم: يا جداه! يا امير المؤمنين! اگر اين قضيه از ناحيه ى خودتان است و ايشان از شماست چند نشانه مى خواهم:

اولاً چون من خجالت مى كشم به كسى مراجعه نمايم كارى كنيد كه بدون درخواست من ايشان خودش مرا به منزل دعوت كند. و اصلاً به ذهنم نيامد كسى كه اكنون به منزلش رفته، چگونه مرا دعوت خواهد كرد!

ثانيا چون شنيده ام ايشان در باره ى سير و سلوك و عرفان با كسى صحبت نمى كند و به كسى راه نمى دهد از من تقيه نكند و مرا راه دهد.

ثالثا هنگام ملاقات به من دستور العمل بدهد.

اينها را گفتم و به طرف منزل خودمان حركت كردم. منزل جناب آسيد جمال در مسير خانه ى ما بود. همين كه به منزل ايشان رسيدم با كمال تعجب ديدم از منزل شان بيرون آمد! مجددا سلام كردم. جواب داد و فرمود: من مى خواهم به يك مجلس ترحيم بروم شما هم مى آييد؟ عرض كردم: بلى. امّا اين را به عنوان نشانه به حساب نياوردم؛ زيرا با خود گفتم: اين خيلى عادى است و بين علما مرسوم مى باشد كه وقتى مى خواهند به مجلس ترحيم بروند چنانچه در بين راه كسى از اهل علم را ببينند تعارف مى كنند.

با ايشان راه افتادم. اتفاقا در بين راه چند نفر ديگر نيز همراه شدند و همه به آنجا رفتيم. ايشان كه از بزرگان علما بود در بالاى مجلس نشست. بنده هم نزديك در نشستم.

ولى جاذبه هم چنان با من بود و كاملاً با آن جناب مرتبط شده بودم. گاهى از همان جا كه نشسته بود به من نگاهى مى كرد و من به شدت منقلب مى شدم. در مدتى كه در آن مجلس بوديم از بركت ايشان گويا در اين عالم نبوده، در عالم برزخ بسر مى بردم. در عين حال من هم چنان منتظر نشانه ها بودم.

از مجلس ترحيم بيرون آمديم. طلاب يكى يكى خدا حافظى كرده، رفتند. وقتى به در منزل ايشان رسيديم به من رو كرده، فرمود: شما با ما كارى داشتيد؟ عرض كردم: بلى. فرمود: بفرماييد داخل منزل.

نشانه ى اول ظاهر شد. وارد منزل شده، به طبقه ى بالا رفتيم. ايشان هم لباس هاى خود را درآورد و خيلى عادى فرمود: هان! بگو ببينم مطلب شما چيست؟

مشغول صحبت شديم. در بين گفت و گو صداى پاى كسى كه از پله ها بالا مى آمد به گوش رسيد. ايشان اشاره كرد كه ساكت شو! ديدم فرزندشان كه طلبه اى فاضل و در رديف علما بود بالا آمد. من خيلى تعجب كردم كه ايشان حتى از فرزند خود كه فاضل و عالم است نيز تقيه مى كند.

پس از لحظاتى كه آقا زاده ى ايشان از پله ها پايين رفت فرمود: حالا بگو. عرض كردم: من سابقا با آقاى انصارى بودم و ازايشان تبعيت مى كردم، ولى مدتى است كه از ايشان قطع شده ام. اكنون اينجا در جلسات بعضى از رفقا شركت مى كنم و بعضى از آنان معتقدند كه انسان بايد كسى را داشته باشد و تسليم او باشد و الاّ به جايى نمى رسد. در اثر اين صحبت ها در من اضطراب پيدا شده و بسيار ناراحت هستم.

ايشان فرمود: بلى، اينكه مى گويند انسان بايد كسى را داشته باشد حرف درستى است، امّا نه براى شما، بلكه براى كسانى كه مى خواهند رياضت بكشند و اهل كشف و مكاشفه اند. آنها بايد استادى داشته باشند كه به او مراجعه كنند تا آنها را راهنمايى كند و مثلاً مكاشفات رحمانى را از كشف شيطانى تميز دهد.

سپس فرمود: امروز براى شما بر روى زمين نه انصارى لازم است و نه من. به امام زمان - صلوات الله عليه - متوسل باشيد. ايشان با شما هستند و خودشان شما را تربيت مى كنند.

نشانه ى دوم هم ظاهر شد. و دليل ظاهرى و تأييدى كه در نماز شب از امام زمان - عجل الله فرجه - خواسته بودم نيز از لسان ايشان به من رسيد.

آنگاه فرمود: آقاى انصارى به شما چه دستورى داده بود؟ عرض كردم: ايشان مى فرمود: نماز را در اول وقت بخوانيد. دائما با طهارت باشيد. نوافل را ملتزم باشيد و…

ايشان سؤال كرد: نوافل را مى خوانيد؟ عرض كردم: خير! پرسيد: چرا؟ گفتم: گاهى بيدار نمى شوم و گاهى هم تنبلى مى كنم. فرمود: اضطراب شما به خاطر نخواندن نوافل و ترك دستورات ايشان است. حالا من هم به شما دستور مى دهم كه نوافل را بخوانيد و دائما در حال طهارت و با وضو باشيد تا به كلى راه هاى شيطان بر شما بسته شود. توسل به امام زمان - صلوات الله عليه - داشته باشيد. دعاى مكارم الاخلاق را هم هر روز بخوانيد. روزهاى جمعه نيز دعاى مفصل اللهم عرفنى نفسك را كه در آخر «مفاتيح» است بخوانيد. سپس تبسم كرد و فرمود: اينها را مشغول باشيد تا بعدا آجيل تان را چرب تر كنيم.

نشانه ى سوم هم درست شد. و در واقع، اين عالم بزرگ - رضوان الله عليه - با جمله ى: «نه من و نه انصارى» نخست مرا از خودش رد كرد سپس دستور العمل داد. و اطمينان پيدا كردم كه وظيفه ى عملى من همان مضمون فرمايش حضرت صاحب الامر - روحى فداه - است كه فرمودند: نه اين و نه آن، خودمان تو را تربيت مى كنيم.

بدين ترتيب ارتباط و دوستى بنده با جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى قدس سره برقرار شد.

البته اصل آشنايى ما با ايشان از بركات مرحوم انصارى بود. در ايامى كه معظم له براى زيارت به نجف اشرف مشرف شده بودند يك شب از يكى از رفقا سؤال كردند: اين سيدى كه در مسجد بالا سر نماز مى خواند كيست؟ او گفت: ايشان آقاى سيد جمال گلپايگانى هستند. فرمود: نماز خوبى مى خواند. در نماز ايشان شركت كنيد. از آن پس همه ى رفقا به نماز جناب آسيد جمال مى رفتند.

آقاى حاج شيخ عباس قوچانى رحمه الله مى فرمود: جناب آسيد جمال قبلاً شاگرد تربيت مى كرد، لكن چند نفر را خيلى تند سير داد و در اثر همين تربيت هاى سريع از ناحيه ى امام زمان - صلوات الله عليه - از تربيت شاگرد منع گرديد و اكنون ديگر تنها به تدريس فقه و اصول پرداخته، از عرفان چيزى نمى گويد و شديدا تقيه مى كند.

مرحوم انصارى هم با اينكه با ايشان تماسى نداشتند همين كه ايشان را در نماز ديده بودند حالت تقيه كردن را حس كرده و آن را به صورت مانعى براى آن بزرگوار تشخيص داده بودند؛ لذا وقتى از نجف به كربلا آمده، عازم ايران شدند مجددا از نماز ايشان تعريف كرده و به آقاى نجابت فرمودند: البته ايشان يك مانع دارد. وقتى به نجف رفتيد نزد ايشان برويد و اين شعر را بخوانيد:

رند عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار

كار ملك است آنكه تدبير و تأمل بايدش

آقاى نجابت مى گفت: وقتى اين شعر را براى ايشان خواندم فرمود: برو بگو: تمام عقب افتادگى هاى من از اين جهت است كه مصلحت بينى نمى كنم.

گويا تذكر استاد را قبول نكرده بود، ولى به هر حال، ايشان خيلى تقيه مى كرد. البته اگر ممانعت از تربيت شاگرد واقعا از طرف حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - صورت گرفته باشد حق با ايشان بوده است و الاّ اگر اين همه ملاحظات صرفا از روى عقل و مصلحت بينى باشد انسان را عقب مى اندازد؛ چون دائما در چنگ همين ملاحظات اسير خواهد بود.

من از همان اول ديوانه بودم و اصلاً ملاحظه ى اين امور را نمى كردم. در نجف پشت سر آقاى انصارى حركت مى كردم تا مخصوصا بدخواهان ببينند كه من با ايشان مرتبط هستم! مگر از خلق چه كارى برمى آيد؟ آيا روزى مرا مى توانند كم كنند؟ و يا عزت و ذلت من به دست آنهاست؟ اينكه مى گويند: «شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى» يعنى اين طور باش، اسير آن اوهام مباش. نه اينكه خلاف شرع كن، بلكه كارى كه مى بينى خدا راضى است انجام بده. خواه ديگران خوش شان بيايد و خواه بدشان بيايد.

بلى، حرفى كه بالاتر از فهم مردم است نبايد بزنى، مخصوصا در جايى كه مى بينى ممكن است با برداشت نادرست سبب گمراهى عده اى شود و به دين آنها لطمه بزند. خلاصه اگر ديدى حساب خدا در كار است ملاحظه كن، امّا اگر ببينى نسبت به «من» بدبين مى شوند و يا از «من» برمى گردند و همه اش «من» در كار است و به خودت باز مى گردد بايد دور خودت خط بكشى و به اين حرف ها اعتنا نكنى.

به هر حال، با جناب آسيد جمال مرتبط شدم. گاهى عصرها با رفقا در صحن مقدس امير المؤمنين - صلوات الله عليه - خدمت ايشان مى نشستيم. من معمولاً با فاصله ى بيشترى مى نشستم و ايشان گهگاه با نگاهى كه به من مى كرد فيض خود را مى رساند. يك روز نگاهى كرد و فرمود: ما حلال زاده ايم يا حلال زاده نيستيم؟ آيا ما اصل نداريم؟ اگر حلال زاده ايم اصل مان كجاست؟

با كلام ايشان چنان انقلاب و سوز و گدازى به خاطر فراق و دورى از مبدأ متعال در من پيدا شد كه نمى توان بيان كرد. سوزى بس عجيب، به طورى كه در تمام اشيا سوز و فراق مى ديدم و تا دو روز اين حال ادامه داشت. به هر چه نگاه مى كردم گويى از فراق گريه مى كرد! حتى در صحرا كه چند پسر بچه را ديدم علف هرزه ها را مى كَنند و با خود زمزمه مى كنند، گويى آنها نيز از فراق گريه مى كردند. گندم ها و گل ها هم از فراق و دورى از مبدأ مى سوختند!

يك شب نيز در ماه مبارك رمضان عده اى را براى افطار دعوت كرده بود. پشت بام منزل ايشان نشسته بوديم. عده اى از علما نيز آنجا بودند. ايشان رو به حضار و بنده كرد و فرمود: اينكه ماه رجب ماه امير المؤمنين - صلوات الله عليه - و ماه شعبان ماه رسول الله صلى الله عليه و آله و ماه رمضان ماه خداست يعنى چه؟ همين طور كه اين مطالب را تذكر مى داد من همراهش سير مى كردم.

آنگاه خودش فرمود: يعنى اينكه انسان اول با ولايت آشنا مى شود. بعد با رسول خدا صلى الله عليه و آله آشنا مى شود. و ماه رمضان كه آمد بر خدا وارد مى شود. به اينجا كه رسيد ناگهان تمام عالم از نظرم محو شد و ديدم روح مى خواهد از من مفارقت كند. داشتم از دنيا مى رفتم كه گويى ايشان متوجه شد و ترسيد كه از حال عادى خارج شوم؛ لذا كلامش را قطع كرد و فرمود: اه! اين بچه ها حال ما را به هم مى زنند. و در واقع با اين كلام حال مرا به هم زده و به حال اول بازگرداند.

انسان فقط با ربط مى تواند استفاده كند. من چون با ايشان مرتبط بودم؛ لذا اين طور متأثر مى شدم و الاّ اين مطالب را بقيه هم مى شنيدند، ولى هيچ تغييرى نمى كردند.

در كنار ارتباط با ايشان محبت به خداى متعال نيز در اثر آن اربعين و توسل به آقا ابا عبد الله الحسين و مولا امير المؤمنين عليهماالسلام در حد فوق تصور در من پيدا شده بود.

يك شب در اتاق خود در طبقه ى بالاى ساختمان نشسته بودم داخل كوچه شخصى با الاغ خود عبور مى كرد. آن بدبخت گويا از الاغ خود عصبانى شده بود؛ لذا روى عادت هميشگى برخى از مردم - كه وقتى عصبانى مى شوند خيلى عادى با كلمات زشت به خداوند تبارك و تعالى ناسزا مى گويند - شروع كرد به گفتن كلمات جسارت آميز نسبت به خداى متعال!

با شنيدن اين كلمات چنان دلم سوخت و متأثر شدم كه با صداى بلند گريه كردم. و اين ناشى از شدت محبت حقير نسبت به خداوند متعال بود كه مرا در مقابل اين جسارت منقلب كرد.

با ظهور اين حال خيلى طبيعى به نظر مى رسيد كه من با خود فكر كنم حالا ديگر يك محب واقعى شده ام. همان شب در عالم رؤيا ديدم كه دو نفر درباره ى بنده با هم صحبت مى كنند و يكى از آنها در مقام تعريف از حقير به ديگرى مى گويد: اين آقا به مقامى رسيده است كه هم خودش را دوست دارد و هم خدا را! و با اين سخن گرچه محبت اين بى بضاعت امضا شد، لكن در واقع گوشزد كردند كه هنوز محبتم در آن محبوب حقيقى متمحض نگشته و بايد حواسم را جمع كنم و به اين حالات قانع نباشم.

بعد از اين قضيه روزى براى زيارت امام حسين عليه السلام به كربلا رفته بودم. هنگامى كه به حرم آن سرور رسيدم عرض كردم: آقا جان! اندكى از آن محبت هايى كه خدا به شما عطا فرموده، به من عنايت كنيد.

در اثر توجه آن مظلوم - روحى فداه - چنان حالى پيدا كردم كه با هيچ زبانى قابل بيان نيست. نه سوز بود و نه سرور! نه حزن بود و نه شادى! همين قدر مى توان گفت كه از كثرت التذاذ نزديك بود متلاشى شوم، بلكه مى خواستم خود را تكه تكه نمايم!

اين حال ادامه داشت تا اينكه به نجف بازگشتم. حالم را براى آقاى حاج شيخ عباس قوچانى گفتم. ايشان فرمود: اين خيلى مهم است. ولى با اين كلام بلافاصله حالم تغيير كرد و آن حالت پايان يافت!

آنگاه به ايشان گفتم: نمى دانم چرا من اين قدر آدم بى خود و بى فايده اى شده ام؟ سؤال كرد: چرا؟ گفتم: چون هركس خواسته و آرزويى دارد. بعضى دوست دارند مجتهد شوند، بعضى مى خواهند مثلاً عالم باتقوايى باشند، امّا من هر چه فكر مى كنم مى بينم غير از خدا هيچ چيز نمى خواهم!

ايشان خنديد و گفت: عجب نقصى! ما مى كوشيم كه اين طور شويم، آن وقت شما اين را نقص حساب مى كنيد؟

و اين به خاطر كثرت عنايات و الطاف آن بزرگواران بود كه بى حساب به ما عطا مى كردند و ما متوجه نبوديم و گاهى واقعا نداشتن خواسته و آرزو را براى خود عيب و نقص به حساب مى آورديم.

 نظر دهید »

اقامت در نجف

05 خرداد 1396 توسط طاهره رفيعي

​
29–اقامت در نجف

در نجف نيز امر معاش مختل بود. ماه مبارك رمضان رسيد و شب ها براى افطار چيزى نداشتيم. من هم كسى را نمى شناختم. هر شب پس از نماز مغرب و عشا با آقاى نجابت در صحن مى ايستاديم و ايشان به طلبه هايى كه از آنجا رد مى شدند اشاره مى كرد كه پول داريد به ما قرض بدهيد؟ از ده نفر يك نفر پاسخ مثبت مى داد. پولى از او گرفته، نصف مى كرديم و براى افطار چيزى تهيه كرده، به خانه مى برديم.

يك شب داستان جالبى اتفاق افتاد. بنده كه مى ديدم هر شب آقاى نجابت براى افطارمان پول قرض مى كند ناراحت شده، با خود گفتم: چرا هر شب ايشان براى ما قرض كند؟ لااقل يك شب هم من پولى تهيه كنم؛ لذا پس از نماز مغرب و عشا به صحن آمده، آنجا نشستم و به آقاى نجابت كه ما بيرونى منزل ايشان را اجاره كرده بوديم گفتم: من امشب به خانه نمى آيم. به خانواده ى ما بگوييد منتظر نماند. آرد و هندوانه داريم، حلوايى درست كند و افطار نمايد.

ايشان كه احساس كرد من از روى ناراحتى به منزل نمى روم اصرار كرد كه مرا به خانه ببرد؛ زيرا نگران حالم بود. بنده عرض كردم: اگر مرا دوست داريد برخيزيد و به خانه برويد و مرا به حال خود واگذاريد. ايشان هم قبول كرده، رفت.

آنگاه در حالى كه به خاطر روزه ى ايام گرم و هفده ساعتى نجف و تشنگى و گرسنگى خيلى ضعيف شده و افطار هم نكرده بودم با ناراحتى از جاى برخاسته، به حرم امير المؤمنين - صلوات الله عليه - رفتم. هيچ كس در حرم نبود. به قسمت بالا سر رفته ضريح را گرفتم و با عصبانيت عرض كردم: آقا جان! اين چه وضعى است؟ آخر اين بنده ى خدا چه تقصيرى كرده كه هر شب بايد براى ما پول قرض كند؟ و شروع كردم به گريه و ناله و مناجات.

ولى هر چه التماس كردم خبرى نشد. عطش غلبه كرده بود. رنگ و رويم پريده و پاهايم قدرت راه رفتن نداشت. كم كم از حال رفتم.

با چنين حالى و با دست خالى به زحمت خود را به خانه رساندم. خانواده ام پرسيد: كجا بودى؟ من توريه كرده و گفتم: مهمان بودم! پرسيد: مهمان كى؟ گفتم: آسيد على مدرس! گفت: مرده شور آسيد على مدرس را ببرد! اين چه پذيرايى است كه كرده؟ چرا رنگت پريده است؟ گفتم: هوا گرم است شايد غلبه ى صفرا باشد. و بدون اينكه بگويم افطار نكرده ام پرسيدم: هندوانه داريم؟ برايم هندوانه آورد. كمى از آن خوردم چشم هايم قدرى باز شد.

در اين حال، آقاى نجابت به جلسه ى رفقا مى رود و مى گويد: اگر كسى پولى دارد به آسيد حسين قرض بدهد. آقاى فاطمى هم برخاسته، يك ربع دينار براى بنده قرض مى كند.

من در منزل نشسته بودم كه ايشان آمد و گفت: برايت پول آورده ام. پرسيدم: چه كسى داده است؟ گفت: قرض كرده ام. گفتم: نمى خواهم. گفت: پس برخيز برويم جلسه. گفتم: نمى آيم. گفت: پا شو بيا، بازى در نياور! اين كارها نزد امير المؤمنين به درد نمى خورد!

با وجود همه ى اين فشارها شب ها كه به جلسه مى رفتيم خيلى خوش بوديم، به طورى كه گاهى تا صبح مى نشستيم و با هم انس مى گرفتيم و اصلاً خسته نمى شديم.

در نجف جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله جلسات خوبى داشت. بنده كه ايشان را فردى مؤمن، روشن و از دوستان امير المؤمنين - صلوات الله عليه - مى دانستم گاهى به همين نيت به زيارت ايشان مى رفتم. و چون قصدم خالص بود وقتى از خانه حركت مى كردم مى ديدم كأنّ به زيارت خدا مى روم! چنان حال سرور و بهجت به من دست مى داد كه گويا پرواز مى كردم و در هوا راه مى رفتم!

ايشان يك فرد عادى و معمولى نبود. به ياد دارم يك شب بدون اينكه حرفى بزنم در ذهن خود از ايشان سؤالى كردم. بلافاصله جوابش را در ذهنم داد. با خود گفتم: ممكن است اين جواب از خيال خودم باشد، از كجا معلوم است كه از طرف ايشان باشد؟ لذا تصميم گرفتم سؤال را به زبان آورم تا اگر جواب از ناحيه ى او بوده است به آن اشاره كند و امر روشن گردد.

همين كه خواستم سؤال كنم و تفوّه به آن كلمات نمايم ايشان گفت: آقا! درست است كه الفاظ قالب اند براى معانى، امّا براى كسى كه به معنا راه نداشته باشد. پس اگر كسى بدون قالب و بدون لفظ سؤالش را كرد و جوابش را دريافت نمود آيا باز هم بايد سؤال كند؟

بلى، چنين قدرتى داشت. شايد اگر بعضى افراد اين قضيه را مى ديدند همين را براى خود دليل محكمى براى پيروى كردن از او به حساب مى آوردند، امّا بنده مى گفتم: اينها كافى نيست، بايد براى من حجت تمام گردد. چون ممكن است اينها از قدرت نفس باشد و دليل نمى شود كه از او تبعيت كنم.

انسان بايد در امر دين كنجكاو باشد. ايمان يعنى باور كردن، امّا نه اينكه هر چيزى را نفهميده قبول نمايد، بلكه بايد بفهمد و باور كند.

او روى نفس من در آن موقع اثر مى گذاشت. آقاى انصارى هم به او نظر داشت و حتى مى فرمود: حال ايشان از حال جناب آقاى قاضى رحمه الله بهتر است. خودش نيز عقيده داشت كه از تمام موجودين در آن زمان كامل تر است و مى فرمود: كسانى هم كه با وى معاشرت دارند بايد نسبت به او تسليم باشند و الاّ استفاده اى نخواهند برد.

گرچه من كلى اين مطلب را قبول داشتم كه اگر انسان نسبت به استاد خود تسليم نباشد استفاده اى نمى برد، لكن مصداق آن برايم روشن نبود؛ لذا با اينكه در جلسات ايشان شركت مى كردم گاهى از درون با وى درگير مى شدم. و اگر احيانا معناى مطلبى را نمى فهميدم و اشكالى به ذهنم مى آمد ملاحظه ى هيچ چيز را نكرده، خيلى راحت آن را مطرح مى كردم.

در عين حال، چون نفس طبيعتا سركش است پيوسته با خود مى گفتم: شايد وظيفه ى من تبعيت از ايشان باشد، ولى روى همين حالت سركشى مى خواهد زير بار حق نرود و نسبت به يكى از اولياى خدا تسليم نباشد. و به جهت همين احتمال بسيار ناراحت بودم.

گرچه پس از اتمام آن اربعين ضمن حالى كه در نماز شب پيدا كرده بودم امام زمان - صلوات الله عليه - فرموده بودند: تو هيچ كس را احتياج ندارى و ما خودمان تو را تربيت مى كنيم، و بنده نيز ترديدى نسبت به صحت آن حال نداشتم، لكن مطلب من در آن وقت اين بود كه آيا بدون دليل ظاهرى مى توان به امثال آن حال ترتيب اثر داد يا نه؟

از سوى ديگر وقتى جريان آن حال را براى آقاى نجابت عرض كردم ايشان از روى دلسوزى و رفاقت سخنى گفتند كه بنده چنين برداشت كردم كه خود آن حال نيز از ناحيه ى مرحوم لارى بوده و همين امر باعث شد باز هم به طرف آن مرحوم سوق داده شوم.

اين نكته را نيز اضافه كنم كه در همان حال - كه به نحو اشراق علمى يعنى خالى از صوت و بدون صورت بود - درخواست كرده بودم كه يكى از دوستان حضرت - روحى فداه - عين همان مطلب را به زبان آورد تا اطمينانم به آن معنايى كه در آن حال گفته شده بود بيشتر شود. از اين جهت پيوسته منتظر تأييد خارجى فرمايش حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - بودم تا بدون كم ترين ترديدى تكليف واقعى خود را بدانم و بر اساس آن عمل نمايم.

بارى، يك شب پس از آنكه از جلسه ى جناب لارى رحمه الله بيرون آمدم به صحن مولا امير المؤمنين عليه السلام رفته، همين كه نگاهم به گنبد مطهر افتاد عرض كردم: يا امير المؤمنين! من مطيع اوامر شما هستم. كسى را قبول دارم كه شما قبول داشته باشيد. اگر مى بينيد خداى ناكرده من نسبت به آقاى لارى انانيت به خرج مى دهم به بنده بفهمانيد، حقير پايش را هم مى بوسم. مبادا من در مقابل يكى از اولياى شما سركشى كرده باشم و چنانچه بايد از او متابعت كنم مرا متوجه فرماييد تا تكليف خود را بدانم.

 نظر دهید »

اشتغال به درس و بحث

30 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
28–اشتغال به درس و بحث

در آن ايام كه هنوز در كربلا ساكن بودم در كنار اشتغال به عبادات و توسلات و كوشش براى امر آخرت، با جديت تمام به درس و مباحثه مشغول بودم، به طورى كه يادم هست روزانه چهارده درس و مباحثه داشتم. علاوه بر آن به مطالعه ى اخبار و احاديث نيز علاقه مند بودم. از جمله كتاب «وسائل الشيعه» را مطالعه مى كردم و از آن خيلى استفاده مى بردم. و چون خداوند متعال ذهنى پاك مرحمت فرموده بود گاهى جناب آقاى رضوى رحمه الله با اعتقاد خاصى معناى بعضى از روايات را از حقير سؤال مى كرد و مى فرمود: چون ذهن شما مشوب نيست آنچه كه از روايت مى فهميد قابل اعتماد است.

هم چنين خداى متعال نورى مرحمت كرده بود كه بدون دقت در سند روايات و بدون مراجعه به كتب رجال، به محض اينكه روايتى را مى ديدم متوجه مى شدم كه آيا از ائمه عليهم السلام صادر شده يا نه. و حتى گاهى مى فهميدم از كدام يك از آن بزرگواران است!

وقتى آية الله حاج آقا حسين قمى رحمه الله به مرجعيت رسيدند تصميم گرفتند از طلاب امتحان گرفته و هر كس را كه در امتحان موفق شد در حوزه ى علميه بپذيرند؛ لذا همراه با فرزندشان و آقاى سيد زين العابدين كاشى كه او نيز مجتهد و از علماى كربلا بود سه نفرى شروع كردند از طلاب امتحان بگيرند. بنده نيز براى امتحان از كتاب «معالم» و «شرح لمعه» شركت كردم.

موقع امتحان معالم، خبر عبارتى را كه با «إنّ» شروع مى شد و در دو سطر بعد قرار داشت مرفوع خواندم. ايشان كه ديد صحيح خواندن عبارت آن قسمت از كتاب نقش مستقيم در فهم مطلب دارد فرمود: چرا مرفوع خواندى؟ گفتم: چون خبر «إنّ» است. ايشان خيلى خوشش آمد و حقير را تشويق كرد. آنگاه آقاى سيد زين العابدين گفت: چنين افرادى را بايد در حوزه نگاه داشت.

براى امرار معاش نيز روزانه دوازده شبانه روز نماز استيجارى مى خواندم. فشارهاى داخلى زندگى هم زياد بود و چنان مزاجا ضعيف شده بودم كه حتى مزه ى غذا را نمى فهميدم، لكن عنايات مولايم امام حسين عليه السلام چنان پى در پى شامل حالم بود كه اصلاً به اين امور جزئى توجهى نمى كردم. تا اينكه براى اقامت در جوار سرور عارفان و مولى الموحدين حضرت امير المؤمنين - صلوات الله عليه - عازم نجف اشرف شدم. قريب دو سال در آنجا ساكن بودم و طى آن مدت نيز حالات و عنايات فوق العاده اى نصيبم شد كه ان شاء الله برخى از آنها را جهت استفاده ى برادران ايمانى و آشنا شدن با اين امور نقل خواهم كرد.

 نظر دهید »

كدام را برگزينم؟

20 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
27–كدام را برگزينم؟

همان طور كه عرض شد در پايان ختم زيارت عاشورا كه به قصد رسيدن به محبت خدا انجام دادم در جمع عده اى از رفقا از جمله جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله به آنچه مى خواستم رسيدم، ولى مطلب ديگرى فكر مرا به خود مشغول نمود.

از بعضى از رفقا شنيده بودم كه مرحوم لارى داراى قدرت تصرف است و بنده نيز خود شاهد بعضى از تصرفاتش بودم. ايشان در همان شب صحبت هايى كرد و ضمن آن فرمود: راه معرفت مانند نردبان داراى پله هاى متعدد است كه يك مربى انسان را از پله ى اول آن به پله ى دوم مى رساند. سپس استادى ديگر كه بالاتر از اوست به پله ى سوم و چهارم مى برد. و همين طور انسان را سير مى دهند تا به كمال خود برسد.

با آن زمينه و اين صحبت ها در چنين شبى به ذهنم آمد كه لابد جناب انصارى قدس سره بنده را تا اينجا رسانده و از اين پس بايد از جناب لارى رحمه الله تبعيت كنم.

هدف بنده تبعيت از حق بود و از هر كس بوى محبوب را مى شنيدم طالب او مى شدم و اصلاً برايم مهم نبود كه كسى او را بشناسد يا نشناسد، نزد مردم معروف باشد يا نباشد، عده اى روحانى در اطراف او باشند يا نباشند، بلكه مى دانستم كه نوعا اولياى خدا هر قدر قرب شان بيشتر باشد گمنام تر و مخفى تر خواهند بود.

البته حساب ائمه ى اطهار عليهم السلام و لزوم معرفى شدن آنها به مردم از ساير افراد جداست و نبايد ديگران را در اين جهت با آنان قياس كرد؛ زيرا آن بزرگواران حجت هاى خدا بوده اند و خداوند متعال از راه لطف و رأفت نسبت به خلق معرفى آنان را لازم دانسته است. آنها نيز وظيفه ى خود مى دانسته اند كه خود را به مردم معرفى نمايند، امّا در مورد ديگران اين ضرورت جارى نيست.

بنا بر اين اگر فرضا روشن مى شد كه مرحوم آقاى لارى از مرحوم آقاى انصارى بالاتر، و يا وظيفه ام تبعيت از ايشان است حتما از وى تبعيت كرده و ديگر ملاحظه ى هيچ چيز را نمى كردم و برايم اهميت نداشت كه جناب انصارى را كه فردى عالم و مجتهد هم بود رها كرده و سراغ جناب لارى بروم، لكن چنين امرى هنوز برايم ثابت نشده بود؛ لذا اعتقاد به جناب انصارى محفوظ، و ارتباط با آن استاد هم چنان ادامه داشت، به طورى كه اغلب ايشان را همراه خود مى يافتم.

تا اينكه شبى در عالم رؤيا ديدم آفتاب طلوع كرده و بنده با مرحوم انصارى به طرف آفتاب سير مى كنيم. هيچ حجاب و مانعى در پيش نبود و پيوسته نزديك مى شديم. مسير حركت نيز منزل به منزل بود و جناب انصارى رحمه الله در هر منزل مى ايستادند و دو ركعت نماز مى خواندند، امّا بنده در هر منزل كمى دراز مى كشيدم و پس از رفع خستگى با هم حركت مى كرديم. تا اينكه به خندقى رسيديم كه در طرف چپ مسير قرار داشت و پشت خندق مجلس مجللى بود كه آنجا عزادارى مى كردند و صداى «يا سيدى يا عباس!» از آنها به گوش مى رسيد. در اينجا از هم جدا شديم و بنده به مجلس عزادارى رفته و از خواب بيدار شدم.

گويا جريانى كه بعدا در بيدارى برايم پيش آمد تعبير همين جدايى بود.

به هر حال، آن شب از جلسه بيرون آمدم در حالى كه از خدا درخواست مى كردم وظيفه ام را روشن فرمايد. و عرض مى كردم: خدايا! من حق را مى خواهم. براى من نه آقاى انصارى موضوعيت دارد و نه آقاى لارى. نظر تو هر جا باشد من همان جا خواهم رفت. مرا با وظيفه ام آشنا فرما.

همان شب وقتى براى نماز برخاستم هم چنان در حال ترديد بودم كه از كدام يك تبعيت كنم؟ از مرحوم انصارى يا از مرحوم لارى؟

در ركعت وتر در حال قيام و احتمالاً در قنوت بودم كه ديدم كأنّ حضرت صاحب الامر - عجل الله فرجه - حاضرند و حالى دارم كه گويا غير از امام زمان عليه السلام هيچ چيز در وجودم نيست و مى فرمايند: تو هيچ كس را احتياج ندارى، نه آن را و نه اين را! ما خودمان هستيم و تو را تربيت مى كنيم.

با ظهور اين معنا عظمت تمام افراد به جز امام زمان عليه السلام از ذهن و دلم بيرون رفت و به كلى از جناب انصارى قدس سره بريده شدم. البته نه اينكه در حقانيت ايشان ترديدى پيدا كنم، بلكه در واقع مقام بالاترى را درك كردم كه ديگر نمى توانستم به ايشان قانع باشم.

اين قضيه را چند سال بعد در ايران خدمت استاد نقل كردم. ايشان فرمود: درست است. فيض امام عليه السلام بوده است.

با اينكه اين تأييد از طرف آن مرد روحانى مستلزم امضاى استقلال بنده بود، ولى آن بزرگوار از بيان حق دريغ نفرمود. و اين يكى از نشانه هاى مردان خداست.

 نظر دهید »

عنايات سيد الشهداء عليه السلام به حاجى صابونى

10 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

26–عنايات سيد الشهداء عليه السلام به حاجى صابو نی در اينجا به مناسبت ذكر نام دكتر احمد خان بد نيست مطالبى را متذكر شوم. وى از ملازمان شخص وارسته اى به نام حاجى صابونى قدس سره بوده و با تصرفى كه ايشان در او نموده و فيضى كه به وى رسانده، در واقع به «توحيد فكرى» رسيده بود. در ضمن، سال ها در كربلا مقيم شده و مطبى در آنجا دائر كرده بود.

امّا خود مرحوم حاجى كه در اطراف تهران صابون پزى داشت بنا به نقل دكتر احمد خان اوايل كارش خيلى كوشش مى كند و به اصطلاح به اين در و آن در مى زند تا برايش فتح بابى شود، ولى موفق نمى گردد.

نزد اقطاب و مراشد و بعضى از كسانى كه مدعى مقامات معنوى بوده اند مى رود، ليكن متوجه مى شود كه آنها مطلوب او نيستند. و آن طور كه خود گفته بود مى بيند كه حتى برخى از آنان به نوافل اهميت نداده و چون به يكديگر اعتماد ندارند نماز را در جلسات خود نيز به جماعت نمى خوانند.

هم چنين گفته بود: سال ها كارم فكر كردن بود و در موقع تفكر به قدرى از خود غافل مى شدم كه يك بار كه در اتاق مشغول فكر بودم و در همان حال خود را تكان مى دادم، بعد از ساعتى متوجه شدم يك پوست گردو در زانويم فرو رفته و خون جارى شده است و از يك طرف اتاق به طرف ديگر رفته ام و اصلاً متوجه نشده ام.

مع ذلك پس از ده سال تفكر چيزى نفهميدم. سرانجام عازم كربلا شده و يك اربعين به حضرت سيد الشهداء عليه السلام توسل جستم تا برايم فتح بابى شود. هر شب به حرم مى رفتم و نافله ى شب را نيز در آنجا مى خواندم.

شب چهلم فرا رسيد و چون تا آن شب هيچ خبرى نشده بود، حالت يأس به من دست داده و مردد شدم كه آيا آن شب نيز حرم بروم يا نه؟! تا اينكه گويا كسى از درون به من گفت: تو كه سى و نه شب را رفته اى امشب را هم برو.

مى گويد: آن شب را مأيوسانه و با حالى بسيار افسرده - در حالى كه اصلاً عقيده نداشتم حقيقتى در كار باشد و مى گفتم: هر چه هست همين ظاهر است و اگر حقيقتى بود پس از ده سال جان كندن خبرى مى شد - به حرم رفتم.

نماز شب را خواندم و در سجده ى بعد از نماز وتر بودم كه در مكاشفه اى حضرت سيد الشهداء عليه السلام به من فرمودند: به ايران بازگرد. فيض ما به قدر ظرفيتت به تو خواهد رسيد.

حاجى صابونى در حالى كه فيض امام حسين عليه السلام تمام وجودش را گرفته بود بسيار مسرور و با نشاط با كالسكه عازم ايران مى شود و در طول راه كتاب «لسان الغيب» را كه كتابى نسبتا قطور و پر از حكمت است به شعر سروده و اطرافيانش مى نويسند. آنگاه در ايران پس از آنكه به خود آمده و حالش عادى مى گردد كتاب «بيان الغيب» را در توضيح و شرح «لسان الغيب» بيان مى نمايد.

دكتر احمد خان مى گفت: من «امى» بودن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را درست درك نمى كردم تا اينكه با حاجى آشنا شدم. و چون مى دانستم او سواد ندارد وقتى آن تحول فوق العاده و حكمت هاى پر ارزش را از او ديدم اين مسأله برايم حل و قابل درك شد.

هم چنين مى گفت: زمانى كه جناب آخوند خراسانى رحمه الله صاحب «كفاية الاصول» در نجف تدريس مى كردند حاجى صابونى به نجف رفته، در درس جناب آخوند شركت مى كند. مرحوم آخوند بحث مشكلى را عنوان كرده، پس از آنكه سه روز پيرامون آن بحث مى كنند، روز چهارم مطلب به نتيجه رسيده و مبحث را خاتمه مى دهند و از نظر شاگردان حاضر در درس نيز امضا مى شود.

پس از درس، حاجى با قباى بلند و كلاه نمدى در بين راه جلو رفته، سلام مى كند و مى گويد: آقا! مطلبى را كه در اين سه روز مورد بحث قرار داديد متأسفانه به نتيجه ى صحيحى در آن نرسيديد. جناب آخوند سؤال مى كنند: به چه دليل؟ حاجى جواب مناسبى مى دهد.

مرحوم آخوند كه جواب متين حاجى را مى بينند متوجه متانت علمى وى مى شوند و آدرس محل سكونت او را گرفته و در خلال مدتى كه حاجى در نجف بوده، هر شب عباى خود را بر سر كشيده، نزد او مى روند و تا صبح با ايشان به مباحثات علمى مى پردازند.

بعدها نيز كه حاجى به تهران برمى گردد با يكديگر مكاتباتى داشتند كه مرحوم آخوند سؤالاتى مى كرده و حاجى جواب مى داده است. دكتر احمد خان مى گفت: من آن نوشته ها را دارم.

 1 نظر

باز هم در كربلا

09 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
25–باز هم در كربلا

حقير گرچه در اثر توسل و درخواست از امير المؤمنين عليه السلام نسبت به خداوند عشق و محبت پيدا كرده بودم و حتى گاهى محبت چنان ظهور مى كرد كه مرا از حال عادى بيرون مى برد، لكن هر چه بود حالى بيش نبود و بنده طالب مقام محبت بودم. عشق و محبتى مى خواستم كه از خود بى خود شوم و خود را فراموش نمايم؛ لذا به دلم گذشت چهل روز زيارت عاشورا بخوانم و از حضرت سيد الشهداء عليه السلام درخواست نمايم محبتى دائمى و فوق العاده عنايت فرمايند.

از اين رو به قصد اينكه به محبت خداى متعال برسم مشغول ختم زيارت عاشورا شدم. در ضمن آن اربعين نيز حالات فوق العاده اى داشتم و از عنايات زيادى برخوردار گرديدم.

از جمله يك روز هنگامى كه به حرم مشرف شدم برخلاف هر روز اصلاً گريه ام نگرفت. مصائب آن بزرگوار و اهل بيت مظلومش را تصور كردم باز گريه ام نگرفت. هر چه توجه كردم و كوشيدم گريه كنم اشكم جارى نشد. ناراحت شدم و عرض كردم: خدايا! چرا من گريه ام نمى گيرد؟ بلافاصله گويا كسى گفت: مگر تا كنون گريه هايت از خودت بود؟ همين كه به اين معنا التفات پيدا كردم حالت عجيبى به من دست داد و متوجه شدم كه اين گريه ها از من نبوده است و تا كنون ديگرى مرا مى گريانده است. سپس درك كردم كه اصلاً هيچ چيز از خود ندارم. چنان حالت فقر و نيستى و ذلتى در خود يافتم كه با ناراحتى خود را ملامت كرده و مى گفتم: چرا من روى زمين راه مى روم؟ بلكه اصلاً چرا وجود دارم. و تمام آرزويم اين بود كه زمين شكافته شود و در آن فرو روم.

پس از اين ناگهان گريه ام گرفت و اشكم مثل باران جارى شد. زيارت را خواندم و از حرم بيرون آمدم، ولى آثار آن حال هم چنان در من باقى بود. در بين راه، حمالى را با پاهاى كثيف و پر از خاك ديدم، مى خواستم خود را در مقابل او به خاك اندازم! يعنى از كثرت تواضع و ذلت عبوديت خود را پست ترين موجودات مى ديدم. و حالى پيدا كرده بودم كه مى ديدم سزاوار است در مقابل هستى هر موجودى - كه همه از هستى حق تعالى است - سجده كنم؛ زيرا مى يافتم كه فقير محض هستم و از كثرت خجلت و شرمندگى مى گفتم: چرا من تا كنون خيال مى كردم كه وجود دارم و هستم!

وقتى اين حال را براى جناب آقاى رضوى رحمه الله گفتم، ايشان فرمود: امام حسين عليه السلام عجب فيوضات و معانى مهمى را مفت و مجانى به شما مى دهند!

بعد از اين حال روزى در منزل نشسته بودم. ناگهان خفاشى از روى ديوار رطوبتى به صورتم انداخت. نگاهى به بالا كرده، گفتم: عجب حيوان كثيفى است! بلافاصله از اين حرف پشيمان شدم و استغفار كرده، گفتم: از كجا معلوم است كه من از اين حيوان كثيف تر نباشم؟ و چنان شرمنده شدم كه تمام بدنم از عرق خجالت خيس شد.

درك فقر در واقع زير بناى تمام عنايات و حالاتى بود كه از آن پس شامل حال اين بى بضاعت مى شد؛ چرا كه اگر چنين حالى پيدا نمى كردم و چيزى به من داده مى شد آنها همه به ضرر و زيانم منجر مى گشت، لكن پس از آن حال به طور قطع مى توانم بگويم حتى اگر در قبرستان به مرده ها خطاب كرده، بگويم بيرون بياييد و آنها زنده شوند ذره اى از آن احساس عجز و بيچارگى و فقرى كه در خود يافته ام كم نمى شود و به خود فخر نخواهم كرد. و اينها همه از كرم و لطف آن بزرگواران است و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلى العظيم.

شب هاى پنج شنبه نيز در مجلس روضه اى كه در منزل آقاى رضوى برپا مى شد شركت مى كردم و گاهى حالاتى عجيب دست مى داد. يك شب روضه خوان جريان شهادت امام حسين عليه السلام را نقل مى كرد. ناگهان منظره ى شهيد شدن حضرت در قتلگاه برايم جلوه كرد، به طورى كه گويا مى ديدم امام حسين عليه السلام را شهيد مى كنند! به شدت گريه مى كردم و نعره مى كشيدم. و چنان متأثر شده بودم كه اگر چند لحظه ى ديگر ادامه مى يافت از دنيا مى رفتم! بى اختيار از جاى برخاسته، از مجلس خارج شدم و به منزل خودمان كه نزديك منزل آقاى رضوى بود رفتم. و با اينكه تابستان بود متوجه شدم در اثر آن حال تمام بدنم يخ كرده است و دندان هايم به هم مى خورد!

دقايقى بعد جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله كه ايشان نيز در جلسه ى روضه حاضر بود به منزل ما آمد. نخست مدتى سر به زير انداخته، ساكت نشست. در اين حال ديدم باد خنكى از درون به قلبم وزيد و آرام شدم. سپس ايشان سرش را بلند كرد و فرمود: آقا! تمام حرارت بدن تان را از دست داده بوديد. شما خيال مى كنيد امام حسين عليه السلام در كربلا ناراحت بوده اند؟! فكر كنيد كه آن حضرت چه اشتياقى به لقاى خداى متعال و چه سرورى داشته اند! فكر كنيد چه مى خواسته اند و توجه آن بزرگوار به كجا بوده است!

با اين صحبت ها حالم دگرگون شد. و در واقع با تصرفى كه ايشان در حال بنده كرد ضمن آنكه حالم عادى شد از آن پس نيز كاملاً وضعم تغيير كرد و ديگر در مجالس روضه چنين صدماتى نمى خوردم. قبل از آن گرچه قلب متذكر مى شد، لكن چون براى شخص امام حسين عليه السلام و جنبه ى تعيّن آن حضرت متأثر مى شدم بر جسمم فشار وارد مى آمد و با گريه در واقع مى سوختم، امّا از آن پس اگر حالى پيدا مى كردم گريه ام گريه ى شوق بود؛ زيرا توجهم از مصائب به جاى ديگر منتقل مى گشت و در واقع روح متذكر مى شد و گريه مى كرد.

مثلاً گاهى ذكر مصائب را ابتدا مانند همه از روضه خوان مى شنيدم، ولى كم كم حالم تغيير مى كرد و مى ديدم كأنّ خود امام حسين عليه السلام مشغول خواندن روضه هستند. از اين حد نيز گاهى بالاتر مى رفت، به طورى كه مرا جذبه مى گرفت؛ جذبه هايى كه ديگران فقط گريه و ناله ى شديد آن را مى ديدند و مى شنيدند، امّا هيچ كس نمى دانست چه حالى دارم و براى چه گريه مى كنم و چرا نعره مى كشم؟

يك روز نيز آقاى لارى قدس سره ضمن صحبت هاى خود فرمود: خدا بنده ى جاهل را دوست ندارد.

حقير كه خود را عالم نمى دانستم بسيار ناراحت شدم و دلم شكست. به حرم امام حسين عليه السلام رفته، در آنجا عرض كردم: خدايا! تو مى دانى كه من تنها تو را مى خواسته ام؛ لذا همتم را عمدتا در غير فراگيرى علوم صرف نمودم. اكنون فهميدم جاهل را دوست نمى دارى پس اگر دوست دارى عالم باشم مرا از علم بهره مند فرما.

به محض اينكه عرايضم تمام شد حالى پيدا كردم كه قابل وصف نيست. همين قدر مى توانم بگويم كه نحوه ى علم حق تعالى را درك كردم! سر تا پا علم بودم و همه ى وجودم درك شده بود. در آن حال متوجه شدم كه علم حيات است و معناى حيات را درك كردم.

يك بار هم كنار رود فرات با جناب آقاى سيد هاشم رضوى قدم مى زديم. در آنجا حالى پيدا كردم كه ديدم علوم سيل آسا به قلبم ريخته مى شود. وقتى حال خود و بعضى از نمونه هاى آن علوم را براى ايشان گفتم، فرمود: اينها را بنويسيد. لكن حقير حالى داشتم كه اصلاً به اين گونه امور توجهى نكرده و در صدد ثبت و ضبط آنها بر نمى آمدم.

روز ديگرى به حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام مشرف شده، عرض كردم: آقا جان! شما از خاندان كرم و بزرگوارى هستيد، به اين فقير عنايتى فرماييد كه بسيار نيازمندم.

بلافاصله حالم منقلب شد. به سجده افتاده و مشغول ذكر شريف يونسيه شدم. در آن حال، هر نقصى و هر صفت قبيحى كه در خود مى يافتم بلافاصله در جانب مقابل، صفتى از صفات كمال حق تعالى را درك مى كردم. عجز خود را مى ديدم و در مقابل، قدرتى لايتناهى درك مى كردم. فقر خود را درك مى كردم و در مقابلش يك بى نيازى مطلق مى يافتم. به جهل خود پى مى بردم و در مقابل آن علم مطلق درك مى كردم. تاريكى و ظلمت خود را مى ديدم و در مقابلش نور محض مى يافتم. خود را بخيل مى يافتم و در مقابل آن مى ديدم خداى متعال جواد مطلق است. متوجه مى شدم كه لئيم هستم و بلافاصله كرم خدا را درك مى كردم. و خلاصه آنچنان فقر و نيستى خود را در مقابل هستى مطلق درك كردم كه در پى آن اين تصور را در من به وجود آورد كه به فنا رسيده ام.

از حرم كه بيرون آمدم به آقاى سيد عبد الله فاطمى برخوردم. پرسيدم: مرا چگونه مى بينيد؟ ايشان نگاهى كرد و گفت: مى بينم در بيابانى متحيرانه چون حضرت موسى بر عصايى تكيه كرده و ايستاده ايد!

وقتى اين تعبير را اظهار داشت خود به خود در آنچه از آن حال برداشت كرده بودم تقويت شدم، ولى شب خوابى ديدم كه آن تصور را از من گرفت.

در عالم رؤيا ديدم در خرابه اى ايستاده ام و مار عظيمى كه سرش در سوراخ بود به وسيله ى صاعقه اى سوخته و خشك شده است. با خود گفتم: الحمد لله از دست اين مار راحت شدم. ناگهان متوجه شدم سر مار كه در سوراخ بود و از سوخته شدن محفوظ مانده بود تمام قسمت خشكيده را با خود به داخل سوراخ كشيد!

با اين خواب به حقير فهماندند كه با تجلى صفات حق تعالى تنها آن مقدار از نفس كه ظهور داشته از بين رفته است، نه اينكه فناى كامل نفس حاصل شده باشد.

در همين ايام يكى از راجه هاى هندى كه با جناب آقاى رضوى رحمه الله رفت و آمد داشت با ما آشنا شده و ارادت پيدا كرد. بنا به آنچه كه ايشان مى فرمود وى مدتى بر ايالت محمود آباد هندوستان حكومت مى كرده و فردى وجيه بوده است.

راجه خود جريانى را براى بنده نقل كرد كه از شنيدن آن حال شرمندگى عجيبى در خود احساس كردم. و در واقع مقدمه اى شد تا عنايت بزرگى نصيب حقير گردد. آن طور كه مى گفت، وى در انگلستان از طرف سفير دولت شان به يك مهمانى دعوت مى شود. در آنجا متوجه مى شود كه ماندن در آن مجلس مستلزم ارتكاب معصيت است؛ لذا براى اينكه با آنان در معصيت شركت نكرده باشد خود را به جنون زده و دست به حركاتى مى زند تا او را از آنجا بيرون ببرند. آنان نيز به اين گمان كه وى از هواى آلوده حالش به هم خورده است او را از آنجا خارج مى كنند و بدين ترتيب از يك معصيت حتمى نجات پيدا مى كند.

وقتى اين قضيه را براى من نقل كرد حالم منقلب شد و با خود گفتم: خاك بر سر ما! اين مرد با اين وجهه و مقامش براى فرار از يك معصيت حاضر مى شود تا اين اندازه شخصيت خود را خرد كند، پس چرا ما كه از اولاد پيغمبر هستيم به راحتى مرتكب معصيت مى شويم!

با اين فكر دلم شكست و شروع كردم به گريه كردن و حالى بس عجيب به من دست داد. در آن حال ديدم گويا سرم در دامان امام حسين عليه السلام است و مرا نوازش مى كنند. آنگاه بلافاصله احساس كردم سرم در دامان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است. به محض اين احساس، معناى بزرگى را به من افاضه كردند و ديدم - و به تعبير بهتر درك كردم كه - وجود پيغمبر اكرم دريچه اى به سوى عظمت خداى متعال مى باشد. درست مانند اينكه با يك سوزن روزنه اى ايجاد شود و نور شديدى از آنجا بتابد، از دريچه ى وجود اقدس نبوى چنان عظمتى احساس كردم كه در حالت عادى حتى طاقت تصور آن را هم ندارم و اگر با توجه خاص به آن حال از آن سخن گويم، كمتر كسى مى تواند طاقت بياورد.

بعد از اين عنايت حالى پيدا كردم كه مى خواستم از محبت هاى سابق خود استغفار كنم؛ زيرا سنخ محبت اكنون كاملاً تغيير يافته بود.

سال ها بعد در ايران يك روز در حضور جناب آقاى انصارى رحمه الله نشسته بودم. رفقاى ايشان حالت وجدى داشتند و گاهى در اثر كثرت وجد و نشاطِ محبت از بعضى از آنان حركات و حالاتى مشابه حال كسى كه ناگهان از چيزى بترسد يا برق او را بگيرد ظاهر مى شد. بنده كه متوجه نوع محبت آنان و سطحى بودن آن شدم به آقاى انصارى گفتم: آقا! من عقيده ام اين است كه تا انسان قدرى به عظمت خداى متعال پى نبرد و انوار عظمت حق در قلبش نتابد، نه از محبت چيزى فهميده و نه از معرفت خبرى دارد.

و با اين كلام در واقع ايشان را به حال درونى خود و آن عظمتى كه درك كرده بودم توجه دادم. همين كه اين مطلب را گفتم گويا آثار آن حال ظاهر شد و رنگ آن مرد بزرگ تغيير كرده، دو زانو نشست و با حال خشوع و خضوع عجيبى فرمود: راست مى گوييد آسيد حسين!

با تغيير يافتن حال جناب استاد وضع جلسه دگرگون شد و آن حركات نيز از حاضرين پايان يافت!

عصر يكى از روزها نيز با جناب آقاى سيد هاشم رضوى رحمه الله براى گردش در كنار نهر فرات عازم شديم. ايشان هنگام خارج شدن از منزل فرمود: هوا ابرى است و ممكن است باران ببارد. بنده بى اختيار عرض كردم: مگر باران به اذن خودش مى بارد؟ اين مطلب بر لسانم جارى شد و از منزل بيرون رفتيم. به تدريج ابر غليظ و سياهى آسمان را پوشاند و هر لحظه انتظار مى رفت كه باران به شدت شروع به باريدن كند.

در آن وقت بنده را حالى عجيب دست داده بود. نگاهى به آسمان كردم، ديدم وجود من همراه تمام ذرات ابرها است! و متوجه شدم تا خود نخواهم قطره اى باران نخواهد باريد! لذا با خيال راحت كنار نهر فرات نشسته، مطمئن بودم كه باران نمى بارد.

و تو اى عزيز! مبادا استيحاش كنى! زيرا همان طور كه عرض كردم اين تنها حالى بود كه در آن وقت به حقير دست داد و اصولاً اين حالات چيزى نيست كه كسى بتواند به آنها فخر نمايد. هر چه بود از الطاف و عنايات آن سروران بزرگ بود كه در جوار پر مهرشان امثال اين بى بضاعت را بهره مند مى فرمودند تا قلب، مطمئن و ايمان كامل گردد. و اينها نمونه و قطره اى از درياى قدرت و مقامات آن بزرگواران است كه با شنيدن از زبان امثال اين بنده ى ضعيف اميد است سينه ها نسبت به مقامات آنان منشرح و بر يقين مؤمنين افزوده گردد.

به هر حال، جناب آقاى رضوى فرمود: بايد حركت كنيم و الاّ در بين راه خيس خواهيم شد. حقير با اينكه مطمئن بودم كه باران نمى بارد با اصرار مكرر جناب آقاى رضوى برخاسته، پس از پيمودن مقدارى راه وارد شهر شديم. سپس به بازارى مسقف رسيديم. در آنجا همين كه بنده پاى خود را در بازار نهادم كأنّ از قطرات باران جدا شدم و منع برداشته شد. ناگهان دهان آسمان باز شد و چنان بارانى به زمين فرو ريخت كه پس از چند دقيقه در خيابان ها سيل جارى گشت.

ايشان فرمود: اگر در بين راه اين باران شروع شده بود چه مى كرديد؟ عرض كردم: مطمئنا در بين راه شروع نمى شد.

بارى، كم كم روز چهلم زيارت عاشورا فرا رسيد و اربعين پايان يافت. آن شب با عده اى از رفقا از جمله آقاى حاج شيخ محمد تقى لارى، آقاى حاج شيخ حسن على نجابت، آقاى حاج شيخ عباس قوچانى، آقاى سيد عبد الله فاطمى، آقاى سيد احمد فهرى و آقاى دكتر احمد خان احسان در منزل آقاى حاج محمد رضا شيرازى - رضوان الله تعالى عليهم أجمعين - جمع شده بوديم. دكتر احمد خان داستان ممثل شدن جبرئيل را كه به صورت جوانى براى حضرت خليل عليه السلام ظاهر شد از ديوان «طاقديس» مرحوم نراقى خواند و در همين جلسه آنچه كه از حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام درخواست كرده بودم به من رسيد.

به قدرى محبت پيدا كردم كه اگر كسى اسم خداى متعال را به زبان مى آورد از كثرت وجد و شوق سرشارى كه داشتم نمى توانستم تحمل كنم و مى خواستم متلاشى شوم! و اين كم ترين اشاره اى است كه مى توانم از حال آن زمان خود داشته باشم.

انسان در بيان معانى و مدركات خود بسيار ناتوان است؛ زيرا تنها مقدار اندكى از آنچه را كه درك كرده است مى تواند به زبان آورد. به خصوص هرگاه بخواهد حالاتى را كه عمدتا ملموس و محسوس عموم افراد - حتى آنان كه در سير و سلوك اند - نيست به زبان آورد، سخت در مضيقه و فشار قرار مى گيرد؛ لذا ناچار با به كار گرفتن بعضى از كلمات و عبارات مناسب تنها به بيان بعضى از آثار آن اكتفا خواهد كرد.

«قال يا ليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين.»

 1 نظر

عشق به امير المؤمنين، عشق به خدا

08 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
24–عشق به امير المؤمنين، عشق به خدا

اين عنايات و الطاف پيوسته شامل حال حقير بود. تا اينكه روزى در حرم مطهر امام حسين عليه السلام به دلم الهام شد كه به نجف اشرف خدمت پدر بزرگوارشان امير المؤمنين عليه السلام بروم.

با قرآن نيز استخاره كردم، آيه ى: «و لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا» آمد. پس با خاطرى آسوده و دلى مطمئن حركت كرده و وارد نجف شدم.

اكنون با آن همه عنايات و تربيت ها و آن همه الطاف و تجليات كه از ناحيه ى امام حسين عليه السلام نصيبم شده بود چنين تصورى داشتم كه بسيار بالاتر و مهم تر از آنها از ناحيه ى امير المؤمنين عليه السلام لطف خواهد شد و مثلاً با يك استقبال معنوى از طرف آن حضرت رو برو شده و براى هميشه آباد خواهم شد!

امّا بر خلاف انتظار همين كه وارد حرم مطهر شدم ديدم اصلاً به من اعتنايى نمى كنند، به طورى كه گويا نه من آن حضرت را مى شناسم و نه مولا حقير را در خاطر مبارك دارند! هرچه التماس و زارى كردم هيچ خبرى نمى شد و فقط ضريح را مى ديدم! خيلى عادى و معمولى بالاى سر مطهر دو ركعت نماز زيارت خواندم. سپس با خود گفتم: پس اين چه حواله اى بود؟ در اين هنگام گويا كسى از درون به من گفت: تو مى گويى من آمده ام! چرا نمى گويى كه به گفته ى چه كسى آمده اى؟ بايد شفيع بياورى تا به تو راه بدهند.

لذا عرض كردم: يا امير المؤمنين! من از كربلا آمده ام! همين كه اسم كربلا را به زبان آوردم چنان رحمت باريد و دلم شكست كه ديگر نتوانستم خود را كنترل نمايم و سيلاب اشك از چشمانم سرازير گرديد. گويا ضريح هم گريه مى كرد! بلكه گويى در و ديوار نيز مى گريست! وضعى شد كه الفاظ از بيان آن عاجزند.

در اين هنگام گويى دو بطرى عرق در مقابلم قرار گرفت و دستى كه متعلق به خودم بود از من ظاهر گشت و بلافاصله بطرى ها را با آن دست برداشته، تا آخر سركشيدم!

در اين حال از حرم خارج شدم. بيرون حرم آثار آن حال در من طلوع نمود. آتش عشق و محبت مولا امير المؤمنين عليه السلام در دلم شعله ور گشت و حالت مستى آغاز گرديد. حال عجيبى پيدا كردم، به طورى كه گاهى بين راه از قدم برداشتن عاجز شده، مى ايستادم و قاه قاه مى خنديدم! و «على جون، على جون» مى گفتم. و با اينكه حركاتم بسيار غير عادى بود ظاهرا هيچ كس متوجه من نمى شد.

و اين حال در واقع، آغاز تحقق وعده اى بود كه مولا امير المؤمنين عليه السلام چندين ماه قبل در خواب - در پاسخ حقير كه عرض كردم: من براى كشته شدن حاضرم بياييد مرا خلاص فرماييد - به من داده و فرمودند: فردا شب!

يك روز هم به حرم رفته و عرض كردم: يا امير المؤمنين! عشق خداى متعال را به من عنايت فرماييد. روز بعد متوجه شدم حالت محبت و عشق عجيبى نسبت به خود امير المؤمنين عليه السلام پيدا كرده ام! مجددا به حرم مشرف شده و عرض كردم: يا امير المؤمنين! من عشق خدا را خواسته بودم. بلافاصله متوجه شدم همان عشق مبدل به عشق خداى متعال گرديد. البته حال من در واقع تغييرى نكرد، بلكه ادراك من متحول گرديد. و اين مطلب بسيار مهم برايم روشن شد كه آنجا دوئيت و تعينى در كار نيست.

اگر كسى ذره اى با ذات مقدس امير المؤمنين عليه السلام آشنا شود آنجا غير از خدا چيزى نخواهد يافت هم چنان كه خود فرموده اند: «معرفتى بالنورانيّة معرفة الله .» [1]

علت انحراف كسانى كه على اللهى مى شوند - البته آنهايى كه واقعا چيزى ديده و همان باعث گمراهى شان شده، نه آنها كه اصطلاحا به اين نام خوانده مى شوند - اين است كه در واقع اندكى از جلوه ى مولا را مى بينند، امّا چون ظرف شان كوچك است در بى راهه افتاده و حقيقت را در قالب محدود و متعينى در مى آورند.

در اين مدت كه به طور موقت در نجف بسر مى بردم دائما عناياتى از اين قبيل شامل حالم مى گشت. آنجا برايم بهشت بود. غذاهاى بهشتى، حالات سكر و محبت، خواب هاى عجيب و غريب و مبشرات فوق العاده. گاهى در عالم كشف مى ديدم كه مشك هايى از شير به دستم مى دهند و آنها را يكى پس از ديگرى سر مى كشم. و گاهى در خواب مى ديدم در دريايى از شير شنا مى كنم.

خلاصه هر صبح و شام «و لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا» شامل حالم مى شد. تا اينكه مجددا به كربلا باز گشتم.

[1]- بحارالأنوار، ج 26، ص 1

 1 نظر

فيوضات كربلا

07 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
23–فيوضات كربلا

همان طور كه گفتم هر روز به حرم مى رفتم و آنجا بسيار مأنوس مى شدم و به خصوص وقتى گريه مى كردم بسيار لذت مى بردم. در ضمن، آن قدر عنايات و الطاف زياد بود كه هر چه درخواست مى كردم بى جواب نمى ماند. يادم مى آيد روزى به حرم مطهر رفته، عرض كردم: يا ابا عبد الله ! من دوست دارم فرزندتان حضرت صاحب الامر را زيارت كنم. البته اين مطلب را واقعا از سويداى دل به زبان آوردم.

بلافاصله احساس كردم كأنّ مرا از حرم به بيرون هدايت مى كنند. از حرم بيرون آمده، به طرف نهر فرات حركت كردم. هيچ كس آنجا نبود. با آرامش عجيبى قدم مى زدم. ناگهان متوجه شدم گويا امام زمان - صلوات الله عليه - با خود من هستند! نه اينكه شخص متعينى كنار من باشد، بلكه معناى اينكه «من قائم به آن حضرت هستم» حس مى شد و در آن حال اين معنا را افاضه كردند كه: تو بايد نسبت به ما اين طور باشى كه ما را ببينى يا نبينى عقيده ات فرق نكند. و به محض اينكه فرمودند بايد اين طور باشى، همان حال را پيدا كردم. يعنى چنان اعتماد و اطمينان و يقينى پيدا كردم كه اگر تمام دانشمندان و عالميان جمع شوند و - نعوذ بالله - دليل بر عدم وجود امام زمان بياورند ذره اى ترديد در من پيدا نخواهد شد؛ زيرا هستى او - عجل الله فرجه - براى من از هستى هر موجودى واضح تر گشته است.

از آن پس هر وقت ميل پيدا مى كردم آن حضرت را زيارت كنم ديگر براى اطمينان خاطر و افزايش يقين نبود، بلكه صرفا شدت محبت و شوق ملاقات آن حضرت بود كه هواى ديدارش را در سر و اشتياق لقايش را در دل هيجان مى بخشيد.

يكى ديگر از عناياتى كه در كربلا نصيبم شد اين بود كه يك شب عربى را براى توسل به حرم حضرت ابو الفضل - صلوات الله عليه - آوردند. همراهان او طنابى به گردنش بستند تا او را به ضريح مطهر به اصطلاح دخيل ببندند. همين كه چشمم به او افتاد يك دفعه ديدم گويا صحراى قيامت است و مرا به طرف حساب مى كشند! شروع كردم به گريه كردن و از عظمت آن صحنه نعره مى كشيدم و مى ناليدم. چنان عرصه ى قيامت مشهود شده بود كه وجود قيامت را بالوجدان درك مى كردم و برايم نسبت به آن يقين حاصل گرديد.

برخى خيال مى كنند نسبت به حقايق دين و ائمه ى اطهار عليهم السلام كاملاً يقين دارند، در حالى كه در وقت امتحان معلوم خواهد شد كه تا چه حد ادعاى يقين مطابق با واقع بوده است. حقير نيز اگر اين حالات كه در كربلا پيش آمد برايم حاصل نشده بود در چنين تصورى باقى مى ماندم، لكن با آن عنايات پايه هاى عقايدم را كاملاً مستحكم كردند و متوجه شدم كه تا قبل از آن، يقين و باور واقعى نداشته ام. و چون واقعا قصدم نجات و هدايت شدن بود و همه چيز و همه كس را كنار گذاشته، خالصانه به در خانه ى اهل بيت عليهم السلام رفته بودم آن بزرگواران نيز مضايقه نمى فرمودند.

همه ى مردم به تفكر در آيات آفاقى مأمور مى باشند. ما هم ممكن است فكر كنيم كه مثلاً درخت را چه كسى خلق كرده و بلافاصله بگوييم خداى متعال خلق فرموده است، ولى از اين سؤال و جواب و تفكر علمى با اينكه ظاهر قضيه اين است كه از اثر پى به مؤثر برده ايم و عقل به خالقيت خداوند اذعان كرده است هيچ دگرگونى در خود مشاهده نمى كنيم. ولى همين تفكر اگر همراه با عنايت خاص خداى متعال و اوليايش باشد آثارى بس عجيب در پى خواهد داشت.

روزى در كنار نهر فرات قدم مى زدم كه يك كاغذ شكلات توجه مرا به خود جلب كرد. ناگهان از درون گويا كسى به من گفت: مثل اينكه يك نفر از اينجا عبور كرده و شكلات هم خورده است! با خود گفتم: بلى، همين طور است. بلافاصله گفته شد: تو اين كاغذ را كه ديدى يقين كردى كسى از اينجا رد شده و شكلات هم خورده است پس چگونه اين همه مخلوقات عالم را مى بينى و متوجه نمى شوى كه اينها را چه كسى خلق كرده است؟!

ديگر نمى توانم بگويم از اين تذكر چه حالى پيدا كردم. اصلاً قابل وصف نيست. آنچنان نور يقين در من شعله ور شد و به قدرى به خداى متعال علاقه و محبت پيدا كردم كه روى زمين افتاده، چمن هاى آنجا را كه صنع خدا مى ديدم مى بوسيدم و به چشم هاى خود مى ماليدم!

بلى، وقتى در به روى انسان باز مى شود اين انتقالات ذهنى شروع شده، از هر چيزى به چيز ديگر منتقل مى گردد و انسان مى بيند كه اينها همه از جاى ديگرى است.

و اينها سرمايه هاى عظيم معنوى بود كه آن سروران عالى مقام به اين بنده ى بى مقدار عنايت و عطا مى فرمودند و در واقع اين الطاف پايه هاى اعتقاد مرا به حقايق استحكام مى بخشيد.

اگر اصول عقايد انسان محكم نباشد حالات معنوى نه تنها براى او مفيد نيست، بلكه به زيان او تمام خواهد شد. خدا نكند كسى كه پايه هاى عقيده اش سست است حالى پيدا كند! زيرا اكثر افرادى كه حلولى و اتحادى شده و يا در مقابل ائمه عليهم السلام ادعاهايى داشته اند و كارشان به انحراف كشيده شده، از كسانى بوده اند كه اصول عقايدشان از آغاز بر اساسى صحيح و محكم پايه گذارى نشده، تنها در اثر رياضات و مجاهدات، صفايى پيدا كرده اند و لذا همين كه با حالى غير عادى مواجه شده اند در دام ابليس قرار گرفته و از راه مستقيم منحرف گشته اند و همان حال به ضرر آنها تمام شده است.

در همين ايام خواسته اى را كه در همدان در من پيدا شده بود پيوسته از خداوند متعال درخواست مى كردم. و آن از اين قرار بود كه روزى آقاى انصارى درباره ى بعضى از مقامات ائمه عليهم السلام مطالبى را مطرح فرمودند و در اثر آن به ذهنم آمد: چگونه ما كه اولاد آن بزرگواران هستيم از عنايات آنان بى نصيب مانده، چيزى نداريم؟ آنگاه اين سؤال برايم مطرح شد كه اصلاً از كجا معلوم است كه ما سيد باشيم؟! شايد اشتباه شده باشد. بسيار بدبختى است كه خود را به آل محمد عليهم السلام نسبت داده، حق آنان را تصرف كنيم، در حالى كه ممكن است اصلاً از اولاد آنان نباشيم.

اين فكر گرچه به حسب ظاهر كمى كودكانه به نظر مى آيد، لكن خير زيادى براى بنده به همراه داشت. پيوسته دعا مى كردم و از خدا مى خواستم برايم روشن فرمايد كه سيد هستم يا خير. يكى دو بار خواب ديدم رختخواب خود را كنار ضريح حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام پهن كرده، آنجا خوابيده ام، ولى اينها برايم كافى نبود و دليلى به حساب نمى آمد.

تا اينكه شبى در عالم رؤيا ديدم وارد مجلس روضه اى شده ام. پس از آنكه آن مجلس به پايان رسيد احساس كردم هنوز ميل دارم روضه ادامه يابد. در اين وقت كه روحانيتى بس عجيب نيز در خود مى يافتم متوجه شدم من شاه زاده على اكبر هستم. يعنى خود را در آن صورت مى ديدم. آنگاه متوجه شدم تمام موجودات نسبت به حقير مطيع هستند، به طورى كه هر چه امر كنم بلافاصله اطاعت مى كنند؛ لذا بى اختيار گفتم: چراغ بياوريد! بلافاصله و پى در پى چراغ زنبورى آورده شد. گفتم: مستمع بيايد! يكى پس از ديگرى از فضا مستمع آمده، جمعيت حاضر گرديد. گفتم: روضه خوان بيايد! روضه خوان هم آمد و مجلس روضه برپا شد و پس از روضه خوانى مجلس خاتمه يافت.

در اين هنگام متوجه شدم نور امام حسين عليه السلام از آسمان تابيده و مانند چراغى كه به يك طرف بيندازند و نور مدورى را تشكيل دهد به صورت دايره اى بسيار بزرگ بر روى زمين منعكس شده است و تمام خلق از حدود پانصد مترى به آن نور نگاه مى كنند. و به قدرى آن نور قوى است كه اگر يك قدم جلوتر بروند كور مى شوند. بنده كه هنوز فانى در حضرت على اكبر عليه السلام بوده و خود را به صورت آن بزرگوار مى ديدم ناگهان در ميان شعاع آن نور رفته و به تماشا ايستادم.

بعدها اين خواب را براى آقاى لارى قدس سره نقل كردم. ايشان فرمود: هر كس اين خواب را ديده، نسبش صد در صد صحيح است و ظرفيت و استعداد فوق العاده اى دارد و بايد قدر خود را بداند. لكن من هنوز قانع نشده بودم و اين پرسش كه آيا سيد هستم يا نه، هم چنان در فكرم باقى بود. تا اينكه مجددا در خواب ديدم مشغول نماز هستم و با خضوع عجيبى نماز مى خوانم. همين كه خواستم از حال قيام به ركوع بروم كأنّ روح من با روح مقدس حضرت صاحب الزمان - روحى و ارواح العالمين له الفداء - تماس گرفت! درست مثل اينكه كسى را برق بگيرد. به محض اين تماس درهاى رحمت خدا باز شد و از شش جهت با صداى بسيار دلربايى كه روح را تازه مى كرد با آرامشى بس دل انگيز و روح افزا اين آوا با لحنى كشيده و ملايم و با صوتى خاص به گوش جانم رسيد كه مى گفت: سيد حسين! سيد حسين! سيد حسين!

در آن حال از درون قلبم نورى به بالا وصل شد كه همچون عمودى به بالا مى رفت و من نيز در حالى كه همراه آن صداى دلربا و با آن نور حركت مى كردم از خواب بيدار شدم. آن قدر آن صدا دلربا بود كه گفتم: اى كاش هرگز بيدار نشده بودم.

از آن پس اين خواسته كه آيا سيد هستم يا نه، كاملاً از من گرفته شد و به سيادت خود اطمينان پيدا كردم. البته پيدايش اصل اين فكر نيز كه آن همه الطاف را به همراه داشت در واقع يكى از عنايات خداوند تبارك و تعالى نسبت به اين حقير بود كه من در آن وقت متوجه نبودم. او - جل و علا - خود در ما اين طلب را به وجود آورد و پس از آن نيز بنده را مورد عنايات خويش قرار داد و الحمد لله رب العالمين.

در همين ايام در منزل آقاى حاج محمد رضا شيرازى رحمه الله شخصى را كه تازه از قم به كربلا آمده بود ملاقات كرده و از او پرسيدم: آقاى نجابت در قم از ما صحبتى نمى كرد؟

علت ظاهرى اين سؤال اين بود كه من فكر مى كردم بندگان خدا و آنان كه با خداوند متعال ارتباطى پيدا كرده اند با نظر خدايى نگاه مى كنند؛ لذا اگر خداى نكرده نسبت به كسى بى اعتنا باشند بى اعتنايى آنها كاشف از بى اعتنايى خداست. كما اينكه توجه و عنايت خاص آنان حاكى از توجه خداوند است و به همين جهت بنده از تنقيد آنان ناراحت و از تعريف شان لذت مى بردم. البته نه اينكه مى خواستم نزد كسى موجه باشم؛ زيرا صرف نظر از آن جهت، خلق اگر اصلاً ما را آدم هم به حساب نياورند برايم اهميتى نداشت و ندارد. لذا سؤال كردم: آقاى نجابت از ما صحبتى نمى كرد؟ پاسخ داد: چرا، ايشان مى گفت: ما هنوز به آسيد حسين راه نداده ايم!

با اين كلام انقلاب عجيبى در من به وجود آمد. با خود گفتم: من خيال مى كردم فرسخ ها راه رفته ام، اكنون بندگان خدا مى گويند او را راه نداده ايم! و خلاصه حالى پيدا كردم كه فقط دلم مى خواست جاى خلوتى پيدا كنم و با خدا درد دل نمايم.

اتفاقا افرادى كه آنجا بودند يكى پس از ديگرى رفتند و پس از چند دقيقه تنها شدم؛ لذا سر را بر روى مهر گذاشته، حال انقطاعى برايم پيدا شد كه گويا از دنيا رفتم!

در حال سجده عرض كردم: خدايا! من فكر مى كردم نزد تو ارج و قدرى دارم، حالا مى بينم بندگان تو قبول ندارند كه داخل در عالم بندگى تو شده باشم.

حالى بس عجيب پيدا كرده بودم. تمام بدنم از عرق خيس شده بود. به شدت گريه مى كردم و خود را درست مانند كودكى مى ديدم كه مى داند پدر و مادرش او را خيلى دوست دارند و به او يك سيلى زده اند و او خود را در دامان آنها انداخته است. حال تسليمى پيدا كرده و به طور عجيبى قلبم شكسته بود. در اين حال احساس كردم از طرف قبله عنايتى به سوى من متوجه گرديد و سكينه و آرامش الهى تمام وجودم را شامل گشت و همچون پنكه اى كه در درون كار گذاشته باشند نسيم خنكى به قلبم وزيد كه كم كم تمام اعضايم آرام شد. آرامِ آرام!

اين حال را براى حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله گفتم. ايشان فرمود: اين همان سكينه اى است كه خدا بر قلوب مؤمنين نازل مى فرمايد:

«هو الذى أنزل السّكينة فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم.»

 1 نظر

بازگشت به كربلا

06 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

22–بازگشت به كربلا

بالاخره با خانواده از قم به قصد كربلا حركت كرديم و اتفاقا در هيچ نقطه اى جلوى ما را نگرفتند و با پرداخت يك دينار به وسيله ى قايق هاى موتورى به بصره رسيديم و از آنجا با قطار به كربلا رفتيم. و بر خلاف آن همه هياهو و جنجال متوجه شديم كه صف هاى طولانى در مغازه هاى نانوايى به خاطر خريد نان ارزان دولتى است و نان بسيار خوب با سياه دانه به طور آزاد در نانوايى ها فراوان است و كيلويى چهار تومان مى فروشند و براى ما كه در يك شبانه روز يك كيلو نان هم زياد بود، امر مشكلى به حساب نمى آمد.

هنگام ورود به كربلا پدر خانواده مان، آقاى سيد محسن قمى رحمه الله آمد و پنج دينار به ما داد و گفت: قبل از آمدن تان شخصى اين پنج دينار را براى شما داده است. ما آن را گرفته، خرج كرديم. با تمام شدن آن، پنج دينار ديگر رسيد و بالاخره با تمام شدن پنج دينار دوم نان به كلى آزاد شد و ما نه در راه مانديم و نه از گرسنگى مرديم و معلوم شد آن همه نگرانى كه توسط مردم مجسم مى شد واهمه اى بيش نبود.

معمولاً وقتى انسان بخواهد قدمى به سوى خدا بردارد اين گونه اوهام همراه با ترس و دلهره به سوى او هجوم مى آورد تا او را به ترديد و عقب نشينى وادارد، امّا اگر به آنها اعتنا نكردى به زودى بى پايه بودن و سستى آن توهمات را در مى يابى.

وقتى وارد كربلا شدم ديدم اين كربلا كربلايى نيست كه من قبلاً در آن بوده ام؛ چنان درهاى رحمت برايم باز شده بود كه به هيچ وجه نمى توان آن را بيان كرد. و متوجه شدم كه آن سوز و گدازها و فشارها در ايران تا چه اندازه مرا آماده كرده است. از در و ديوار حرم، امام حسين عليه السلام را مشاهده مى كردم و خود را مانند كسى مى ديدم كه گويا پادشاهى صاحب اقتدار او را نزد معلمى فرستاده تا آماده اش ساخته، سپس بازگرداند. هنگامى كه وارد حرم مطهر مى شدم چنان انسى با امام حسين - صلوات الله و سلامه عليه - پيدا مى كردم كه قابل وصف نبود. هر روز حالى فوق العاده و فيضى جديد نصيب مى شد. و اينها عنايات عظيمى بود كه در واقع، تازه با آنها تربيت ما را آغاز كرده بودند.

ضمنا پيوسته به من گفته مى شد كه حالاتم را براى كسى بازگو ننمايم، لكن چون اطلاعى از اين امور نداشتم و با جناب آقاى رضوى رحمه الله نيز رفاقت صميمانه داشتم براى ايشان نقل مى كردم. و ايشان گاهى در مورد بعضى از آن حالات مى فرمود: اين حالى است كه پس از سال ها جان كندن ممكن است كسى به آن دست يابد.

زيارت عاشورا را در حالى كه كاملاً با آن مأنوس بودم در حرم مطهر مى خواندم. هنگام خواندن آن زيارت گاهى در درونم مباحثه ى اعتقادى آغاز مى گشت؛ به اين شكل كه ابتدا اشكالى مطرح شده، سپس پاسخ آن داده مى شد. البته چون طرح اين اشكالات از ناحيه ى امام حسين عليه السلام و براى استحكام پايه هاى اعتقادى حقير انجام مى گرفت هيچ ظلمتى نداشت.

روزى يكى از افراد شش امامى كه معمولاً با ريش بلند و لباس مخصوصى هستند وارد حرم شد. گويا كسى از من پرسيد: - و در واقع خودم از خودم سؤال كردم - چرا اينها شش امامى شده اند؟ آنگاه در مقام پاسخ گفت: چرا تو دوازده امامى شده اى؟ به چه دليل عقيده ى تو صحيح است؟ شايد اينها درست بگويند!

ديدم سؤال خوبى است! بلافاصله چنين پاسخ آمد: اگر ما در آثار ائمه ى اطهار عليهم السلام دقت كنيم اقوال هيچ يك از آنها را ناقض قول ديگرى نمى يابيم. و چنانچه مثلاً از امام دوم سؤالى مى شد بدون مراجعه به آثار امير المؤمنين عليه السلام جواب مى دادند و نقض قول آن بزرگوار هم نبود. و همين طور اگر از هر يك از آن بزرگواران سؤالى مى شد بدون مراجعه به آثار ائمه ى قبلى چيزى مى فرمودند كه اقوال آنها را رد نمى كرد، به طورى كه همه به يك جا و يك هدف راهنمايى مى كردند و روش آنان عليهم السلام اين بود كه خلق را به سوى هدفى واحد سير مى دادند. از همين اتحاد قول و روش مى فهميم كه همه ى آنان حق اند.

پس از اين پاسخ بلافاصله اين آيه نيز خوانده شد: «قل لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا» و با اين آيه، نور يقين به قلبم افاضه گرديد. گويى مُهرى با عظمت خاصى بر قلبم زدند، به طورى كه اگر تمام ثقلين جمع شوند محال است بتوانند نسبت به حقانيت ائمه ى معصومين عليهم السلام خدشه اى در خيالم وارد كنند. البته همه ى اينها بدون صوت بود. يعنى افاضاتى بود كه در حال زيارت خواندن بر قلبم وارد شده و باعث مزيد انس مى گشت.

به ياد دارم روزى مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم. طلبه اى كه بسيار مقدس بود و حتى سهم امام مصرف نمى كرد و امر معاش خود را از طريق ساختن مهر نماز مى گذراند، آمد و گفت: از كتاب «سيوطى» سؤالى دارم براى من توضيح دهيد. من با اشاره به او گفتم: اكنون مشغول خواندن زيارت مى باشم. گفت: ثواب اينكه مشكل مرا حل كنيد از زيارت عاشورا بيشتر است. من با اينكه نمى خواستم حرف بزنم چون پافشارى كرد زيارت را قطع كرده و گفتم: من زيارت را به خاطر ثواب نمى خوانم! البته اين ادعا نبود، بلكه شرح حالم بود كه خيلى عادى به زبان آوردم.

او با تندى گفت: پس براى چه مى خوانيد؟ گفتم: من از امام حسين عليه السلام خوشم مى آيد دلم مى خواهد با آن حضرت حرف بزنم.

اين مطلب به قدرى در نظر او بزرگ آمد كه از جا برخاست و در مقام انكار بدون اينكه توجه كند اينجا بالاى سر مطهر حضرت ابا عبد الله عليه السلام است با صداى بلند و عصبانيت گفت: اين مقام عارفين بالله است! و به سرعت از حرم بيرون رفت.

 1 نظر

آغاز ابتلاءات

05 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​
21–آغاز ابتلاءات

غروب يك روز پنج شنبه، علويه ى نامبرده قضيه اى را تعريف كرده، گفت: سابقا يك نفر در حرم نماز مى خواند و نمازش را خيلى طول مى داد. يك شب به او اقتدا كردم، آن قدر ركوع را طول داد كه كمرم درد گرفت. به دخترش گفتم: چرا نماز پدرت اين قدر طول مى كشد؟ پاسخ داد: نمازهاى داخل خانه اش را نديده اى! اينجا چون جلوى مردم است به سرعت نماز مى خواند. در منزل گاهى چند ساعت در حال نماز مى باشد.

وقتى اين قضيه را گفت، بنده پرسيدم: اسمش چه بود؟ گفت: آية الله حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى. سؤال كردم: فوت شده است؟ پاسخ داد: بلى. پرسيدم: قبرش كجاست؟ گفت: در قبرستان شيخان نزديك حرم.

حقير با اينكه نه آن مرحوم را مى شناختم و نه او را ديده بودم، همين كه اين داستان را شنيدم به ايشان علاقه مند شده و جذبه اى در من پيدا شد كه گويا نخى از ايشان به من وصل گرديد؛ لذا از جاى برخاسته و پاى پياده با سرعت بدون اينكه محل قبر آن بزرگوار را از كسى بپرسم مسقيما تا سر قبر رفتم! لوح را كه خواندم ديدم همان است! نگاهى به قبر انداخته، همان طور كه ايستاده بودم و گريه مى كردم بدون اينكه فاتحه اى بخوانم گفتم: آقا! اعتقاد من اين است كه شما از شيعيان جد من هستى، پيغامى براى اجداد خود دارم؛ من مى خواهم آدم شوم. از ايشان سؤال كن كه چرا مرا آدم نمى كنند و جوابش را همين امشب به من بده! آنگاه به منزل برگشتم.

همان شب خوابى ديدم كه خيلى شنيدنى است و من تا كنون خوابى به اين واضحى و با آن همه روحانيت نديده ام. در واقع به بركت توسل به آن مرد بزرگ - رضوان الله تعالى عليه - سرّ عالم وجود را به من نشان دادند. بعد از اين خواب بود كه بلا به سوى من سرازير گرديد و در حقيقت ابتلاءاتى بود كه آنها را خود در خواب قبول كرده بودم.

در عالم رؤيا مانند كسى كه خود را در آيينه ببيند خود را در بيابانى كه ابتدا و انتهاى آن معلوم نبود به صورت پسرى چهارده ساله مى ديدم كه با چهره اى زيبا، خالى مشكى بر گونه و عمامه اى بر سر در كنارى مبهوت و حيران ايستاده و كاروانى را كه در حال حركت بود تماشا مى كردم. صداى زنگ شتران آن كاروان آنچنان دلربا بود كه با شنيدن آن، روح انسان پرواز مى كرد. امير كاروان امير المؤمنين عليه السلام بودند و در عين حال كه ايشان در وسط كاروان بودند گويا وجودشان با تمام كاروان همراه بود و سرتاسر آن را شخصا حركت مى دادند و من هم چنان ناظر حركت آن كاروان بودم.

هنگامى كه حضرت امير عليه السلام مقابل حقير رسيدند ناگهان شمشير از دست مبارك شان بر زمين افتاد. من به سرعت جلو رفته، آن را برداشتم و با كمال احترام و ادب به آن حضرت تقديم نمودم. ايشان در حالى كه نظر شفقت آميزى به بنده كردند شمشير را گرفته، آنگاه فرمودند: پسر جان! چرا آدم نمى شوى؟

با اينكه من مرحوم ملكى تبريزى را واسطه قرار داده و منتظر دريافت جواب توسط ايشان بودم، اينك خود مولا جواب مى دادند. و اين از طرفى كمال لطف خداى متعال را نسبت به اين بنده ى ضعيف نشان مى داد و از طرفى بزرگوارى و قرب آن مرحوم را مى رساند كه تا چه اندازه غرق در مولا بوده اند.

وقتى آن سرور عارفان و پيشواى موحدان - عليه آلاف التحية و السلام - با نظر لطف و كرامت فرمود: پسر جان! چرا آدم نمى شوى، حالتى در خود يافتم كه گويى ايشان پدر من هستند. يعنى به يك باره تمام وسائط محو شده، حالت پدر و فرزندى ظاهر شد؛ لذا خود را در آغوش حضرتش افكنده، عرض كردم: آقا جان! من نمى توانم آدم شوم. شما مرا آدم كنيد.

ايشان نيز بنده را در بغل مرحمت گرفته، با حال عطوفت و رأفت فرمودند: بايد تو را بكشم تا آدم شوى.

پس از اندكى تأمل و مراجعه ى به خود، دريافتم كه من دو جنبه دارم؛ يك جنبه ام كه من در حقيقت همان جنبه هستم راضى و بسيار مشتاق است كه كشته شود، امّا جنبه ى ديگر كه مادى و المثناى من است راضى نمى شود و متوجه شدم كه انسان يك موجود مركب است.

حافظ - عليه الرحمه - به همين معنا اشاره دارد آنجا كه از دنيا به سراچه ى تركيب تعبير كرده و مى گويد:

چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس

كه در سراچه ى تركيب تخته بند تنم

يعنى بدن به واسطه ى من سرپاست و من اسير بدن هستم.

بنده با تأملى در خود ديدم جنبه ى طبيعى ام طماع است و چون طبيعت انسان هميشه متمايل به اشياى حسى است بايد به او يك وعده ى مادى دهم تا راضى شود. هم چنان كه خداى متعال نيز به «جنات تجرى من تحتها الأنهار» و امثال آن وعده فرموده و مى خواهد بشر را از اين راه به درگاه لطف خود جذب نمايد؛ لذا عرض كردم: آقا! اگر مرا بكشيد چه چيز به دست خواهم آورد؟ و منظورم اين بود كه حضرت وعده اى مرحمت فرمايند تا جنبه ى طبيعى ام حاضر شود. ايشان هم كه متوجه بودند غرض من چيست و از اين نقشه خوش شان آمد با تبسم فرمودند: از هزار تومان هم بيشتر! البته هزار تومان آن زمان كم نبود. بنده اين بار با جنبه ى ملكوتى خود عرض كردم: نه آقا! همه چيز به دست خواهم آورد. حضرت خوش شان آمده و فرمودند: بارك الله ! آنگاه مرا در بغل گرفته، ذوالفقار را كشيدند تا حسابم را تسويه كرده و سرم را ببرند.

باز متوجه شدم گرچه به مقتضاى جنبه ى ملكوتى حاضرم تن به كشتن دهم لكن از جنبه ى طبيعى هنوز حاضر نيستم؛ لذا عرض كردم: آقا! صبر كنيد. فرمودند: چه كنم؟ بنده ديدم طبيعت انسان خودپرست است و تنبل. پس بايد كارى كنم كه از خود بيزار شوم تا به كشته شدن تن دهم.

اينكه خداى متعال اولياى خود را به انواع گرفتارى ها مبتلا مى كند يكى از حكمت هايش همين است كه اگر به دنيا تعلقى دارند بيزار شده، به خدا روى آورند. انسان اگر در بى نيازى بسر برد غالبا به دنيا علاقه مند شده، از خدا دور مى شود؛ لذا خداوند او را از مال و ثروت پرهيز مى دهد تا از زندگى حظى نبرده، به آن دل نبندد. بنا بر اين اگر فرض شود چنانچه همه ى حظوظ و امكانات مادى و دنيوى براى كسى فراهم شود و باز دلبستگى پيدا نمى كند، خداوند آن را از او دريغ نكرده، به او عطا مى كند؛ زيرا براى او - جل و علا - يكسان است كه بندگانش در فقر باشند يا در غنا.

من همان گونه كه در آغوش لطف و عنايت آن سرور بودم و كاروان به سير و حركت خود ادامه مى داد و در عين حال حضرتش از سرتاسر كاروان غافل نبوده و گويى در نقطه نقطه ى كاروان حضور داشتند، عرض كردم: آقا! كار ديگرى كنيد. فرمودند: چه كنم؟ عرض كردم: ابتدا ضرباتى به بدنم بزنيد تا بى حال شوم سپس مرا بكشيد.

بلافاصله به وسيله ى ذوالفقار چند ضربه به دست و پايم زدند، لكن آن طور كه مى خواستم بى حال نشدم؛ لذا همين كه خواستند سرم را بريده و به سعادت ابدى نايل فرمايند عرض كردم: هنوز بى حال نشده ام. تا سه مرتبه اين كار تكرار شد و ايشان ضرباتى بر بدنم وارد كردند، لكن آن اثر بيزارى از خود ظاهر نمى شد.

در اين هنگام عبور كاروان از داخل مسجد الحرام افتاد و چون مسجدالحرام مأمن الهى است حضرت مرا رها كردند. من نگاهى به گوشت هاى آويزان شده ى بدنم انداختم و بسيار مواظب بودم كه در مسجد نيفتد و با همين حال از مسجد عبور كرده و خارج شديم. در اين وقت به خود التفات كرده، متوجه شدم محل وضويم مجروح است و بايد آن را تطهير كرده، وضوى جبيره بگيرم، در حالى كه من اصلاً حوصله ى اين كارها را نداشتم. در نتيجه كاملاً از زندگى سير شدم.

نفوس مختلف اند: هركس بايد خود را به گونه اى تربيت كند؛ بعضى از نفوس با وعده منقاد مى شوند و بعضى بايد كتك بخورند تا رام شوند. بنده نيز در اثر آن ضربات و به وجود آمدن جراحت ها و زخم ها آماده شدم؛ لذا خدمت مولا رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! اين زندگى كه من بخواهم براى نماز تيمم كنم يا وضوى جبيره بگيرم به درد نمى خورد. من براى كشته شدن حاضرم. بياييد مرا خلاص فرماييد. حضرت فرمودند: فردا شب! و از خواب بيدار شدم.

امّا گويا رسيدن «فردا شب» چندين ماه طول كشيد؛ زيرا پس از اين خواب ابتلاءات و گرفتارى ها آغاز گرديد و چندين ماه طى شد تا عنايت خاص آن حضرت شامل حالم گرديد.

ابتدا حالت اشتياق عجيبى نسبت به كربلا پيدا كردم كه بيش از هر چيزى مرا مى سوزاند. عاشق در و ديوار كربلا شده بودم و گاهى كه يادم مى آمد قبلاً در كربلا از هواى گرم ناليده و مى گفتم: مگر ديوانه شده ام كه در اين هواى گرم اينجا آمده ام، اكنون با تذكر آن حرف ها چنان پشيمان شده بودم كه مى گفتم: اى كربلا! قربان كوچه هاى گرمت! خدايا! اگر من به كربلا بروم هيهات كه ديگر آرزوى هواى خنك نمايم.

گاهى با ديوان حافظ تفأل مى زدم و به كرات اتفاق مى افتاد كه اين غزل مى آمد:

اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى

بندگان را ز بر خويش جدا مى دارى

تا آنجا كه مى گويد:

تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم

از كه مى نالى و فرياد چرا مى دارى

و توجه به اين معنا نيز مرا بيشتر مى سوزاند.

همراه با اين سوز و اشتياق گرفتارى هاى ظاهرى هم شروع شد. چشم دردى به من عارض گرديد كه معلوم بود از ناحيه ى امير المؤمنين عليه السلام است. زيرا دردى كه از ناحيه ى آن جناب بوده و بلايى كه از بالا و براى تأديب باشد درد خاصى است كه با ساير دردها بسيار متفاوت است. چشم هايم به طورى درد گرفته بود كه گويا ميله ى آتشين در آنها فرو مى كردند و اصلاً نمى توانستم آنها را باز كنم. مى خواستم به دكتر مراجعه كنم يا قرصى تهيه نمايم، امّا نه خود مى توانستم و نه كسى را داشتم كه كمك كند. هرگاه براى تهيه ى يك قرص بيرون مى رفتم دستمالى بر چشمان خود بسته، دستم را به ديوار مى گرفتم و راه مى رفتم. ضمن آنكه پول هم نداشتم. هرچه داشتم حتى تشك و لباس هايم را فروخته بودم. غربت و بى پولى و درد و بدتر از همه، ندانستن تكليف كه در چنين وضعيتى وظيفه چيست و چه بايد كرد مرا بى چاره كرده بود.

امّا شايد افرادى كه غرق در طبيعت هستند باورشان نيايد كه در همان حالى كه روى زمين مى غلتيدم و گاهى سر را روى زمين مى كشيدم و راه مى رفتم قصرهايى از ياقوت و الماس و زبرجد و چيزهاى درخشان عجيب و غريبى مى ديدم كه مانند پرده ى سينما از مقابلم رد مى شد، لكن درد به حدى بود كه اصلاً به آنها اعتنايى نمى كردم.

تا اينكه يكى از آقايان كه سيدى با حقيقت و زحمت كشيده و نامش آقاى سيد على اكبر اعمى رحمه الله بود از وضع و حالم مطلع شد. ايشان كه از صبر و حوصله ى حقير خيلى تعجب كرده بود، ابتدا با عبارات شكوه آميزى هم چون: «خدايا! تا اين حد به بنده ات فشار مى آورى!» سعى كرد مرا تسلى دهد. آنگاه به كمك چند نفر ديگر، از بنده خواستند تا شرح حال خود را براى آية الله بروجردى - عليه الرحمه - بنويسم و صحبت هايى كردند كه نتيجتا من فكر كردم ممكن است اين كار برايم واجب باشد؛ لذا انقلاب عجيبى در من به وجود آمد كه آيا اين اقدام وظيفه ى من است يا برايم امتحان مى باشد؟

ولى چون به عنوان تكليف شرعى قضيه را مطرح كردند ناچار راضى شده و شرح حال خود را كه از عراق آمده ام و فعلاً بيمارم و براى بازگشت پول ندارم به تفصيل نوشته و به منزل آية الله بروجردى رحمه الله رفتم، امّا همين كه داخل حياط شدم و ايشان را كه در بيرونى منزل نشسته بودند ديدم گويى كسى در درون به من گفت: آية الله بروجردى را چه كسى اداره مى كند؟ گفتم: خدا. گفت: آيا خدا قادر نيست عطايش را مستقيما به خودت بدهد؟ البته پاسخ مثبت بود. يعنى پس چرا مى خواهى به بنده اش مراجعه كنى؟ لذا فورا عريضه را پاره كرده و از كار خود استغفار نمودم و از منزل ايشان بيرون آمدم.

در اين حال ملهم شدم كه به مسجد جمكران بروم. بلافاصله به آنجا رفته، به حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - متوسل شدم و شب را نيز در همان جا خوابيدم.

در عالم رؤيا ديدم در محلى هستم كه بالاى سرم در آسمان روزنه ها و شبكه هايى قرار دارد و حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام با دست مبارك خود كمرم را گرفته، بلند كردند و به زير آن شبكه ها برده، فرمودند: اينجا منزل رسول اكرم صلى الله عليه و آله است. هر چه مى خواهى در خواست كن.

عرض كردم: يا رسول الله ! از خدا بخواهيد گناهانم را ببخشايد و مرا از آتش جهنم آزاد فرمايد.

با اينكه اين خواسته از بزرگ ترين آمال اولياى خدا است، لكن حضرتش از اين درخواست خرسند نگشته، گويى توقع بيشترى از اين بنده ى روسياه داشتند.

آنگاه به منزل بعدى كه متعلق به مولا امير المؤمنين عليه السلام بود رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! از خدا بخواهيد ما را از اين فقر و گرفتارى نجات دهد. و در ذهنم اين بود كه از هر يك از اين بزرگواران چيزى بخواهم و مثلاً از صديقه ى طاهره عليهاالسلام درخواست نمايم دخترى زيبا كه از تمام جهات باب طبع من باشد به من بدهند. و در سرّ خود نگه داشته بودم كه در منزل مولايم امام حسين عليه السلام عرض كنم: آقا جان! من از شما خدا را مى خواهم.

امّا همين كه عرض كردم: يا امير المؤمنين! از خدا بخواهيد ما را از اين فقر و گرفتارى نجات دهد امام حسن مجتبى - كه جان عالم به فداى آن مظلوم باد - عصبانى شده و مرا به سرعت پايين آوردند و با عتاب فرمودند: از اينها چه مى خواهى؟! از اينها خدا را بخواه.

گويا به من فهماندند كه شأن آن بزرگواران اين است كه انسان را به خدا برسانند و براى همين خلق شده اند. چرا كمتر از آن را از اينها طلب مى كنى؟!

عرض كردم: آقا! آن را گذاشته ام كه از امام حسين عليه السلام بخواهم. و در اين حال از خواب بيدار شدم.

بلى، نفس انسانى چنين وضعى دارد كه حتى وقتى در راه معنا قرار گيرد قبل از هر چيز آمال و آرزوى خودش را مى طلبد.

در آن ايام روز به روز شوقم نسبت به كربلاى حسينى فزونى مى گرفت و سوز و گدازم بيشتر مى شد. كم كم ناراحتى ها و تب و چشم درد بر طرف شد، لكن هنوز پولى فراهم نيامده بود.

در اين حال، شخصى به نزدم آمد و گفت: اين هم از آقاى انصارى! پرسيدم: چه طور؟ گفت: شنيده ام آقاى سبزوارى گرفتارى شما را به ايشان گوشزد كرده و پرسيده است: آيا اجازه مى دهيد از سهم سادات به آسيد حسين بدهم؟ و ايشان اذن نداده اند!

وى مى خواست با اين خبر از استاد عزيزم انتقادى كرده باشد!

گفتم: سبحان الله ! اولياى خدا با نظر خدايى نگاه مى كنند. با اينكه ايشان خود به من وعده داده است كه براى تان پول مى فرستم و شما را فراموش نمى كنم اكنون كه متوجه شده است وقت امتحان من است و خدا مى خواهد در گرفتارى و فشار باشم اذن نداده است. به خصوص از اينكه در مورد سهم سادات از ايشان اجازه خواسته اند و آن مرد بزرگ اذن نداده است معلوم مى شود كه يك امر غير عادى در كار است؛ لذا يقينم به ايشان زيادتر و اطمينانم به اينكه ايشان از اولياى خداست و در امر تربيت افراد دقت مى كند بيشتر شد.

چند روز بعد كه گويا امتحانات تمام شده بود خواب ديدم: سه بار از بنده امتحان شده است كه در دو نوبت نمره ام بيست و در يك مورد صفر گرفته ام!

آنگاه با اشاره اى از باطن عازم تهران شدم. البته نمى دانستم در آنجا بايد چه كنم. در تهران با يكى دو نفر آشنا بودم، لكن من به اميد آنها نرفته بودم؛ لذا به مسجدى در اول بازار آهنگرها رفته، كفش هايم را كنار خود گذاشتم و با حال شكستگى و انقطاع عجيبى به سجده افتاده، مشغول راز و نياز شدم و عرض كردم: خدايا! من به اشاره ى تو به تهران آمده ام اكنون نمى دانم چه كنم! هر جا كه اراده فرموده اى مرا بفرست. گريه و ناله ام تمام شد. سر را از سجده بلند كرده، متوجه شدم كفش هايم را دزديده اند!

حال عجيبى به من دست داد و به جاى اينكه ناراحت شوم لذت برده قدرى خنديدم و گفتم: خدايا! حالا فهميدم مرا دوست دارى.

سپس با عبا و عمامه ولى با پاى برهنه با حالتى توأم با تسليم و رضا راه افتادم. در بين راه با يكى از همان آشنايان برخوردم. پرسيد: چه شده است؟ گفتم: رفتم مسجد نماز بخوانم كفش هايم را بردند. او هم رفت و يك جفت گيوه ى كهنه و پاره كه از پا برهنگى بدتر بود آورد و گفت: فعلاً اينها را بپوشيد!

آنگاه به دلم الهام شد كه نزد آقاى سيد احمد حسينى بروم. وى همان كسى بود كه در كربلا به بركت امام حسين عليه السلام با من مرتبط شده و برايم زن گرفت. و با اينكه عوام و بى سواد بود و گاودارى مختصرى داشت و وضعش نيز چندان خوب نبود، امّا شخص بسيار موفقى بود. چند مرتبه از ناحيه ى امام حسين عليه السلام و يك بار از طرف امام رضا عليه السلام به دلم الهام شد كه سراغ او بروم و بدون اينكه چيزى اظهار كنم كارم را راه انداخت. البته من به طرز عادى نزد او نمى رفتم، بلكه پس از آنكه الهام يا اشاره اى مى شد با او ملاقات مى كردم.

اين بار نيز نزد او رفته، همين كه مرا ديد از حال و وضعم سؤال كرد. گفتم: از قم آمده ام و قصد كربلا دارم. فورا يك جفت كفش برايم خريد و مرا به منزل خود برد و چند روزى كه در تهران بودم از ما پذيرايى كرده، پيوسته محبت مى نمود. آنگاه حدود دويست و پنجاه تومان به من داده، گفت: وقتى عازم كربلا شديد اگر باز هم پول لازم داشته باشيد تقديم مى كنم.

در آن وقت شهريه ى آية الله بروجردى ماهيانه چهل تومان بود و با پنجاه تومان مى توانستيم به كربلا برويم؛ لذا گفتم: بس است. سپس از ايشان خدا حافظى كرده، جهت عزيمت به كربلا به قم آمدم.

تصميم خود را در مورد سفر به كربلا با طلاب در ميان گذاشتم. آنها همگى بالاتفاق مخالفت كرده، گفتند: اين سفر خلاف شرع است! زيرا آنجا مردم و به خصوص طلبه ها بسيار در فشارند، به طورى كه وكيل آية الله آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى رحمه الله طى نامه اى كه براى يكى از آشنايانش فرستاده، گفته است آنجا نان پيدا نمى شود و براى خريد نان بايد از صبح تا ظهر در صف نانوايى ها ايستاد. شما با دست خالى چگونه مى خواهيد به كربلا برويد؟

با مطرح شدن اين موضوع مجددا براى من امتحان ديگرى شروع شد. از طرفى از عشق كربلا مى سوختم و از سوى ديگر اين قيل و قال و افكار كذايى در مقابلم سبز شده بود. عشق مى گفت: برو! عقل مى گفت: نرو! درگيرى بين عشق و عقل آغاز گرديد.

سرانجام با خود گفتم: من به خاطر ترس از گرسنگى از كربلا نخواهم گذشت. آنهايى كه در عراق بسر مى برند مگر مسلمان نيستند؟ اگر مشكل در حدى است كه همه ى مردم از قحطى و گرسنگى خواهند مرد بگذار من هم بميرم.

با اين كلام نزاع درونى به پايان رسيد و غبار قيل و قال فرو نشست.

باز گفتند: عبور از طريق آب مشكل است؛ زيرا در مرز خرمشهر مانع خواهند شد. گفتم: من مى روم هر چه بادا باد.

 نظر دهید »

كربلا! كربلا!

04 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

20–كربلا! كربلا !

اين حالات و مبشرات همان طور كه قبلاً عرض كردم با فشارهاى مادى و گاهى قبض هاى معنوى همراه بود؛ لذا پيوسته درخواست مى كردم كه خداى متعال تكليفم را در امر معاش روشن فرمايد تا به آن عمل نمايم. تا اينكه در حال مكاشفه ديدم با خطى از نور در مقابلم نوشته شد: كربلا! كربلا! يعنى بايد به كربلا بروم. با اين حال از جناب استاد نيز درباره ى تكليف خود سؤال كردم. ايشان فرمود: شما كه طلبه هستيد برويد قم. اگر شما را پذيرفته و شهريه اى مقرر كردند مشغول درس شويد و الاّ مى توانيد در تهران در يك تجارت خانه و يا امثال آن اشتغال داشته باشيد.

من ديدم جوابى كه ايشان فرمود از روى عقل عادى است؛ زيرا هر كسى مى فهمد كه طلبه بايستى درس بخواند و اگر براى او ميسر نيست بايد به كارى اشتغال داشته باشد؛ از اين رو عرض كردم: بلى، اين درست است، لكن مى خواهم بدانم خدا مى خواهد من كجا باشم؟ شما از هر طريقى كه داريد و مى توانيد از خدا بخواهيد تا معلوم شود من بايد كجا باشم. ايشان فرمود: پس صبر كنيد تا خبر آن را شب بياورم.

گويا ايشان بين خواب و بيدارى براى كشف اين امور راهى داشتند؛ لذا فرمودند: تا شب صبر كنيد.

آن شب جلسه منزل يكى از رفقا بود. بنده به آنجا رفته و منتظر خبر بودم. تا اينكه ايشان آمدند و همين كه نشستند با شادى و نشاط عجيبى گفتند: آسيد حسين! براى تان خبر آورده ام! پيغام تان را رساندم، شما بايد كربلا باشيد! با اين پاسخ حالى سرشار از سرور و شوق، توأم با خجلت و شرمندگى به من دست داد.

من كه براى خود اصلاً ارزشى قائل نبودم اكنون مى ديدم از طرف خداى متعال برايم پيامى آورده شده است! سپس به اين معنا منتقل شدم كه چنين درخواستى مستلزم سابقه و آشنايى قبلى است. يعنى بايد نامى و اعتبارى از من نزد خداى تبارك و تعالى باشد تا سؤالى كنم و منتظر پاسخ آن باشم. و حالا معلوم مى شود آنجا اسمى از من هست كه برايم پيغام آورده اند! خلاصه با تصور اين مطالب حال عجيبى پيدا كردم، به طورى كه آقاى انصارى فرمود: آسيد حسين! آنجا كه رفتيد براى من دعا كنيد. عرض كردم: چه بخواهم؟ فرمود: معرفت.

ايشان در آن وقت در حال سلوك بودند و در راه كسب معرفت بيشتر هم چنان سعى و تلاش مى كردند. البته به نظر حقير ايشان در واقع عارف سالك بودند؛ زيرا عرفا نوعا از نظر سير و سلوك دو گونه اند:

گروهى كه البته تعدادشان اندك است در آغاز حركت مجذوب شده و پايان سيرشان را به آنان نشان مى دهند. آنگاه به حال عادى بازگشته، با كوشش و اختيار خود مجددا سير مى كنند تا سرانجام به آنچه كه در ابتدا ديده اند برسند. اينان در همان حالى هم كه سلوك مى كنند به نوعى عارف اند؛ لذا حركت شان همراه با يقين و سيرشان بسيار آسان است.

حالى كه در همدان براى حقير پيش آمد از قبيل همين جذبه هاى آغاز كار است. پايان راهى كه اكنون مى روم نيز همان است كه در همدان ديدم.

گروه ديگر كه اغلب همين گونه اند حركت شان براساس اعتقاد آنها است. يعنى مى كوشند تا در اثر مجاهده و رياضت چيزى را كه به آن معتقدند بيابند و چه بسيار فرق است بين حركتى كه بر اساس يقين باشد و سلوكى كه بر مبناى اعتقاد انجام گيرد.

انبياى عظام و ائمه ى معصومين عليهم السلام نيز همه در عالم خود سلوك داشته اند. البته آنان نسبت به ساير خلق كامل بوده اند و از همان اول داراى معرفت و يقين بوده و مى دانستند از كجا آمده اند، ولى در عين حال آنها نيز سلوك داشته، عبادات و ناله هايشان آنان را به كمال مخصوص خودشان نزديك مى كرده است. از طرفى از گناه و لغزش و نسيان هم معصوم بوده اند كه ديگران اين امتيازات را ندارند. بلى، اگر كسى توفيق درك بدو امر خويش را يافت ديگر دچار غفلت نگشته و خداى متعال را فراموش نخواهد كرد. البته اين به معناى عصمت نيست چون ممكن است دچار خطا يا صغيره اى بشود، لكن هرگز اصرار بر آن نخواهد داشت. و اگر تمام دنيا و اهلش براى او عرض اندام كنند تا اسيرش نمايند نمى توانند.

به هر حال، بعد از آنكه روشن شد بايد به كربلا بروم جناب استاد قدس سره مبلغ سى تومان به من داده و فرمودند: فعلاً به قم برويد. بعد از اين هم براى تان پول خواهم فرستاد. هنگامى هم كه به كربلا رفتيد به ياد شما خواهم بود و مرتب براى تان پول مى فرستم. هرگاه پولى به دست تان رسيد مقدارى از آن را هم به آقاى رضوى بدهيد.

از همدان به قم آمدم و عمه ى عيال مان كه علويه اى بسيار متعبد بود اتاقى از منزلش را كه در محله ى درخت پير نزديك ميدان كهنه ى قم واقع شده بود در اختيار ما گذاشت.

 1 نظر

گذر به كوى حقيقت

03 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

19–گذر به كوى حقيقت

در اين ايام كه حدود بيست و سه سال از عمر حقير گذشته بود در كنار فشارهاى مادى و قبض هاى معنوى، حالات و عنايات فوق العاده اى نيز شامل اين بى بضاعت مى شد كه برخى از آنها ضمن آنكه همه ى آن سختى ها را تحت الشعاع بهجت و سرور ناشى از آن قرار مى داد، نقطه ى عطفى نيز در سير و سلوك اينجانب محسوب مى گشت.

بديهى است كه برخى از اين حالات متضمن مطالبى سنگين و فوق ادراك عموم بوده و از حساسيت خاصى برخوردار است كه هرگونه تفسيرى از آنها صرفا توسط كسانى ميسر است كه به خوبى با اين امور آشنا مى باشند.

بنده هيچ ادعايى نداشته و ندارم. آنچه نقل مى كنم گوشه اى است از الطاف بى كران خداى متعال و قطره اى است از عنايات بى دريغ صاحبان حقيقى ولايت كه به اين نيازمند تفضل كرده اند.

به هر حال، در همان ايام كه در همدان بودم شبى در عالم رؤيا راهى را ديدم كه عده اى در آن سير مى كنند. بنده نيز به تنهايى آن مسير را طى كرده، تا انتهاى آن كه حصار بلندى داشت و مى فهميدم پايان مكان و سر آغاز لامكان است رفتم. در اين حال به من گفته شد: پشت اين حصار منزل امير المؤمنين عليه السلام است. با جرأت عجيبى بر روى ديوار كه در واقع حصار ولايت بود پريده و نگاه حسرت آميزى به آن فضاى لايتناهى كردم.

از تصور اينكه اگر انسان از روى ديوار به آن فضاى بى انتها فرو افتد چه بر سرش خواهد آمد، هيچ كس جرأت آمدن بر روى آن حصار را به خود نمى داد.

با خود گفتم: چگونه آنجا منزل امير المؤمنين عليه السلام باشد و من قدم در آن نگذارم؟ خوب است خود را در آن جوّ بى انتها افكنم، هرچه بادا باد!

در اين هنگام تمثالى از حضرت امير عليه السلام در فضا پيدا شد. با ديدن آن تمثال، جاذبه ى محبت مولا مرا گرفت، به گونه اى كه با گفتن «يا على» بى پروا خود را در آن فضا پرتاب كردم.

در اين حال، پارچه ى پشمينه اى به من داده شد كه البته نه دستى ديدم و نه دهنده اش را، لكن فهميدم از ناحيه ى امير مؤمنان عليه السلام است. آنگاه مرا بى اختيار از آن فضاى لامكان به طرف مكان باز گرداندند. تمام مسيرى را كه از روى زمين رفته بودم، هنگام بازگشت در فضا مى آمدم و همزمان پارچه ى پشمينه را در حالى كه جرقه هاى آتش از آن فرو مى ريخت به دور سر خود مى چرخاندم. به پايين نگاه كرده، ديدم زمين همچون آسمان در يك شب پر ستاره از جرقه هاى آن پارچه كه به رنگ قرمز بود پوشيده شده است. ناگهان جرقه اى هم به لباس خودم اصابت كرده و آن را آتش زد و از خواب بيدار شدم.

وقتى اين خواب را براى آقاى انصارى قدس سره نقل كردم، فرمود: به همين زودى به «ولايت» مى رسيد. آنگاه يكى از شاگردان استاد به نام آقاى بيات كه كشفياتى نيز داشت و قبلاً در باره ى حقير با ايشان صحبت هايى كرده بود، عرض كرد: من نگفتم اين آقا بين شاگردان تان امتياز خاصى دارد؟ اين هم نشانه اش!

پس از آن نيز شبى در عالم رؤيا ديدم در مهمان خانه اى نشسته ام و شخص رشيدى كه نامش مهدى و در لباس سربازان است همراه فرد ديگرى بر سر ميزى نشسته و مشغول خوردن عرق مى باشند و بنده آنها را تماشا مى كنم. در اين حال، آن سرباز استكانى از عرق برداشته، نصف آن را نوشيد و بقيه را روى ميز گذاشت.

بنده با خود گفتم: نشستن در مجلس كسانى كه مشغول عمل حرامى هستند حرام است؛ لذا براى اينكه در مجلس معصيت نباشم از جاى خود برخاسته، ولى بى اختيار باقى مانده ى عرق را سر كشيدم و از مهمان خانه خارج شدم!

جالب توجه است كه نصف استكان عرق را سر كشيدم و در عين حال براى اينكه داخل معصيت نشوم از مجلس آنها بيرون رفتم!

روز بعد از آقاى انصارى پرسيدم: اگر كسى چنين خوابى ببيند چه طور است؟ ايشان فرمود: اگر در راه سلوك باشد براى او خيلى خوب است، ولى اگر از افراد عادى باشد نه.

يعنى نوشيدن عرق در خواب براى افرادى كه در راه سلوك هستند حكايت از حال فوق العاده اى مى كند كه به آنها دست خواهد داد. اينكه عرفا و شعرا نيز در لسان خود كلماتى از قبيل شراب و مى و ميكده و امثال آن به كار مى برند بى جهت نيست؛ زيرا هر معنايى را كه آنان بخواهند در عالم صورت بياورند بايد لفظى مناسب با اثر آن در نظر بگيرند. مثلاً حال فوق العاده اى كه در اثر چشيدن شمه اى از محبت امير المؤمنين عليه السلام حاصل مى شود كه نتيجتا حالت بى خودى به انسان دست خواهد داد، چنانچه بخواهند آن را در عالم صورت نشان دهند هيچ چيز مناسب تر از حالى نيست كه در اثر خوردن عرق و شراب به انسان عارض مى شود. حافظ - عليه الرحمه - مى گويد:

شراب تلخ مى خواهم كه مرد افكن بود زورش

كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

شراب تلخ همان عرق است. يعنى چنان اثرى داشته باشد كه مردان قوى را از جاى بر كند. كما اينكه سركشيدن نصف استكان عرق در خواب نيز در واقع، صورت حالى بود كه روز بعد در مسجد جامع برايم پيدا شد.

آن روز شعرى را از حافظ ديدم كه مى گويد:

تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون

كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد

اين شعر تأثير عجيبى در من گذاشت، به طورى كه مرا دگرگون ساخت. پيوسته آن را زمزمه كرده، با خود مى گفتم: من كه در طبيعت هستم كجا مى توانم به حقيقت برسم؟ عصر همان روز نيز حال وثوق عجيبى نسبت به رحمت خداوند متعال پيدا كرده بودم و چنان رحمت و رحمانيت و رأفت حق تعالى در من طلوع كرده بود كه به آقاى نجابت مى گفتم: البته خداوند به آنچه فرموده عمل خواهد كرد، امّا كجا با اين رحمت واسعه راضى مى شود كسى را به جهنم ببرد؟!

حال انقلابى به من دست داده بود كه شبيه همان عرض حالى است كه در دعاى كميل آمده:

«فباليقين أقطع لولا ما حكمت به من تعذيب جاحديك و قضيت به من إخلاد معانديك لجعلت النار كلها بردا و سلاما و ما كانت لأحدٍ فيها مقرا و لا مقاما.»

اين حال ادامه داشت تا اينكه براى شركت در نماز جماعت آقاى انصارى به مسجد جامع همدان رفتم. ايشان بر پشت بام آنجا نماز مى خواندند. اذان مسجد جامع را نوعا كمى ديرتر از مغرب مى گفتند، به طورى كه ما در ركعت آخر نماز مغرب بوديم كه اذان مى گفتند. اتفاقا مؤذن در آن شب كه شب جمعه بود اذان را با صداى بسيار دلربايى گفت.

صداى خوب تأثير عجيبى در انسان دارد. آقاى انصارى مى فرمود: گاهى صداى خوب در يك لمحه انسان را از جا كنده و از طبيعت به ملكوت مى رساند. من اين مطلب را در آن شب بالعيان ديدم. البته شكى نيست كه آمادگى هم مى خواهد و آن شب من كاملاً آماده بودم.

در حال نماز حالم منقلب بود و همان طور كه اذان گفته مى شد گويا من نيز از اين عالم مى رفتم. بعد از نماز نيز بلافاصله روضه خواندند و هنگام روضه خواندن عنايتى فوق العاده نصيب حقير گرديد كه در واقع پايه و اساس اصلى حركت و سير و سلوك بنده را تشكيل مى داد و آثار عميق آن تا كنون باقى مانده است. و اين از بركت امام حسين عليه السلام و مجلس روضه ى آن سرور بود، بلكه مى توانم بگويم آنچه نيز تا كنون نصيبم شده و مى توان گفت واقعا «چيز» بوده، همه در مجالس عزاى امام حسين عليه السلام به من تفضل گرديده است.

آن شب روضه خوانده مى شد و مردم هم گريه مى كردند، امّا من در حال انقلاب خود بودم و در حالى كه دست هايم را به سوى آسمان بلند كرده و گريه مى كردم، مى گفتم: خدايا! مرا از عالم طبيعت بيرون ببر. مى ناليدم و خدا خدا مى كردم.

در اين حال ناگهان متوجه شدم همين طور كه اينجا نشسته ام در عالم ديگرى نيز هستم. بدنم اينجا بود، ولى خودم جاى ديگرى بودم. حتى خود را مى ديدم كه دست هايم را بلند كرده و دعا مى كنم. حساب خواب و خيال و تصور نبود؛ واقعيتى بود كه در بيدارى پيش آمد. اينكه مى گويم بدنم اينجا بود و خودم جاى ديگر، نبايد تصور جايى بشود. غير از اين نمى توان تعبير كرد. اين مطالب وقتى در لفظ بيايد به اين شكل بيان مى شود و الاّ آنچه كه واقع مطلب است قابل بيان نيست.

در همان حال ناگهان متوجه شدم كه گويا حضرت سيد الشهداء عليه السلام دستم را گرفته و به معنايى توجه دادند كه در اثر آن، نور يقين در دلم افاضه شد و محبت فوق العاده اى پيدا كردم و آتش فراق و دورى از جوار حق تعالى در من شعله ور گشت و چنان سوزى در من پيدا شد كه با هيچ لسانى نمى توان وصف نمود. مى ناليدم و اشك مى ريختم و «خدا جون، خدا جون» مى گفتم.

بلى، درد فراق دردى است سوزان كه آتش آن به مراتب از آتش مادى سوزنده تر است. هر قدر شناخت و معرفت و در نتيجه محبت نسبت به محبوب بيشتر باشد آتش فراق آن سوزنده تر خواهد بود.

حضرت آدم از فراق بهشت آن قدر گريه كرد كه اهل آسمان از گريه ى او شكايت كردند. يعقوب عليه السلام از فراق يوسف تا جايى گريست كه «ابيضت عيناه من الحزن.» حضرت شعيب عليه السلام نيز از شوق لقاى پروردگار آن قدر گريه كرد كه نابينا گرديد. چرا كه محبت او را در دل يافته بود. و حضرت صديقه ى طاهره عليهاالسلام از فراق پدر بزرگوار خود چنان سوخت كه ادامه ى حيات براى آن بانوى عالميان ميسر نگشت.

آرى، هر قدر انس انسان به محبوب بيشتر باشد سوز فراق آن بيشتر خواهد بود. تا جايى كه مولا امير المؤمنين - عليه آلاف التحية و السلام - در مقام راز و نياز عرض مى كنند:

«فهبنى يا إلهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك.»

پس اى عزيز! چرا در خود دردى احساس نمى كنى؟ و چرا هيچ مشابهتى به مواليان خود ندارى؟ آنان چه چيز درك كرده اند كه لحظه اى به دنياى فانى دل نبسته و بى تابانه در انتظار لحظه ى ديدار دوست ايستاده اند؟ دمى بينديش و بنگر تا چه حد از حال آن بزرگواران فاصله دارى و از آنان كه خانواده ى كرامت و باب رحمت خداوندى اند استمداد كن و الاّ زود است كه به حسرت گرفتار شده و پشيمان گردى و آن وقت پشيمانى براى تو سودى نخواهد داشت.

به هر حال، روضه تمام شد و جمعيت متفرق شدند. آقاى انصارى هم آن شب قدرى سجده ى بعد از نماز را طول دادند. آنگاه برخاسته، بدون اينكه از من سؤالى كنند يا حالى بپرسند رفتند. در اين هنگام متوجه شدم ديگر هيچ كس نيست و من تنها روى بام مسجد مانده ام و ناله مى كنم و «خدا جون، خدا جون» مى گويم و هم چنان خود را در جايى و بدنم را در جاى ديگر مى بينم. من در بدنم نيستم و در عين حال بدن با اراده ى من حركت مى كند. در اين حال ناگهان بى اختيار از جاى برخاسته، راه افتادم و از پله ها پايين آمده، از مسجد جامع بيرون رفتم.

داخل كوچه حالت سكر به من دست داد، به طورى كه نزديك بود نعره بزنم! لكن گويا قدرتى جلوى مرا گرفت. پيرمرد خوش صورتى را ديدم كه حلوا مى فروخت. از فرط حالت سكر مى خواستم زير سينى حلواى او بزنم! امّا گويا كسى دست مرا گرفت. درست حالت مستى بود. مرد ديگرى را از روى محبت و مهربانى مى خواستم ببوسم، ولى نبوسيدم. وارد خيابان شدم. خيابان شلوغ بود و ماشين ها در رفت و آمد بودند و من پاهايم را مثل مست ها روى زمين كشيده و تلو تلو مى خوردم! آرام آرام راه مى رفتم و «خدا جون، خدا جون» مى گفتم. مردم از كنارم عبور مى كردند، ولى گويا هيچ كس مرا نمى ديد و به من توجه پيدا نمى كرد. همه براى من مساوى بودند؛ زن، مرد، ظالم، متدين، پاسبان، كوچك و بزرگ. و نسبت به همه مهربان بودم.

از مسجد جامع تا منزل آقاى انصارى حدود پانصد متر فاصله بود. من اين فاصله را با همان حال رفتم و هيچ كس متوجه وضع غير عادى من نشد. به مدرسه ى آخوند ملا على رحمه الله رسيدم. در آن وقت طلاب عموما با عرفان مخالف بودند. همان جا حالت سكر زيادتر شد، به طورى كه ديگر نتوانستم راه بروم و مقابل مدرسه به ديوار تكيه كردم. درست مثل مست ها، مست مست! حالى بود كه جز با اين لفظ نمى توان وصف كرد.

يكى از رفقاى آقاى انصارى به نام محمود آقا از آنجا مى گذشت. همين كه او را ديدم دستم را محكم به طرف او دراز كرده و چون نمى توانستم حرف بزنم با تندى و صداى بلند گفتم: ميرزا محمود!

او هم متوجه شد كه حالم منقلب است؛ لذا خيلى سريع جلو آمد و مرا در بغل گرفت. همين كه مرا در بغل گرفت از حالم متأثر شد، به طورى كه نفسش بند آمد و با اين حال، مرا كه پاهايم روى زمين كشيده مى شد به طرف منزل آقاى انصارى حركت داد.

وارد منزل آقاى انصارى شديم. رفقا جمع بودند و آقاى انصارى در اندرون بود. كنار ديوار اتاق ايستادم و خود را رها كرده و به سرعت و محكم روى زمين افتاده و پاهايم را دراز كردم! رفقا از حركات من تعجب كرده، به يكديگر نگاه مى كردند.

اتفاقا در آن شب خانواده ى آقاى انصارى تصميم گرفته بود كه وقتى رفقا جمع مى شوند بيايد از آقاى انصارى شكايت كند و به اصطلاح آبروى ايشان را بريزد؛ لذا وقتى من با اين حال وارد اتاق شدم آقاى زابلى با صداى بلند گفت: ديوانه فرار كن كه مست آمد!

آنجا پيوسته به خود تلقين مى كردم كه وقتى آقاى انصارى وارد اتاق مى شوند به خاطر اينكه استادند و پيرمرد و محترم، در حضور ايشان مؤدب بنشينم.

وقتى آقاى انصارى وارد اتاق شدند همه ى رفقا به احترام ايشان برخاسته، سلام كردند. من هم بلند شدم و با صداى بلند و با تندى گفتم: آقا! سلام. و مثل بار اول خودم را روى زمين انداخته و پاهايم را بى اختيار دراز كردم.

ايشان با خضوع و وقار خاص خود فرمود: عليكم السلام آسيد حسين! و نشست. آنگاه پرسيد: هان! چه خبر؟ گفتم: مردم خيال مى كنند كه ما ديوانه ايم! ما ديوانه نيستيم، خودشان ديوانه اند. ايشان فرمود: بين اينها كه اينجا نشسته اند چه كسى از همه ديوانه تر است؟ من نگاهى به اطراف كرده و با صداى بلند گفتم: تو!

سپس فرمود: ببينيد بين اينها چه كسى را بيشتر دوست داريد؟

در واقع ايشان معتقد بود در چنين حالاتى انسان هر چه بگويد حقيقت محض است و از خود چيزى نمى گويد. از اين جهت اين سؤال را مطرح نمود. من با صداى بلند و كشيده در حالى كه با مشت روى زمين مى زدم گفتم: تو را! تو را !

كم كم حالم تغيير كرد و متوجه مى شدم كه مى خواهم به طبيعت برگردم و اولين نشانه اش اين بود كه ميل به خرما پيدا كردم.

به آقاى انصارى بدون ملاحظه ى جنبه ى استادى گفتم: خرما دارى؟ فرمود: بلى، آسيد حسين! گفتم: بيار! ايشان هم فورا برخاسته، در كمد را باز كرد و يك بشقاب خرما آورده، جلوى من گذاشت. يك دانه از آنها را برداشتم و به آقاى نجابت كه در كنارم نشسته بود گفتم: تو هم ميل دارى؟ و به او تعارف كردم. او گرفت، ولى نخورد. روز بعد گفت: وقتى خرما را از شما گرفتم به طورى بدنم سست شد كه گويا روح از من مفارقت كرد؛ لذا نتوانستم خرما را بخورم.

سپس يكى دو تا خرما خوردم و ديدم كم كم به خود مى آيم و خيلى ناراحت هستم. حالتى شبيه نزع برايم پيش آمد. دنيا برايم تنگ شده بود. دلم مى خواست برگردم به همان جايى كه بودم و يا لااقل حالم عادى شود؛ لذا به آقاى انصارى عرض كردم: كارى كنيد كه يا بازگردم و يا حالم عادى شود. ايشان فرمود: خوب مى شويد آسيد حسين.

كم كم آن حال برطرف شد، امّا اثر آن براى هميشه باقى ماند. از آن پس درست مانند اين است كه برقى به قلبم وصل شده و يا گويا نخى دائما از جاى ديگرى به قلبم متصل است.

بلى، لازمه ى معرفت اين است كه انسان مبدأ خود را فراموش نمى كند. حتى وقتى برمى گردد و محجوب مى شود حجابش حجابى نيست كه باعث قطع او باشد. يعنى در عين حال كه محجوب است و از مركز خود فاصله گرفته، مانند كسى كه به وسيله ى بى سيم با مركز ارتباط دارد او هم مرتبط است و حتى يك لمحه خداى متعال را فراموش نخواهد كرد.

«العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله لو سها قلبه عن الله طرفة عين لمات شوقا اليه.» [1]

بعد از آن حال، تا يكى دو روز حالت محبتى نسبت به تمام موجودات پيدا كرده بودم، به طورى كه به هر جان دارى نگاه مى كردم خوشم آمده، نسبت به آن شفقت داشتم.

روز بعد طبق روال همه ى هفته ها قرار بود به صحرا برويم. وقتى خدمت آقاى انصارى رفتم متوجه شدم ايشان برخلاف هميشه كه ما را تحويل مى گرفت اصلاً اعتنا نمى كند، به طورى كه گويا اصلاً مرا نمى شناسد! بعد هم كه سوار درشكه شديم با اينكه در كنار ايشان نشسته بودم با من صحبت نمى كرد؛ لذا دنيا برايم تنگ شده، بغض گلويم را گرفته بود و چنان ناراحت بودم كه نزديك بود دق كنم.

تازيانه ى عالم محبت اين گونه اثر مى كند. به حيوان شلاق مى زنند، امّا در عالم محبت يك بى اعتنايى كوچك اثرش به مراتب از كتك ظاهرى بيشتر است. البته اين بى اعتنايى هم بى علت نبود؛ زيرا لازمه ى قهرى آن حال فوق العاده چنين تصورى بود كه مثلاً از اين پس نزد آقاى انصارى مقرب تر از همه خواهم بود. يعنى حالتى در من پيدا شده بود كه بى اعتنايى ايشان آن را مداوا مى كرد.

پس از چند ساعت ايشان فرمود: آسيد حسين! چه خبر؟ عرض كردم: آقا! اگر تا چند لحظه ى ديگر با من حرف نمى زديد كارم تمام بود.

در عين حال، بعدا ايشان به شوخى مى فرمود: از اين پس شما جبرئيل ما باشيد و از عالم بالا براى ما خبر بياوريد!

آقاى نجابت مى گفت: پس از آن حال از آقاى انصارى پرسيدم: آسيد حسين حالا ديگر خوب شد؟ ايشان فورا فرمود: آسيد حسين پيش از اين هم خوب بود. پرسيدم: اين حالى كه براى ايشان پيش آمد چه بود؟ فرمود: خداى متعال از پس هزاران حجاب به او نظر فرمود.

به ذره گر نظر لطف بوتراب كند

به آسمان رود و كار آفتاب كند

حال اگر خداى بوتراب نظر بفرمايد گر چه از پس هزاران حجاب باشد چه خواهد شد؟! من كه خود را لايق اين همه لطف و عنايت نمى دانم. آن وقت نمى فهميدم و حالا نيز نمى فهمم كه چرا و براى چه؟ «يفعل الله ما يشاء» خدا هر چه بخواهد مى كند «و لا يسأل عما يفعل و هم يسألون. ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.»

از عالم بزرگوار جناب آقاى بهاء الدينى قدس سره سؤال شد: آيا ممكن است براى كسى اين حال پيش بيايد كه بدو خود را درك كند و يادش بيايد كجا بوده است؟ ايشان فرمود: در عصرى از اعصار ممكن است براى اوحدىّ از ناس اين حال پيش آيد.

از جناب آقاى لارى رحمه الله نيز پرسيدم: اگر كسى چنين حالى برايش پيدا شده باشد چگونه است؟ ايشان فرمود: چنين كسى كارش تمام است. ديگر معطلى ندارد، فقط بايد به انتظار مرگ باشد. سؤال كردم: ممكن است محجوب شود؟ پاسخ داد: اگر محجوب نشود نمى تواند زنده بماند.

[1]- بحارالأنوار، ج 3، ص 14، ح 35

 1 نظر

به سوى ديار محبوب

02 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

18–به سوى ديار محبوب

هر روزى كه مى گذشت اشتياق به ملاقات استاد بيشتر مى شد. تا اينكه كم كم سوزش دورى به جان رسيده، حقير و آقاى نجابت را تقريبا بى طاقت كرد؛ لذا با ايشان در باره ى رفتن به همدان مذاكراتى كرده، مطالبى رد و بدل گرديد. بالاخره ايشان فرمود: خوب است اسباب سفر را فراهم كنيم و خود را از اين آتش فراق آسوده سازيم. بنده عرض كردم: جناب آقاى انصارى به من اذن نداده و فرمودند: شما بايد در كربلا باشيد تا هر وقت كه صلاح بود خود براى تان بنويسم.

آقاى نجابت فرمود: شايد غرض ايشان از اين منع اين بوده است كه اشتياق مان بيشتر گردد.

و اين واقعا يكى از مصاديق واضح اجتهاد در مقابل نص بود كه بسيارى در اين وادى مى افتند و چه مفاسد و ضررهايى كه از اين ناحيه بر خود و ديگران وارد مى آورند.

ولى گويا اين سفر مقدر شده بود و ما عازم حركت شديم.

حضرت آدم عليه السلام را از خوردن گندم نهى كردند، امّا مقدر بود كه بخورد تا بدين واسطه خليفه ى خدا در روى زمين مستقر گردد. پس گندم را خورد و از بهشت بيرون رفته، به زمين هبوط نمود و مشكلات اين عالم كه از آنها گريزى نيست به سوى او سرازير گشت.

به هر حال، حقير كه بحمد الله در راه طلب هيچ چيز مانعم نبود لوازم زندگى را فروخته و چون گرفتن مجوز خروج و گذرنامه معطلى زيادى داشت بدون گذرنامه با خانواده به سمت ايران حركت كرديم. و خوشبختانه خداى متعال همراهان خوبى همچون آقاى نجابت و آقاى ميرزا حسن شيرازى نصيب فرموده بود.

تا مرز ايران و عراق آمده، سپس از بى راهه و از طريق كوهستان ها با پاى پياده خود را به خاك ايران رسانديم، امّا اين پياده روى ها چه لذتى داشت! كسى مى فهمد كه لذت عشق را چشيده باشد.

آنگاه با ماشين عازم همدان، ديار محبوب شديم. شبى كه وارد همدان شديم توسط آقاى شيرازى - عليه الرحمه - به منزل يكى از آشنايان ايشان رفتيم. آن شب گويا از شب هاى دنيا نبود. در حالى كه در انتظار صبح بودم تا خود را به استاد محبوب برسانم از تمام همدان بوى بهشت استشمام مى نمودم! بالاخره صبح روز بعد به اتفاق جناب آقاى نجابت منزل مقصود را پيدا كرده، به زيارت آن عارف مجذوب نايل گرديديم. همين كه ايشان بنده را ديد فرمود: آسيد حسين آمديد! آنگاه به قسمتى از حديث قدسى اشاره كرده، فرمود: «تريد و أريد و لا يكون الاّ ما أريد.» [1] و با اين عبارت گويا به ما چنين افاده كردند كه من نمى خواستم بياييد، لكن خداى متعال آمدن شما را اراده فرمود. و اراده، اراده ى اوست.

سپس جوياى حال شده، سؤال كردند: با خانواده آمده ايد؟ عرض كردم: بلى. پرسيدند: پس عيال شما كجاست؟ گفتم: در منزل يكى از آشنايان آقاى ميرزا حسن شيرازى كه در اين سفر همراه ما بودند. فرمود: ايشان را به منزل خودمان بياوريد.

حسب الامر، عيال را به منزل ايشان آورده، سپس منزل مستقلى اجاره كرده، در آن ساكن شديم.

از همان آغاز ورود به ايران امتحانات يكى پس از ديگرى آغاز گرديد و از جمله ى آنها مسأله ى فقر بود كه جدا مرگى است مستمر! خصوصا براى اشخاص بلند همت كه خود را در حالى كه دنيا و اهلش در نظر آنان بى ارزش است به حسب ظاهر به هر دو محتاج ببينند.

ماه رمضان نزديك شد. مى خواستيم روزه بگيريم، در حالى كه دستمان از مال دنيا تهى بود. مريدان مرحوم آقاى انصارى هم به استثناى يكى دو نفر وضع مالى خوبى نداشتند و اگر هم داشتند براى خود مى خواستند. خود استاد نيز از جهت امور مادى وضع خوبى نداشتند و با اينكه مجتهد بودند، امّا چون آقايان اهل علم به ايشان بدبين بودند كسى به ايشان مراجعه نمى كرد. «الناس أعداء ما جهلوا.» [2]

از استاد درباره ى خود كسب تكليف كردم. ايشان فرمود: به درس خود ادامه دهيد. با معرفى جناب آقاى نجابت نزد بعضى از اساتيد رفته، درس را شروع كردم، امّا همين كه مدرس مشغول تدريس شد حالم دگرگون شده و اصلاً نمى توانستم استماع نمايم تا چه رسد به اينكه مطالب درس را بفهمم!

به استاد مراجعه كرده و مطلب را به عرض ايشان رساندم. فرمود: من مى دانستم كه از اين پس درس خواندن براى شما مشكل خواهد شد؛ زيرا همين كه كسى متذكر بعضى معانى شده، توجهش به عالم آخرت معطوف گشت و مقدارى از حقيقت را دريافت نمود، علوم ظاهرى در نظرش كوچك جلوه مى كند و درس خواندن برايش بسيار دشوار مى شود.

سپس بعضى از حالات قبلى خود را بيان كرده، فرمود: خوشبختانه من وقتى متوجه اين گونه معانى شدم كه درسم تمام شده، از آموختن علوم ظاهرى بى نياز بودم. آنگاه افزودند: قبل از آن حتى به عرفان معتقد نبوده، بلكه مشغول نوشتن و تأليف كتابى در رد عرفان بودم. ناگهان انقلابى در من به وجود آمد و وضعى شد كه آن كتاب را پاره كرده، دور انداختم.

از شنيدن اين مطالب برايم روشن شد كه چرا هنگامى كه خدمت عارف كامل جناب آقاى قاضى قدس سره رسيدم، ايشان فرمودند: من با اينكه غير مجتهد را به عنوان تربيت نمى پذيرم تو را استثناءً مى پذيرم. گويا مى خواستند همين مطلب را تفهيم كنند كه سيد حسين! تو ديگر نمى توانى به راحتى درس بخوانى!

قبل از ماه مبارك رمضان روزى از جناب آقاى انصارى قدس سره سؤال كردم: در راه خدا به كدام يك از معصومين عليهم السلام توسل بجويم و از كدام يك از اولياى خدا استمداد بطلبم؟ ايشان فرمود: به هر كدام كه قلب شما بيشتر توجه دارد و علاقه ى بيشترى نشان مى دهد توسل جسته و از همان نور كمك بخواهيد.

عرض كردم: بنده به حضرت صديقه ى طاهره عليهاالسلام خيلى علاقه و توجه دارم. ايشان فرمود: خيلى خوب است. نماز استغاثه ى آن حضرت را كه محدث قمى - رضوان الله عليه - در كتاب «مفاتيح الجنان» ذكر كرده و مجموعا پانصد و ده مرتبه يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى دارد در ساعت اول نصف شب بخوانيد و از ايشان استمداد نماييد.

لكن بنده قبل از ماه مبارك به عللى موفق به خواندن آن نماز نشدم، و از بركات آن ماه پر بركت، توفيق كه بهترين رفيق است شامل حالم گشت و آن را انجام دادم.

در حال سجده با دلى شكسته و پر از توجه و سوز مشغول گفتن: يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى بودم كه جلو چشمم دستى پيدا شد و با دريل و مته اى كه با آن آهن را سوراخ مى كنند در صفحه ى آهنى منورى كه همزمان پيدا شد سوراخ كوچكى ظاهر ساخت. بلافاصله ديدم نورى از آن روزنه به داخل تابيد و اين عمل سه مرتبه تكرار شد و در نتيجه سه شعاع نور از پشت آن صفحه ى آهن به داخل تابيد. سپس به خود آمده، حالم طبيعى گشت.

هنگامى كه اين مكاشفه را خدمت استاد عرضه داشتم، فرمود: سه مرتبه از مراتب معرفت به شما عطا شده است. و وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا پاره ى آهن صورت قلب من بوده است؟ فرمود: بلى، بعضى از قلوب از آهن هم سخت تر است!

بنده اين را به عنوان قساوت قلب تلقى كرده، مدت ها از آن ناراحت بودم. تا اينكه چند سال بعد معناى آن نكته حل شده، آن را براى خود بشارتى ديدم و خداى را سپاس گفتم.

ماه مبارك به هر طورى بود گذشت، لكن بعد از آن نيز امر معاش مختل بود؛ لذا براى امر معيشت به استاد مراجعه كرده، در اين باره مجددا كسب تكليف نمودم. ايشان در مجلسى كه چند نفر از اجله از جمله آقاى نجابت و آقاى سيد رضا زابلى حضور داشتند سه طرح سنگين ارائه فرمود كه حتى تصور هر يك برايم مشكل بود و با خود مرگى در برداشت، تا چه رسد به عمل و انجامش.

يكى از آن سه طرح اين بود كه فرمود: قدرى انگور و يك ترازو تهيه كرده، روى يك طبق بگذاريد و آن را روى سرتان گذاشته، در كوچه ها بگرديد و بفروشيد! بنده ديدم اين كار اصلاً از من ساخته نيست.

آقاى زابلى نيز به آقاى انصارى گفت: خيلى به آسيد حسين زور مى گوييد! ايشان فرمود: آن چيزى كه ايشان مى خواهد بالاتر از اينها است. بنده عرض كردم: من حرفى ندارم، لكن اين كار تكليف ما لا يطاق است، نه اينكه نخواهم يا برايم سخت باشد.

ايشان فرمود: من خودم پس از پايان تحصيلاتم از قم به همدان آمده، تصميم گرفتم كاسبى كنم و ديگر از راه طلبگى امرار معاش ننمايم. و براى اين كار شير فروشى را انتخاب كردم؛ لذا سطلى تهيه كرده تا صبح ها به گاودارى بروم و قدرى شير خريده، در كوچه ها بگردم و بفروشم، ولى خدا نخواست و آن در نزد من آسان تر از انگور فروشى نبود.

آنگاه گويا حس كردند كه اين كار از بنده ساخته نيست؛ لذا طرح ديگرى ارائه كرده، فرمودند: در كربلا امر معاش شما از چه راهى تأمين مى شد؟ عرض كردم: در آنجا با شخصى - كه دعاهاى آماده شده را كه نوعا از پيش خود ساخته، به مردم مى فروخت - آشنا شده، پيشنهاد كردم كه آنها را كنار گذاشته تا من دعاهاى صحيحى را كه در كتب ادعيه ى شيعه وارد است براى او بنويسم. وى نيز خوشحال شده، پذيرفت و براى هر صفحه چهار فلس مى داد. بنده هم به اندازه ى مخارج روزانه ى خود مى نوشتم.

ايشان فرمود: خيلى خوب، اينجا هم همين كار را بكنيد. سپس فرمود: با آقاى نجابت به شاه زاده حسين كه امام زاده اى است در همدان رفته، يك اتاق بگيريد، من هم پول مى دهم كاغذ و قلم و كتاب دعا بخريد و در اتاق را باز كرده، يك دعا آويزان كنيد تا مردم ببينند و از اين راه امرار معاش كنيد.

گرچه اين كار نيز خيلى برايم فشار داشت، لكن ديدم مى توانم آن را انجام دهم؛ لذا طرح دوم را قبول كردم. ايشان هم فورا قدرى پول به آقاى نجابت دادند تا كتاب دعاى «مجمع الدعوات» و قلم و كاغذ و ميزى خريده، سپس در آن امام زاده يك اتاق براى ما بگيرند. ما هم دعاى درازى نوشته، جلوى اتاق آويزان كرديم و پشت آن ميز نشستيم تا مشترى ها مراجعه كنند.

روز اول اصلاً كاسبى نشد. روز دوم زنى آمد و گفت: آقا! طالع مرا ببين! گفتم: خانم! اين چيزها دروغ است و من اهل اين كارها نيستم. اگر دعا بخواهى به تو مى دهم. گفت: تا طالع مرا نگيرى چه مى دانم كه چه دعايى لازم دارم! گفتم: هر دعايى مى خواهى اينجا هست. گفت: بايد اول طالع مرا بگيرى. گفتم: خانم! اين حرف ها صحيح نيست. گفت: پس به درد نمى خورد و رفت.

دو سه نفر به همين شكل مراجعه كردند و من هم به آنها مى گفتم: اين فال هايى كه در كتاب «مجمع الدعوات» است دروغ است؛ زيرا مثلاً مى گويد: اسم تو چيست و اسم مادرت چيست و بر طبق آن فال مى گيرد! خوب، ممكن است هزاران نفر در اسم خود و مادرشان با هم مشابهت داشته باشند. آيا همه سرنوشت يكسانى دارند؟ مسلما اين حساب غلط از آب در مى آيد.

روز سوم هم يك قصاب آمد و گفت: من خيلى حالت عصبانيت دارم و زياد عصبانى مى شوم. دعايى به من بدهيد كه خدا مرا حفظ كند تا دعوا نكنم. دعايى به او دادم و مثل اينكه دو يا چهار تومان داد. آن سه روز كاسبى ما همين مقدار بود؛ لذا خدمت آقاى انصارى رفته، عرض كردم: قضيه از اين قرار است كه مردم مى گويند طالع ببين! علاوه بر آن بعضى از اين دعاهاى «مجمع الدعوات» مأثور نيست.

ايشان فرمود: اين اشكال ندارد؛ زيرا نوعا از اسماء الله است و شما مى توانيد براى تبرك بنويسيد. عرض كردم: طالع بينى را چه كنم كه دروغ است؟ ايشان قانع شده، فرمودند: خوب، اگر نمى شود دكان تان را جمع كنيد.

طرح دوم نيز كه عملى شد فايده اى نبخشيد.

همان طور كه عرض كردم هر كدام از طرح هاى ايشان برايم فشار داشت و تازيانه اى براى نفس بنده بود. و شايد ايشان هم روى همين جهت چنين پيشنهادهايى مى فرمود. بنده نيز چون نسبت به ايشان مطيع بودم چيزى نمى گفتم و الاّ اگر در همان وقت به خود مراجعه مى كردم از باطن به من اذن داده نمى شد؛ زيرا عزت مؤمن در جاى خود بايد محفوظ باشد، در حالى كه پيشنهاد ايشان براى حقير خلاف عزت بود.

آنگاه طرح سوم خود را پيشنهاد كرده، فرمود: در همدان كار و كسبى از كارهاى صنعتى پيدا كنيد. عرض كردم: مثلاً چه كارى؟ فرمود: در اينجا حلبى سازى خيلى رواج دارد! چيزهايى مثل ناودان و آفتابه درست مى كنند. شما هم برويد حلبى ساز شويد. عرض كردم: من از اهل اين حرفه در اين شهر كسى را نمى شناسم؛ لذا استاد برخاسته، دو نفرى با عبا و عمامه به مغازه هاى حلبى سازى مراجعه كرده، ايشان سؤال مى كردند: شاگرد نمى خواهيد؟ حلبى ساز مى پرسيد: كى؟ آقاى انصارى مى فرمود: اين آقا! حلبى ساز نگاهى به من مى انداخت و مى گفت: ايشان به درد ما نمى خورد. ما يك بچه مى خواهيم.

يكى دو جا بيشتر سؤال نكردند و بازگشتند. چند روز بعد در منزل ايشان نشسته بودم كه يك حواله ى هفتاد تومانى براى حقير نوشته، فرمودند: برويد از فلان تاجر در بازار بگيريد. و چون در آن موقع پول خيلى ارزش داشت يكى دو ماه امر ما با همان هفتاد تومان گذشت.

در ضمن علاوه بر فشارهاى مادى گاهى حالت قبض معنوى عجيبى نيز پيدا مى شد كه براى حقير خيلى فشار داشت. يك شب در اين باره از آقاى انصارى سؤال كردم. ايشان فرمود: آسيد حسين! من نمى خواستم به شما بگويم، لكن گويا خداى متعال به شما لطف دارد. اگر شما در كربلا مانده بوديد همه ى كارهاى تان درست شده بود. مگر من به شما نگفتم آنجا بمانيد تا خودم نامه بنويسم كه بياييد؟

با اين كلام گويا تازه بيدار شده، متوجه شدم كه تمام فشارها به خاطر يك مخالفت بوده است. گرچه بنده به آقاى نجابت يادآورى كرده بودم كه آقاى انصارى فرموده اند: در كربلا بمان، لكن به هر حال، ما دستور ايشان را ناديده گرفته و عازم ايران گشته بوديم، در حالى كه اين راه راهى نيست كه انسان ميل خودش را ملاك قرار دهد.

در واقع استاد بزرگوار عنايات حضرت سيد الشهداء عليه السلام را نسبت به حقير ملاحظه كرده و شايد به همين جهت امر به ماندن در كربلا كرده بودند.

[1]- الجواهر السنيه، ص 92

[2]- نهج البلاغه فيض الاسلام، كلمات قصار شماره 143

 1 نظر

در محضر عارف مجذوب آية اللّه انصارى قدس سره

01 اردیبهشت 1396 توسط طاهره رفيعي

​

17–در محضر عارف مجذوب آية الله انصارى قدس سره

چندى نگذشت كه جناب آقاى نجابت از نجف اشرف به كربلا آمده، پس از احوال پرسى فرمود: آسيد حسين! يك نفر از مجذوبين و عشاق راه حق آمده و ايشان تنها كسى هستند كه به درد شما مى خورند.

بنده براى ملاقات با ايشان با قرآن استخاره كردم، آيه ى شريفه ى «و الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله و الذين آووا و نصروا اولئك هم المؤمنون حقا» آمد و برداشت خوبى از آيه به نظرم رسيد؛ لذا همراه شيخ به خدمت جناب عارف مجذوب و سالك محبوب آية الله آقاى حاج شيخ محمد جواد انصارى همدانى - قدس سره - كه به قصد زيارت سرور شهيدان و راهنماى عاشقان و مقتداى مقربان، حضرت ابى عبد الله الحسين - عليه آلاف التحية و الاكرام - با جمعى از تلامذه و رفقاى همدانى خود به كربلا مشرف شده بودند رفتيم.

جناب شيخ نيز به اشاره ى حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله كه از تلامذه ى جناب آقاى قاضى قدس سره بود عازم زيارت جناب انصارى - اعلى الله مقامه الشريف - شده بود.

به محض ملاقات و نگاه كردن به صورت آقاى انصارى قدس سره چنين يافتم كه تنها كسى كه مى تواند رفيق راه من باشد ايشان اند. و بلافاصله محبت شديدى نسبت به آن بزرگوار در خود احساس كردم. و هر قدر كه مجالست بيشتر طول مى كشيد انس و محبت بيشتر مى شد.

در صفحات قبل متذكر شدم كه پس از ملاقات با جناب قاضى قدس سره با اينكه از ايشان خيلى خوشم آمده بود، لكن ايشان را رفيق راه خود نيافتم و به عكس، به محض ملاقات با جناب انصارى قدس سره متوجه شدم كه مطلوب درونى حقير نزد آن بزرگوار است؛ زيرا بنده طالب محبت خداوند تبارك و تعالى بودم، در حالى كه خدمت جناب قاضى رحمه الله صحبت از رياضت بود.

اكنون بايد توضيح دهم كه براى سير و سلوك دو طريق عمده وجود دارد: راه رياضت و راه محبت.

افرادى كه از طريق رياضت و مجاهده كه در واقع راه تزكيه ى نفس است به سير و سلوك مشغول مى شوند، نوعا با اذكار و اوراد و اربعين هاى پى در پى و عبادت هاى طاقت فرسا و تحمل فشار مبارزه و مخالفت با نفس مى كوشند با محو نمودن رذايل نفسانى، خود را به صفات حق و اوليايش متخلق نمايند.

امّا از آنجا كه انسان خود را دوست دارد و به تبع آن هر آنچه را كه متعلق به اوست نيز دوست دارد، نفس به سادگى تسليم اراده ى عقل نگشته، با آن درگير خواهد شد و برداشتن هر قدمى به خصوص براى نفوس قوى - چنانچه خلاف طبع و نفس باشد كه معمولاً نيز چنين است - مستلزم مبارزه و مجاهده هايى بس عظيم خواهد بود. علاوه بر آن با محو هر يك از صفات رذيله كه توأم با هزاران نوع جان كندن است گرفتار رذيله ى ديگرى مى گردد؛ بخل را از خود دور مى كند دچار ريا مى شود، از ريا مى گريزد اسير عجب مى گردد، و همين طور… و تا وقتى كه نور توحيد بر قلب او نتابد اين مشكلات ادامه خواهد داشت؛ زيرا ريشه كن شدن رذايل نفسانى جز با اشراق نور توحيد ميسور نيست.

از طرفى بسيار طبيعى و بديهى است كه انسان طالب جان دادن و تحمل فشارهاى كشنده ى دائمى نخواهد بود. بر همين اساس است كه كمتر كسى را مى يابيد كه از ملك الموت كه ملك مقرب خداست خوشش آمده، او را دوست داشته باشد! چرا كه او جان مى گيرد و نفس از جان دادن متنفر است.

پذيرش و تحمل ولايت مولا امير المؤمنين عليه السلام نيز به همين لحاظ براى بسيارى از نفوس دشوار است؛ چون آن بزرگوار - صلوات الله عليه - مربى نفوس اند. نفس جهول و سركش را مى گيرند و به نفسى قدسى متحول مى سازند.

كسانى كه در ظاهر تابع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودند و تا آن حد اظهار دوستى مى كردند و «حبيبنا رسول الله » مى گفتند، نسبت به امير المؤمنين عليه السلام كه نفس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است پايشان لنگ بود! چرا؟ چون انسان در آنجا بايد از طريق نفس عبور كند و اين ناگزير توأم با تحمل فشار و جان كندن خواهد بود.

امّا راه محبت از جهتى آسان تر است؛ زيرا در اين راه متعلق محبت «خود» نيست و محبت به جاى ديگرى تعلق پيدا مى كند؛ لذا نفس درگير نشده، بدون احساس كم ترين فشار و سختى از همه چيز مى گذرد.

محب هيچ گاه از خدمت كردن به محبوب خسته نشده، تمام دستورات او را با كمال ميل و اشتياق انجام خواهد داد و با انعكاس صفات محبوب در محب، خواسته هاى او خواسته هاى اين خواهد گشت و چنانچه محبوب از اولياى خدا باشد تمام رذايل، خود به خود محو مى گردد.

افرادى كه در مقابل قدرت و زور از كم ترين سرمايه ى خود نمى گذرند با اندكى محبت، همه ى دارايى خود را به سادگى و باكمال نشاط و شوق فداى محبوب مى نمايند. نفوس قوى را محبت است كه بى چاره خواهد كرد؛ لذا مى بينيم كه در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله همه ى مسلمان ها نسبت به حضرتش اظهار دوستى مى كنند؛ زيرا وجود شريفش ظهور رحمت و محبت است.

«إن الله عز و جل أدّب نبيه على محبته، فقال: و إنك لعلى خلق عظيم.» [1]

حتى حيوانات را نيز از طريق محبت مى توان رام نمود. و من اين مطلب را امتحان كرده ام.

ايامى كه در نجف اشرف مقيم بودم، غالبا روزهاى جمعه با رفقا به باغستان هاى اطراف مى رفتيم. يكى از روزها كه براى تفريح به باغى رفته بوديم سگى در بيرون محوطه ى باغ رها شده و براى رفت و آمد رفقا ايجاد زحمت مى كرد؛ لذا دو نفرى رفت و آمد مى كرديم.

بنده با آقاى نجابت از باغ بيرون آمده، چون حال خوشى داشتم به ايشان عرض كردم: دوست داريد سگ را رام كنم؟ ايشان هم كه گويا منتظر چنين كلامى بود مرا بر اين كار تشويق نمود. حقير با نگاه خاصى كه همراه با محبت بود به سگ خيره شدم؛ بلافاصله دم خود را كه علامت رام شدن او بود تكان داد. هنگام بازگشت نيز اين كار را تكرار نموده، همان وضع پيش آمد.

اين نكته را نيز بايد متذكر شوم كه هر چند مجاهده، سخت و بى مشترى است، لكن هر مسلمانى موظف است براى انجام تكاليف شرعى خود مجاهده كرده، سختى آن را متحمل گردد؛ زيرا مجاهده به معناى عام خود اختصاصى به راه رياضت ندارد. علاوه بر آن، راه رياضت نيز چنانچه به طور صحيح و بر اساس دستورات شرع انجام گيرد سرانجام سالك را به محبت خواهد رساند «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا.»[2] و علامت صحت آن نيز همين خواهد بود. بنا بر اين چنانچه رياضت به محبت منتهى نگردد سالك بايد بداند كه از مجاهده ى خود نتيجه اى نبرده و يا منفعت آن ناقص بوده است، هر چند ممكن است كشف و كرامات و تصرفاتى نيز همراه داشته باشد، لكن اينها دردى را دوا نمى كند.

از طرفى گرچه مؤمنين همه داراى دينى مشترك، مقصدى واحد و در همه حال برادر و برابرند، ليكن در عالم كثرت هركس براى سير خود راهى دارد؛ سنخيت روحى مسأله ى غير قابل انكارى بوده و در سرّ هر كسى راه خاصى است كه اگر آن را در خود بيابد سير براى او بسيار آسان خواهد شد.

با اين مقدمه، همان طور كه عرض شد بنده با اينكه از جناب آقاى قاضى قدس سره خوشم آمد و مثل ايشان را تا آن وقت نديده بودم - و اكنون نيز به ايشان ارادت خاصى دارم - لكن از آنجا كه طالب محبت بودم طبع حقير زير بار نرفت و نتوانست تسليم گردد، در حالى كه راه آقاى انصارى راه محبت بود؛ لذا با خصوصيت روحى كه داشتم ايشان را رفيق راه خود يافتم.

ايشان تنها دستور مى داد كه يك توبه ى واقعى كرده، سپس آداب و سنن را بياموزيد و به آن عمل كنيد و در همه ى امور از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله متابعت نماييد تا محبت آن بزرگوار را به دست آوريد؛ - رضوان الله تعالى عليهم اجمعين -

مدتى كه آن جناب در كربلا بودند اكثر شب ها در منزل حجة الاسلام آقاى حاج سيد هاشم رضوى رحمه الله جلساتى داشتند كه حقير نيز شركت مى كردم.

پس از چند روز ايشان براى زيارت مرقد شريف مولاى متقيان و سرور عارفان و موحدان، امير مؤمنان عليه السلام عازم نجف اشرف شدند.

چند روزى در كربلاى معلا تنها و بى انيس بسر بردم. تا اينكه يك روز مشغول كتابت مطالبى بودم كه ناگهان حالتى دست داد و گويا جناب انصارى قدس سره را ديدم كه با چشمان جذاب خود به من نگاه مى كنند! در همان حال سوزى در اعماق جانم پيدا شد، به طورى كه نتوانستم خود را كنترل نمايم، دست از نوشتن كشيده، بلند بلند با خود حرف مى زدم و مى گفتم: خير! من اين دوستان را رها نمى كنم، اينها هستند رفيقان راه آخرت!

سپس با خانواده كه از حالات حقير بسيار تعجب كرده بود، وداع نموده، عازم نجف اشرف شدم.

همين كه به محضر ايشان شرفياب شدم نگاهى به بنده كرده، فرمودند: آسيد حسين آمدى! كأنّ به حقير فهماندند كه توجه ايشان سبب پيدايش آن انقلاب درونى و حركت به سمت آن جناب شده است.

چند روزى هم در نجف اشرف منزل آقاى حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله از حضور ايشان بهره برديم.

در همان ايام جناب حاج ميرزا على آقا قاضى قدس سره در بستر بيمارى و در حال احتضار بودند. حقير به همراه آقاى نجابت به عنوان عيادت خدمت ايشان شرفياب شدم. عده اى از روحانيون محترم از جمله جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس قوچانى اطراف شان بودند.

در اينجا نكته ى قابل توجهى را بايد متذكر شوم: قبل از ملاقات با آقاى قاضى قدس سره يكى از اساتيد كه نزد او درس مى خواندم همين كه متوجه شد مى خواهم خدمت ايشان مشرف شوم خيلى سعى كرد كه بنده را از ملاقات با آن مرحوم منصرف كند. و از مطالب باز دارنده اى كه مى گفت، يكى اين بود كه اينها سواد ندارند و مراجعه به اشخاص بى سواد صحيح نيست. اين كلام باعث عقده اى شد كه اثرش اندكى در دلم باقى مانده بود.

آن مرد خدا - كه رحمت بى پايان حق بر روح پاكش باد - با اينكه در حال احتضار بود و نفس در گلو و سينه اش صدا مى كرد، كأنّ خواست اين عقده را از دل من برطرف سازد؛ لذا در حالى كه چشم هاى شريفش روى هم بود به جناب آقاى قوچانى امر فرمود تا كتاب علمى بسيار مشكلى را كه نام آن در خاطرم نيست و عبارات و لغات پيچيده و سختى داشت بخواند و با اينكه در آن وقت ادبيات حقير نسبتا خوب بود و اكثر عبارات عربى را مى فهميدم براى بنده اصلاً مفهوم نمى شد.

جناب قوچانى در حالى كه همه ى حضار به استثناى حقير از فضلاى حوزه بودند با صداى بلند مشغول قرائت شدند و به محض اينكه عبارتى را غلط مى خواندند، جناب قاضى قدس سره در حالى كه گاهى صداى خُرخُر از ايشان شنيده مى شد كه علامت خواب يا نزع بود، فورا غلط ايشان را متذكر شده، مى فرمود: شيخ عباس! اين طور بخوان.

بنده متوجه شدم گويا ايشان به من مى فهمانند كه گرچه سواد بدون تقوا و معرفت ارزشى ندارد، امّا آن شخص كه به تو گفت: قاضى بى سواد است اشتباه كرده است.

حقير ده ها سال است كه در اين راه قدم گذاشته و در احوالات مردم دقت كرده ام و بارها ديده ام كه اگر مطلع شوند كسى خداى نكرده به بعضى از فسوق مبتلا گرديده و يا حتى از دين خارج شده، چندان حساسيت نشان نمى دهند، بلكه گاهى اصلاً اعتنا نمى كنند، امّا امان از وقتى كه بفهمند يك عده دور هم جمع شده، براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند و التزام به عبادت پيدا كرده اند، كه هر گونه اذيتى از دست شان برآيد دريغ نكرده و به هر طور كه باشد سعى مى كنند ديگران را از ايشان باز دارند! و همين براى حقانيت راه حق كافى است.

در همان ايام كه در نجف اشرف بوديم و خداى متعال توفيق مرحمت كرده بود كه با عده اى از مؤمنين اخوت فى الله داشته، مشغول اصلاح خودمان شويم پيوسته مقدس نماها در تعقيب و ايذاء ما بودند.

در اينجا تنها چند مورد از آنها را به عرض مى رسانم تا روشن شود كه آيا اين گونه افراد جز اين است كه گرفتار قوه ى واهمه بوده، اصلاً از حقيقت ايمان خبرى ندارند و از علم بويى به مشام شان نرسيده است؟

«ليس العلم بالتعلّم إنما هو نور يقع فى قلب من يريد الله تبارك و تعالى أن يهديه فان اردت العلم فاطلب اولاً فى نفسك حقيقة العبودية» [3]

يك روز آقاى نجابت با تعجب نقل كرد: يكى از شاگردانم كه به او شرح لمعه تدريس مى كنم گفت: شما به دوازده دليل از ما نيستيد و دين ديگرى اختيار كرده ايد.

آنگاه آن ادله را بر شمرده و گفت: شما مقيد هستيد نماز خود را در اول وقت بخوانيد و حال آنكه نماز را هر وقت مى توان خواند! نوافل را ترك نمى كنيد و حال آنكه نوافل واجب نيستند! با يكديگر زياد محبت مى كنيد! اسرار خود را فقط در بين خود نگه مى داريد! قرآن كه مى خوانيد گريه مى كنيد! و …

اينك تو اى برادر عزيز! ببين اين ايرادها اشكال است يا در واقع توصيف مؤمنين مى باشد.

هم چنين به ياد دارم ماه مبارك رمضانى بود كه حقير در كمال ابتلاء به فقر بسر مى بردم، خانواده ام نيز در شرف وضع حمل بود. يك روز آقاى نجابت نزد حقير آمده و در حالى كه خيلى ناراحت بود، فرمود: آسيد حسين! امروز نزد يكى از علما بودم و چون گاهى توسط بعضى از تجار خراسانى بين طلبه هاى خراسانى و قائنى پولى تقسيم مى شود، من كه مى دانستم وضع مادى شما خوب نيست، به حسب تكليف رفاقت به آن آقا گوشزد كردم كه آسيد حسين از طلبه هاى قائنى است و وضعش چنين و چنان است. به محض اينكه اسم شما را بردم يك عده از مقدسين كه نزد ايشان بودند شروع به رد و تنقيد كرده، حتى گفتند: كمك به اين اشخاص، اعانت بر اثم است! در حالى كه مى دانم از حال شما هيچ اطلاعى ندارند!

حقير عرض كردم: اصلاً بنده راضى نبودم شما راجع به اينجانب با كسى صحبت كنيد، من خدايى دارم و كارم با خداست.

ناگفته نماند در هر قشرى از مردم همه نوع افرادى پيدا مى شوند، كما اينكه بعد از اين قضيه آية الله حاج سيد عبد الهادى شيرازى قدس سره پس از آگاهى از وضعم فورا برايم پول فرستاده و شهريه تعيين كردند، با اينكه ايشان هم مرا به حسب ظاهر نمى شناختند. حالا قضاوت در فرق بين اين و آن با خود شما.

ايام سكونت در كربلا نيز غالبا روزهاى جمعه براى رفع خستگى با برادران الهى و رفقاى سلوكى به يكى از باغستان هاى آنجا مى رفتيم. روزى يكى از طلاب همسايه تقاضا كرد كه روز جمعه كه بنا به عادت قبلى بيرون مى رويم او را با خود ببريم. بنده هم طبق وظيفه ى ايمانى گفتم: مانعى ندارد و او را همراه خود برديم.

امّا بعدا متوجه شديم كه ايشان را بعضى از مقدسين براى تجسس فرستاده اند تا ببينند ما در خلوت چه اعمالى انجام مى دهيم! هنگامى كه وارد باغ شده، تفريح مى كرديم احساس كردم كه او كاملاً مراقب رفقا است. حتى گاهى كه بعضى به دستشويى مى رفتند تعقيب مى كرد تا ببيند كجا مى روند!

بنده هم كه جوان بودم و خيلى زنده تر از حالا، ميلم كشيد قدرى ورزش كنم. شاخه ى درختى را گرفته، خود را به قوه ى بازو بالا و پايين مى كشيدم. در اين حال ديدم وى با تعجب مراقب افعال حقير است و با دقت كارهاى بنده را بررسى مى كند!

بعدها معلوم شد كه در گزارش خود به آقايان گفته است: من چيز خلافى از آنها نديدم فقط عبادتى با درخت داشتند كه نفهميدم چه نوع عبادتى است!! - أعاذنا الله و اياكم من سخرية الشيطان - در اينجا بنده درد دل هاى زيادى دارم كه فعلاً مجال نقل آنها نيست.

در خلال همان ايام شخص سابق الذكر كه حق تدريس بر بنده داشت و امثال مرحوم آقاى قاضى را بى سواد به حساب مى آورد، متوجه شد كه حقير با جناب آقاى انصارى قدس سره ملاقات كرده، از مصاحبين ايشان شده ام؛ لذا با عجله خود را به من رسانده به طرق مختلف مطالبى را عنوان كرد: اول شروع كرد اظهار تأسف نمودن به اينكه يك نفر داشتيم كه به او اميد ديانت مى رفت، ولى افسوس كه از دست رفت! سپس گفت: ولى خوب هنوز دير نشده و مى توان كارى كرد! بنده هم گوش داده، ساكت بودم. پس از آن رو به حقير كرده، گفت: مگر يكى از وظايف مؤمن اين نيست كه اگر چيز خوبى به دست آورد تنها نخورد، بلكه برادران مؤمن خود را هم بهره مند سازد؟

بنده متوجه منظور او شده، گفتم: بلى، همين طور است كه مى فرماييد، لكن به شرط اينكه آن برادر مؤمن به چنين غذا يا فيضى راغب باشد؛ زيرا اگر كسى به نان جو عادت كرده و به غذاى ديگرى رغبت ندارد و مثلاً از پلو بوقلمون متنفر است و مؤمنى چنين غذايى يا لذيذتر از آن نصيبش گرديده، آيا در چنين صورتى اگر از برادرش پنهان كند به او خيانت كرده؟ يا به وظيفه ى عقلى و ايمانى خود عمل كرده است؟

آنگاه ايشان تصريح كرد كه شنيده ام شما با يك آقاى همدانى تماس گرفته ايد! گفتم: بلى، چنين است. حقير گمشده اى داشتم و مطلوبى را جستجو مى كردم و آن گمشده و مطلوب را نزد ايشان يافتم. و براى من فرقى نمى كرد و تفاوتى ندارد كه همدانى باشد يا غير همدانى، بلكه اهل هر كجا و در هر لباسى كه باشد، حتى اگر بوى مطلوب را از يك حمال هم استشمام كنم خاك پاى او را سرمه ى چشم خود مى نمايم. حالا اگر شمه اى از شميم محبوب نزد شماست، بنده غلام شما و طالب شما خواهم بود.

ايشان گفت: شنيده ام اين آقا به جاى تعقيب نماز شعر حافظ مى خواند. گفتم: خير دروغ شنيده ايد، ايشان بعد از نماز تعقيبات را ملتزم اند، لكن در منزل جلسه اى داريم كه آنجا شعر حافظ خوانده مى شود. وى كه با خواندن اشعار حافظ مخالف بود سخت برآشفت و گفت: برويم لب شط فرات قدرى قدم بزنيم. بنده هم اجابت كردم.

در بين راه از هر درى سخنى پيش آمد. در مجموع بنده حس كردم ايشان تكليف شرعى خود مى داند كه مرا از راه برگردانده، در سراى غفلت طبيعت خود منزل دهد! پناه بر خدا از اين گونه طرز تفكر و تشخيص تكليف ها !

بالاخره حقير با اينكه در آن وقت بيش از بيست و دو سال از عمرم نگذشته بود عرض كردم: بنده بالوجدان مى بينم كه اگر در مقابل شخص بزرگى قرار بگيرم در حال خود تغيير و شرم و خضوعى مى بينم و هر قدر آن شخص بزرگ تر و وجيه تر باشد دگرگونى حال بيشتر مى شود، امّا در عين حال كه معتقدم و همه ى ما معتقديم كه خداى متعال از هر بزرگى و صاحب جاهى بزرگ تر و وجيه تر، بلكه همه ى بزرگى ها در مقابل عظمت او هيچ و همه چيز ناچيز است، پس چرا وقتى به نماز مى ايستم با اينكه يقينا خود را در مقابل حق - جل و علا - قرار مى دهم هيچ تأثيرى و تفاوتى و تغيير حالى در خود نمى يابم؟ «انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم.» از اينجا مى فهمم كه اين ايمان، ايمان واقعى نيست؛ لذا مى كوشم كه خود را به مرحله اى برسانم كه قدرى از آثار جمال و عظمت حق را در قلب خود بيابم.

به محض شنيدن اين مطالب با حال عصبانيت گفت: يعنى چه؟ براى اينها در نماز شيطان تجلى مى كند! خدا كجا بود؟ و بعد سر به آسمان كرد و گفت: خدايا! تو شاهد باش كه من بر اين آقا اتمام حجت كردم. و بدون خدا حافظى راهش را گرفت و رفت! و بعد از آن در مدتى كه عراق بودم هر وقت مرا مى ديد روى خود را بر مى گرداند! لكن بنده بحمد الله از عمل او ناراحت نمى شدم؛ زيرا متوجه بودم كه او مرد مغرضى نيست، فقط تشخيص وى غلط است، امّا امان و فغان از مردم منافق و مزور و متملق كه مغرضانه به جنگ مؤمنين مى روند.

پس از اينكه ايشان به حساب خود اتمام حجت كرد و رفت، انقلاب عجيبى در درون خود ديدم؛ گويا يك عده بر من هجوم آورده و مرا ملامت مى كردند.

بنده خوب گوش دادم كه اين واعظان دلسوز و اين نصيحت گويان مهربان چه مى گويند و آخرين حرف شان چيست و مرا به چه چيز دعوت مى كنند و از چه مى ترسانند؟

پس از لحظه اى تأمل، از قال و قيل درونى چنين مسموع گرديد كه مى گويند: به خودت رحم كن، تو جهنم خواهى رفت!

گفتم: آيا براى چه جهنم مى روم؟ مگر مطلوب من غير از دوستى و محبت خدا و دوستان خدا مى باشد؟ پس از تأمل دقيق و عميق دريافتم كه غرضم از پيروى آن مرد حق و دوستى با او رسيدن به محبت حضرت حق - جلَّ و علا - مى باشد و غرض ديگرى - بحمد الله و المنة - در كار نيست. پس گفتم: اگر انسان به خاطر محبت خدا و دوستى اولياى خدا به جهنم مى رود بگذار برود!

به محض اينكه اين جواب دندان شكن داده شد تمام قيل و قال هاى درون خاموش گرديد و فى الحال راحتى و آرامشى در خود احساس كردم.

در ره منزل ليلى كه خطرها ست بسى

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى

ولى گويا هنوز آثار وارد شده ى در خيال با اين شستشو به كلى بر طرف نگرديده بود؛ لذا وقتى كه وارد منزل شدم مجددا يك سلسله افكار پيچيده و درهم به سراغ اين ضعيف آمده، از روى دلسوزى و مهربانى از سلوك الى الله نهى مى نمود!

واقعا جاى تعجب است كه چرا اين افكار و اين مهربانى ها هنگامى كه انسان - العياذ بالله - پى معصيتى مى رود پيدا نمى شود؟ البته علتش معلوم است، پناه بر خدا از حيله هاى نفسانى و طرح هاى شيطانى!

به هر حال، اين بار در مقابل حمله ى شيطان با خود گفتم: به قرآن كريم پناه مى برم و خداى متعال را وكيل خود قرار داده، از او هدايت مى طلبم كه اوست هادى؛ لذا طبق دستور امام صادق عليه السلام - كه مرحوم محدث قمى قدس سره براى تفأل در «مفاتيح الجنان» نقل فرموده - نيت كردم كه آيا به دستور شيخ قيل و قالى عمل كنم يا دنبال استاد معنوى و روحانى بروم؟ قرآن را باز كرده، آيه ى شريفه ى: «قال معاذ الله أن نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده إنّا اذا لظالمون.» آمد.

به بركت قرآن كريم علاوه بر رفع خيالات، چنان اطمينانى در دل پيدا شد كه بحمد الله در اين زمينه تا به حال ترديدى پيدا نشده است. در ضمن متوجه شدم آن شيخ كه حقير را منع مى كرد مغرض نيست، لكن هر كسى را بهر كارى ساخته اند.

خلق الله للحروب رجالاً

و اخرى لقصعة و ثريد

يك روز هم سه تن از اقوام خانواده مان كه هر سه، عالم و قريب الاجتهاد يا مجتهد بودند بعد از آنكه متوجه شدند بنده در راه عرفان قدم گذاشته و با آقاى انصارى رحمه الله آشنا شده ام براى هدايت حقير به منزل ما آمدند! من هم در آن موقع بچه طلبه اى بودم كه نه چندان درس خوانده و نه معلومات زيادى داشتم.

ابتدا گفتند: آسيد حسين! شنيده ايم شما با يك صوفى رفت و آمد داريد! بعد هم اشكالاتى كرده، از هر سو مرا مورد حمله قرار دادند.

گر چه آنان به حسب ظاهر اهل فضل و به اصطلاح ملا بودند و بنده نيز معلومات كافى براى بحث با آنها نداشتم، ليكن به لطف خدا ناگهان يكى از همان هايى كه براى هدايت بنده آمده بود، ناخودآگاه مرا كمك نموده، رو به آن دو نفر كرد و با تمسخر گفت: شما چرا با آسيد حسين بحث مى كنيد؟ برويد با شيخ بهاء الدين عاملى بحث كنيد، كه فرموده است:

علم نبود غير علم عاشقى

مابقى تلبيس ابليس شقى

علم رسمى سر به سر قيل است و قال

نى از او كيفيتى حاصل نه حال

شيطان لعين مى خواست القا كند كه اينها ملا هستند، تو نمى فهمى! امّا اراده ى خدا اين بود كه من محكم تر شوم؛ لذا از لسان او مرا كمك فرمود. وقتى ديدم شخصى مثل شيخ بهايى - كه از علماى بزرگ و فقهاى عالى مقام بوده - اين طور گفته است، نه تنها مردد نشدم، بلكه خيلى هم محكم تر گشته، يقينم به راه خود زيادتر گرديد.

پس از حدود سى سال روزى به منزل يكى از همان سه نفر رفتم. ايشان كتابى در رد صوفيه نوشته بود و مى خواست آن را چاپ كند. داستان جالبى از آن كتاب به من نشان داد و گفت: آسيد حسين! اين را بخوانيد و ببينيد آيا براى چاپ كردن مناسب است؟

بنده آن داستان را خوانده، بين خود و خدا ديدم براى اينكه افراد ساده لوح فريب نخورند خيلى مفيد است. گفتم: جدا لازم است اين داستان را چاپ كنيد؛ چون بعضى ها مطالب نادرستى از گوشه و كنار شنيده، فريب مى خورند و در دام اين افراد مى افتند. او خيلى خوشحال شد.

ناگهان متوجه شدم ايشان با اين كار، حقير را امتحان مى كرده است كه ببيند صوفى هستم يا نه؟ البته آدم مغرضى نبود و اين عمل نيز ناشى از عقيده و طرز تفكر او بود، لكن شرع مقدس براى هر كارى و هر چيزى ميزانى دارد و ما وظيفه داريم در گفتار و كردار خود بر اساس آن عمل نماييم. از آدمى كه هفتاد سال درس خوانده، انتظار بيشترى مى رود. او نبايد به صرف گفته ى يك نفر مثل خودش كه چه بسا فهمش از او هم كمتر است نسبت به مؤمنين سوء ظن پيدا كرده، به آن ترتيب اثر دهد.

به هر حال، چون قرار بود رفقا براى نماز مغرب و عشا به منزل ما بيايند؛ لذا نزديك مغرب برخاسته، عازم منزل شدم. ايشان گفت: تشريف داشته باشيد، يكى از آقايان علما قرار است به اينجا بيايند و مايلند شما را ببينند. بنده كه در آن شخص اشكالاتى مى ديدم گفتم: من با ايشان كارى ندارم. گفت: ايشان با شما كار دارند. در جواب به شوخى گفتم: راستش من يك خانقاهى دارم مى خواهم به آنجا بروم! گفت: اه! شما الآن مخالف اينها بوديد! چه طور شد؟ ديدم مطلب را جدى گرفت؛ لذا گفتم: البته اين خانقاه از آن خانقاه ها نيست. پرسيد: پس چيست؟ گفتم: عده اى از رفقا به منزل ما مى آيند، بنده هم آنها را راهنمايى مى كنم و راه و چاه را نشان مى دهم تا گمراه نشوند. گفت: پس اگر اين طور است عيب ندارد. بعد خدا حافظى كرده، به منزل رفتم.

بد نيست داستانى را كه ايشان در كتاب خود نوشته بود نقل نمايم؛ زيرا همان طور كه گفتم حاوى مطالبى است كه براى جلوگيرى از به دام افتادن انسان در دست بعضى از افراد فاسد و منحرف بسيار مفيد است.

داستان مذكور از اين قرار بود كه شخصى به نام عبد الصمد همدانى در شرح حال خود مى نويسد: من در ايام جوانى خاطر خواه دختر عمويم شدم و هر چه از او خواستگارى كردم مرا رد كردند. و چون از عشق او مى سوختم فكر كردم به عراق بروم تا شايد در اثر دور شدن از او آرام بگيرم؛ لذا عازم عراق شده، به نجف اشرف رفتم.

آن زمان صحن مقدس امير المؤمنين عليه السلام اتاق هايى داشت كه طلبه ها و اشخاص غريب در آنها ساكن مى شدند. اتاقى گرفته، در آن ساكن شدم. يك شب در اتاق خود نشسته بودم كه درويشى آمد و گفت: يا هو! گفتم: بفرماييد.

درويش وارد اتاق شده، گفت: در پيشانى تو حقيقتى مى بينم. گفتم: چه مى بينى؟ گفت: تو به مقامات عالى مى رسى. سپس گفت: تو عاشق دختر عمويت هستى. آنگاه نام دختر عمو و عمويم را برده، اضافه كرد: چند روز است از تبريز حركت كرده اى، فلان شب رسيدى، بين راه با فلان و فلان برخورد كردى، خلاصه تمام گذشته ى مرا خبر داده و گفت: دختر عمويت را كه در فراقش مى سوزى امر مى كنم امشب نزد تو بيايد. با او حرف بزن و هر نشانه اى كه خواستى از او بگير. انگشترى را هم كه خودت به او داده اى به تو مى دهد تا مطمئن شوى كه خود اوست، لكن حق ندارى به او دست بزنى. نيم ساعت نزد تو مى نشيند و مى رود.

درويش اين را گفت و رفت. من نيز در حالى كه احتمال مى دادم او از اولياى خدا باشد سخت مضطرب شده، به انتظار نشستم. ساعت دوازده شب بود كه دختر عمويم سراسيمه و نفس زنان وارد اتاق شد. گفتم: كجا بودى؟! گفت: تو مرا آوردى. آنگاه از هر كدام از نشانه هايى كه بين ما بود از عمويم، از شهر تبريز و… سؤال كردم، همه را درست جواب داد و بعد از نيم ساعت گفت: من مأمورم اين انگشتر را به تو بدهم. انگشتر را داد و خدا حافظى كرد و رفت.

صبح فردا سر و كله ى درويش پيدا شده، گفت: هو! بنده كه با آن شواهد و قرائن به او اعتقاد پيدا كرده بودم گفتم: درويش! خوش آمدى. او وارد اتاق شده، قضاياى ديشب را با خصوصيات آن دختر و صحبت ها و سؤال و جواب ها، همه را گفت، به طورى كه گويا اينجا بوده است. گفتم: درويش! به تو ايمان آوردم. گفت: شرط اين راه تسليم بودن است. سعى كن كه مخالفت نكنى! من تو را به مقامات عالى مى رسانم. دستور اول اين است كه از امروز وضو نگيرى و با تيمم نماز بخوانى!

دقت كنيد همين يك دستور براى بطلان راه او كافى بوده است؛ زيرا حقايق در ضمن عمل كردن به وظايف شرعيه به دست مى آيد. آنها كه طريقت را در عرض شريعت قرار داده و خيال كرده اند طريقت راهى است و شريعت راهى ديگر، در مسيرى گام برداشته اند كه دير يا زود نشانه هاى بطلان راه آنان ظاهر خواهد شد.

خلاصه هر روز دستور تازه اى مى داد؛ امروز بدون وضو، فردا بدون تيمم، روز ديگر اگر جنب شدى غسل نبايد بكنى، حرم هم حق ندارى بروى، كم كم نماز هم نبايد بخوانى و مواظب باش مخالفت نكنى كه راه خطرناك است!

من نيز يكى دو روز غسل نكردم، حرم هم نرفتم، نماز هم نخواندم، تا اينكه يك شب متوجه شدم دلم گرفته و قلبم سياه شده است. گفتم: خدايا! دارم مى ميرم چه كنم؟

اگر كسى قلبش زنده باشد خيلى زود آثار عمل ظلمانى يا نورانى را در خود احساس مى كند. راه خدا قلب را زنده مى كند و دل را آرامش مى دهد، در حالى كه در راه شيطان انسان هميشه مضطرب است. اگر خداى نكرده مؤمن در تشخيص خود دچار خطا شده، به راه نادرست گرفتار گردد بهترين دليلش دل اوست كه آرام ندارد.

در ادامه مى نويسد: با خود گفتم: پدر اين مقام بسوزد! ما مقامات عاليه نخواستيم؛ لذا صبح زود برخاستم و به حمام رفته غسل كردم. سپس به حرم رفته، زيارت كردم و نماز و دعا خواندم و تصميم گرفتم درويش را فراموش نمايم.

نيمه هاى شب در اتاق خود نشسته بودم كه ناگهان متوجه شدم قدرت مرموزى مرا از اتاق بيرون مى كشد. بى اختيار از اتاق خارج شدم. از صحن نيز بيرون آمده، به طرف وادى السلام نجف حركت كردم! اصلاً اختيارى از خود نداشتم. وارد وادى السلام شده، از پله هاى سردابى كه گاهى اموات را در آن مى گذاشتند پايين رفتم! ديدم درويش آنجا نشسته است. مقدارى استخوان جلوى خود جمع كرده، شمعى مقابل خود روشن نموده و با حال عصبانيت دارد به من فحش مى دهد كه هان! چرا مخالفت كردى؟ پدرت را در مى آورم! چنين و چنان مى كنم! خطاب به شمع مى كرد و اينها را مى گفت.

همين كه مرا ديد گفت: آمدى؟ گفتم: بلى، آمدم. گفت: ببين اينجا كجاست! اگر بخواهم سرت را جدا كنم مى توانم؟ من كه تمام وجودم را ترس گرفته بود و به شدت مى لرزيدم، گفتم: بلى، مى توانى. گفت: توبه كن و مواظب باش كه ديگر مخالفت نكنى. اين دفعه اگر مخالفت كنى تو را به اينجا آورده، سرت را مى برم! گفتم: چشم، هر امرى كرديد اجرا مى كنم. بعد گفت: خوب برو. همين كه گفت: برو، گويا رها شدم و آن قدرت مرموزى كه مرا آورده بود آزادم كرد و با اختيار خود به اتاق باز گشته، خوابيدم.

مجددا صبح فردا به حمام رفته، غسل كردم. سپس به حرم رفته، ابتدا استغفار و توبه ى جانانه اى نمودم. آنگاه عرض كردم: يا امير المؤمنين! اين درويش از علاقه ى من به دختر عمويم سوء استفاده كرده و مرا به اين روز انداخته است. شما مرا از دست او نجات دهيد، من ديگر دختر عمويم را نمى خواهم.

شب نيز از ترس به اتاق نرفته، در همان ايوان مبارك خوابيدم و بحمد الله ديگر از درويش خبرى نشد.

مفضّل از امام صادق عليه السلام در باره ى عشق سؤال كرد، فرمودند:

«قلوب خلت عن ذكر الله فأذاقها الله حبّ غيره.» [4]

حالا شما فهم اين آقا را ببينيد تا چه اندازه است كه ما را در رديف كسى آورده كه ما و شما همه به او لعن مى كنيم و مى خواهد ما را با خواندن اين داستان امتحان كند!

البته ممكن است اولياى خدا بر خلاف فهم يا سليقه ى افراد دستورى بدهند و يا احيانا مانند طبيبى كه بيمار خود را از خوردن يك غذاى مقوى پرهيز مى دهد به خاطر رعايت مصالحى يك عمل مستحب را بگويند موقتا ترك كنيد، امّا هرگز خلاف واجبات و محرمات از آنها شنيده نخواهد شد، چرا كه «حلال محمد حلال ابدا الى يوم القيامة و حرامه حرام ابدا الى يوم القيامة.» [5] و اين حكم براى هيچ مقامى استثنا نشده است.

امّا در باره ى اينكه او چگونه چنين قدرتى را از راه شيطانى به دست آورده است بايد عرض كنم: از آنجا كه سنت خداى متعال بر اين است كه هر كس عملى انجام دهد مزد او را عطا فرمايد، اشيا و موجودات را طورى خلق كرده كه لازمه ى هر عملى اثرى است. هم چنان كه اگر دست ها را به هم بزنيد ناگزير صدايش بلند مى شود و ارتباطى به نيت و ايمان و كفر ندارد؛ لذا اگر انسان خلاف نفس كرده، خود را زجر دهد چنانچه براى خدا باشد اثر خدايى دارد و به خدا نزديك مى شود و اگر براى خدا نباشد باز هم آثارى دارد كه همان اثر غير خدايى دستمزد او محسوب مى گردد. چنان كه اگر يك كافر هم درختى بكارد سبز مى شود.

يك دانه ى گندم قابليت آن را دارد كه هفت خوشه و هر خوشه صد دانه بدهد، حال اگر همين دانه با شرايط علمى در زمين صالحى كاشته شود اگر چه به دست كافرى باشد بى ترديد نتيجه اى مطلوب خواهد داشت.

«مثل الذين ينفقون أموالهم فى سبيل الله كمثل حبّة أنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مأة حبة…»[6]

نفس انسان نيز اگر با شياطين سنخيت پيدا كند آنها با او رفيق مى شوند و اگر در اثر تزكيه پاك گردد ملك با او قرين خواهد شد. اين افراد در اثر رياضت هاى باطل و كثيف، انسان را از مرتبه ى انسانيت تنزل داده، او را قرين و هم سنخ شياطين مى كنند و توسط آنان به كارهاى غير عادى دست مى زنند؛ لذا انسان براى اينكه بداند در مسير حق قرار گرفته يا نه، بايد ببيند به كجا نزديك مى شود، به خدا يا به شيطان؟ هر كدام داراى آثار و علائمى است.

اولياى خدا دلبرند، حيات بخش اند، در اثر معاشرت با آنها يقين انسان به خدا زياد شده، دنيا در نظرش كوچك مى گردد. اضطرابات و نگرانى هايش از بين رفته، آرامش پيدا مى كند. محبت خدا و اولياى او در دلش زيادتر مى شود. اينك ببين آيا آثار قرب به خدا را در خود مى يابى؟

كسى كه در صدد اصلاح نفس و روح خود برآمده، درست مانند كسى است كه جسم خود را در وزنه بردارى، پرش، يا كارهاى ديگر تربيت مى كند. اين افراد شايد قوت چندانى هم ندارند، ولى در اثر تربيت، حركت هايى مى كنند كه ممكن است آن را در حد سحر بدانند. نفس و روح نيز همين طور است. اگر اين سرمايه ى معنوى را از راه خودش و براى خدا تربيت كردى سلمان و ابوذر مى شوى و اگر بر خلاف حقيقت سير نمودى آن قدر تنزل مى كنى كه با شياطين محشور خواهى شد و اين لازمه ى طبيعى سنخيت و مشابهت است.

از مرحوم آقاى سيد كريم كه تشرفات متعددى براى او پيش آمده، نقل شده كه فرمود: شبى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم. عرض كردم: يا رسول الله ! آرزو دارم فرزندتان حضرت صاحب الامر عليه السلام را زيارت كنم. حضرت فرمودند: يك سال صبح و شام براى حسينم گريه كن.

چرا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين دستور را به او دادند؟ براى اينكه لااقل از يك جهت با امام زمان - صلوات الله عليه - مشابهت پيدا كند تا لياقت تشرف در او حاصل گردد؛ زيرا در زيارت ناحيه آمده است كه آن حضرت خطاب به جد بزرگوارشان عرض مى كنند:

يا مولاى!… اگر زمانه مرا به تأخير انداخت و نبودم تا تو را يارى كنم… هر صبح و شام برايت گريه مى كنم…

همين مشابهت، يك نوع سنخيت بين او و حضرتش - عجل الله فرجه - به وجود آورد و او را موفق به تشرف گردانيد.

امّا اينكه واقعا آن درويش، خود دختر را آورده يا نه، بايد عرض كنم كه قطعا خود دختر نبوده است؛ زيرا او چنين تسلطى بر ديگرى ندارد كه بتواند جسمش را برداشته، در آن مدت كوتاه حاضر گرداند. البته انگشتر او را ممكن است از دستش در آورده باشد، امّا خود او را نمى تواند بياورد. ظاهرا يكى از اجانين به شكل دختر در آمده و سؤال و جواب كرده و باز گشته است. سؤال و جواب ها نيز چون مربوط به آينده نيست جن به سادگى مى تواند آنها را پاسخ دهد، هم چنان كه ممكن است مربوط به عالم نفس خود درويش باشد.

كار كسانى كه امروزه ادعاى احضار روح مى كنند نيز از همين قبيل است. حتى در باره ى دجال ملعون كه پس از خروج ادعاى الوهيت مى كند و بر طبق ادعايش معجزاتى نيز مى آورد و مثلاً كسى را مى كشد و او را زنده مى گرداند، حديثى وارد شده كه شياطين، خود را به شكل مقتول در مى آورند، نه اينكه او قدرت زنده كردن مردگان را داشته باشد.[7]

به هر حال، درست است كه در ميان مردم برخى افراد راه باطل را در پيش مى گيرند و اين امر شرعا و اخلاقا مؤمنين را نسبت به خود و معاشرين، مكلف به وظايف خاص در اين باره مى نمايد، ليكن اين مطلب را نيز نبايد از نظر دور داشت كه انسان بايد همواره مراقب رفتار و گفتار خود بوده، مبادا با فراهم كردن موجبات ايذاء مؤمنين، خود را در معرض سخط و غضب الهى قرار دهد.

شما را به خدا آيا اسلام اجازه مى دهد كه به مجرد شايعه و يا سوء ظن بدون تحقيق، كسى را تفسيق يا تكفير نماييد؟ بدانيد روز قيامت شما را پاى حساب مى آورند! چرا بدون دليل با سخن خود مؤمنى را رد كردى؟ چرا به يك مؤمن بدون تحقيق توهين كردى؟ لااقل برو با او صحبت كن، عقايد او را ملاحظه كن، بر ميزان شرع عرضه بدار و چنانچه خلاف بود بگو خلاف است.

امّا متأسفانه نه تحقيق مى كنند نه اطلاع صحيحى از عقايد او دارند و نه مى پذيرند كه ممكن است خودشان دچار اشتباه شده باشند و چنان مغرور معلومات خود شده اند كه اصلاً نمى توانند درباره ى خودشان احتمال اشتباه بدهند.

آيا اگر كسى در اخبار و احاديث اهل بيت تحقيق كرده، در آيات قرآن تدبر كند، در اوضاع و احوال دنيا تفكر نموده، عبرت بگيرد، نفس را تزكيه كرده، خودش را درست كند و بنايش اين باشد كه هر چه آنها فرموده اند عمل نمايد، چنين كسى منحرف است؟ آيا ائمه فرموده اند او را لعن كنيد؟! اگر اين طور باشد اول كسى را كه بايد لعن كرد سلمان است و دومش ابوذر! قدرى بترسيد، مسأله ى تفسيق و تكفير مؤمن كار كوچكى نيست.

بگذريم كه گله و درد دل در اين زمينه زياد است.

بعد از اين جريانات در عزم خويش جدى تر شده و تصميم به پيروى از جناب خلد آشيان آقاى انصارى قدس سره گرفتم. گر چه در مقام عمل پايم لنگ بود، امّا دوست داشتم كه اين راه را بروم.

لذا از استاد معظم مطالبه ى دستورالعمل نمودم. ايشان هم بدون مضايقه راهنمايى كرده و دستوراتى دادند. از جمله فرمودند:

اول بايد از جميع معاصى توبه ى صحيحى كنيد. و براى اين كار اگر حال توبه داريد نماز روز يكشنبه ى ماه ذيقعده را كه مرحوم محدث قمى در اعمال آن ماه نقل كرده، بخوانيد. و اگر حال توبه نداريد ابتدا حال را تحصيل كنيد. و راهش اين است كه هر روز در ساعتى معين و در جاى خلوتى افرادى را كه قبلاً مى شناختيد و از دنيا رفته اند به ياد آورده، فكر كنيد كه الآن آنها كجا رفته اند؟ و در آنجا به چه چيز احتياج دارند؟ و همين طور فكر را ادامه داده تا كم كم حال انزجار از دنيا پيدا شود. و نماز مذكور را بعد از آن بخوانيد.

هم چنين فرمودند: آداب و سنن را مطالعه كرده، به آن عمل نماييد. نماز را در پنج وقت بخوانيد و دائما با وضو باشيد. نوافل و مخصوصا نافله ى شب را ترك نكنيد. روزهاى جمعه خود را معطر نماييد. هر وقت حالى داشتيد مناجات خمسه عشر را بخوانيد. با خدا مناجات كنيد و از توسل به اهل بيت عليهم السلام خصوصا حضرت ابا عبد الله عليه السلام غفلت ننماييد.

دستور توبه ى ايشان بر حقير كه در آن وقت خيال مى كردم مقدار زيادى از راه را طى كرده و مدت هاست كه در وادى توبه و انابه قدم گذاشته ام، بسيار گران آمد، امّا بايد دانست كه توبه را مراتب و مراحلى است كه حقير از اين معنا غافل بودم. توبه ى قبلى نوعى جا عوض كردن از مكانى به مكان بهتر بود، امّا اين توبه، پرواز از زمين طبيعت به آسمان روحانيت است و اين معنا را در خواب كه يكى از عوالم و آيات خداوندى است به حقير ارائه فرمودند.

در عالم رؤيا ديدم: با رفقا و عده اى ديگر در جايى مجتمع شده ايم و همگى خيال پرواز به غرفه هايى داريم كه در يك ساختمان چند طبقه بود. در آن حال، حقير خيال مى كردم كه مى توانم با يك پرواز به آخرين غرفه رفته، در آنجا منزل كنم؛ زيرا كار را بلامانع ديده، در خود نيز قدرت و تيز پروازى احساس مى كردم. در اين هنگام متوجه شدم كه سگ بسيار بزرگ و سهمگينى در كمين است تا هر كس بخواهد پرواز كند او را پاره پاره نمايد؛ لذا هيچ كس جرأت پرواز از صحن آن سراى طبيعت را به خود نمى داد و همه به حال انتظار ايستاده بوديم.

در همين حال پيرى از در آن سراى وسيع وارد شد و پاى خود را روى گردن آن سگ گذاشته، مانع از افتراس وى گرديد. بنده متوجه شدم كه آن سگ نسبت به او بسيار مطيع و خاضع است و چون خيلى منتظر فرصت بودم وقت را غنيمت شمرده، پرواز كردم، امّا با اينكه خيال مى كردم مى توانم با يك پرواز خود را به آخرين غرفه برسانم، با زحمت بسيار و سنگينى زيادى كه در جسم خود احساس مى كردم توانستم خود را تنها به اولين غرفه برسانم. آنگاه آن پير حقيقت پاى را از روى گردن سگ برداشت و آن را رها نمود. آن سگ كه از پرواز حقير بسيار خشمگين شده بود به طرز عجيبى به طرف بالا پريد تا بنده را پايين بكشد. امّا تقريبا تا نيم مترى حقير كه بالا آمد بر زمين سقوط كرد و به لطف الهى دستش به اين ضعيف نرسيد.

گر چه در آن وقت متوجه معناى اين خواب نشدم، ولى بعدها فهميدم كه خداى منان به لطف خود اين رو سياه را با حقايق بلند و نكات دقيقى آشنا فرموده است.

انسان بدون توسل به كسى كه سگ نفسش خاضع شده و به دست او تسليم گرديده، نمى تواند از عالم طبيعت قدمى بالا رود. و اين نيازمند شرح بسيارى است كه حقير را حال و حوصله ى بيان آن نيست. خداوند به لطف و كرم خود همه ى برادران را به شناخت نفس و حقيقت آن و مكائد و اطوار آن موفق فرمايد آمين.

از اين مبشرات در آن ايام به بركت وجود آن مرد روحانى و آن امكنه ى شريفه كه دائما ملائك رحمان در آن در صعود و نزول اند زياد ديده مى شد.

گاهى از كشف و مكاشفه سخن به ميان مى آمد. حقير هم كه در ظاهر با آن آشنايى نداشتم روزى خدمت استاد عرض كردم: مايلم مكاشفه داشته باشم تا باعث شوق و رغبت بيشترى گردد. ايشان فرمود: مكاشفه به چه درد مى خورد؟ اهل قرب را توجهى به مكاشفات صورى نيست. و هنگامى كه بعضى از حالات خود را خدمت ايشان عرض نمودم، ايشان فرمود: مكاشفه همين هاست، چيزى را كه خود داريد طلب مى كنيد؟

در اينجا اشاره اى به حقيقت خواب و كشف خالى از لطف نيست:

تعلق انسان در هنگام خواب از بدن و متعلقات خود كم شده و روح او به عالم بالا توجه پيدا مى كند. و چون روح در عالم خود محيط بر عالم ماده مى باشد هر چه به مركز خود - كه عالم امر است - نزديك تر گردد احاطه ى او بيشتر مى شود؛ لذا گاهى از آن عالم كه معناى محض است، اطلاعاتى به دست آورده، آنگاه قبل از بيدار شدن براى تفهيم به خود مناسب با سليقه و طرز تفكرش آنها را صورت بندى و ترسيم مى نمايد.

البته ممكن است براى افرادى قبل از رسيدن به عالم امر به واسطه ى ارواح طيبه معنايى در عالم صورت افاضه شود كه طبعا نيازمند صورت بندى جديد نخواهد بود. كما اينكه ممكن است معنايى را ببيند، لكن نتواند صورت مناسبى براى آن ترسيم نمايد، كه در اين مواقع پس از بيدارى گرچه مى فهمد جايى رفته و چيزى ديده، ليكن نمى تواند صورت آن را در ذهن بياورد. مطالب بسيار مهم اغلب همين طور است.

كشف نيز كه غالبا در نتيجه ى عبادت و كم شدن تعلقات مادى حاصل مى شود چيزى شبيه خواب ديدن امّا در بيدارى است كه در آن ممكن است انسان اختيارا يا بدون اختيار اطلاعاتى را از مركز روح خود يا ارواح طيبه به دست آورد.

ناگفته نماند: چه در خواب و چه در مكاشفه انسان ابتدا از عالم خيال خود عبور مى كند و چيزهايى مى بيند كه معمولاً همان هايى است كه در طول روز با آنها مأنوس بوده است. البته بسيارى از افراد اصلاً قدمى از عالم خيال فراتر نرفته و پيوسته با خيالات خود بسر مى برند، ليكن اگر انسان از عالم خيال بگذرد در آن صورت وارد جو كه مابين زمين و آسمان و محل سكونت شياطين است مى گردد كه ممكن است در آنجا نيز مطالبى به او القا نمايند كه معمولاً به صورت جريانات آشفته و مطالب وحشتناك در مى آيد.

خواب و كشفى كه مربوط به اين دو مرحله است معمولاً تعبير ندارد. مكاشفات و خواب هاى صحيح عمدتا مربوط به فوق اين دو مرحله مى باشد، لكن همان ها نيز در مسير بازگشت، از القاءات شيطانى ايمن نيست. در عين حال چون ممكن است معانى متعددى توسط افراد مختلف به صورت واحدى ترسيم گردد و يا معناى واحدى به شكل هاى مختلف صورت بندى شود، تعبير آن بسيار مشكل است؛ لذا تعبير خواب و درك معناى صحيح كشف كار هر كسى نيست. و معبر كسى است كه بتواند با توجه نمودن به روحيه و طرز تفكر شخص از نقل كشف يا خواب، اصل آن معنا را بيابد و يا همزمان با نقل آن از نفس گوينده عبور كرده و با تماس گرفتن با ملكوت او معنايى را كه ديده است درك نمايد.

بر اين نكته نيز بايد تأكيد نمود كه خواب و كشف خود به خود چيزى نيست كه مايه ى دل خوشى انسان باشد مگر اينكه موجب ترغيب و نشاط و رجاء گردد و انسان را به تلاش بيشترى در انجام وظايف و تكاليف بندگى تشويق نمايد يا هشدارى براى جلوگيرى از ارتكاب معاصى باشد و يا لااقل مجهولى را براى انسان روشن نمايد.

جناب حجة الاسلام آقاى سيد عبد الله فاطمى رحمه الله مكاشفاتى داشت. و چون اكثر آنها صحيح بود بنده گاهى براى روشن شدن بعضى از حالات خود از مكاشفات او بهره مند مى شدم. به عنوان مثال، بعد از ظهر يكى از روزها در كربلا در چهار راه حضرت على اكبر عليه السلام در حالى كه به طرف منزل آقاى فاطمى ايستاده و به ستون چراغ برقى تكيه كرده بودم به دسته هاى سينه زنى نگاه مى كردم.

آن روز حال خوبى داشتم. ابتدا متذكر حضرت امام حسين عليه السلام شدم. كم كم حالم تغيير كرد، به طورى كه گويا خود امام حسين عليه السلام را مى ديدم كه عزادارى مى كنند و جز حضرت هيچ كس را نمى ديدم. البته صورتى در كار نبود، بلكه وجود شريف امام حسين عليه السلام برايم جلوه كرده و من مبهوت، تماشا مى كردم. روز بعد كه آقاى فاطمى رحمه الله را ديدم پرسيد: ديروز عصر كجا بوديد؟ سپس خود گفت: ديدم رو به منزل ما به ستونى تكيه كرده بوديد و نور عظيمى كه ابتدا و انتها نداشت در مقابل شما مى درخشيد و شما تنها و مبهوت به آن نور نگاه مى كرديد.

بنده متوجه شدم كه هم كشف او صحيح است و هم حال خودم حال درستى بوده است. البته من نور نمى ديدم، بلكه وجود حضرت ابا عبد الله عليه السلام را درك مى كردم كه ايشان به شكل نور ديده بود.

گاهى نيز به منظور برخى ديگر از امور ياد شده از خداوند تبارك و تعالى درخواست مى نمودم كه در خواب چيزى را به بنده عنايت فرمايد و او - جل و علا- نيز اين بنده ى ضعيف را از عنايات خاصه ى خود بهره مند مى فرمود.

از جمله زمانى توجه پيدا كردم كه ذره اى خوف در وجودم نيست؛ لذا براى اينكه نفس خوفى پيدا كرده و اندكى بترسد از خداى متعال درخواست كردم جهنم را به بنده بنماياند.

شب در عالم رؤيا ديدم وسيله اى شبيه هلى كوپتر كه البته جسم و ماده نداشت پيدا شد. سپس مرا در آن قرار داده، حركت دادند. از بالا نگاه كردم متوجه شدم جمعيت زيادى روى پلى كه به يك دو راهى منتهى مى شد و يك راه به طرف جهنم و يك راه به سوى بهشت مى رفت، ايستاده بودند.

بنده را به طرف جهنم سير دادند. از همان بالا مى شنيدم كه بعضى به يكديگر مى گفتند: آخ! اين بنده ى خدا را هم به جهنم مى برند. تا اينكه در محلى كه شباهت زيادى به اصطبل بسيار وسيعى داشت پياده شدم. مأمورى از پشت سر مرا راهنمايى مى كرد. كنار در جهنم كه بسيار بزرگ ولى بسته بود، راه باريكى قرار داشت كه فضاى آن را بخارهاى سوزانى شبيه بخار گوگرد پوشانده بود.

در حالى كه در آن راه باريك جلو مى رفتيم ناگهان آتشى از داخل فضا به طرف بنده حمله ور شد. بلافاصله ذكر شريف «لا اله الا الله » را براى دفع آن بر زبان آوردم، لكن تأثيرى نكرد. آنگاه صلوات فرستادم، متوجه شدم كه آتش به عقب رفت. اين جريان سه بار تكرار شد. يعنى با حمله ى آتش «لا اله الا الله » مى گفتم و اثرى مشاهده نمى كردم، سپس با صلوات آتش عقب نشينى مى كرد.

بنده ناراحت شده، با خود گفتم: ما چنين گمانى نسبت به خداى متعال نداشتيم كه ما را به جهنم ببرد. در اين حال، فرد همراه كه گويا ملكى به صورت انسان بود، گفت: تو خودت درخواست كرده اى، حالا گله مى كنى؟ علاوه بر آن ما اصل جهنم را به تو نشان نداده ايم.

سپس مرا نزديك آن در بزرگ برده، در را اندكى باز كرد. ناگهان ديدم فضاى آنجا مملو از شعله هاى آتش است و در آن افرادى عريان با زبان هاى آويزان - مانند نخود و لوبيا كه در آب بجوشد - بالا و پايين مى روند و فردى مهيب با هيكلى بسيار بزرگ آنجا ايستاده و دوشاخه اى بلند در دست دارد كه هر وقت يكى از آنها بخواهد خود را از آتش بيرون اندازد با آن دوشاخه بر سر او مى كوبد تا مجددا در آتش فرو رود.«كلما أرادوا أن يخرجوا منها أعيدوا فيها.»[8]

پس از ديدن اين منظره ى هولناك به همراه آن ملك براى گرفتن جواز بهشت وارد دفترى شديم كه افراد سفيد پوش و بسيار خوشرو كه احساس مى كردم تمام وجودشان رحمت محض است اداره ى امور آن دفتر را به عهده داشتند. چند نفر هم با ريش هاى تراشيده براى گرفتن جواز به آنجا آمده بودند.

بنده كه در آن زمان در بيدارى نسبت به افرادى كه ريش خود را مى تراشيدند خيلى حساس بودم ناراحت شده، در حالى كه اخم هاى خود را در هم كشيده بودم گفتم: اينها اينجا چه كار دارند؟ رئيس آن دفتر نزديك آمده، براى آرام كردن من گفت: مگر چه شده است؟ سپس يكى يكى گناهان مرا بر شمرد و گفت: تو اين گناهان را مرتكب شده اى و ما همه ى آنها را پنهان كرده ايم، در حالى كه اين بندگان خدا فقط همين يك گناه را داشته اند و قبل از مردن هم توبه كرده اند!

بنده بسيار شرمنده شده، از خواب بيدار شدم.

بارى، كم كم هنگام مراجعت استاد به وطن اصلى خود همدان رسيد و حقير از اين موضوع خيلى ناراحت بودم؛ لذا اجازه خواستم كه در معيت و يا پس از عزيمت استاد، به همدان هجرت نمايم. ايشان اذن نداده، فرمودند: شما همين جا بايد باشيد. اگر لازم شد براى تان نامه مى نويسم كه بياييد.

در همين ايام در عالم رؤيا ديدم كه حقير و چند نفر از دوستان آقاى انصارى قدس سره در اتاقى در محضر ايشان مجتمع بوديم و يكى از اصدقا كه به حسب ظاهر خيلى زحمت كشيده و از بنده جلوتر بود بيرون اتاق و نزديك در نشسته بود. در اين حال، مرد جليلى كه خيال مى كردم از ائمه ى جماعت كاظمين است با لباس روحانيت و در زى سادات در حالى كه اسلحه اى به كمر خود بسته بود وارد اتاق شد و خطاب به جناب آقاى انصارى قدس سره فرمود: پنج نفر از اينها را نزد ما بفرست، مى خواهيم در فضا پرواز كنند.

حقير متوجه شدم كه چند صد سال پيش تقاضاى شركت در اين برنامه را كرده بودم و اسمم در ليست آنها موجود است، امّا رفيقى كه دم در نشسته، از پرواز در هوا خيلى مى ترسد و هر چه بنده ايشان را تشويق و تشجيع مى نمايم قبول نمى كند.

اين رؤيا را به محضر استاد معظم عرض كردم. با تعجب به من نگاه كرده، فرمود: چنين شخصى را مى شناسيد؟ پاسخ دادم: بلى، ايشان از ائمه ى جماعت كاظمين هستند و نام شان آقا سيد مهدى است.

جناب استاد فرمود: وقتى كاظمين مشرف شديم ايشان را به من نشان دهيد. لكن در كاظمين نه ايشان از حقير سؤال كردند و نه من آن جماعت را كه قبلاً زياد مى ديدم در صحن مشاهده نمودم.

وقتى كه از كربلا براى كاظمين حركت كردند تا از آنجا عازم ايران شوند براى بدرقه خدمت ايشان بودم. همين كه ماشين حركت كرد چنان سوزى در درون خود يافتم كه گويا بخشى از جسمم را بريدند و از من جدا كردند، به طورى كه نتوانستم خود را كنترل كنم و بلند بلند گريه كردم.

بلى، انسان در انس گرفتن حالتى عجيب دارد و اگر قلبش تا اندازه اى از متعلقات جسمانى آزاد شده باشد انس او شديدتر و سريع تر گشته، به هر چيزى كه توجه او را جلب نمايد خيلى زود انس مى گيرد. در عين حال بسيار فراموش كار و شديد الغفله است؛ زيرا با اندك غفلتى مألوف و مأنوس خود را فراموش مى كند. البته مقدارى از اين حالت براى انسان نعمت است؛ زيرا اگر حال غفلت در انسان ايجاد نمى شد زندگى در اين عالم براى او ممكن نمى گشت.

در اين هنگام كه به شدت مى سوختم و گريه مى كردم نگاهم به گنبد مطهر آقاى عالميان حضرت ابا عبد الله الحسين - روحى له الفداء - افتاد و اين شعر در قلبم زمزمه شد:

اميرى حسين و نعم الامير

سرور فؤاد البشير النذير

و بلافاصله قلبم تسلى پيدا كرده، آرامشى در خود يافتم.

پس از يكى دو روز عازم كاظمين شده، مجددا به لقاى استاد فائز گرديدم. چند روز هم در كاظمين از مجالست ايشان استفاده كرديم. و چه مجالسى، كه همه در ياد خداى متعال و اولياى او برگزار مى شد! چنان كه گويى اصلاً دنيايى وجود ندارد.

مردم نوعا هر جا اميد منفعت دنيوى داشته باشند جمع مى گردند، خصوصا جايى كه صورت حق به جانبى نيز داشته باشد. امّا جايى كه دنيا و رياست و شهرت و ساير مظاهر دنيوى به دست نيايد ابدا رغبتى به آن ندارند، خصوصا اگر ضررى هم متوجه آنان باشد كه در اين صورت ترك آن را از وظايف شرعيه ى خود به حساب مى آورند و ديگران را هم براى به اصطلاح حفظ دين! منع مى كنند.

زمانى يكى از طلاب از اين فقير تفقد كرده، اظهار ارادت مى نمود. تا اينكه مسجدى را در اختيارش گذاشته و امام جماعت گرديد، در نتيجه ملاقات با ما را ترك كرد. شبى يكى از اصدقا به بنده گفت: در راه به فلان شيخ برخوردم، از من سؤال كرد: به منزل آسيد حسين مى روى؟ گفتم: بلى، آهى كشيد و گفت: من هم قبلاً مى رفتم و واقعا استفاده مى كردم، امّا فعلاً چون نماز جماعتى دارم مى ترسم به وجهه ى جماعتم لطمه اى وارد شود و الاّ مى آمدم!

حالا قضاوت با شما كه آيا ملاقات با حقير را براى خدا ترك كرده و جماعت را براى خدا حفظ مى كند، يا چيز ديگرى در كار است؟

اگر فرمايش معصومين - سلام الله عليهم - را به ياد آوريم كه به مجالست با اتقيا ترغيب كرده و فرموده اند: «جا دارد تمام عمر را در راه رسيدن به اين هدف به پايان برسانى.» و يا به خاطر آوريم نظر سلمان - رضوان الله عليه - را كه زندگى دنيا را تنها براى اين مى خواهد كه براى خدا سجده كند و يا با بندگان خدا و اخيار مجالست داشته باشد و الاّ مرگ را بر حيات دنيا ترجيح مى دهد، آيا جاى آن نيست كه انسان اندكى به خود آمده، قبل از اينكه به حسرت ابدى دچار گردد در اين طرز تفكرها تجديد نظر نمايد؟

پس هان اى دوستان! اينك كه خداى مهربان به شما اين توفيق بزرگ را مرحمت فرموده كه تا حدودى از اين گرفتارى ها و اوهام رها شده و لااقل با قبح آن آشنا شده ايد قدر يكديگر را بدانيد و از اين حيله هاى نفسانى كه دامن گير خاص و عام است همواره برحذر باشيد. براى خدا اجتماع كنيد و در مجالس خود همچون عده اى نيازمند و فقير، به ياد خدا و منتظر رحمت آن كريم على الاطلاق بنشينيد؛ كه اگر اغراض دنيوى و نفسانى را كنار گذاشته، هر كس كه فكرى برايش پيدا شد فكر كند و چنانچه اهل فكر نيست ساكت و با قلبى خاضع بنشيند تا اگر فيضى نازل گرديد او نيز بهره مند گردد مسلما همه محظوظ گشته، استفاده خواهند برد. و بسا در چنين جلساتى ملائكه ى رحمان نازل گردند و يا بعضى از ارواح طيبه حاضر شوند.

البته به شرط اينكه همه ملتزم به آداب و شرايط لازم براى چنين مجالسى باشند كه مهم تر از همه اسقاط اغراض نفسانى است. آنگاه چنانچه هدف مشتركى دارند - مثل اينكه غرض شان تحصيل محبت خداوند تبارك و تعالى و اولياى او باشد - با همان هدف اجتماع كنند. و چون همه در يك كلاس و داراى يك استاد هستند به يكديگر محبت نمايند و اگر احيانا اختلاف سليقه اى در كار باشد آن را بر اساس همان هدف مشترك ناديده بگيرند كه خود به خود محو مى گردد.

هم چنين ملتزم به مفاد حديث شريف: «أن تحب له ما تحب لنفسك و تكره له ما تكره لنفسك.» [9] بوده و از گمان بد نسبت به برادران خود در هر حالى بپرهيزند. بنگر كه آن بزرگواران عليهم السلام تا چه حد به اين مهم عنايت داشته، كه فرموده اند:

«ضع أمر أخيك على أحسنه حتى يأتيك ما يغلبك منه و لا تظنن بكلمة خرجت من أخيك سوءا و أنت تجد لها فى الخير محملاً.» [10]

پس تا جايى كه يقين به خلاف او نكرده اى حمل بر صحت كن و بگو: شايد غرض خاصى داشته باشد كه من ندانم. و چنانچه هيچ جاى حمل بر صحت نبود از لغزش او بگذر كه بسا از تذكر دادن بهتر باشد. و اگر جاى گذشت هم نبود چنانچه احتمال تأثير دادى مبادا به برادرت خوديت بفروشى كه اثر معكوس دارد و او را نيز به انتقام جويى وا مى دارد، بلكه با لسانى نرم و با شفقت، مخفيانه به او بگو: برادر! بنده خود سر تا پايم پر از عيب و نقص است و هيچ كس خالى از نقص نيست. آنگاه بگو: من چنين مطلبى را در شما ديده ام اگر غرض صحيحى داشته ايد كه هيچ، و الاّ آن را اصلاح كنيد.

با اين ترتيب او نيز كه در مقام اصلاح خود مى باشد از تو شاكر و ممنون خواهد شد.

به ياد دارم روزى براى مسافرتى در يك اتوبوس نشسته بودم و جز حقير كسى با لباس روحانيت در آن اتوبوس نبود. راننده موسيقى روشن كرد. ناگهان هيجان عجيبى در بنده به وجود آمد و به شدت عصبانى شدم. خواستم بگويم آن را خاموش كن، لكن از همان كسى كه از درون به من مى گفت: نهى از منكر بكن سؤال كردم: اگر زن نامحرمى در اينجا باشد آيا امكان دارد مخفيانه به او نگاه كنى؟ پاسخ مثبت بود.

با تعجب ديدم همان كسى كه الآن در ظاهر به خاطر خدا عصبانى شده، حاضر است مخفيانه مرتكب معصيت شود. و به اين نتيجه رسيدم كه در واقع اين غضب براى خدا نيست، بلكه به جناب نفس برخورد كرده است كه چرا در مقابلش موسيقى روشن كرده اند. از اين رو صبر كردم تا آن حالت فروكش كرده و غبارها فرو بنشيند. غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد.

پس از گذشت لحظاتى با خود گفتم: موسيقى حرام است و من در مجلس معصيت نشسته ام؛ لذا تصميم گرفتم براى خدا نهى از منكر كنم. سپس با زبانى نرم و آرام گفتم: آقاى راننده!

همين كه او را صدا زدم، از آنجايى كه نفس در كار نبود، بلكه خالصا و از روى شفقت تذكر مى دادم فورا تأثير كرد؛ لذا پيش از آنكه كلمه ى ديگرى به زبان آورم بلافاصله آن را خاموش كرد و اصلاً نه پشت سر خود را نگاه كرد و نه پرسيد چه مى گويى.

«قل انما أعظكم بواحدةٍ أن تقوموا لله.»[11]

اين يك دستور كلى است و در تمام امورات جارى مى باشد.

و همان طور كه انسان نسبت به دوستان خود وظايفى دارد نسبت به عموم خلق نيز وظايف ديگرى به عهده ى اوست. گاهى ممكن است برادران در اثر عبادت، صفايى پيدا كنند كه قهرا معاشرت شان با مردم سخت مى گردد. در چنين اوقاتى بايد بدانند كه تكليف دينى ساقط نمى شود، بلكه بايد ضمن رعايت آداب معاشرت با مردم، با توجه به اين نكته كه خداى متعال مخلوقات خود را دوست دارد و همه صنع اويند و نقش آنها را خداى متعال كشيده «هو الذى يصوّركم فى الارحام كيف يشاء»[12] و با نظر به روح آنان و نظر حقيقت يعنى با نظر خدايى به آنها نگاه كنند. و چنان كه خود درباره ى بندگان برگزيده ى خود فرموده: «نظروا إلى المخلوقين بنظرى إليهم» [13] بكوشند كه متخلق به اخلاق آنان گردند. در آن صورت همه چيز در نظرشان زيبا مى شود.

بارى، پس از چند روزى توقف در كاظمين و برخوردار شدن از الطاف بى كران الهى، استاد معظم با همراهان به وطن خود همدان بازگشتند. حقير هم با بعضى از اصدقا به كربلاى معلا معاودت نمودم و آن طور كه در نظرم مانده چند ماهى در دورى از استاد محبوب بسر بردم و در اين ايام با صديق شفيق جناب آقاى نجابت رحمه الله مؤاخات و برادرى و انس و صداقت برقرار بود.

[1]- اصول كافى، ج 1، ص 265، باب التفويض… ح 1

[2]- سوره ى عنكبوت، آيه ى 69

[3]- بحار الانوار، ج 1، ص 224، ح 17

[4]- بحار الانوار، ج 70، ص 158، ح 1

[5]- اصول كافى، ج 1، ص 58، كتاب فضل العلم، باب البدع و الرأى و المقائيس، ح 19

[6]- سوره ى بقره، آيه ى 261

[7]- العبقرى الحسان، ج 2 بخش دوم، ص 46

[8]- سوره ى سجده، آيه ى 20

[9]- اصول كافى، ج 2، ص 169، كتاب الايمان و الكفر، باب حق المؤمن على اخيه، ح 2

[10]- اصول كافى، ج 2، ص 362، كتاب الايمان والكفر باب التهمة وسوء الظن، ح 3

[11]- سوره ى سبأ، آيه ى 46

[12]- سوره ى آل عمران، آيه ى 6

[13]- الجواهر السنيه، ص 191

 1 نظر

آشنايى با عارف بزرگوار آية اللّه قاضى قدس سره

30 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

16–آشنايى با عارف بزرگوار آية الله قاضى قدس سره

پس از ملاقات با رفيق شفيق جناب آقاى نجابت به حرم مطهر حضرت ابا عبد الله عليه السلام مشرف شدم و در آن محل استجابت دعا به غوث زمان و كهف انام و خليفه ى رحمان، امام انس و جان، ملجأ درماندگان و پناه مستضعفان و قاصم جباران و نابود كننده ى جهل و كافران، مهدى صاحب زمان - عليه صلوات الله الملك المنان - متوسل شده، با عبارات ساده و عاميانه چنين عرض كردم: آقا! امام زمان! من مى دانم كه شما زنده ايد، صدايم را مى شنويد و مى توانيد جواب حقير را بدهيد، به من بفهمانيد كه آيا بايد مانند ساير طلاب فقط درس بخوانم يا هدف و راه ديگرى نيز هست، و چنانچه راهى ديگر هست بنده را هدايت فرماييد.

همان شب در عالم رؤيا ديدم در مدخل مهمان خانه ى بزرگى ايستاده، آقاى نجابت هم سمت راست حقير مى باشد. در اين هنگام از داخل مهمان خانه سيدى به طرف ما آمده، همين كه به ما رسيد خطاب به آقاى نجابت كرده، فرمود: آشيخ چه طورى؟ ايشان گفت: الحمد لله بد نيستم. آن سيد فرمود: ما كه تمام بيست و چهار ساعت با مولا خوشيم! و بعد نگاهى به حقير افكنده، به وى فرمودند: ايشان را مواظب باش. در اين حال از خواب بيدار شدم.

پس از ملاقات با آقاى نجابت خواب خود را نقل كرده، نشانه هايى را كه از آن سيد در نظر داشتم بيان نمودم. و با اينكه قبلاً او را نديده و اسمى از ايشان نشنيده بودم فرمود: كسى كه شما او را در خواب ديده ايد عارف بزرگوار جناب آية الله حاج ميرزا على آقا قاضى هستند و شما حتما بايد ملاقات ايشان را دريابيد. سپس ملاقات حقير را در نجف اشرف وعده فرمود.

پس از چندى به نجف اشرف - على مشرّفها آلاف التحية و السلام - مشرف شده، شب را در مدرسه ى صدر مهمان جناب شيخ شدم. و در همان شب در عالم رؤيا مجددا ديدم كه بنده با آقاى نجابت در يك ايوان كوچك مقابل شخصى نشسته ايم و هر سه نفر با لباس ارتشى و داراى درجه ى سرهنگى هستيم، امّا سِمت ها فرق دارد. آن آقايى كه خدمت شان هستيم شاه و حقير طبق رسوم شاهانه ى قديم وزير دست راست و جناب شيخ وزير دست چپ اوست. و در عين حال كه مى ديدم حقير از آداب و رسوم جنگ اطلاعى ندارم و وزير دست چپ تا حدودى از اين امور با اطلاع مى باشد، لكن شاه مى خواهد مرا براى جنگ بفرستد. بنده از وضع خود شرمنده بوده، با خود مى گفتم: چگونه سمت من از وزير دست چپ بالاتر است در حالى كه اطلاعات او را ندارم! شاه نيز دستورات جنگ را به او مى داد كه ايشان به من بگويد. دستورات صادر گرديد و حقير مشغول جنگ شده، در همين حال از خواب بيدار شدم.

خواب را به جناب شيخ نگفتم و زيارت آن مرد بزرگ قدس سره همان روز نصيب گرديد. ابتدا متوجه خوابم نبودم، امّا لحظاتى بعد متوجه شدم كه وضع ايوان و جلوس ما درست به همان صورتى است كه در خواب ديده بودم و دستوراتى هم به شيخ فرمودند كه به بنده بگويد.

در وقت ملاقات نسبت به آن عالم ربانى حالاتى به من دست داد؛ همين كه نگاهم به ايشان افتاد متوجه شدم مانند چنين سيدى تا كنون نديده ام و در خيالم گذشت كه ايشان امام زمان مى باشند! بعد با خود گفتم: اسم شريف و نسب بزرگوار امام - عجل الله فرجه - معلوم است و با اسم و نسب اين آقا تناسبى ندارد. سپس با خود گفتم: لابد نايب خاص آن حضرت هستند. باز هم ديدم درست نيست؛ زيرا طبق دستور امام عليه السلام بعد از نواب اربعه - رضوان الله تعالى عليهم - تا روز ظهور نايب خاصى براى آن حضرت نيست؛ لذا متحير ماندم كه براى ايشان چه مقامى معتقد باشم، چون ايشان را مانند ساير علما نمى ديدم و امتياز آشكارى در درون خود براى ايشان مى يافتم.

ناچار به اين مقدار قانع شدم كه ايشان با امام زمان ارتباط باطنى دارند و از اين عقيده نتوانستم بگذرم.

در حالى كه من در اين افكار بودم ايشان با شيخ در حال عتاب بوده و با تندى مى فرمودند: سواد چيز خوبى است! فهم و ادب خوب است! و از اين قبيل مطالب. امّا علت اين گونه عتاب ها معلوم نبود، لكن بعد كه خود شيخ فرمود معلوم شد به اين جهت بوده كه در وقت وارد شدن به منزل و تشرف به خدمت ايشان شيخ از بنده جلوتر راه مى رفته است؛ زيرا جناب قاضى - اعلى الله مقامه الشريف - نسبت به خاندان و ذريه ى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله احترام زيادى قائل بودند.

به هر حال، پس از خطاب و عتاب، شيخ عرض كرد: آقا! ايشان آمده اند از شما دستور العملى بگيرند. ايشان نگاهى به بنده افكنده، فرمودند: به اين زودى! و ساكت شدند.

با اين كلام انقلاب عجيبى در درون حقير به وجود آمد، به طورى كه گويا با خود حرف مى زدم و مى گفتم: «به اين زودى» يعنى چه؟ مگر به طرف خداى متعال رفتن وقت مى خواهد؟ هر وقت حركت كنى زود نيست! اينها چه مى گويند؟ اينها از امام عليه السلام فيض مى گيرند من هم مى روم از خود آن حضرت دستور مى گيرم و ديگر با اينها كارى ندارم.

بعد از لحظاتى مجددا به بنده نگاهى كرده، فرمودند: من با اينكه كسى را كه مجتهد نباشد نمى پذيرم، امّا شما را استثناءً بدون استخاره و استشاره مى پذيرم و فعلاً چند دستورى مى دهم تا ببينم چه مى شود. و دستوراتى چند لطف فرمودند.

بعدا خوابى را كه ديده بودم براى جناب شيخ تعريف كردم. طبق گفته ى شيخ ايشان خواب را براى آقاى قاضى قدس سره نقل كرده بود و آن جناب فرموده بودند: درست است، عالم مثال را ديده است. شيخ پرسيده بود: يعنى ايشان هنوز هيچ كار نكرده، از من بالاتر است؟ جناب قاضى فرموده بودند: بلى، ايشان سيد است.

امّا بنده با اينكه از ايشان خيلى خوشم آمده بود، لكن از شنيدن عبارت «به اين زودى» كأنّ ايشان را رفيق راه خود نديدم و مطلوب خود را آنجا نيافتم؛ زيرا مطلوب درونى بنده عشق و محبت خداى متعال بود و اينجا از مجاهده و رياضت صحبت مى شد.

آنگاه از خدمت ايشان برخاسته، بيرون آمدم، در حالى كه خيلى منقلب بودم. از نجف اشرف به قصد تشرف به مسجد كوفه رفته، از آنجا با پاى برهنه به سوى مسجد سهله كه در آنجا طبق نقل، عده ى زيادى به شرف ملاقات حضرت بقية الله - روحى له الفداء - نايل گشته اند حركت كردم و حال تضرع و ابتهال عجيبى داشتم.

گر چه در آن وقت توجه نداشتم، ولى بعدا معلوم شد كه اين انقلاب و التجاء در اثر ملاقات آن عارف سبحانى و عالم ربانى بوده است؛ زيرا ملاقات خاصان الهى و شيعيان علوى حتى اگر از روى معرفت هم نباشد فوزى عظيم و سعادتى بس بزرگ است. و چه بسا مقصود از روايات در مورد طلب اتقيا و كوشش نمودن در ملاقات با آنها - ولو عمر انسان در اين راه به آخر برسد - ملاقات با چنين اشخاصى باشد يا لااقل، اينان از نمونه ها و مصاديق آن روايات باشند. چنان كه امام صادق عليه السلام مى فرمايند:

«… و اطلب مؤاخاة الاتقياء و لو فى ظلمات الارض و إن أفنيت عمرك فى طلبهم…» [1]

به هر حال، در مسجد سهله تضرع نموده، گر چه به شرف ملاقات نايل نگشتم؛ زيرا در آن وقت اصلاً آمادگى نداشتم، امّا اين خانواده - سلام الله عليهم - كسى را از در خانه ى خود محروم نمى كنند و همين قدر كه خداى متعال توفيق تمسك و توسل به آن بزرگواران را عطا فرمود، هر كسى را به قدر لياقت او بهره مند مى كنند و به قول بعضى از برادران معاصر: اگر تشنه بود سيرابش مى كنند و الاّ او را تشنگى مى بخشند. فثبّتنى الله ابدا ما حييتُ على موالاتكم و محبتكم و دينكم.

در مراجعت از مسجد سهله وارد مسجد كوفه شده، در مقام آدم صفى الله يعنى جايى كه آدم ابو البشر توبه اش قبول درگاه اله قرار گرفت به نماز ايستادم و حالت توجه خاصى در نماز پيدا كرده، چنان لذتى از آن نماز بردم كه مدت ها از تصور آن ملتذ مى شدم و به بركت امام عصر - ارواحنا له الفداء - متوجه شدم كه اين، يكى از عنايات خفيه ى آن ملجأ انام و كهف زمان بوده است.

توفيق زيارت آن عارف ربانى جناب حاج ميرزا على آقا قاضى قدس سره نيز تنها يك بار ديگر در مرض فوت آن مرحوم در حالى كه علما و اخيار اطرافش را گرفته، ايشان در حال نزع بودند نصيب شد. البته خود آن مرحوم طبق گفته ى آقاى نجابت از حقير تفقد فرموده، مكرر از ايشان مى پرسيده اند: آن سيد كجا رفت؟ او را بياور، از ما نرنجيده باشد!

پس از ملاقات با جناب قاضى- اعلى الله مقامه - حالات مختلفى داشتم. ضمن درس و بحث گاهى تفكر در امورات گذشته ى خود مى كردم.

شبى اعمال زمان جاهليت خود را به ياد آورده، متوجه شدم كه اكثر آنها طبق رضاى الهى نبوده، مع ذلك حالت گريه و زارى در خود نمى ديدم. از طرفى متذكر حالات بعضى از انبيا عليهم السلام شدم كه براى يك ترك اولى مدت ها انابه و زارى مى كردند، با خود گفتم: من كه گناهان مسلمى دارم چرا به حال خود گريه نمى كنم و اشكى از من جارى نمى شود؟! اين واقعا بدبختى بزرگى است!

از تصور اينكه چرا چنين حالى دارم در باطن خود، حالت رقتى نسبت به خويش يافته و در نتيجه گريه ام گرفت.

همان شب در عالم رؤيا ديدم: عده اى در يك محل مجتمع شده، از شراكت صحبت مى كنند و هر كس شريك خود را معرفى مى كند. در اين ميان از حقير سؤال شد: تو با چه كسى مشاركت كرده اى؟ بنده بلافاصله گفتم: من با دين محمد صلى الله عليه و آله شريك شده ام. ناگهان منادى ندا كرد: حضرت رسول صلى الله عليه و آلهتشريف مى آورند. پس در ميان جمعيت نگاه كرده، شخصى را در لباس روحانيت ديدم كه عمامه ى سفيدى بر سر داشته، به اندازه ى يك سر و گردن از آن جمعيت بلندتر بود. در آن وقت حالت خجلت و شرمندگى عجيبى بر من عارض شد كه نمى توان وصف نمود. آنگاه از كثرت خجلت و انكسار، خود را بر زمين افكنده، در حالى كه خود را بر زمين مى كشيدم به طرف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهرفتم. ايشان در عين حال كه ابروها را در هم كشيده بودند با نظر رقت و شفقت به بنده نگاه مى كردند. و در همان حال از خواب بيدار شدم.

[1]- بحار الانوار، ج 71، ص 282، ح 3

 نظر دهید »

اقامت در كربلا

29 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

15–اقامت در كربلا

حدود يك سال در سامرا اقامت داشتم و بركات زيادى از آن قبور مطهر به روح اين عاصى رسيد كه فعلاً مستحضر نيستم. تا اينكه سرانجام عازم كربلاى معلا شده، در آنجا متوطن گرديدم.

شبى كه فرداى آن مى خواستم به طرف كربلا حركت كنم به حرم مطهر مشرف شده، خدمت آن بزرگواران عرض كردم:

آقايان و سروران من! حدود يك سال در جوار پر بركت شما بوده ام، مى خواهم ببينم آيا خداوند متعال به اين مسكين آستان شما عنايتى خاص فرموده است؟ و آيا مرا در نزد شما چه منزلتى است؟

همان شب در عالم رؤيا ديدم در قصر سلطانى هستم كه فقط افراد خاصى را به آنجا راه مى دهند و بنده از ملازمين سلطان مى باشم. در اين هنگام صاحب منصبى از كنارم عبور كرده، توجهى خاص به صورتم نمود و پرسيد: شما آقاى ابدال نيستيد؟ بنده كه در آن وقت اسمى از ابدال و اوتاد نشنيده بودم هيچ نگفتم و از خواب بيدار شدم.

روز بعد به ايستگاه قطار آمده، با عده اى از زوار منتظر آمدن قطار بوديم. ناگاه حلقه اى از دراويش ايرانى كه در گوشه اى نشسته بودند توجهم را جلب كرد. با خود گفتم: بروم ببينم اينها چه مى گويند و بلافاصله به طرف آنها رفته، در كنار آنها نشستم.

ناگهان يك نفر با چفيه و عقال عربى نزديك آمده، نگاهى به صورت دراويش كرد و نگاهى هم به صورت بنده افكند و گفت: «بس أنت زين، درويش مو زين». يعنى فقط تو خوبى و درويش خوب نيست. و بلافاصله با حالتى عجيب به سرعت شروع به چرخيدن كرد و در همان حال مرتب مى گفت: «سيد زين، درويش مو زين». گاهى هم به آنها مى گفت: «شما درويش نيست، من درويش، شما براى فلوس، پول». و چنان سريع چرخ مى خورد كه انسان مى فهميد اين كار از روى تمرين نيست و حالش گواه بود كه حال بسيار فوق العاده اى دارد.

در اين هنگام يكى از آن دراويش با ناراحتى و عصبانيت از جا برخاسته، در حالى كه متوجه آن شخص بود گفت: چه مى گويى؟ من درويش نيستم؟ من خوب نيستم؟ بيا برويم داخل آتش!

بنده به آن درويش گفتم: بنشين، آبرو ريزى نكن. گفت: به يارى جدت مى روم!

در اين حال يكى از اهالى آن محل به لسان عربى از بنده سؤال كرد كه اين درويش چه مى گويد؟ بنده براى او توضيح دادم. آن مرد گفت: گاهى اين عرب با ما نشسته، مشغول صحبت است، ناگهان حالت جذبه به او دست مى دهد و از جاى برخاسته، تا صبح مى چرخد و هيچ خسته نمى شود! گاهى هم از جاى برمى خيزد و به جاى چرخ خوردن در ميان آتش تنورى كه براى پختن نان آماده شده، مى نشيند و اصلاً آتش به او آسيبى نمى رساند!

از او سؤال كردم: شغل اين مرد چيست؟ گفت: قبلاً شرطه بود، ناگهان از شغلش استعفا داد و فعلاً چنين حالت عجيبى پيدا كرده و معلوم نيست كارش چيست.

بعدها متوجه شدم كه اين همان صاحب منصبى بوده است كه آن شب در عالم رؤيا به من خطاب كرد: آيا تو آقاى ابدال نيستى؟ و بنا بر اين چه بسا يكى از اصحاب آقاى ما حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - بوده است، لكن در آن وقت نتوانستم با او تماس بگيرم.

در حديث است كه خداوند متعال چهار چيز را در چهار چيز پنهان نموده است: خوشنودى اش را در طاعاتش تا هيچ طاعتى را كوچك نشمرى، چه بسا همان عمل كوچك موافق رضاى او باشد و تو ندانى. هم چنين سخطش را در معاصى مخفى فرموده تا هيچ معصيتى را كوچك به حساب نياورى، چه بسا همان معصيت به ظاهر كوچك او را به غضب آورد و تو آگاه نباشى. و نيز اجابتش را در دعاها پوشانده است تا هيچ دعايى را كم نبينى، بسا همان مقرون به اجابت باشد و تو علم نداشته باشى. و بالاخره ولىّ خود را بين بندگانش پنهان فرموده تا هيچ يك از بندگان خدا را كوچك و بى ارزش ندانى، بسا همان فرد از اولياى او باشد و تو جاهل باشى.[1]

و اگر خداى نكرده به آنها توهين كنى، گر چه نشناخته باشى اثر وضعى آن بسيار بد و خطرناك خواهد بود و - نستجير بالله - منجر به سوء خاتمه خواهد شد، مگر اينكه آن ولىّ خدا از انسان در گذرد و غالبا هم چنين است.

سرانجام از شهر سامرا به كربلا منتقل شدم و در آنجا در جوار سرور شهيدان ساكن گرديده، ضمن درس و بحث در پى گمشده ى خود بودم و تنها مانعم براى حركت سريع و صحيح همان حالت يأس بود. گرچه با تفكر متوجه شده بودم و خداوند يارى فرموده بود و تا اندازه اى مشغول عمل و اصلاح و تهيه ى زاد شده بودم، ولى برنامه ى منظم و رفيق راهى نداشتم. علاوه بر آن نمى دانستم هدف چيست و چگونه بايد ايمان سلمانى تحصيل كرد.

تا اينكه پس از چندى جناب آقاى نجابت از نجف به كربلا مشرف شده، مجددا در مدرسه ى هندى - و آن طور كه در خاطرم مانده در گرماى ظهر در سرداب آن مدرسه - ملاقاتى با ايشان حاصل شد.

ايشان مقدارى بيشتر از هميشه اظهار محبت و دوستى فرمود و از هر درى سخنى به ميان آورد. تا اينكه فرمود: تو مى توانى ترقى كنى. هدف همين درس خواندن ظاهرى نيست، بلكه مقصد غير از اين وضع ظاهر است.

امّا در عين حال كه به بنده تذكراتى مى داد خيلى احتياط مى كرد كه مبادا بنده از اين قبيل حرف ها وحشتى كنم.

حقير كه آماده و منتظر چنين تذكراتى بودم و قبلاً به لطف خداى متعال و به بركت ائمه ى اطهار عليهم السلام اجمالاً متوجه چنين مطالبى شده بودم گفتم: آقا! اينها را كه شما مى گوييد من مى دانم و بسيار هم طالبم، لكن تنها چيزى كه مانع بنده است و نمى گذارد حركتى بكنم حالت يأس و شرمندگى از اعمال و كردار است. و از طرفى فكر مى كنم: آيا با اين وضع اجتماع، با اين غذاها و اين معصيت ها مى توان ايمان سلمان را تحصيل كرد؟

همين كه ايشان اين مطلب را شنيد با حرارت خاصى فرمود: به جدت شما از سلمان هم بالاتر مى شويد.

اين پاسخ، نويد غير مترقبه اى بود كه توانست يأس را در بنده نابود كرده، به جاى آن رجاء و اميدوارى شديدى ايجاد نمايد.

ايشان وقتى تغيير حال بنده را ديد ديگر چيزى نگفت. بعدها فهميدم كه او با مردى از مردان حق آشنا شده و تحت تربيت اوست، لكن اين مطلب را در آن وقت براى بنده اظهار نكرد.

[1]- وسائل الشيعه، ج 1، ص 116، ب 28، از ابواب مقدمة العبادات، ح 6

 2 نظر

بازگشت به سامرا

28 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

14–بازگشت به سامرا

مراسم عروسى با آبرومندى برگزار شد و پس از چند روز توقف در كربلا با عيال و لوازمى مختصر به سمت سامرا رهسپار گرديده، همان طور كه به رفقاى خود وعده داده بودم با زن و زندگى جديدى وارد سامرا شدم و در بيرونى منزل امام جماعت حرم سامرا حجة الاسلام آقاى سيد محمد مرعشى رحمه الله كه پدر بزرگ عيالم بود ساكن گرديدم.

در سامرا همه روزه الطاف تازه اى از قبور مطهر و بركاتى از آن ارواح طيبه - سلام الله عليهم أجمعين - مشاهده مى نمودم و بشارت هايى نصيبم مى شد كه دل را حيات مى بخشيد.

هنگامى كه به حرم عسكريين عليهماالسلام مشرف مى شدم غالبا با عباراتى عاميانه و ساده از اين قبيل كه: خدايا! امام زمان ما را سلامت بدار و او را از شر دشمنان حفظ كن، دعا مى كردم. تا اينكه يك روز تصميم گرفتم براى خواندن نماز جعفر طيار در روز جمعه، سوره هاى «زلزال» و «عاديات» را حفظ نمايم.

عصر جمعه وارد سرداب مقدس غيبت شدم. در آنجا حال اشتياق ملاقات با حضرت ولىّ عصر - عجل الله فرجه - پيدا شد. عرض كردم: آقا! امام زمان! من كه لياقت ندارم در بيدارى شما را زيارت كنم، لااقل لطف بفرماييد امشب در خواب شما را زيارت كنم.

همان شب در عالم رؤيا خود را در مهلكه اى مشاهده كردم. در آن حال متوسل به امام زمان - روحى فداه - شدم. ناگهان سه نفر را در لباس عربى هم شكل و با يك قد و شمايل كه هيچ گونه امتيازى از يكديگر نداشتند در مقابل خود ديدم و بلافاصله از آن مهلكه خلاصى يافتم. فردى كه در وسط آنها قرار داشت فرمود: اين چه دعايى است كه روزها در حق ما مى كنى؟

گويا آقا از كثرت لطف مى خواستند از ميان آن دو نفر كه هم شكل ايشان بودند خود را معرفى فرمايند.

بنده متوجه دعاهايى شدم كه براى امام زمان عليه السلام مى كردم. عرض كردم: آقا! پس چه دعايى در حق شما بكنم؟ فرمودند: اگر مى خواهى در حق ما دعا كنى سوره ى «عاديات» و «زلزال» را بخوان. حقير متذكر آن دو سوره شده، مشغول قرائت سوره ى عاديات شدم و همان مقدار كه در بيدارى حفظ كرده بودم خواندم. ايشان فرمودند: تو كه بلد نيستى. عرض كردم: آقا! من تازه اين سوره را حفظ كرده ام. بقيه ى سوره را خود آقا قرائت كرده، آنگاه فرمودند: اذا زلزلت را بخوان. آن را از حفظ خواندم. در اين هنگام دست مبارك را دراز كردند و پشت سر حقير گذاشته، جلو كشيدند و پيشانى اين شرمنده را بوسيدند. سپس تشريف بردند.

هنگامى كه از خواب بيدار شدم متوجه شدم كه بايد نماز جعفر طيار بخوانم، ولى اصلاً نفهميدم كه اين نماز چه ارتباطى با دعا براى امام زمان عليه السلام دارد. امّا بعدها بعضى از اسرار آن را متوجه شدم، از جمله اينكه: چون اين نماز طبق احاديث بسيار معتبر باعث آمرزش گناهان بزرگ مى شود؛ لذا هرگاه يكى از محبين به واسطه ى اين نماز از ظلمت معصيت پاك شد روح او كه در واقع پرتوى از شعاع شمس ولايت الهى مى باشد از همه ى آفات نجات يافته و در واقع امام خود را در وجود خود يارى و دعا كرده است. و بر طبق اين مطلب نيز احاديثى از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وارد شده است.

در همين ايام كه در سامرا بودم خداى متعال عنايتى فرموده بود كه احساس مى كردم يك هستى در من هست كه گويا شعاعى است كه از جايى تابيده و من در واقع همان شعاع هستم و پيوسته فكر مى كردم كه مسلما زمانى نبوده ام و حالا اين هستى را در خود مى بينم، پس من از كجا آمده ام؟ و اين فكر برايم بسيار مفيد بود و از آن، حال خوشى پيدا مى كردم. تا اينكه يك شب در عالم رؤيا ديدم نور عظيمى از جايى تابيده و من با شعاع آن به طرف مركز آن نور بر مى گردم تا مبدأش را پيدا كنم.

«إن روح المؤمن لأشد اتّصالاً بروح الله من اتّصال شعاع الشمس بها.» [1]

در اين خواب اشاره به حقيقتى شده كه تعمق در آن بسيار نافع است. ما بايد بدانيم كه هستى ما از خودمان نيست و از جاى ديگر است و ما در واقع «هستى نما» هستيم و در عالم فقط يك حقيقت و يك هستى وجود دارد. هستى موجودات نيز از خودشان نيست، بلكه آنها از آثار آن هستى مى باشند و نه عين آن.

خداوند - عز و جل - منزه است از اينكه به چيزى تشبيه شود، لكن تنها براى تقريب به ذهن مى توان رنگ هاى مختلف قوس قزح را در نظر گرفت كه هنگام بارش باران در هواى آفتابى در افق ظاهر مى شود. آن رنگ ها در عين حال كه هست و وجود دارد، امّا اثرى است از نور خورشيد و در واقع خودش هيچ نيست. زيرا اگر خورشيد اشعه ى خود را نتابد اثرى از آن باقى نمى ماند، امّا اگر با همين اشعه ى خورشيد سير كنيم به كجا مى رسيم؟ به خود خورشيد! حقير نيز كه پرتو هستى را در خود احساس مى كردم تقريبا همين طور بود كه اگر با آن در عالم تعقل و تفكر سير مى كردم از خود به حقيقت خودم مى رسيدم.

خداوند - تبارك و تعالى - قابل تصور نيست كه انسان او - جل و علا - را در ذهن بياورد، امّا انسان خودش را مى تواند تصور كند و با هستى خودش سر نخى به دستش مى آيد كه مى تواند در تمام حالات و نماز و عبادات، همين حال را داشته باشد. يعنى از خودش غافل نشده و جاى ديگرى نباشد، بلكه دائما با خودش باشد تا اين حال به صورت ملكه در آيد.

يك نهر كوچك آب را كه مى دانيم از رودخانه ى عظيمى منشعب شده، اگر با آن به طور قهقرا سير كنيم به كجا مى رسيم؟ مسلما به سر چشمه ى آن! و اين طريق به نظر حقير راه خوبى است كه خودم از آن خيلى استفاده مى كردم و با استمرار اين كار ملكه ام شد و پراكندگى بر طرف گرديد.

ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع

به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد

يعنى تفرقه از اهرمن است. در ذات انسان تفرقه نيست. ما تفرقه را به وسيله ى اين عالم طبيعت پيدا مى كنيم و الاّ اصل انسان مجرد محض است كه از آن، گاهى به روح تعبير مى شود و گاهى به جان و احيانا به تعبيرهاى ديگر.

عنايت ديگرى كه در همان ايام پر بركت شامل حال حقير گرديد و هنوز هم از آثارش بهره مى برم اين بود: شيعيان كه عده ى آنها در مقابل اهل سامرا خيلى اندك بود ايام محرم در حسينيه ى مرحوم ميرزاى بزرگ رحمه الله مراسم عزادارى داشتند و طلاب در پايان منبر سينه زنى مى كردند. و گاهى اتفاق مى افتاد كه در اثر اخلاص آنها جاذبه ى حسينى جوان هاى سنى را چنان جذب مى كرد كه آنها هم بى تابانه برهنه شده، با حرارتى بيشتر و جوششى زيادتر از ما سينه زنى مى كردند.

تا اينكه شب يازدهم در عالم رؤيا ديدم در همان حسينيه با عده اى مشغول سينه زنى هستيم. ناگاه متوجه شدم كه عده اى از بالاى سر ما به صورت كبوتر به سمتى در حال پرواز مى باشند و كأنّ گوينده اى گفت: مواظب باش! حضرت امام حسين عليه السلام هستند! حقير با سرعت زياد به همان سمتى كه آنها در پرواز بودند حركت كردم. تا اينكه ايشان در يكى از صحن هاى مطهر كه گويا همان صحن مقدس عسكريين عليهماالسلام بود جلوى ايوان حرم مطهر از آسمان به پايين آمده، به صورت يكى از سادات نوربخش موسوى كه برادر رضاعى بنده و نامش سيد محسن بود مصور شدند.

من خود را بر قدم هاى مبارك شان افكندم. در اين هنگام متذكر گناهان و اعمال زشت ايام غفلت خود شدم و گويا مى فهميدم كه امام عليه السلام هم از اعمال بندگان با خبر مى باشند. حقير خواستم خود را تبرئه كنم. عرض كردم: آقا! شما امام بوديد و مى دانستيد چه كارى بد و چه كارى خوب است؛ لذا از كارهاى بد پرهيز و كارهاى خوب و پسنديده را عمل مى كرديد، امّا بنده نمى دانستم!

آن سرور پاكان و شهيدان - روحى له الفداء - كه مظهر لطف و جلوه ى تمام صفات پسنديده ى حق - جل و علا - هستند، نخواستند حقير بدانم كه ايشان از اعمال من اطلاع دارند؛ از اين رو خود را به تغافل زده، فرمودند: خوب، اگر نمى دانست بايد فكر مى كرد.

بنده در خود فرو رفتم تا ببينم در كارها فكر مى كرده ام يا نه. پس از اندك تأملى متوجه شدم كه گاهى فكر هم مى كرده ام، ولى متأسفانه فكرم به جايى نمى رسيده است. عرض كردم: آقا! حالا اگر فكر هم كرد، ولى فكرش به جايى نرسيد چه طور؟

ايشان در حالى كه باز تغيير شكل داده و به سمت حرم مطهر حركت مى كردند، دست خود را تكانى داده، فرمودند، ديگر آن…

بنده به وجود مباركشان نظر افكنده، ايشان را به شكل سيدى در لباس روحانيت ديدم و شروع به گريه كردن نمودم. فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: آقا! نامه ى آزادى از آتش جهنم. با حالت تعجب فرمودند: با اين معصيت ها؟!

حقير در حالى كه ناراحت بودم عرض كردم: آقا! چه مى فرماييد! كليد جهنم و بهشت در دست شما و در اختيار شما است. اگر بخواهيد كسى را به بهشت ببريد آيا معصيت مى تواند مانع شود؟ ناگهان دست مبارك شان حركتى كرد و نامه اى به شكل مستطيل كه در بالا و پايين آن با خط سبز چيزهايى نوشته شده و وسط آن سفيد و خالى مانده بود در دست گرفته، اراده فرمودند كه داخل حرم شوند. در آن حال نامه را به دست پيرمردى كه در وسط ايوان و در مسير آقا نشسته بود دادند. آن پيرمرد نظرى عميق به نامه افكند و نگاهى به من كرده، چند مرتبه گفت: قدر اين نامه را بدان.

سپس آقا به سمت حرم حركت فرمودند. بنده با حالت بى خودى و با صداى بلند عرض كردم: آقا! راستى يك چيز ديگرى هم از شما مى خواهم! ايشان ايستاده، پرسيدند: علم كامل، درس تكميل؟

حقير كه در آن وقت حتى خيالم نيز از تكميل و كمال خبرى نداشت در جواب عرض كردم: بلى، آقا! حالا كه شما شفاعت كرديد و خدا آمرزيد، ديگر حيف است چنين خدايى را معصيت كنم. شما دعاى تان مستجاب است، برويد حرم برايم دعا كنيد كه خداوند علمى مرحمت فرمايد تا هر وقت حق و باطلى مشتبه شد من حق را بشناسم و باطل را ترك كنم بدون اينكه در تشخيص آن محتاج به كسى باشم.

ايشان كه گويا از حرف زدن بسيار صاف و ساده ى من خوش شان آمده بود تبسمى كرده، فرمودند: خيلى خوب! و وارد حرم شده، روبروى شباك مطهر ايستاده و با دست راست پنجره ى شباك را گرفته، و دست چپ را به آسمان بلند كرده، مشغول دعا شدند. و در اين هنگام از خواب بيدار شدم.

[1]- الاختصاص، ص 32

 1 نظر

تصميم به ازدواج

28 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

13–تصميم به ازدواج

با اين مقدمات به سرعت به طرف حرم حركت كرده، با حالى دگرگون وارد حرم شريف شدم و در حالى كه حتى اذن دخول هم نخواندم. نزديك ضريح مطهر رفته، مقابل روى مبارك با دستى روزنه ى ضريح را گرفته و با دستى اشاره مى كردم و مانند كسى كه خود را در مقابل حضرت سيد الشهداء - روحى له الفداء - مى بيند عرض كردم: آقا جان! آيا نمى دانيد كه من احتياج به عيال داشته، قدرت بر ازدواج ندارم؟ آيا اگر پدر من زنده بود برايم زن نگرفته بود، كه گرفته بود. شما از پدرم مهربان تر نيستيد، كه هستيد. نمى توانيد، كه مى توانيد. من محتاج نيستم، كه هستم. پس معطلى براى چيست؟

كيفيت دعاى بنده در حضور مولايم اين گونه بود. همين كه عرايض حقير تمام شد و به بالاى سر مطهر رفتم تا فريضه ى مغرب و عشا را در آنجا بخوانم متوجه شدم يك قدرتى مرا از حرم به بيرون هدايت مى كند. و گويا در و ديوار و همه ى اجزاى حرم مى گويند: برو بيرون!

البته معلوم بود كه وضع، وضع سخط و غضب نيست، بلكه ارشاد و راهنمايى است. خواهى نخواهى از حرم به سوى صحن مقدس و از آنجا به محل اقامه ى نماز جماعت آية الله حاج آقا حسين طباطبايى قمى - رضوان الله عليه - كه پشت سر حضرت واقع بود هدايت شدم. صحن مملو از زوارى بود كه در صف هاى فشرده، آماده ى نماز جماعت بودند، به طورى كه جايى براى خود نيافتم. در اين بين ناگهان چشمم به شيخ على غلام مذكور افتاد. سؤال كردم: جا دارى؟ گفت: مى بينيد كه جا نيست. كنار وى شخصى از اهالى تهران به نام حاج سيد احمد حسينى كه اولين بار او را مى ديدم نشسته بود. او متوجه من شد و گفت: آقا! اگر ما اينجا به شما جا بدهيم شما آنجا (يعنى در آخرت) به ما جا مى دهيد؟ بنده در جواب گفتم: اگر براى خودم خبرى باشد حرفى ندارم. ايشان خود را به سمت چپ كشيده، به من جاى داد.

همين كه نشستم پرسيد: طلبه ى كجا هستيد؟ گفتم: طلبه ى سامرا. گفت: زن گرفته ايد؟ گفتم: خير. سؤال كرد: پدرت زنده است؟ پاسخ دادم: خير. پرسيد: جايى صحبت كرده ايد؟ گفتم: بلى، از من پول مى خواهند. گفت: چقدر؟ جواب دادم: صد دينار. گفت: اگر پدر نداريد ما هستيم! و اگر پول مى خواهيد ما مى دهيم! هيچ ناراحت نباشيد.

در واقع اينها جواب درد دلى بود كه خدمت آقا ابا عبد الله عليه السلام عرض كرده بودم. حالا آن سيد مظلومان به وسيله ى يكى از اولاد صالح خود با من حرف مى زند و مى فرمايد: تو گفتى پدر ندارم من پدر تو. گفتى پول ندارم ما مى دهيم. و اين لطف آن حبيب خدا بود كه بنده را سير داد تا به اين فرزند عزيزش رسانيد. آرامشى توأم با اميد و اطمينان پيدا شد و متوجه شدم كه آقايم و مولايم و عزيزم و بهتر از جانم گوش به حرف بنده ى عاصى داده، گرچه با حال بى ادبى عرض شد ولى نظر به كرم و علم و حلم خود فرموده و دعاى غريق در بحر معاصى را در عرض چند دقيقه به اجابت مقرون ساخته اند.

پس از اداى فريضه ايشان خدا حافظى كرد و رفت و نه ايشان وعده ى ملاقات بعدى را داد و نه بنده حرفى زدم، امّا شيخ على گفت: آقا! مردم تهران از اين كارها مى كنند او را رها مكن، دنبالش برو. گفتم: من با ايشان كارى ندارم، آن كسى كه من از او خواسته ام قادر است و كريم. شيخ در حالى كه از اين حرف خوشش آمده بود گفت: مرحبا! دست از دامان امام حسين عليه السلام بر مدار.

آن شب را در مدرسه با شيخ صبح كرديم. فردا شب در محل شب قبلى براى نماز جماعت نشسته بوديم كه ناگاه آقاى حاج سيد احمد حسينى با رفقاى خود رسيدند. حاج سيد احمد بنده را به رفيق خود حاج سيد جواد آقا كوچك نشان داد و گفت: اين آقا قصد ازدواج دارند. ايشان ابتدا قدرى مزاح كرده، آنگاه پس از نماز مرا به منزل خود برد و خواستگارى به وسيله ى دو نفر از علما كه از سلاله ى آل طه و يس بودند يعنى جناب حاج سيد حسين شاهرودى و جناب حاج سيد رضا زابلى آغاز گرديد.

ابتدا با همان حاج مهدى الياس كه پدر عيال آقاى زابلى هم بود ملاقات كرده، با وى صحبت كردند. ايشان قبول كرده، امّا از طرف حقير استخاره موافقت نكرد. سپس براى هر كدام از علماى نجف يا كربلا كه آن دو سيد جليل مى شناختند و دختردار بودند استخاره كردند، استخاره موافقت نمى كرد. تا بالاخره آن دو سيد بزرگوار خسته شدند. آقاى زابلى به بنده فرمود: در اينجا علويه اى هست كه پدرش روضه خوان است، به ما اجازه دهيد بدون استخاره دخترش را براى شما خواستگارى كنيم.

بنده در آن وقت خيال مى كردم به پيرزن هاى سادات علويه مى گويند! مع ذلك چون از جهت عزوبت خيلى در فشار بودم گفتم: اشكالى ندارد. آنها هم فورا آن سيد روضه خوان آقاى سيد محسن قمى رحمه الله را ملاقات و با او گفت و گو كردند. ايشان هم بعد از آنكه بنده را ديد خيلى پسنديد و به آنها گفت: شما عقد كنيد و برويد، من شخصا مقدمات عروسى را بعد از محرم فراهم مى كنم، لكن اطرافيان بنده قبول نكرده، گفتند: ما دوست داريم در عروسى اين آقا سيد خدمت كنيم و بايد بعد از عقد مراسم عروسى انجام شود.

البته اين كار به حسب ظاهر نادرست و غير مرسوم بود، امّا چون بنده گفته بودم كه از اين سفر با زن به سامرا برمى گردم گويا خداى متعال مى خواست حرف بنده ى عاصى خود را لباس واقعيت بپوشاند؛ لذا همه ى تدبيرات و افكار از كار افتاد و در عرض چند روز مراسم عقد و عروسى هر دو برگزار شد «اذا حلت المقادير بطلت التدابير.» [1]

شب عروسى به حضار نگاه كردم ديدم هيچ كدام از اقوام و خويشان بنده حضور ندارند؛ نه پدر، نه برادر، نه مادر، نه خواهر! همين كه ناراحت شدم ناگهان ديدم گويا از حرم مطهر كسى با من حرف مى زند و مى گويد: به در اتاق نگاه كن، يك تاجر كه سيدى محترم است ايستاده و از مهمانان پذيرايى مى كند، آيا برادر تو از اين بهتر بود؟ به صدر مجلس نگاه كن، دو نفر عالم جليل از سلاله ى ائمه ى اطهار به جاى پدرت از مردم پذيرايى مى كنند، آيا پدر تو از اينها بهتر بود؟

اين سروش قلبم را شاد كرد و خداوند متعال را بر اين نعمت شكر و اظهار شرمندگى نمودم.

بعد از ازدواج، مادر عيال مان خوابى را كه چهار ماه قبل از آن ديده بود براى بنده نقل كرد و گفت: در عالم رؤيا آقا سيدى را كه ظاهرا شال سبزى بر سر و بقچه اى زير بغل داشت، ديدم كه پياده از بغداد به كاظمين مى رفت. در همان حال كسى به من گفت: اين آقا، سيد جليل القدرى است از او حاجتى بخواه. من ديدم هيچ چيز بهتر از ايمان نيست؛ لذا گفتم: آقا! ايمان مرا كامل كنيد. ايشان قبول كرده، گفت: چهار ماه ديگر مى آيم. و از خواب بيدار شدم.

بعد از اينكه خوابش را براى بنده گفت متوجه شدم كه او مرا در خواب ديده و نشانه هايى كه مى دهد درست مطابق وضع حقير در آن زمان است؛ زيرا چهار ماه قبل كه وارد عراق شدم به همان صورتى كه او در خواب ديده بود لباس هاى خود را كه در بقچه اى پيچيده بودم زير بغل گرفته، پياده از بغداد به كاظمين مى رفتم. كامل شدن ايمان او نيز در واقع با ازدواج دخترش تعبير شد.

امّا اينكه چگونه يك فرد عادى، جريانى را به اين واضحى در خواب مى بيند با اينكه قبلاً هيچ اطلاعى از آن نداشته، مطلبى است كه ان شاء الله در جاى خود پيرامون آن نكاتى بيان خواهم كرد.

[1]- غرر الحكم، ج 1، ص 313

 1 نظر

فانی الی الله

28 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

 نظر دهید »

ورود به كربلا

27 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​
12–ورود به كربلا

چند ماه در جوار پر بركت امامين همامين عليهماالسلام بودم و هر روزى لطفى تازه از آن بزرگواران بنده را نصيب مى گرديد. تا بالاخره در دهه ى عرفه كه بهترين ايام زيارت امام حسين عليه السلام است بعد از آن همه اشتياق و انتظار، توفيق زيارت آن سرور مظلومان شامل حال اين بى بضاعت گرديد.

هنگامى كه وارد آن ميعادگاه مشتاقان و عشاق الهى و واصلان عشق سرمدى شدم حالى نسبتا عجيب روى داد؛ زيرا همين كه وارد حرم مطهر شدم گويا امام عليه السلام را با بدن پاره پاره و مجروح در مقابل خود مى ديدم، به طورى كه تمام خواسته ها و حاجات قبلى حتى درخواست آمرزش گناهان و به خصوص مسأله ى ازدواج از نظرم محو شد. و اين حال تا چندين روز ادامه داشت و به جاى درخواست حاجت، مصائب آن بزرگوار در نظرم جلوه مى كرد. و گاهى هم كه خواسته اى را به ياد مى آوردم به خود مى گفتم: واى بر تو! امام حسين عليه السلام با بدن پاره پاره در مقابلت افتاده است و تو حاجت مى خواهى؟ خاك بر سرت و بر حاجتت!

تا اينكه پس از چند روز گويا حكمت چنين بود كه قدرى التفات حقير از مسأله ى شهادت آن بزرگوار منصرف شود تا بتوانم عرض حاجت نمايم؛ لذا اسباب غفلت فراهم شد گرچه باطن اين غفلت نيز عين صلاح بود.

روزى در مدرسه ى صدر با جمعى از طلاب مشغول صحبت بوديم، مجددا طلبه ى ديگرى كه شيخ على غلام نام داشت و به حسب ظاهر مى خواست با بنده مزاح كند و از طرفى هم قصد خدمت داشت پرسيد: شما خيال ازدواج نداريد؟ گفتم: خير. گفت: براى چه و حال آنكه شما خيلى قوى هستيد و معلوم است كه احتياج داريد؟ در جواب گفتم: زن گرفتن پول مى خواهد. ايشان پرسيد: چقدر پول داريد؟ گفتم: تقريبا هفت دينار كه اين را نيز آقاى حاج سيد ابو الحسن به توصيه ى بعضى از آقايان از نجف اشرف برايم فرستاده اند. او پاسخ داد: من راهى به شما نشان مى دهم كه با دادن تقريبا دو دينار از مسأله ى ازدواج تا مدتى راحت باشيد. گفتم: چه كنم؟ گفت: برويد داخل صحن نزد منبر فلان آقا بايستيد، زن ها كه از آنجا عبور مى كنند به شما نگاه مى كنند، شما هم به آنها نگاه كنيد! بعضى از آنها به شما پيشنهاد متعه خواهند كرد، شما يكى از آنها را متعه كنيد. هم ثوابى برده ايد و هم از اين جهت، اقتضا در شما تعديل مى شود و مدتى راحت خواهيد بود.

بنده كه در آن وقت تصور نمى كردم كه اهل علم، بلكه هر مسلمانى خصوصا در مقام راهنمايى ممكن است گاهى هرچند از روى مصلحت دروغ بگويد و يا به باطل راهنمايى كند، اين پيشنهاد را كاملاً صحيح و درست تلقى كرده، به همان محلى كه تعيين شده بود رفتم و كمى ايستادم. چند نفر از خواهرها از كنارم رد شدند و تصادفا به من نگاه كردند. من هم بنا به دستور جناب شيخ به آنها نگاه كردم. ناگهان متوجه شده، با خود گفتم: اى دل غافل! از كجا كه اين زن ها بى همسر باشند، شايد اين يك توطئه ى شيطانى باشد! و چنين هم بود. همين كه متذكر اين معنا شدم هر چه خواستم از آن محل دور شوم گويا هيچ قدرتى در خود احساس نمى كردم! و اين حالت بيشتر مطلب را روشن ساخت و معلوم شد كه در دست ابليس گرفتار شده ام. پس در آن حال با ناراحتى عرض كردم: خدايا! من آمده ام با تو آشتى كنم، نيامده ام تو را معصيت نمايم. اين چه وضعى است!

ناگهان در خود احساس آزادى كرده، با سرعت به سوى حرم مطهر به راه افتادم. «ان الذين اتقوا إذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون»[1] زمانى كه دسته اى از شياطين به افراد با تقوا برخورد كنند و ظلمت شان به آنها سرايت كند بلافاصله متذكر خداى متعال و عواقب سوء عمل خود مى شوند. در اين هنگام پرده ى غفلت و تاريكى از آنها برداشته مى شود و خواهى نخواهى وقتى كه خود را اسير ديدند به فكر چاره افتاده،«ففروا الى الله » عملى مى گردد.

بلى، شيطان مطرود پيوسته در كمين است و از هر طريق مى كوشد با پرتاب تيرهاى مسموم خود - كه «النظرة سهم من سهام ابليس مسموم» [2] - انسان را گرفتار دام خويش نمايد. و اگر لطف خدا شامل حقير نمى شد بسا آن ملعون به مقصد خود نايل مى گشت.

بعدها هم كه ازدواج كرده، مقيم كربلا شدم هنگامى كه در خيابان ها به اجنبيه اى بر مى خوردم و چشم خود را از وى مى بستم گاهى شيطان لعين به اين طريق تيرهاى خود را رها مى كرد كه مى گفت: نگاه كن مثل اينكه خانواده ى خودت مى باشد! و وقتى نگاه مى كردم متوجه مى شدم كه فريب آن ملعون را خورده ام.

تا اينكه شبى در عالم رؤيا ديدم: ابليس در حالى كه كلاه درازى بر سر و تير و كمانى در دست دارد پيشاپيش، و تمام لشكريانش صف در صف با تير و كمان هاى خود پشت سر او آماده ى حمله اند!

در كربلا آقا مصطفى نامى را مى شناختم كه طلبه ى فاضلى بود، ولى متأسفانه گرفتار وسواس بود و گاهى بنده او را در حرم مى ديدم كه هنگام گفتن تكبيرة الاحرام دچار اين حالت مى شد و بعد از گفتن تكبير شك مى كرد و براى اينكه آن را باطل كرده، از اول تكبير بگويد روى خود را از قبله برگردانده، با قرائت خاصى مى گفت: «نشد» و اين كلمه را بسيار كشيده و با مدّ قرائت كرده، بخصوص حرف دال را محكم و مشدد ادا مى نمود!

در آن خواب ديدم همراه آقا مصطفى در برابر آن لشكر ايستاده ام و متوجه شدم كه ابليس با اسلام به جنگ برخاسته و غرضش از اسلام جز اهل علم نيست.

به آقا مصطفى گفتم: من به آنان حمله كرده، آنها را مشغول مى كنم تا تو بتوانى به مدرسه رفته، مسلمان ها (يعنى طلبه ها) را خبر كنى. در اين گفت و گو بودم كه ناگهان ابليس حمله كرد و بلافاصله آقا مصطفى تسليم شده، جزء آنها شد! بنده متوجه شدم كه اين نتيجه ى وسواس است و انسان در حال وسواس تا اين حد به شيطان نزديك است!

حقير كه ديدم به تنهايى حريف آنها نيستم به اين فكر افتادم كه با يك حمله ى مردانه كمى آنها را از خود دور كرده، آنگاه فرار نمايم؛ لذا با چوب قطورى كه در دست داشتم حمله اى جانانه به قلب لشكر ابليس كرده، تا حدودى آنها را به عقب راندم. آنها نيز بلافاصله شروع به تيراندازى كردند.

بنده در ضمن فرار با چوب دستى خود تيرها را كه به طور مستقيم به طرفم مى آمد رد كرده، روى زمين مى انداختم. لشكر ابليس متوجه قدرت جنگى بنده شده، تيرها را به صورت مارپيچ رها كردند! و حتى يكى دو تاى آنها به بالاى عمامه ام اصابت كرد؛ لذا خم شده، به همان صورت مى دويدم، لكن متوجه شدم كه حريف تيرهاى مارپيچ نيستم؛ لذا به سرعت، خود را در نهر آبى كه در آنجا بود انداخته، از خواب بيدار شدم.

بعدها كه حرمت نظر به شبهه را فهميدم متوجه شدم كه تيرهاى مستقيم در واقع همان نظرهايى است كه به خاطر وضوح حرمت آن از وسوسه ى شيطان متأثر نشده، خود را كنترل مى كردم و نگاه نمى كردم. و تيرهاى مارپيچ نظر به شبهه است. و چون حرمت آن را نمى دانستم و گاهى نگاه مى كردم در واقع حربه ى مناسبى براى مقابله با ابليس نداشتم؛ از اين رو حريف تيرهاى مارپيچ نبودم.

حربه و سلاح نيز نوعا صورت علم است و چون من در آن وقت علم چندانى نداشتم؛ لذا به جاى شمشير و يا تير و كمان، تنها يك قطعه چوب در دست داشتم، امّا اينكه در آخر، خود را در نهر آب انداختم در واقع صورت مسلح شدن به سلاح علم و آموختن مسائل شرعى مربوط به مورد مى باشد.

به هر حال، اگر چه اين عمل ناشى از سادگى و عدم اطلاع از مسائل شرعى و خلاصه عملى خلاف بود، امّا اگر چنين وضعى پيش نمى آمد شايد بنده نمى توانستم عرض حاجت نمايم؛ زيرا همان طور كه قبلاً عرض شد وضع حالم با ديدن منظره ى شهادت امام عليه السلام اقتضاى سؤال مطالب شخصى را نمى كرد. و از اينجا معلوم مى شود كه اگر «بنده» هدف خود را سير الى الله قرار داده، آنچه در وسع خود دارد در راه طلب به كار بندد، هر وضعى كه برايش پيش آيد صلاح او در همان خواهد بود. و در روايات نيز در باره ى اين موضوع اشارات، بلكه تصريحاتى وارد شده كه برادران خود به آنها مراجعه خواهند كرد.

[1]- سوره ى اعراف: آيه ى 201

[2]- وسائل الشيعة، ج 20، ص 190، ب 104 از ابواب مقدمات النكاح، ح 1

 1 نظر

سیر و سلوک

26 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

✅پرسش:
به سير و سلوك علاقه دارم و اخیرا با شاگردان استادی آشنا شده ام که می گویند به مقام شهود رسیده است و .. چطور می توان مطمئن شد که واقعا استاد اخلاق هستند و من باید چه کنم؟
🌺پاسخ:
از این که بدنبال سیر وسلوک و کسب معرفت و عرفان هستید خرسنیدم اما باید توجه داشته باشید که در این مسیر به هیچ عنوان به راحتی نباید به افرادی که ادعای استادی و پیر و مرشدی می کنند اعتماد کنید. با توئجه به اینکه در عصر حاضر افراد زیادی دست به ترویج عرفان های کاذب می زنند باید بسیار مراقب باشید
🔷در طی مراحل سیروسلوک در ابتدا نیاز به استاد خاصی نیست و اصلی ترین و در حقیقت تنها توصیه بزرگان عمل به واجبات و ترک محرمات است. در ابتدا مراحل سطحی و کم کم هرچقدر توان معنوی بالاتر رفت، درجات بالاتری از مراعات شرع. 
🌹وقتی از آیة الله بهجت پرسیده شد که استادی به ما معرفی کنید. گفت: به هر آن چه می دانید صحیح است؛ عمل کنید. اگر دیدید در سیرتان وقفه ای رخ داده است؛ بدانید از دانسته های خود عدول نموده اید
🍀اگر انسان واقعا به تمام دانسته هایش عمل کرد، در مرحله بعدی انسان به استاد خاص با دستورات خاصی مطابق با حالاتش نیاز پیدا می کند و طبق وعده الهی، یکی از این وسایل، همان استاد و مرشد است که نصیب تلاشگران خواهد شد.
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی

 1 نظر

التفات به زندگى

26 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​
11–التفات به زندگى

عرض شد كه در خلال درس خواندن همه ى توجهم به عالم آخرت و اصلاح اين گونه امور بود. و با اينكه مزاجا خيلى قوى بودم اصلاً در اين فكر نبودم كه مثلاً روزى بايد ازدواج كنم. و مانند مسافرى كه هر آن ممكن است كاروان او حركت نمايد خود را آماده ى رفتن مى ديدم. و چه بسا اگر با آن حال چند ماهى مى گذشت بدنم به شدت نحيف شده، جان خود را از دست مى دادم و همان آرزويى كه در انتظارش بودم پيش مى آمد!

لكن خداى حكيمِ رؤوف و كريم مهربان اسبابى فراهم آورد كه قدرى توجهم به زندگانى اين عالم معطوف گردد. گويا حكمت چنين اقتضا كرد كه چند صباحى بيشتر از نعم عالم ناسوت برخوردار بوده و عنايات بيشترى نصيبم گردد كما اينكه چنين هم شد. لذا شيخ غلام على (استاد صرف و نحو حقير) - كه علاوه بر اينكه براى بنده در آن وقت سمت استادى داشت رفيق خوبى هم بود و گاهى در مدرسه ى ميرزاى شيرازى رحمه الله در حجره ى ايشان به اصطلاح گعده داشتيم و با هم مأنوس بوديم - شبى به بنده گفت: ما شاء الله وقت زن گرفتن شما شده است، آيا خيال ازدواج نداريد؟

بنده گفتم: اولاً در اين فكر نيستم. ثانيا ازدواج پول مى خواهد و من از مال دنيا دستم تهى است. ايشان گفت: اينجا شخصى است به نام حاج مهدى الياس كه خواربار فروش است و دخترى دارد كه او را نذر سيد نموده، اگر اجازه دهيد من به ايشان پيشنهاد مى كنم و البته شما را مى پسندد.

حقير كه در آن وقت اقتضاى زناشويى در وجودم در حد كمال بود همين كه مسير فكرم عوض شد و به اين مسأله توجه پيدا كردم ميل مفرطى در خود احساس نموده، اذن دادم كه به خواستگارى برود.

ايشان مطلب را با حاجى در ميان گذاشت. او نيز داماد خود شيخ حسن ترك را كه از طلاب بود براى تحقيق پيش بنده فرستاد. وى از حقير پرسيد: شنيده ام خواستگارى فرستاده ايد؟ گفتم: خير، البته شيخ غلام على پيشنهادى كرد بنده پذيرفتم؛ لذا ايشان ظاهرا صحبت هايى كرده است.

او در جواب گفت: بسيار خوب، مانعى ندارد. دختر نيز در حرم مطهر شما را ديده و خيلى خوشش آمده است، لكن حاج مهدى گفته است كه شما بايد صد دينار بدهيد، او هم صد دينار مى آورد تا با آن، جهيزيه و لوازم زندگى را تهيه نماييم.

گفتم: حقير يك دينار هم ندارم. شيخ حسن پرسيد: در ولايت خودتان زمين و املاك نداريد؟ گفتم: خير. گفت: كسى كه چيزى ندارد چه طور براى خواستگارى به منزل يك حاجى مى فرستد؟!

گرچه ايشان به طور مزاح اين حرف را زد، امّا در حقير خيلى تأثير گذاشت. لذا به استاد خود گفتم: بنده تا به حال خيال ازدواج نداشتم، امّا چون شيخ حسن چنين حرفى زد هنگامى كه به كربلا مشرف شدم حتما با زنى برمى گردم كه از دختر حاجى بهتر باشد تا بدانند وقتى بنده اى به خداى خود روى مى آورد خداوند او را از همه چيز و از همه كس كفايت مى كند. با اين كلام در استاد هيجان عجيبى پيدا شد و گفت: قربان جدت بروم. ببينم چه مى كنى!

ضمنا بايد دانست كه طلاب در آن وقت خيلى در فشار بوده، خصوصا كسانى كه داراى عايله بودند با سختى زندگى مى كردند، به طورى كه بنده شبى در حجره ى استاد حاضر بودم شيخ به فرزندش كه تقريبا دوازده ساله بود گفت: گرسنه ام برخيز شام را حاضر كن. او سفره اى كه محتوى چند قرص نان بيات بود حاضر ساخت و به حقير هم تعارف نمودند. سؤال كردم: چرا نان بى خورش مى خوريد؟ ايشان گفت: من ماهى سه دينار از آقاى حاج سيد ابو الحسن اصفهانى رحمه الله شهريه مى گيرم [1] و آن را جهت عيالم كه در نجف هستند مى فرستم و تنها به نانى كه اينجا مى دهند قناعت مى كنم. بلى، اگر احيانا كسى از تجار يا زوار ايرانى پولى بين طلاب تقسيم كند چيزى به من مى رسد و الاّ به همين نان خالى قناعت مى كنم.

بنده بسيار متأثر شدم و با اينكه در آن وقت دستم از مال دنيا خالى بود نتوانستم ببينم اين پيرمرد آن نان هاى بيات را بدون خورش بخورد. و چون مقدارى روغن در اتاق خود داشتم به ايشان گفتم: صبر كنيد تا با هم شام بخوريم. و فورا به اتاق خود رفته، ظرف روغن را با خود آوردم و از ايشان خواهش كردم كه با آن روغن اشكنه اى تهيه كند تا با هم ميل كنيم.

ايشان ابتدا قبول نمى كرد، ولى پس از اصرار زياد در حالى كه چشم هايش از اشك پر بود گفت: قربان جدت شوم و قبول كرد و از اين عمل حقير خيلى خوشش آمد. البته نه به خاطر اينكه اين كار براى او نفع مادى داشت، بلكه از عمل قليل بى مقدار حقير متذكر صفات نامتناهى ائمه ى اطهار عليهم السلام شد؛ لذا با حال شوق و وجد برخاسته، اشكنه ى پياز داغى تهيه كرد و با لذتى فوق تصور با هم خورديم.

بعد از صرف غذا درخواست كردم كه ايشان بنده را به عنوان هم خرج بپذيرد و گفتم: بنده سيدم و يك نفر بيش نيستم و گاهى از سهم سادات برايم نصيبى مى رسد؛ لذا تا وقتى كه براى شما فرجى نشده، با شما هستم. ايشان هم كه اين را از روى صدق و بدون منظور ديگرى تلقى كرد از حقير پذيرفت.

در همان شب كه با استاد خود توفيق مواسات يافتم خداى متعال در مقابل آن عمل اندك و ناچيز بشارتى بس عظيم مرحمت فرمود كه قلبم را شاد و مسرور ساخت. إنه جواد كريم.

در عالم رؤيا ديدم: گويا مولاى متقيان، پيشواى موحدين، امير المؤمنين عليه السلام در ميان نخلستانى نزول اجلال فرموده اند و حقير در گوشه ى آن نخلستان نشسته ام و نورى سفيد و مهتابى از نخلستان به آسمان متصاعد و در فضا منتشر شده است و مردم دسته دسته براى زيارت به آن نخلستان مى روند. حقير به همان حال نشسته بودم كه ديدم آن سرور عارفان در صورت آية الله جناب آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى كه در آن ايام زعامت شيعه ى اثنا عشريه را به عهده داشتند به سوى بنده مى آيند. از جا بلند شده، ايستادم. همين كه ايشان به بنده رسيدند اين بى بضاعت بى مقدار را در بغل مرحمت گرفتند و گويا از بنده خيلى خوش شان آمده، يكى از اين دو عبارت را فرمودند: «عقده ى دلم را تو گشودى» يا اينكه: «گمشده اى داشتم نزد تو يافتم». و احتمالاً هر دو عبارت را فرمودند.

از اينجا معلوم مى شود كه زيادى عمل شرط نيست، بلكه عملى مقبول است كه از روى اخلاص صادر شود اگر چه كم باشد.

و بايد دانست كه اخلاص هم از خداست و همه چيز را از او بايد طلب كرد؛ زيرا «بنده» فقير محض است و اگر خدايش دست نگيرد قدمى به سوى خير بر نخواهد داشت و به مقتضاى طبيعت كه در جهت انحطاط و نابودى است سير خواهد كرد تا بالاخره خداى ناكرده به هلاكت ابدى منجر گردد. نستجير بالله من الخذلان و سوء الخاتمة.

و كسى كه اين مطلب را فهميد از عجب و خودبينى نجات يافته و دست نياز به بحر بى كران جود و لطف خدا دراز كرده، در همه ى امور به او پناهنده خواهد شد كه او - جل جلاله - بهترين دستگير و فريادرس است. «و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلىّ العظيم.»

ناگفته نماند پس از چند روزى كه با ايشان بودم به طرز عجيبى براى وى گشايش شد و حدود شش يا هفت دينار به دستش رسيد. حقير نيز خرج خود را جدا كرده، به حجره ى خود رفتم.

آرى، اگر بنده اى كه بالذات فقير و بالعرض محتاج است به بنده ى ديگرى مثل خود رحم كرد، خداى متعال كه غنى بالذات و كريم و جواد است به هر دوى آنها رحم مى كند. در كتاب «حيوة القلوب» مرحوم مجلسى نقل شده كه جوانى با حال پريشان در محضر حضرت داود عليه السلام نشسته بود. ملك الموت عليه السلام نزد آن حضرت آمده، سلام كرد و نظر تندى به آن جوان نمود. حضرتش از سبب اين نگاه پرسيد. ملك الموت عرض كرد: من مأمورم كه پس از هفت روز اين جوان را قبض روح نمايم.

حضرت داود عليه السلام بر او ترحم كرده، پرسيد: آيا زن دارى؟ جوان پاسخ داد: نه، ازدواج نكرده ام.

آن حضرت مرد بزرگى از بنى اسرائيل را به او معرفى كرده، گفت: نزد او برو و بگو: داود امر نموده كه دختر خود را به عقد من درآورى. آنگاه فرمود: نزد زوجه ى خود باش تا هفت روز، و در روز هشتم به نزد من بيا.

جوان دستورات آن نبى محترم را اطاعت كرده، روز هشتم در خدمت حضرت حاضر گشت، ولى از ملك الموت خبرى نشد. حضرتش فرمود: تا هفت روز ديگر نزد اهل خود باش و در روز هشتم اينجا بيا. اين بار نيز ملك الموت نيامد و جوان براى بار سوم به فرمان حضرت داود به خانه رفت و در روز هشتم حاضر شد، تا اينكه ملك الموت نازل گرديد. و چون حضرت داود از سبب نيامدن او سؤال نمود عرض كرد: اى داود! حق تعالى به خاطر ترحم تو نسبت به اين جوان بر او رحم كرده، اجل او را سى سال به تأخير انداخت.

بلى، وقتى بنده اى از بندگان خدا به بنده ى ديگرى ترحم كند خداى متعال كه ارحم الراحمين است به هر دوى آنها ترحم مى فرمايد، خصوصا اگر رحم كننده از بندگان صالح حق باشد، بلكه گاهى خداى متعال به خاطر بنده ى مؤمنى بلاها را از همه ى مردم دور مى كند.

«فلو ان عبدا بكى فى أمة لرحم الله عز و جل تلك الامة ببكاء ذلك العبد.» [2]

«اگر در ميان امتى بنده اى (از خوف خدا) گريه كند خداى متعال همه ى آن امت را به واسطه ى گريه ى او رحم مى نمايد.»

[1]- ايشان به طلاب معيل سه دينار و به مجردها يك دينار و نيم شهريه مى دادند.

[2]- اصول كافى، ج 2، ص 482، كتاب الدعاء، باب البكاء، ح 2

 1 نظر

آشنايى با آية اللّه نجابت قدس سره

25 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​
10–آشنايى با آية الله نجابت قدس سره

در آن ايام كه در شهر سامرا بودم گاهى با بعضى از اخيار ملاقات حاصل مى شد كه خداى متعال ملاقات با آنها را براى بنده وسيله ى زيادى هدايت و بصيرت در دين قرار مى داد.

از جمله جناب حجة الاسلام آقاى سيد حسن قزوينى بود كه در ضمن ملاقات قصه هايى براى بنده نقل فرمود كه در واقع قضاياى تاريخى مفيد و عبرت آميزى بود از قبيل بعضى از حالات حواريين و حالات حضرت عيسى بن مريم عليه السلام و خصوصا بعضى از پند و اندرزهايى كه در قصه ى بلوهر و يوذاسف است - كه آن داستان را شيخ صدوق رحمه الله در كتاب «كمال الدين» خود نقل فرموده و علامه ى مجلسى رحمه الله ترجمه ى آن را در كتاب «عين الحيوة» آورده است - كه در بى اعتنايى به امور دنيا در نفس حقير اثر به سزايى گذاشت. و در خلال چند جلسه ملاقات چنان انسى پيدا شد كه وقتى ايشان از سامرا به نجف اشرف حركت نمود و اولين شب جدايى ما بود بنده از فراق ايشان گريه كرده، بسيار متأثر شدم.

هم چنين از اشخاصى كه در خلال چهار ماه مجاورت آن بارگاه عزت و شرف با آنها ملاقات حاصل شد و از الطاف و عناياتى كه خداوند به آنها فرموده بود بنده را مقدارى بهره مند نمود، سالك راه حق جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ حسن على نجابت رحمه الله بود.

ايشان در آن ايام به بعضى امراض ريوى مبتلا شده و از سينه ى ايشان هنگام سرفه كردن خون مى آمد. و چون هواى شهر سامرا از ساير شهرهاى عراق لطيف تر و سالم تر بود، اشخاصى كه به بيمارى هاى مزمن دچار بودند براى تغيير آب و هوا و ضمنا زيارت مرقد مطهر امامين همامين عليهماالسلام مدتى در سامرا بسر مى بردند و ايشان هم از آن افراد بود.

علت شروع رفاقت ما نيز اين بود: همان طور كه قبلاً عرض شد بنده از نظر لوازم زندگى در مضيقه و يا بهتر بگويم فاقد آن بودم. فقط مقدار كمى درهم عراقى همراهم بود كه آن را در حجره مى گذاشتم. و چون در اتاق غير از لحافى كهنه و وقفى و احيانا اشيايى مختصر و بى ارزش چيز ديگرى نبود، غالبا در اتاق را باز مى گذاشتم. تا اينكه يك روز براى خريد چيزى سراغ پول ها رفتم جايش را خالى ديدم. و با اينكه تقريبا همه ى ثروت و موجودى من در آن وقت همان بود برايم خيلى عادى جلوه كرد و ناراحت نشدم.

آقاى نجابت كه اين مطلب را متوجه شده بود به سراغ حقير آمد و خيلى برايم رقت كرده، مرا دلدارى داد و گفت: آقا! ناراحت نباشيد. دوباره جدتان براى شما خواهند رساند. من با روى شاد گفتم: مهم نيست، بردند كه بردند! ايشان از اين حالت بنده خوشش آمده، رفاقت با حقير را آغاز نمود. و چون مقدارى اثاث زندگى از قبيل لوازم طبخ و چاى از نجف با خود به سامرا آورده بود مرا به اتاق خود دعوت كرده، در آن مدت از حقير برادرانه پذيرايى نمود. حتى وقتى كه به نجف اشرف مشرف شد همه ى آن لوازم را با اصرار زياد براى بنده باقى گذاشته، آدرس حجره ى خود را كه در مدرسه ى صدر نجف بود به من داد و فرمود: هر وقت به نجف مشرف شديد حتما به حجره ى حقير بياييد.

ضمنا ايشان با اينكه از بنده چند سالى بزرگ تر بود در آن وقت هنوز متأهل نشده بود.

يكى از نتايج رفاقت با ايشان اين بود كه چون با عالم با تقوايى به نام آية الله آقاى حاج شيخ غلام على قمى - اعلى الله مقامه - آشنايى داشت مرا با خود به خدمت ايشان برد. و همان طور كه قبلاً عرض كردم بنده مدتى در ارتش بوده، از پول دولت استفاده مى كردم و چون دولت اسلامى نبود مى بايست تكليف آن پول ها به وسيله ى علماى عاملين و مجتهدين با تقوا روشن و اين امر نيز اصلاح مى شد. لذا چون عالم مذكور واقعا از خيار مجتهدين و آثار ورع و تقوا از جبينش هويدا بود وضع خود را به اطلاع وى رسانده، ايشان قبول فرمود كه پول هاى مصرف شده ى دولتى را دست گردان كنيم.

در وقت دست گردان حال عجيبى مشاهده كرده، واقعا خود و ايشان را در جنب عظمت حق مى ديدم. و اين نشانه ى حال بندگى آن بزرگوار بود كه به خاطر اندك صداقت و صفايى كه خداوند به حقير مرحمت فرموده بود حال ايشان را در خود مى ديدم.

و از جمله ى كمالات ايشان صفت تواضع و فروتنى بود؛ لذا با اينكه دچار رعشه ى اعضا بود و به تنهايى نمى توانست از جا حركت كند وقتى كه براى مرخص شدن از خدمت شان حركت كردم با اينكه بنده در مقابل ايشان بچه اى بيش نبودم به فرزند خلف خود جناب آقاى شيخ محمود اشاره كرد تا زير بغلش را گرفته، از جاى حركت دهد. سپس با كمال تواضع دست خود را به سينه گرفته، تا در حياط كه مقدار زيادى راه بود حقير را بدرقه نمود كه من واقعا شرمسار شدم.

هم چنين فرزند آن بزرگوار براى بنده نقل كرد: پدرم در تمام مدت تحصيل خود سهم مبارك امام مصرف نكرده، معاش خود را از طريق عبادات استيجارى از قبيل نماز و روزه گذرانده است و فقط از ده سال پيش كه مبتلا به رعشه گرديده و نمى تواند نماز استيجارى بخواند از سهم مبارك امام مصرف مى نمايد.

بنده غالبا ايشان را در حرم مطهر عسكريين عليهماالسلام مى ديدم كه به انتظار دخول وقت نماز مى نشست و هنگام داخل شدن وقت بدون نگاه كردن به ساعتى يا شنيدن صداى اذان يا پرسش از كسى، براى اقامه ى نماز برمى خاست. يك بار در حالى كه هيچ كس در حرم نبود و حقير در گوشه اى از حرم مشغول زيارت بودم ايشان وارد شد و نگاهى به اطراف كرده، چون كسى را نديد با آن حال ضعف و رعشه چندين دور اطراف ضريح مطهر طواف كرده، با كمال خضوع و محبت پيوسته آن را مى بوسيد و گويا با شباك مبارك عشق بازى كرده، مانند بنده ى فدايى مى خواست خود را فداى محبوب نمايد. رضوان الله تعالى عليه و على امثاله من العلماء العالمين بحقوق اهل البيت، العاملين بأوامرهم و التاركين لنواهيهم آمين.

ناگفته نماند كه همين عالم جليل القدر پس از چند سال در سامرا به رحمت ايزدى پيوست و شب همان روزى كه جنازه ى ايشان را براى دفن به نجف اشرف - كه در آن وقت ساكن آنجا بودم - آوردند، در عالم رؤيا ديدم كه يكى از سربازان امام زمان - روحى له الفداء - از دنيا رفته و جنازه ى او را به وطن اصلى حقير (قائن) آورده اند تا در دامنه ى كوه به خاك بسپارند و بنده هم در تشييع جنازه شركت دارم. روز بعد جنازه ى ايشان وارد نجف گرديد و در آن وادى ايمن به خاك سپرده شد. روحى لصاحب القبة البيضاء و لشيعته الفداء و من دفن فيها مع الايمان الى يوم القيامة.

 1 نظر

در كسوت روحانيت

24 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

9–در كسوت روحانيت

آنگاه همگى به سمت حرم حركت كرديم. آن طور كه يادم مى آيد شب چهاردهم شعبان بود و در آن شب ماه گرفت و مردم سامرا به جاى اذان گفتن و نماز خواندن بر طشت مس مى زدند!

تقريبا يك ساعت از شب گذشته بود. بنده پس از اذن دخول به حرم مطهر مشرف شدم و از درويش و همراهان جدا شده، در قسمت بالا سر ضريح خود را به قبر مطهر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام چسباندم. ديگر متوجه نبودم كه كسى داخل حرم مطهر هست يا نه، و با صفا و صدق نيت اين كلمات را عرض مى كردم: آقا! من وقتى كه به قصد زيارت كربلا از ايران حركت كردم پول به قدر كافى داشتم، حالا به جهت پيش آمدهاى مختلف پولم نقصان پذيرفته، فعلاً كمى پول همراه دارم. بنده مى خواهم همه ى عتبات عاليات را زيارت كنم؛ لذا شما يكى از اين دو كار را برايم انجام دهيد: يا به اين پول كم بركت دهيد كه تمام نشود و يا يك شغل مناسب حلالى برايم فراهم كنيد تا زود پولى به دست آورم.

بنده مشغول عرض حال بودم كه درويش جناب آقاى سيد كاظم مذكور را در حرم ديده و مقدارى با ايشان صحبت كرده بود و گويا در همان حالى كه حقير با آقايم امام حسن عسكرى عليه السلام درد دل مى كردم مرا از دور به وى نشان داده بود. لذا وقتى كه از عرض حال فارغ شدم و به قصد نماز زيارت فاصله گرفتم سيد با دست به سوى حقير اشاره كرد. بنده جلو رفته، سلام كردم. ايشان تفقد مختصرى كرد و فرمود: دل تان مى خواهد اينجا در جوار اجدادتان بمانيد؟ گفتم: بمانم چه كنم؟ فرمود: بمانيد طلبه شويد. گفتم: طلبگى چيست؟ فرمود: طلبگى كارى است كه خدا و جدتان از آن خوش شان مى آيد.

بنده كه قبلاً از خداى متعال و ائمه ى اطهار عليهم السلام خواسته بودم كه به هر كارى كه دوست دارند مرا موفق فرمايند همين كه شنيدم اين همان كارى است كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله دوست دارند با تمام شوق عرض كردم: بلى، حاضرم بمانم و طلبه شوم.

ايشان نگاهى به من كرده، متوجه شد كه موهاى سرم بسيار زيبا و بلند است. با تبسم گفت: امّا موهاى سرتان را بايد كوتاه كنيد. گفتم: اگر سرم را هم براى خدا بخواهيد حرفى ندارم. ايشان خوشحال شده، به درويش گفت: فردا صبح با ايشان به منزل من بياييد تا ترتيب كار را بدهم.

بعدا شنيدم كه ايشان فرموده بود: من نوعا در مورد طلبه هايى كه حتى از نجف و كربلا به اينجا مى آيند تحقيقاتى مى كنم، امّا با اينكه اين آقا را قبلاً نديده بودم به محض اينكه چشمم به ايشان افتاد گويا در و ديوار حرم به من امر مى كرد كه او را نگهدارم.

به هر حال، از خدمت آن سيد محترم مرخص شده، به مسافرخانه رفتيم. صبح فردا درويش بنده را به منزل ايشان برد. سپس با آقاى سيد كاظم مرعشى خدا حافظى كرد و با كمال محبت و حالى مملو از سوز و گداز، در حالى كه اشك از چشم او مى ريخت به بنده گفت: آقا! من مى روم. ايشان پسر عموى شما هستند اينجا هم در جوار اجداد خود هستيد، هيچ دلتنگ نباشيد. من باز هم سرى به شما خواهم زد. پس دست حقير را بوسيد و رفت. خدايش او را در دارين عوض خير دهد.

آنگاه آقاى مرعشى عمامه اش را از سر برداشته، بر سر من گذاشت و قباى خويش را به من پوشاند. سپس عباى نازكى كه بر شانه ى خود داشت بر شانه ى حقير افكند. آنگاه نعلين سفيد خود را از پا در آورده، جلوى من قرار داد و گفت: به همراه فرزندم محمد جواد به مدرسه برويد تا من كسى را بفرستم كه زلف شما را به عنوان يك طلبه ى محصل اصلاح كند.

وارد مدرسه ى ميرزاى بزرگ شديم و پس از اصلاح، اتاقى در اختيارم گذاشتند كه حصيرى مندرس و لحاف و تشك كهنه اى داشت كه اينها هم ظاهرا متعلق به خادم مدرسه بود.

تا اينجا سيرم تقريبا غير اختيارى بود. يعنى كثرت لطف و عنايت به حدى بود كه اصلاً متوجه خودم نبودم، امّا از اين ساعت گويا به خود آمدم.

كسى كه تقريبا همه نوع وسايل آسايش برايش فراهم بوده، حالا خود را در شهر غربت در اتاقى يكه و تنها مى بيند، در حالى كه از لوازم اوليه ى زندگى به كلى محروم، و در عين حال با كسى نيز انس ندارد، غريب و فقير به معناى واقعى. معلوم است با چنين وضعى چه حالى خواهد داشت! هوا نيز بسيار گرم بود و چون با كسى آشنا نبودم و نمى دانستم مدرسه داراى سرداب است كه هواى آن بسيار خنك مى باشد و شب ها هم پشت بام مدرسه كه يك سمت آن صحرا بود هواى لطيفى دارد كه مى توان از آنها براى خواب و استراحت استفاده كرد؛ لذا ظهر و شب در همان اتاق گرم و تاريك مى خوابيدم و نظر به اينكه خودِ اين وضع شايد برايم امتحان بود كسى هم موفق نمى شد از حالم تفحص كند و به فكر خودم نيز خطور نمى كرد كه لااقل از وضع زندگى و رسوم آنجا سؤال كنم. فقط مقدارى نان خالى و گاهى ماست يا چيز ديگر از بيرون تهيه مى كردم و ظهر و شب در همان اتاق زندگى مى كردم.

در آن چند روز حتى آقاى مرعشى هم سراغ من نيامد و با اينكه مى ديدم طلاب در وسط روز از محلى كه متصل به سرداب بود رفت و آمد مى كنند و شب ها هم رختخواب به پشت بام مى برند، و برايم اين سؤال نيز مطرح بود كه آيا اينها كجا مى روند، امّا از آنها سؤال نمى كردم!

فقط در اين فكر بودم كه اگر با اين آلودگى ها بميرم چه خواهد شد! و بر گناهانم مى ناليدم و از خدا طلب مغفرت مى كردم.

چند روز بر اين منوال گذشت، تا اينكه كاسه ى صبرم لبريز شد و با خود گفتم: مگر هر كسى بخواهد خوب شود بايد طلبه باشد و با اين وضع زندگى كند! و بلافاصله تصميم گرفتم با طلبگى خدا حافظى كنم؛ لذا شب كه براى نماز به حرم عسكريين عليهماالسلام مشرف شدم در آنجا سيد محمد جواد فرزند آقاى مرعشى را ملاقات كردم و گفتم: به پدرت بگو كه من نمى خواهم طلبه باشم و فردا از اين لباس بيرون مى روم. اين لباس و اين رويه براى زندگى قابل دوام نيست.

ايشان كمى از حالم استفسار كرده، متوجه وضعم شد و از اينكه در آن مدت، روز و شب در آن اتاق گرم تنها زندگى مى كرده ام بسيار تعجب كرد و به مدرسه آمد و مرا با بعضى از طلاب از جمله طلبه ى جوانى به نام شيخ عباس شيرازى آشنا كرد. آنها از بنده تفقد كردند و شب رختخوابم را به پشت بام كه هواى بسيار فرح بخشى داشت و ظهر هم در سرداب كه خيلى خنك بود بردند. عصرها هم مرا كنار شط به گردش مى بردند. كم كم آن حالت خستگى از حقير بر طرف شد و از تصميم خود صرف نظر نموده، مشغول تحصيل گشتم.

حالا متوجه مى شوم كه همه ى اين بى التفاتى ها و بى توجهى ها به چنين امور واضح از جاى ديگر و براى سنجش استقامت، و در واقع امتحانى بوده تا معلوم گردد كسى كه مدعى است كه ترك شهوات و لذات كرده و حاضر است كه او را بيامرزند و از دنيا ببرند آيا چند روزى بر مصائب دنيوى و سختى زندگى صبر مى كند يا نه؟

عشق از اول سركش و خونى بود

تا گريزد هر كه بيرونى بود

«أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون.»[1]

همان طور كه افراد در كلاس هاى صورى از هر كلاسى كه بخواهند ارتقا يابند بايد كلاس فعلى خود را امتحان دهند و چنانچه به وظايف آن عمل كرده باشند پس از امتحان دادن به كلاس بالاتر مى روند، مدارج ايمان نيز چنين است؛ هر درجه اى را كه انسان به حسب ادراك خود مدعى و طالب مقام و درجه ى بالاتر باشد بايد از بوته ى امتحان آن بيرون آيد. البته اين براى كسانى است كه مى خواهند يك مؤمن واقعى باشند و از اسلام به اسمى قناعت نكنند.

بسيار مناسب است خوابى را كه در نجف ديدم در اينجا نقل نمايم:

در عالم رؤيا ديدم كه مى خواهم از سوراخ تنگى عبور نمايم و سعى مى كردم كه ابتدا برادرم را عبور دهم. در اين حال حيوانات درنده اى دور او را گرفته، تلاش مى كردند كه او را از حقير بربايند و اصلاً با بنده كارى نداشتند. و چون تمام همت من اين بود كه اول او را رد كنم؛ لذا با مشت به آنها حمله كرده، آنها را كنار زدم و بالاخره موفق شدم كه او را از آن محل عبور دهم. همين كه او از آن تنگ راه گذشت آنها مأيوس شده، ديگر مزاحم من نبودند. سپس خودم از آنجا گذشته، عالمى بسيار وسيع و داراى مراحل و مراتب متعدد با گل هاى بسيار دلربا و رنگارنگى ديدم كه مانند انسان ها داراى حيات بودند. و ديگر برادرم را در آنجا نديدم.

براى گذشتن از هر مرحله مى بايست دسته گلى از آن با خود همراه داشته باشم، و در آخرين مرحله اگر از گل هاى مرحله ى قبل همراه نمى داشتم گل هاى آنجا كه سياه رنگ و مانند عقاب بود به حقير حمله كرده، مانع عبور از آن مرحله مى شد. تا اينكه تمام مراحل را پشت سر گذاشته، به پايتخت رسيدم.

در اين خواب اشاراتى است: عبور از سوراخ تنگ، صورت خارج شدن روح از بدن است. برادر نيز به منزله ى دين است: «أخوك دينك».[2] مانع شدن حيوانات وحشى از عبور برادر، تلاشى است كه شياطين موقع مرگ براى گرفتن دين آدمى انجام مى دهند. و چون دين در واقع آداب زندگى و دستور سير و سلوك و نحوه ى تقرب الى الله است و اين امور مربوط به عالم دنياست و بعد از مرگ به آن نيازى نيست؛ لذا ديگر برادرم را در آن عالم نديدم. مراحل متعدد آن عالم نيز مى تواند صورت مدارج ايمان باشد. هم چنين صفات پسنديده در آن عالم به صورت گل جلوه مى كند. و اين بدان معناست كه براى ورود به هر درجه اى از ايمان ضرورى است كه نمونه اى از صفات حميده كه مربوط به درجات قبلى است همراه انسان باشد. و اين ممكن نيست مگر با داشتن عقيده اى صحيح كه حقيقتا به لوازم آن عمل نماييم.

امّا متأسفانه بسيارى از ما از دين و از حقايق تنها در پى ياد گرفتن الفاظى هستيم كه آنها را به ديگران تحويل دهيم و هيچ گاه در صدد اين نيستيم كه ببينيم آيا مطالبى كه ياد گرفته ايم و به حساب خودمان با ياد گرفتن آنها خود را مسلمان مى دانيم اعتقاد قلبى ما شده يا خير؟

كسانى كه خود، مطالبى را به طور سطحى از پدر و مادرشان ياد گرفته اند اسلام و ايمان را به فرزند خود چنين تعليم مى كنند كه مى پرسند: اصول دين چند تاست؟ بگو: پنج تاست. اول توحيد، دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت، پنجم معاد روز قيامت! آن كودك هم اين مطالب را به خوبى حفظ مى كند. پدر و مادرش نيز به اين افتخار مى كنند و گاهى به ديگران هم مى گويند كه فرزند ما اصول دينش را خوب مى داند، امّا اينكه حقيقت اين اصول چيست و نتيجه اش چه مى باشد ابدا به آن توجهى ندارند. اين كودك نيز بعدها به بعضى از فروع دين عادت مى كند، امّا هيچ گاه توجهى به مزاياى معنوى آن نداشته، نه از ياد گرفتن اصول بهره اى مى برد و نه از عمل كردن به فروع.

تازه اين، حال افرادى است كه احيانا به بعضى از لوازم اعتقاد خود عمل مى كنند. چه بسا افرادى كه اصول دين را ياد گرفته و به آن اعتقاد پيدا كرده اند، ولى به لوازم آن عمل هم نمى كنند، يا اگر احيانا عملى هم دارند بدون تفكر و تعقل و بدون توجه به شرايط قبولى اعمال مى باشد؛ لذا اعتقاد آنها كه به آب عمل آبيارى نشده و يا سطحى است و ريشه ندارد با اندك وزش باد تشكيك ريشه كن شده، خداى ناكرده اعمالى هم كه صحت آن مشروط به اعتقاد صحيح است هباءً منثورا مى گردد. هيهات كه انسان با چنين وضعى از عذاب ابدى نجات پيدا كرده، به حيات سرمدى برسد.

پس هان اى عزيز! تنها به ياد گرفتن قناعت مكن؛ زيرا ياد گرفتن وقتى به انسان نفع مى دهد كه معلومات او توأم با اعتقاد باشد. البته منظور نفع اخروى است و الاّ چه بسا اشخاصى با همين محفوظات، سال هاى سال از منافع دنيوى آن برخوردار و امور خود را به خوبى بگذرانند و مردم، اطراف شان را گرفته، آنها را از بزرگان دين هم بدانند و همين اجتماع و اعتقاد مردم، امر را بر آنها مشتبه كرده، زودتر آنها را به هلاكت معنوى برساند.

اعتقاد نيز اگر اعتقاد صحيح و جازم باشد ملازم با عمل است. اگر عمل صحيح ناشى از اعتقاد درست باشد داراى اثر و علامت است؛ روز به روز يقين و شوق به عالم بقا و پشت كردن به دنيا را زيادتر مى كند تا جايى كه انسانى مى شود «روحانى» و در عين حال كه در زندان تن و عالم ناسوت محبوس است قلبش كه از بركت اعمال صالح به حيات انسانى زنده شده، با ملاء اعلى در ارتباط است و نمونه اى از فيوضات عالم غيب را درك مى كند.

«من عمل صالحا من ذكر أو أنثى و هو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة و لنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون.»[3]

پس هر علمى براى عمل است و قيمت هر عملى به قدر نيت عامل است و هر نيتى براى نتيجه است. در اين عالم همه فعاليت مى كنند، لكن اهداف و نيات و در نتيجه آثار مختلف است؛ زيرا از هر عملى اثرى در نفس انسان پيدا مى شود. اگر عمل ظلمانى بود ايجاد ظلمت مى كند و اگر نورانى بود اثرى دل افروز و نورانى خواهد داشت. و كسى كه خود را يافته و با حقيقت خود آشنا شده باشد اثر آن را به وضوح درك خواهد كرد.

پس بر ما لازم است كه اعمال خود را با ميزان شرع سنجيده، خود را و عقايد خود را آزمايش نماييم. مثلاً يكى از نشانه هاى ايمان صحيح و اعتقاد درست اين است كه اگر انسان بين دو امر مخير شد كه در يكى رضاى خالق و سخط مخلوق و در ديگرى عكس آن باشد، رضاى خالق را بر رضاى مخلوق ترجيح دهد.

«من صحّة يقين المرء المسلم أن لا يرضى الناس بسخط الله .» [4]

هم چنين كسى كه يقين به فناء دنيا داشت نمى تواند بيش از قدر احتياج براى دنيا كار كند و كسى كه يقين به بقاء آخرت داشته باشد از عبادت خسته نمى گردد. عمل چنين كسى اگر چه ظاهرا دنيوى باشد باطن آن عين آخرت است. مولاى متقيان امير مؤمنان عليه السلام نيز كار مى كردند، امّا براى كه و براى چه؟ در باغستان بيل مى زدند، امّا از همان بيل زنى هزار غلام خريده، در راه خدا آزاد كردند. اين بيل زدن به مراتب فضيلتش از نمازهاى ما بيشتر است.

پس خود را امتحان كن قبل از آنكه آزمايش شوى. به خدا قسم اگر مردم وعده هاى خداى متعال را باور كنند و به اصول دينى كه ياد گرفته اند معتقد و بر طبق آن عقيده عمل نمايند، هم در دنيا راحت زندگى مى كنند و هم در آخرت سعادتمند خواهند بود. اگر كسى اعتقاد درست به توحيد داشت و تا اندازه اى معناى توحيد را فهميد تمام امر دنيا و آخرتش اصلاح مى گردد و هر چه بيشتر در توحيد پيشرفت كند به صفات انسانى كه همان صفات خدايى است بيشتر متصف مى گردد و از صفات حيوانى و بهيمى پاك تر مى شود.

طيران مرغ ديدى تو ز پاى بند شهوت

به در آى تا ببينى طيران آدميت

اگر اين درنده خويى ز طبيعتت بميرد

همه عمر زنده باشى به روان آدميت

و اگر يكى از وعده هاى الهى را كه موضوع تقسيم ارزاق است فهميد، و باور كرد كه اين امور به دست عدل و حكمت او مقدر گرديده است - و چون عالم، عالم اسباب است وظيفه ى هر كس اين است كه براى امر معاش خود پى كارى برود و با همين منظور دنبال كار و كسب رفت - ديگر اين همه بى انصافى و غل و غش در كار مسلمان ها نمى كند و شب و روز فكر خود را مشغول به دست آوردن مال و جاه نمى نمايد و اين سرمايه ى ابدى را مفت از دست نخواهد داد.

به يادم آمد داستان شخصى كه در راه مكه به يك راهزن برخورد مى كند و در حالى كه بر مركب خود سوار است بى اختيار آيه اى از كلام الله مجيد بر لسانش جارى مى شود:

«و فى السماء رزقكم و ما توعدون»[5]

«روزى شما و آنچه كه وعده داده شده ايد در آسمان است»

فورا نور قرآن در قلب سارق اثر مى كند؛ لذا از كار خود نادم شده، نيزه ى خود را مى شكند و با خود مى گويد: واى بر من! روزى من در آسمان است و من در زمين دنبال آن مى گردم!

حالا بين خود و خدا، ما نماز جماعت خوان ها با ريش و پينه ى پيشانى، ايمان مان نسبت به امر روزى به قدر آن دزد هست؟! اگر خيال مى كنيم هست، ما كجا و دزد كجا! نفس خود را آزمايش كن، ببين كجا مى روى و چه مى كنى.

زمانى كه مردم از بهترين ثمرات وجود خود يعنى فرزندان خويش مى گذرند و آنها را براى دفع دشمنان دين و ملت مقابل گلوله ها مى فرستند، و در شرايطى كه جوانان ما در آغاز زندگى با هزاران آمال و آرزو كه لازمه ى جوانى است از همه ى آنها مى گذرند و با ميل و رغبت خود به سوى مبارزه با دشمن مى شتابند، تو آقاى نماز شب خوان همين كه فهميدى جنسى از مايحتاج مسلمين كمياب شده، آن را در هفتاد سوراخ مخفى مى كنى تا بلكه روزى بنده اى از بندگان خدا محتاج شود و احتياج او به حد اضطرار برسد، آن وقت تو با هزاران منت آن جنس را مانند موش از سوراخ در آورى و به چندين برابر قيمت به او بفروشى و خيال مى كنى هم سودى برده اى و هم مؤمن زرنگى هستى و همه ى اعتقادات تو نيز درست است! هيهات! [6]

به هر حال، در همان ماه شعبان مشغول تحصيل شدم. در طول تحصيل هر درسى را مى خواستم شروع كنم تحقيق مى كردم كه آيا براى فهميدن فقه و احكام الهى خواندن چنين كتابى لازم است يا نه، و اگر از باب مقدمه لازم است، چه نوع مقدمه اى است؟ مثلاً وقتى متوجه شدم غرض از چند كتابى كه معروف به كتاب «جامع المقدمات» است، ياد گرفتن صرف و نحو مى باشد و غرض از اين دو، صحيح خواندن عبارت از حيث إعراب و بناء كلمه است؛ لذا پس از خواندن صرف، تنها يك يا دو مورد از كتب نحو را خواندم، ولى خواندنى كه توأم با فهميدن بود.

استاد صرف و نحو بنده كه يكى از طلاب افغانى به نام شيخ غلام على بود مرا در ساختن صيغه هاى أفعال خيلى كمك مى كرد و وقتى مشغول خواندن علم نحو شدم كتاب «عوامل» را با تركيب مى خواندم كه لازمه اش اين بود كه در تركيب هر كلامى مطالب خوانده شده تكرار مى شد؛ لذا با خواندن چند صفحه از كتاب مذكور چنان تسلطى در نحو پيدا كردم كه در همان وقت كتب عربى را كه بدون إعراب بود بى غلط مى خواندم، مگر در مواردى اندك كه آن هم به خاطر روشن نبودن معنا بود. ساير كتب نحو را نيز همان وقت با مطالعه مى فهميدم و كم مى شد كه به درس استاد احتياجى افتد.

در خلال درس خواندن نيز توجهم به اصلاح امر آخرت بود و چنان ياد مرگ در وجودم قوى شده بود كه هر آنى از آنات عمر را غنيمت دانسته، در راهى كه براى آخرت نافع باشد صرف مى كردم. و همواره مترصد آمدن ملك الموت بودم و مى گفتم: تا نيامده برخيزم كارى انجام دهم.

ضمنا ابواب فكر هم برايم باز شده بود. مثلاً وقتى در آن زمان مى ديدم غالبا سعى طلاب اين است كه خود را به درجه ى اجتهاد برسانند - و اجتهاد را هم عبارت از اين مى دانند كه با كلام عرب آشنا شده، سپس يك سلسله قواعد اصول را كه عمده ى آنها نتيجه ى افكار دانشمندان است آموخته، آنگاه بكوشند كه توانايى رد فروع بر اصول را از طريق ممارست دائمى به دست آورند - و ايمان را كه ركن اساسى دين و بالاترين سرمايه و افتخار اولياى خداست اصلاً در حصول آن اجتهاد دخالتى نمى دهند با خود مى گفتم: آيا صرف مجتهد شدن مقصود خدا و ائمه عليهم السلام است يا مطلوب آن بزرگواران چيز ديگرى است؟ و آيا يك فرد غير مسلمان اگر اين درس ها را به همين ترتيب بخواند مجتهد نمى شود؟

با اندك تأمل در مى يافتم كه اجتهاد به اين معنا نمى تواند مطلوب باشد، بلكه بسا به منزله ى شمشيرى است كه در دست راهزن قرار گيرد. بلى، گاهى به ندرت اتفاق افتاده و شنيده شده كه اشخاصى در ابتداى درس خواندن براى غرضى غير الهى مشغول شده اند و پس از آنكه به مرتبه ى تحقيق و اجتهاد رسيده اند حق براى آنها روشن شده و هدايت يافته اند، لكن اين گونه پيش آمدها معمولاً براى گم شدگان يا كفار و مخالفين مذهب اتفاق افتاده، نه براى كسى كه به حقانيت اسلام و مذهب شيعه ى اثنا عشريه معتقد است؛ زيرا چنين كسى اگر درس بخواند براى اينكه مجتهد و مرجع شود به اميد اينكه مردم اطرافش را بگيرند و سهم امام به او داده، دستش را ببوسند و به او احترام كنند و از اين قبيل آمال نفسانى، چنين شخصى - العياذ بالله - روز به روز افكار شيطانى و نفسانى اش رو به رشد و نمو خواهد گذاشت. و اى كاش چنين كسى مجتهد نشود و به جاى درس خواندن عملگى كند و فكر كند كه مولايش از او چه خواسته و او را براى چه خلق كرده است.

«من طلب العلم ليباهى به العلماء أو يمارى به السفهاء أو يصرف وجوه الناس إليه فليتبوّء مقعده من النار.» [7]

«كسى كه طلب علم كند تا در نزد علما به آن علم ببالد يا به جدال با بى خردان برخيزد يا بخواهد به واسطه ى علمش مردم را متوجه خود سازد، جايگاه خود را در آتش مهيا ببيند.»

علمى كه براى خدا تحصيل شود نشانه اش خوف و خشيت است. و علمى كه براى دنيا تحصيل گردد نشانه اش غرور و تكبر و ظلمت و ساير صفات رذيله است، كه همه ى اينها حكايت از ظلمت باطنى مى كند و الاّ از قلبى كه داراى نور علم باشد كينه و حسد و حب جاه و تكبر بر نمى خيزد. آرى، علم نورى است كه قلب را منشرح و انسان را از خانه ى غرور دنيا دور نموده، به طرف حيات سرمدى و خانه ى جاودانى سوق مى دهد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن مدينه ى علم و راهنماى گمشدگان دار غرور به ابوذر غفارى رحمه الله مى فرمايد:

«يا اباذر! إذا دخل النور القلب انفسح القلب و اتّسع.»

ابوذر سؤال مى كند: پدر و مادرم فداى شما باد يا رسول الله ! علامت آن چيست؟ حضرت مى فرمايد:

«الإنابة إلى دار الخلود و التجافى عن دار الغرور و الاستعداد للموت قبل نزوله.» [8]

پس اگر اين نشانه را در خود نيافتى از بالاترين منازل و مقامات علماى ربانيين دم مزن. رجوع كن به احاديث اهل بيت عصمت و طهارت كه طبيبان واقعى انسان ها هستند و خود را آزمايش كن، اگر فكر مى كنى داراى علم و معرفت و يقين هستى بدان كه براى هر چيزى در جاى خود آثارى مقرر فرموده اند. حتى رسول مكرم اسلام صلى الله عليه و آله از يكى از صحابه كه ادعاى يقين كرد به صرف ادعا از او نپذيرفتند. تنها وقتى كه آثار يقين خود را بيان نموده و حضرتش ملاحظه فرمود آنچه را كه او مدعى است مطابق با واقع است و آنچه كه به او رسيده، ميوه ى باغ علم آن جناب مى باشد وى را تصديق فرمود.

مى فرمايد: «كيف أنت يا حارثة بن مالك؟» عرض مى كند: حقيقتا ايمان آورده ام. سؤال مى كنند: براى هر چيزى حقيقتى است، علامت درستى كلام تو چيست؟ عرض مى كند: به دنيا بى علاقه شده ام. شب ها را به عبادت بسر مى برم و روزهاى گرم روزه ام. گويا عرش پروردگار خود را مى بينم كه براى حساب خلق آماده شده است و گويا اهل بهشت را مى بينم كه به ملاقات يكديگر مى روند و ناله ى اهل جهنم را در ميان آتش مى شنوم.

آنگاه حضرتش فرمود:

«عبدٌ نوّر الله قلبه».

«بنده اى است كه خدا دلش را نورانى كرده است».

سپس مى فرمايد:

«أبصرت فاثبت».

«بصيرت پيدا كرده اى بر آن ثابت و استوار باش».

در اين هنگام حارثه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درخواست مى كند كه برايش دعا بفرمايند تا خداوند شهادت در ركابشان را به او روزى فرمايد. آن حضرت دعا فرمود و چيزى نگذشت كه او را شهادت نصيب گشت.[9]

غرض اين است كه انسان بايد در هر كارى و در تعلم هر علم يا صنعتى داراى تحقيق و تعقل باشد. و اگر قدرت تحقيق و تعقل ندارد لااقل از افعال و صفات پاكان پيروى كرده، تقليد نمايد. تحصيل علم و دانش براى هر كسى سودمند است، امّا در صورتى كه خوب بفهمد، نه اينكه مطالبى را كه شنيده، در خود مانند نوار ضبط نمايد.

و چنانچه در صدد فهم و درك حقايق باشد حتى اگر خارج از دين و مذهب بوده و با عدم اعتقاد به مطالعه ى علوم بپردازد چه بسا هدايت و مستبصر شود.

زمانى كه در كربلاى معلا - زادها الله شرفا - مشغول تحصيل بودم، هم مباحثه اى به نام شيخ باقر غروى داشتم. وى فرزند شيخ على غروى رحمه الله و از اهالى قصر شيرين بود و من پدرش را نيز كه مردى فهميده و متدين و وارسته بود ديده بودم. شيخ باقر نقل كرد:

وقتى كه در قصر شيرين بودم و متفقين در آنجا بودند من مترجم يك افسر عالى رتبه ى انگليسى شدم. در آن ايام به اقتضاى جوانى و معاشرت با افراد جاهل پاى بند به احكام اسلام نبودم. روزى آن افسر انگليسى با من خلوت كرده، پرسيد: تو چه دينى دارى؟ گفتم: مسلمان و شيعه ام. گفت: تو نه مسلمانى و نه شيعه! زيرا نه به احكام عامه عمل مى كنى و نه به دستورات شيعه! پرسيدم: تو از كجا مى دانى؟ او خود را معرفى كرده، گفت: من مجتهدم! و پس از گرفتن عهد و پيمان به اينكه براى كسى اظهار نكنم، عكس هاى متعددى را با لباس روحانيت به من نشان داد. بعضى از آنها او را در حال نماز در حالى كه عده اى پشت سرش اقتدا كرده بودند نشان مى داد.

سپس گفت: من از طرف دولت انگليس مأموريت پيدا كردم فقه شيعه و اسلام را بياموزم؛ لذا در لباس روحانيت وارد شدم. و چون استعداد وافرى داشته و بسيار جدى بودم، پس از چند سال تحصيل به مرتبه ى اجتهاد و استنباط رسيدم. امّا چون در ضمن تحصيل در منافع و مزاياى اسلام و نقش آن در اصلاح جامعه ى بشرى از طريق آثار و احكام، تحقيق و تعقل مى كردم حقانيت آن بر من روشن شد و به دين اسلام مشرف شدم و پس از انجام دوره ى مأموريت، در حالى كه واقعا مسلمان شده بودم به وطن بازگشتم و الآن اسلام خود را مخفى مى دارم و در خفا به وظايف دينى خود عمل مى كنم. امّا تو كه ادعاى اسلام مى كنى هيچ نشانه اى از اسلام ندارى.

شيخ باقر پس از چندى از خواب غفلت بيدار شده، به امر پدر خود براى تحصيل به كربلا آمده بود.

بارى، اين گونه افكارى كه عرض شد در خيالم مى گذشت و با اينكه با جديت تمام به تحصيل علم مشغول بودم به صرف درس خواندن دل خوش نبوده، مطلوب خود را فقط در خواندن نمى ديدم و گويا گمشده اى داشتم. گاهى با خود فكر مى كردم كه سلمان رحمه الله چه كرد كه سلمان شد و چرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن همه از او تعريف و تمجيد نموده، تا جايى كه فرمودند:

«سلمان منا أهل البيت أدرك علم الأولين و علم الآخرين.» [10]

و با اينكه نمى دانستم مقام سلمان چه بوده و فقط با فطرت متوجه مى شدم كه در اسلام مقام ارجمندى را دارا بوده است با خود مى گفتم: مقام فقط مقام سلمان است. اگر انسان آنچه را سلمان يافته بيابد چيزى يافته است. و وقتى ساير فضايل و كمالاتى را كه مشهور است - با اينكه خوب و پسنديده و آرزوى آرزومندان است - به خود عرضه مى داشتم مى ديدم حقير را ارضا نمى كند.

خلاصه به اين گونه افكار مأنوس شده و در عين حال مأيوس بودم كه در چنين زمانى با نداشتن استاد و مربى و با اين همه آلودگى نفس و خرابى اجتماع و فساد اخلاق معاشرين، كارى بتوان كرد.

البته آرزوى كربلا در دلم شديد بود. و هرگاه با برادران طلاب در اين موضوع صحبت مى كردم مى گفتند: چون ورقه ى اقامه در عراق را ندارى ممكن است گرفتار شوى و بايد صبر كنى تا ماه ذى الحجه كه اكثر مقيمين عراق خصوصا اهل علم و روحانيون براى درك زيارت عرفه به كربلا مشرف مى شوند و زوار ايرانى هم زياد هستند به اتفاق مشرف شويم. اين مطلب را متصدى طلاب، جناب آقاى سيد كاظم مرعشى نيز كه مرا به عنوان محصل پذيرفته بود وعده مى داد و صلاح حقير را چنين مى دانست.

لذا از ماه شعبان كه در سلك طلاب علوم دينى داخل شدم تا ماه ذى الحجه ى همان سال كه تقريبا حدود چهار ماه طول كشيد در شهر سامرا در جوار مواليان خود امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام و محل تولد امام زمان عليه السلام بسر برده، از خوان نعمت هاى صورى و معنوى آن پيشوايان دين و شفعاى روز واپسين برخوردار بودم. و چه عنايات و الطافى كه از آن دو امام مظلوم به محبين ساكن آن ارض مقدس مى شد! خصوصا نسبت به طلاب و بالاخص به اين مهمان فرارى عاصى تازه وارد.

كأنّ آن دو امام شريف را نسبت به خود از هر پدر مهربانى مهربان تر مى يافتم و گويا مراقب امور جزئى و كلى بنده بودند. مثلاً گاهى كه از نظر مادى دچار سختى مى شدم از آنجا كه خداوند متعال به من طبعى بلند مرحمت كرده بود و از طرفى هم بسيار خجول بودم نمى توانستم براى قرض كردن به كسى مراجعه نمايم؛ لذا آن بزرگواران به انواع لطف و مرحمت رفع شدايد مى فرمودند. و بالاتر از اينها آن حالت بى توجهى به امور مادى بود كه تمام فكرم را متوجه امر آخرت همچون قضاى فرايض و اصلاح فسادهاى قبلى كرده بود؛ چرا كه اين گونه امور بدون توجه اولياى دين براى انسان ميسر نخواهد شد.

چون خدا خواهد كه غفارى كند

ميل بنده جانب زارى كند

و الاّ نفس كافر كيش و ابليس مردود لعين نخواهند گذاشت كسى قدمى به طرف آخرت و به سوى حق بر دارد و هميشه انسان را به طول آرزوها مشغول و مغرور مى سازند.

انسان طورى خلق شده كه اگر قلب او متوجه دنيا و لذات دنيا و عالم طبيعت و حيوانيت باشد همه ى اعمال او قهرا براى دنيا و عالم ماديت خواهد بود؛ زيرا قلب از اعمال و حركات انسان رنگ نيت او را به خود گرفته، اثرى مادى در آن منقش مى گردد، گر چه آن اعمال ظاهرا از امور اخروى باشد؛ زيرا مدرك اين قلب چيزى بيش از دار فانى و عالم محسوس نيست؛ لذا از اعمال اخروى نيز مقصدى غير از عالم ماده نمى تواند داشته باشد.

و اگر روى قلب به طرف آخرت باشد و قلب ادراك نمايد كه ماوراى اين عالم محسوس عالمى است بس فرح بخش و دلپذير، و تمام خيرات و لذات در آنجا است و در واقع لذات عالم فانى جز دفع آلام چيزى نمى باشد و لذت اصلى و حقيقى لذت معنوى و روحانى است، در اين صورت معلوم است كه اگر به كارى از كارهاى دنيا هم مشغول شود آن كار در طول آخرت و حقيقت قرار مى گيرد و خواهى نخواهى رنگ روحانى به خود گرفته، و اثر روحانى از آن احساس مى شود. و البته ادراك اين مرتبه جز با عنايات حضرت ربوبيت كه به واسطه ى قلوب كلى بر قلوب جزئى افاضه مى شود ميسر نيست. و بنده اين مطلب را همان ايام به واسطه ى عالم رؤيا كه يكى از آيات و نشانه هاى خداوندى براى اثبات عالم برزخ مى باشد دريافتم.

در عالم خواب ديدم در چاه تاريكى كه عمق آن معلوم نبود سرازير افتاده، با سرعت سرسام آورى به پايين مى روم. در همان حال، لطف بى انتهاى ازلى شامل حال عاصى گرديد و متوسل به ساحت مقدس امام حسن عسكرى عليه السلام - كه در جوار قبر شريفش بودم - شده، فى الحال خود را از چاه بيرون مشاهده كردم. اى دعا از تو اجابت هم ز تو.

و براى حقير روشن شد كه هر چند به حسب ظاهر از همه چيز گذشته بودم، لكن چون اين حركت و تحول هنوز عمقى و اساسى نشده بود لطفى ثانوى مى طلبيد تا روى قلب به طرف عالم بالا متحول گردد. و به عبارت ديگر: اگر چه در سير سريع افتاده بودم، لكن اين سير، سطحى و كأنّ در چاه طبيعت بوده است و دستى خدايى مى خواست كه آن سرعت كذايى و رو به پايين را در آنى معكوس نمايد.

يا مبدل السيئات حسنات و يا من هو على المقبلين عليه مقبلٌ و بالعطف عليهم عائدٌ مفضلٌ و بالغافلين عن ذكره رحيمٌ رؤوفٌ و بجذبهم إلى بابه ودودٌ عطوفٌ أسألك أن تديم علىّ توفيقاتك و عناياتك و أن لا تكلنى الى نفسى طرفة عين أبدا آمين، بمحمد و آله الطـاهرين صلواتك و بركاتك عليهم أجمعين.

[1]- سوره ى عنكبوت، آيه ى 2

[2]- امالى طوسى، ص 1110، م 22، ح 168

[3]- سوره ى نحل، آيه ى 97

[4]- اصول كافى، ج 2، ص 57، كتاب الايمان و الكفر، باب فضل اليقين، ح 2

[5]- سوره ى ذاريات، آيه ى 22

[6]- اين قسمت در زمانى به رشته ى تحرير در آمده كه آتش جنگ تحميلى عراق عليه ايران برافروخته شده بود.

[7]- بحار الانوار، ج 2، ص 38، ح 65

[8]- مكارم الاخلاق «طبرسى»، ص 464

[9]- اصول كافى، ج 2، ص 54، كتاب الايمان و الكفر، باب حقيقة الايمان و اليقين، ح 3

[10]- نفس الرحمن فى فضائل سلمان، ص 52

 نظر دهید »

به سوى كربلا

23 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

8–به سوى كربلا

پس از آنكه اين فكر در سرم پيدا شد گويا كسى به من گفت: برو لب شط. بلافاصله به طرف شط رفتم. همين كه نگاهم به آب افتاد مانند عاشقى كه بوى معشوق به مشامش رسيده، آهى كشيدم و با خود گفتم: همه از روى همين آب به بصره مى روند و از آنجا مى توان به كربلا رفت، ولى افسوس كه من قابل نبودم خود را به قبر پر بركت جدم امام حسين عليه السلام برسانم و در پناه شفاعت آن بزرگوار از آتش دوزخ نجات پيدا كنم و پس از زيارت، خداوند مرا از اين عالم ببرد!

در حالى كه غرق اين گونه افكار بودم ناگاه ديدم قايقى از روى آب به سمت من مى آيد و سه يا چهار نفر با لباس عربى در آن قايق سوارند. همين كه نزديك رسيدند با اينكه افراد ديگرى غير از بنده كنار شط بودند با لسان عربى بنده را مخاطب قرار داده، گفتند: بصره؟ بصره؟

حقير متحير شدم چه جواب دهم! اگر بگويم آرى، نه زبان عربى را مى دانم و نه تذكره و جواز عبور دارم و نه پول به اندازه كافى همراهم هست. از طرفى هم دلم نمى آمد بگويم نه؛ لذا هيچ جوابى ندادم. پس از چند لحظه خود آنها گفتند: آرى بصره، و بلافاصله دستم را گرفته، به داخل قايق بردند و به سمت گمرك حركت كردند!

در اين هنگام افكار مختلفى در مخيله ام مى گذشت كه آيا غرض اينها چيست؟ امّا در عين حال با اينكه احتمال از بين رفتن را مى دادم هيچ گونه ترس و ناراحتى در خود احساس نمى كردم.

مقدارى روى آب سير كرده، به گمرك ايران رسيديم. يك مأمور ايرانى جلو آمده، سؤال كرد: ايرانى با شما هست؟ آنها پس از آنكه با اشاره حقير را امر به سكوت كردند در جواب گفتند: همه عرب اند. به نظر مى رسيد آنها از اعراب عشاير ايران بودند كه حق تردد بين مرز عراق و ايران را داشتند؛ لذا آن مأمور مزاحم نشد و از گمرك ايران عبور كرديم و پس از چند دقيقه قايق از آبراه اصلى منحرف، و از نهر كوچكى كه از وسط نخلستان ها مى گذشت به راه خود ادامه داد. تا اينكه در محلى توقف كرده، مرا پياده كردند و با زحمت به من فهماندند كه در ميان نخلستان بمانم تا قايق ديگرى بنده را به سمت بصره ببرد و ده ريال به عنوان كرايه ى قايق از حقير گرفته، آنجا را ترك كردند.

در اين حال يكه و تنها ماندم و در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد، امّا همان طور كه قبلاً گفته شد از لطف خداى متعال و توجهات حضرت بقية الله - عجل الله فرجه - اصلاً احساس ناراحتى نمى كردم و مانند كسى بودم كه گويا مى خواهند او را با رهبرى خود ميزبان در كمال عزت به مهمانى ببرند.

پس از چند لحظه يك زن عرب آمده، به بنده اشاره كرد كه پشت سر او بروم. بنده هم به ناچار همراه او رفتم و با خود فكر مى كردم كه شايد اين يك نوع سرقت باشد و ممكن است كه آن اشخاص، افراد غريب را با خود به اينجا آورده و اين زن، آنان را به منزل خود ببرد تا شوهرش آنها را پس از لخت كردن نابود كند. اين خيال هم در بنده ترسى ايجاد نكرد و فقط تسليم تقدير بودم و خود را در مقابل هر گونه پيش آمدى راضى مى ديدم.

به هر حال، وارد منزل آن زن كه در ميان نخل ها بود شدم و در آنجا غير از آن زن كسى را نديدم. از بنده سؤال كرد: طعام؟ حقير كه در آن روز اصلاً غذا نخورده بودم و ميل زيادى به غذا داشتم با اين خيال كه غذاى مطبوعى براى پذيرايى تهيه كرده، با اشاره به او گفتم: آرى، ميل دارم. بلافاصله يك ظرف پر از خرماى خشك جلوى من گذاشت و رفت. بنده از روى ناچارى مقدارى از آن خرما را خوردم و قدرى دراز كشيده كه استراحت كنم، و فكر مى كردم كه شايد اين زن رفته است تا شوهرش را براى از بين بردن من بياورد. در همين فكر بودم كه جوانى نسبتا قوى با آن زن وارد شدند. آن جوان اشاره كرد كه برخيز با من بيا. گفتم: «إنا لله و إنا إليه راجعون» مرا مى برد و در ميان نخلستان ها سر مى برد! و عجيب اين است كه با وجود اين احتمال، كوچك ترين ناراحتى يا ترسى در خود نديدم.

با آن جوان به همان محلى كه از قايق پياده شده بودم رفتم. يك قايق ديگر در آنجا بود كه آرم كشور عراق داشت و چند نفر ديگر هم منتظر حركت به سمت بصره بودند كه گويا از ساكنان نخلستان هاى اطراف و عرب هاى ايرانى بودند كه از راه قاچاق مى خواستند وارد خاك عراق شوند. پس همگى بر آن قايق سوار شده، حركت كرديم.

در بين راه بعضى از آنها به لسان عربى از بنده سؤال كردند: كجا مى خواهى بروى؟ بنده جواب دادم: كربلا. سؤال كردند: جواز دارى؟ گفتم: خير. البته پس از آن كه متوجه شدند ايرانى هستم و عربى نمى دانم با زحمت زياد به زبان ايرانى سؤال و جواب مى كردند. گفتند: تو زبان عربى را نمى دانى، جواز هم كه ندارى پس چگونه مى خواهى به كربلا بروى؟ گفتم: همين طور كه مى بينيد دارم مى روم. يكى از آنها گفت: من پليس هستم، هنگامى كه وارد بصره شديم تو را مى گيرم و به زندان تحويل مى دهم! گفتم: بگير، و ابدا وحشت نكردم.

پس به حركت ادامه داديم تا نزديك گمرك عراق رسيديم. به من گفتند: تو صحبت نكن. چند شرطه ى عراقى آمدند و از قايق بازديد مختصرى كردند و رفتند. و به نظرم مى آيد آن بلم چى مقدارى پول از مسافرين گرفت و به آنها داد.

آنگاه وارد آب هاى عراق شده و پس از مدتى سير بر روى آب، وارد شهر بصره شديم. در اين هنگام همان شخص كه مى گفت من تو را در بصره جلب خواهم كرد مرا راهنمايى كرد و گفت: آهسته از قايق پياده شو و به ميان مردمى كه كنار آب ايستاده اند، برو تا شرطه هايى كه مراقبت مى كنند تو را نبينند.

همه ى آنها به سرعت پياده شده، در ميان مردم متوارى شدند. بنده نيز ده تومان به عنوان كرايه پرداخت كرده، فورا در ميان مردم رفتم.

اكنون با آن حالت غربت در حالى كه مدتى است به جز چند دانه خرماى خشكيده غذايى نخورده، با كسى نيز هم صحبت نشده و دچار سردرد شديدى هستم به بازار بصره رفته، هرچه جستجو مى كردم تا صرافى پيدا كرده، پول خود را تعويض نمايم پيدا نمى گرديد. در اين هنگام به يكى از هم سفرهاى خود برخوردم كه كلاهى دراز و قرمز بر سر داشت و پارچه ى سبزى دور آن بسته بود. سؤال كردم: صرافى كجاست؟ با تندى اشاره كرد كه با من حرف نزن. گويا خودش نيز به طور قاچاق آمده بود و مى ترسيد از حرف زدن با او مردم متوجه شوند كه ما از ايران آمده ايم؛ لذا به سرعت از كنار من دور شد.

در اين حال كه از اين برخورد نيز كمى ناراحت شده بودم ناگهان در همان محل كه چند مرتبه در جستجوى صرافى تردد كرده، ولى نيافته بودم شخصى از پشت سرم صدا زد: هم شهرى! هم شهرى! به عقب برگشتم. با كمال تعجب ديدم جوانى كه يك جعبه ى محتوى پول ايرانى و عراقى در جلوى خود دارد بنده را صدا مى زند. به طرفش رفتم. به فارسى خيلى واضح گفت: پول عراقى مى خواهى؟ گفتم: بلى، و بلافاصله هر چه پول ايرانى داشتم از جيب خود درآورده، به او دادم. او هم آن پول ها را كه گويا دويست تومان يا كمى بيشتر بود از من گرفت و با دينار و درهم عراقى تعويض كرده، به بنده داد.

پس از آن به قهوه خانه اى كه در آنجا بود رفته، چند استكان شير خوردم و به يك سمت رفته، در كنار خيابانى ايستادم. يك سوارى كنارم توقف كرد. بنده نيز بدون اينكه بپرسم كجا مى رود سوار شدم و در نظر داشتم كه خود را به ايستگاه قطار برسانم و به وسيله ى قطار به كربلا بروم. و اصلاً در آن وقت جز كربلا جايى ديگر مانند كاظمين يا سامرا يا نجف اشرف در نظرم نبود و خيال مى كردم كه قبور همه ى ائمه عليهم السلام در كربلاست و همگى در آنجا مجتمع شده اند. راننده ى سوارى هم از بنده نپرسيد كه كجا مى روى و حقير را مستقيما به ايستگاه قطار برده، پياده كرد. با خود گفتم: دو درهم به او مى دهم، اگر گفت كم است باز هم مى دهم و نخواستم سؤال كنم كه متوجه شود من عجم هستم. پس دو درهم در آورده، به او دادم. يكى را پس داد و گفت: «هذا زائد» و رفت.

وارد محوطه ى ايستگاه كه مسافرين بغداد در آنجا بودند شدم. شرطه هايى را ديدم كه با دقت مسافرين را تحت نظر داشتند. بدون وحشت و اضطراب جلوى باجه ى بليط رفته، يك دينار دادم و گفتم: كربلا. بليط فروش بليطى صادر كرد و مقدارى از آن پول را مسترد نمود. روى بليط نوشته بود: «من البصرة الى المعقل» و چون معقل يكى از ايستگاه هاى بين بصره و بغداد است لازم بود حقير در معقل پياده شده، با قطارى ديگر و بليطى ديگر به كربلا بروم، لكن بنده خيال مى كردم اين قطار به بغداد رفته، از آنجا به كربلا مى رود.

به هر حال، نزديك قطار ايستادم. شنيدم مسافرين عرب به شرطه اى كه مردم را سوار مى كرد مى گويند: «أكو مكان» يعنى جا هست؟ بنده نيز همين را گفتم و سوار شدم. و او خيال كرد من عربم؛ لذا از جواز سؤال نكرد. روى صندلى نشستم. پليسى در سمت راست و يك نفر با لباس شخصى در سمت چپم نشسته بود. در بين راه بسيار اتفاق مى افتاد كه آن پليس با نفر سمت چپم صحبت مى كرد و كأنّ بنده را نمى ديد، در حالى كه اگر كلامى با من صحبت مى كرد متوجه مى شد كه ايرانى هستم. حتى گاهى از پشت سرم مى شنيدم كه به من اشاره مى كردند و مى گفتند: «هذا عجمى» در عين حال گويا آن پليس متوجه نمى شد.

قطار به حركت خود ادامه داده، از ايستگاه معقل كه آخرين حد بليط من بود نيز رد شد. بنده همان طور كه قبلاً گفته شد خيال مى كردم قطار مستقيما به كربلا مى رود؛ لذا پياده نشدم و تا بغداد بدون داشتن بليط رفتم. تا اينكه متوجه شدم گوينده اى مى گويد: بغداد، بغداد. باز هم به خيال اينكه قطار به سمت كربلا خواهد رفت پياده نشدم. پس از چند دقيقه كليه ى مسافرين پياده شده، مأمورين نظافت مشغول تميز كردن قطار شدند. در اين وقت بود كه متوجه شدم بايد پياده شوم.

حالا يك حالت عصبانيت عجيبى در خود مى ديدم؛ زيرا چند روز است كه يك هم زبان نداشته كه با او صحبت كنم و در عين حال نمى دانم كجا بايد بروم و از چه راهى به كربلا بايد رفت. سؤال هم نمى توانم بكنم؛ زيرا به طور قاچاق آمده بودم، زبان عربى هم نمى دانستم.

با اين حالت در محوطه ى ايستگاه متحير ايستاده بودم كه ناگهان يك شرطه به طرف من آمده، با زبان عربى خطاب كرد و گفت: پاسپورت. بنده با تندى گفتم: من نمى دانم تو چه مى گويى! او گفت: تيكت مال قطار. فهميدم به جاى پاسپورت بليط قطار مطالبه مى كند. بليطى كه همراه داشتم به او نشان دادم. او نگاهى به بليط كرد و گفت: چرا معقل پياده نشدى و بقيه ى راه را به طور قاچاق آمدى؟ گفتم: حالا بايد چه كنم؟ گفت: دو درهم بده. دو درهم به او دادم. او گرفت و از جيب خود بليط باطل نشده اى كه براى بصره تا بغداد بود به من داد و گفت: اين بليط را نشان مى دهى و از درى كه به آن اشاره مى كرد خارج مى شوى و به موسى بن جعفر عليه السلام در كاظمين مى روى!

حالا عجيب اين بود كه آن شرطه كه كاملاً برايش واضح بود كه من ايرانى هستم و تذكره هم ندارم چگونه فكرش از مطالبه ى تذكره منصرف شد و به جاى آن، بليط قطار كه براى خروج از سالن ضرورى بود به من داده، مرا به سمت مرقد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام راهنمايى نمود؟

به هر حال، بليط را به مأمور درب خروجى نشان داده، از محوطه خارج شدم. از يك نفر پرسيدم: كاظمين كجاست؟ او به سمتى كه در آن وقت باغ و مزارع بود اشاره كرد و گفت: آنجا كاظمين است.

بنده حركت كردم و مقدارى راه رفته، به نهر آبى رسيدم. در آن آب غسل نموده، لباس هاى خود را شستشو كردم. سپس چند قدمى كه راه رفتم قهوه خانه اى كه در كنار پياده رو بود نظرم را جلب كرد. وارد قهوه خانه شدم و در حالى كه بسيار دلم گرفته بود از قهوه چى سؤال كردم: پس كاظمين كجاست؟ او با دست اشاره كرد و گفت: «هذا كاظمين»! سرم را بلند كرده، گنبد مطهر را كه در آن نزديكى بود مشاهده كردم. با چشم گريان راه افتاده، پس از چند دقيقه وارد حرم مطهر گرديدم.

ضمنا ناگفته نماند فاصله ى بغداد تا كاظمين به وسيله ى سوارى تقريبا بيست دقيقه راه بود و بنده در مدتى كه در عراق بودم هر چه تحقيق كردم آن راه نزديك را كه در آن روز پياده رفته بودم نيافتم.

حالا تصور كنيد كسى كه با زحمات زياد و پس از نا اميدى كامل، مقصود خود را در مقابل و نزديك خود مى بيند چه حالى دارد! وقتى چشمم به مرقد مطهر حضرت موسى بن جعفر و امام جواد عليهماالسلام افتاد مانند كسى كه سال هاى طولانى از پدر و مادر و جميع محبوبانش دور افتاده باشد و او را در حال خواب نزد آنها برده، بگويند چشم خود را باز كن، آنگاه از خواب برخاسته، ناگهان خود را در كنار پدر و مادر مهربان و خويشان خود ببيند، چنين حالتى در خود يافتم. نتيجتا بيشتر خستگى ها از جانم بر طرف شد.

كم كم شب شد. در ميان صحن مطهر كه جمعيت هاى مختلفى نيز بودند نشسته و در اين فكر بودم كه شب ها را داخل صحن بيتوته كنم. گويا همان شب بود كه با يك درويش شيرازى كه از سال ها قبل مقيم عراق شده بود و همسرش را همراه داشت، برخورد كردم. پس از آنكه از حالم جويا شد و فهميد كه من به طور قاچاق وارد عراق شده ام از من سؤال كرد: آيا سامرا مشرف شده اى؟ جواب دادم: خير، من فقط به قصد كربلا آمده ام. او گفت: من عازم سامرا مى باشم، دو نفر كرمانشاهى كه آنها نيز به طور قاچاق آمده اند همراه من هستند و مى خواهم آنها را براى خدا به سامرا ببرم. سپس آن دو نفر را به من نشان داد و گفت: چون تو زبان عربى نمى دانى و تذكره هم ندارى، رفتن به سامرا برايت بسيار سخت خواهد بود، ولى من عربى خوب مى دانم، تو نيز با ما بيا و پس از بازگشت، به كربلا برو.

گفتم: شنيده ام ايرانى ها در كربلا هستند. مى خواهم اول به كربلا بروم و چون پول كمى دارم بعد از زيارت در آنجا به كارى مشغول شده، پولى تهيه نمايم، آنگاه مشاهد ديگر را زيارت كنم.

او گفت: اين هم مسأله اى نيست؛ زيرا پس از مراجعت از سامرا من در همين كاظمين برايت كار پيدا خواهم كرد. حقير كه آثار صدق از حرف هايش مشاهده كردم قبول نمودم و فرداى آن روز به اتفاق درويش و همسرش و آن دو نفر ديگر به طرف ايستگاه قطار حركت كرديم.

تا اينجا چون از همه كس مأيوس بودم نه تنها مشكلى در راه پيدا نشد، بلكه موانع راه، خود در بعضى مواقع كمك و راهنمايم مى شدند، امّا از اينجا كه شايد كمى تكيه بر درويش و عربى دانستن او شد چندين مرتبه مانع پيش آمد. البته با توجه نمودن به خداى متعال و به بركت امام عصر - ارواحنا له الفداء - آنها هم يكى پس از ديگرى بر طرف شده، بلكه سبب انقطاع و توكل بيشتر گرديد.

همين كه وارد ايستگاه قطار بغداد - سامرا شديم و مقدارى به انتظار قطار نشستيم، ناگهان يك شرطه آمد و از درويش درخواست تذكره كرد و او كه فاقد آن بود جواب منفى داد. شرطه دست درويش را گرفت تا او را با ما به شرطه خانه ببرد.

در اين هنگام شخصى كه داراى عبا و عقال عربى بود آمد و شرطه را براى كارى با خود برد. چند دقيقه بعد نيز قطار رسيد و ما بلافاصله سوار شده، به جانب سامرا حركت كرديم و ديگر آن شرطه را نديديم.

در بين راه درويش گفت: خوب است قبل از سامرا در ايستگاه «بلد» پياده شويم و يكى دو روز در آنجا بمانيم و جناب امام زاده سيد محمد فرزند امام على النقى عليه السلام را زيارت كرده، بعد از آن به سامرا برويم. همراهان موافقت كردند. از قطار پياده شده، به وسيله ى ماشين به مرقد آن امام زاده ى جليل القدر كه در آن ناحيه به كثرت كرامت و معجزه مشهور است رفتيم.

بنده كه قدرى خسته بودم به ديوار تكيه داده و نشسته بودم، همراهان هم در مقابل من نشستند تا پس از رفع خستگى وارد حرم شده، زيارت كنيم؛ پس از چند دقيقه باز يك شرطه در حالى كه عصبانى بود پيدا شد و از ميان همه تنها از درويش جوياى تذكره شد.

سپس بين آن دو سؤال و جوابى رد و بدل شده، همين كه شرطه متوجه شد كه ما همه فاقد تذكره و از راه غير مجاز آمده ايم با تندى گفت: همگى «حبس» زود حركت كنيد! درويش شروع كرد به التماس نمودن. بنده هم نشسته بودم و تماشا مى كردم در حالى كه ابدا ترس و وحشتى در خود احساس نمى نمودم. التماس درويش بى فايده بود و آن شرطه در تصميم خود جدى تر شد. در اين وقت قلبم متوجه قبر مطهر امام زاده شد و با لسان قلب گفتم: آقا! ما مهمان شما هستيم، اين شرطه چه مى گويد!

بلافاصله يك نفر در حالى كه با صداى بلند به لسان عربى حرف مى زد از در صحن وارد شده، دست شرطه را گرفت و او را به سرعت با خود از صحن بيرون برد و ما به بركت توجه آن امام زاده از شر او راحت شديم. پس از آن، دو روز يا بيشتر آنجا مانديم. نه آن شرطه سراغ ما آمد و نه كس ديگرى مانع زيارت ما شد. گويا خداى متعال مى خواست به ما بفهماند كه همان كسى كه به خيال خودش راهنماى چند نفر شده، از همه بيشتر مورد مؤاخذه قرار مى گيرد و او هم بايد به واسطه ى ما نجات پيدا كند.

پس از زيارت با فراغت به طرف ايستگاه قطار رفته، از آنجا به وسيله ى يك قطار بارى به سمت سامرا حركت كرديم و پس از چند ساعت وارد ايستگاه سامرا شده، و از آنجا به دستور درويش خودمان را به زير پلى كه روى شط سامرا قرار داشت و در آن وقت پل باريكى بود رسانديم. در آخر پل و مدخل شهر چند شرطه ايستاده بودند و از زوارى كه وارد شهر شده و قيافه ى ايرانى داشتند مطالبه ى تذكره مى كردند.

در زير پل به انتظار زوارى كه به وسيله ى قطار مسافربرى بعدى خواهند آمد نشستيم تا خود را بين آنها داخل كرده، همراه آنها وارد شهر شويم.

لكن تصميم را عوض كرده، قرار شد يكى پس از ديگرى حركت نماييم. درويش پيش قدم شد كه او اول رفته، شرطه را به خود مشغول سازد تا ما پس از او از پل عبور كرده، از خطر به در رويم. ساير رفقا هم مى ترسيدند اول بروند.

حقير ديدم كه درويش داراى يك زن جوان است و اگر او گرفتار شود در نتيجه زنش با سه مرد نامحرم خواهد ماند و اين ناجوانمردى است؛ لذا به درويش گفتم: تو با رفقا و خانواده ى خود بمان. بنده نه زنى دارم و نه ترسى، اول مى روم و شرطه را مشغول مى كنم، شما پشت سر من رد شده، وارد شهر سامرا شويد. درويش گفت: شما آقاى ما هستيد، سزاوار نيست شما گرفتار شويد و ما سالم باشيم. بنده گفتم: اگر «آقايى» معنايى داشته باشد معناى آن همين است كه خود را به خطر بيندازد تا ديگران سالم بمانند.

پس از رد و بدل شدن مقدارى از اين گونه كلمات بالاخره درويش راضى شد كه حقير جلو بروم و گفت: حالا كه شما مى رويد هيچ نترسيد، اگر خداى ناكرده شما را گرفتند به سرايه (شهربانى) مى برند، بنده بعد از تهيه ى جا و منزل جهت رفقا به سراغ شما مى آيم و هر طور كه باشد شما را آزاد مى كنم. در عين حال چند كلمه ى عربى تعليم كرد و گفت: همين كه به شرطه برخورد كرديد خواهد پرسيد: «وين اهلك»؟ شما در جواب بگوييد: «مشهد» و او خيال خواهد كرد كه شما از ايرانيان مقيم نجف هستيد و مانع شما نخواهد شد؛ زيرا در اينجا به نجف اشرف مشهد مى گويند و در عين حال دروغ هم نيست؛ زيرا شما اهل مشهد (خراسان) هستيد. چند كلمه ى ديگر نيز از همين قبيل به من آموخت.

بنده به سمت دروازه ى پل حركت كردم. يك شرطه در سمت راست و يك نفر در سمت چپ ايستاده بود. نتيجتا بنده بايد از وسط آنها مى گذشتم. همين كه نزديك رسيدم سوره ى مباركه ى توحيد را قرائت نموده، به خود دميدم و از ميان آن دو نفر گذشتم. ابتدا گويا بنده را نديدند و رفقا هم از پشت سر مى آمدند، لكن چند قدم كه دور شدم متوجه شدم كأنّ شيطان لعين به يكى از آن دو گفت: اين ايرانى است او را بگير. گويا من اين معنا را بالعيان مى ديدم و حتى فهميدم كه پشت سر من راه افتاد. همين كه به حقير رسيد گفت: «وين أهلك»؟ گفتم: «مشهد». گفت: «لا أنت ايرانى» گفتم: «نعم، لكن مكانى بالمشهد و أنا زائر». او قبول نكرد و گفت: ايرانى، قاچاق.

من كه در آن وقت حوصله ى پرچانگى او را نداشته، از چيزى هم نمى ترسيدم گفتم: آرى، من ايرانى قاچاق! تو چه مى خواهى؟ گفت: «بالحبس». گفتم: يالاّ، بيا برويم! اين را گفتم و به سمتى راه افتاديم. در اين هنگام درويش و همراهان آمدند و از آنجا گذشتند و متوجه شدند كه حقير گرفتار شده ام. ما نيز به حركت ادامه داده، تا نزديك حرم مطهر كه رفتيم شرطه گفت: بخشش هست؟ بنده فهميدم رشوه مى خواهد. گفتم: آرى، و دستمالى كه محتوى مقدارى پول خرد عراقى از فلس و درهم بود در آورده، دو عدد بيست فلسى در ميان دست او گذاشتم. او گفت: «هذا ناقص» اين كم است، باز هم بده. گفتم: بقيه ى پول را براى مخارج خود لازم دارم. او پذيرفت و از بنده در گذشت. همين كه چند قدم دور شد گويا مى ديدم كه يك قدرتى متوجه قلب او شد و به او گفت: پول را برگردان! لذا فورا برگشت و پول ها را به حقير پس داد و گفت: فى سبيل الله ! من زود خود را به صحن مطهر رسانده، ديدم درويش با ناراحتى به سراغ من مى آيد. وقتى مرا ديد خيلى خوشحال شد و بنده را با خود به مسافرخانه برد.

پس از رفع خستگى درويش گفت: اينجا جناب آية الله آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى - اعلى الله مقامه - وكيلى دارند كه اگر كسى از زوار ايرانى بى پول شده باشد وظيفه دارند كه او را بهره مند نموده، زاد راه به او بدهند تا به وطن خود برگردد. شما اجازه دهيد تا من با وكيل ايشان كه جناب حجة الاسلام آقاى سيد كاظم مرعشى هستند گفت و گو كنم و براى شما خرج راه بگيرم. حقير كه از شنيدن اين حرف متغير شدم گفتم: خير، لازم نيست. مگر من گدا هستم كه مى خواهى برايم گدايى كنى؟ او گفت: ايشان از خود چيزى ندارند و از مال جد شما به شما خواهند داد. بنده گفتم: حال كه چنين است مى روم حرم و از خود جدم مى گيرم. درويش از شنيدن اين كلام كه از آثار ايمان و صدق و علو همت بود خيلى به وجد آمده، دستى بر سر شانه ى حقير زد و گفت: قربان عقيده ات بروم.

 1 نظر

آغاز تحول

22 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​
7–آغاز تحول

امّا اين سفر، سفر با خير و بركتى بود؛ چون كاملاً باعث تنبه حقير شد و سرعت گذشت عمر را برايم ممثل كرد؛ زيرا همين كه وارد قائن شدم افراد هم سن خود را مى ديدم كه قيافه هاى شان عوض شده، به صورت مرد به نظر مى رسيدند، و اشخاص كامل را مى ديدم كه موى سر و صورت شان سفيد شده است!

انسان توجه به تغيير قيافه ى خود ندارد؛ لذا با ديدن قيافه ى ديگران بهتر توجه پيدا مى كند، خصوصا اگر مدتى آنها را نديده باشد.

در اثر اين ملاقات ها حالت عجيبى پيدا كرده، حالم دگرگون شد و نسبت به زندگى دنيا بى ميل شدم، امّا نمى دانستم تكليفم چيست و چه بايد كرد.

به فكرم رسيد اگر به وضع عادى بخواهم ترقى كنم و با سعى خود پيشرفت نمايم عمرى طويل لازم دارد تا خود را از زير دست بودن نجات دهم. و چون فطرتا عقيده ى خوب و محكمى به ائمه ى اطهار عليهم السلام داشتم، با خود گفتم: عريضه اى بنويسم و از آنها كمك بخواهم تا راه برايم روشن شود؛ لذا با زعفران عريضه اى نوشته، به مشهد فرستادم تا آن را در مرقد مطهر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام بيندازند. و مضمون آن عريضه آن طور كه فعلاً در خاطر دارم چنين بود: يا على بن موسى! اگر مى خواهيد در اين شغل و در اين لباس باشم، بنده را به زودى به بالاترين مقام برسانيد تا بتوانم آمال و افكار خود را عملى سازم، و اگر اين شغل مورد پسند شما نيست، به هر كجا و به هر شغلى كه دوست داريد فقير را موفق فرماييد.

و بنده را اعتقاد چنان بود كه در خلال چهل روز حتما آثار اين تقاضا و عريضه ظاهر خواهد شد، به طورى كه به رفقا و هم رديفان خود مى گفتم: تا چهل روز ديگر اينجا نيستم و اگر باشم، وضع ديگرى خواهم داشت. و اين عقيده ى فطرى كه خداى متعال مرحمت فرموده بود، مفاد همان دستورى است كه جهت اجابت دعا فرموده اند:

«إذا دعوت فظن أن حاجتك بالباب.» [1]

«وقتى كه دعا مى كنى چنان اعتقاد داشته باش كه مقصودت بر در منزل گذاشته است»

يعنى اين چنين به خداى خود خوش بين باش.

اگر چه غرض، نوشتن خاطرات است، در عين حال ضررى ندارد كه گاهى براى تذكر، مطالبى را يادآور شوم تا دوستان فى الله ، از حقير بيشتر ياد كنند و ان شاء الله تذكر آنها بيشتر گردد.

حسن ظن به خداى متعال بسيار ممدوح است، چنان كه در حديثى آمده: آخرين بنده اى را كه امر مى شود به طرف آتش ببرند نگاهى به عقب مى اندازد؛ خداوند - جل جلاله - مى فرمايد: او را برگردانيد و از او مى پرسد: چرا نگاه كردى؟ عرض مى كند: گمان من به تو چنين نبود. مى فرمايد: بنده ى من! مگر گمانت چه بود؟

عرض مى كند: گمان داشتم كه گناهانم را ببخشى و مرا داخل بهشت خود نمايى. خداوند مى فرمايد: اى ملائكه! به عزت و جلالم و به نعمت ها و بلندى مرتبه ام سوگند كه هرگز در زندگى اش چنين حسن ظنى به من نداشت، و اگر گمان خيرى مى داشت او را از آتش نمى ترساندم، با اين حال اكنون كه از حسن ظن خود دم مى زند، دروغ او را قبول كنيد و او را داخل بهشت نماييد.[2]

آرى، در جايى كه با مدعى حسن ظن چنين عمل كنند، اگر كسى گمانش به خداى مهربان واقعا نيكو باشد، معلوم است كه با او چه معامله اى خواهند كرد! هم چنان كه بر اين مضمون احاديث و تجربيات فراوان است.

هم چنين انسان بايد نسبت به بندگان خدا هم خوش بين بوده، گمان بد نبرد كه: «إنّ بعض الظّن إثم.»

زمانى كه حقير در كربلا بودم، شنيدم بعضى از اراذل در ايامى كه ايرانيان به زيارت مى آيند، داخل صحن مقدس آمده، به طايفه ى نسوان با نظر آلوده نگاه مى كنند و احيانا افعال بدى را مرتكب مى گردند.

عصر يكى از روزها در صحن نشسته بودم و به همين موضوع فكر مى كردم كه اگر چنين چيزى واقعيت داشته باشد چه بايد كرد؟ جمعيت زيادى هم از زن و مرد در داخل صحن نشسته بودند؛ ناگهان فرد شيك پوشى از حرم بيرون آمده، در حالى كه فرد ديگرى او را همراهى مى كرد و گويا خدمت كار او بود با دقت به زوار نگاه مى كرد. نزديك بود در خيالم وارد شود كه اين فرد، يكى از همان كسانى است كه با نظر سوء به زوار نگاه مى كنند، لكن قوه ى عاقله مانع ورود آن احتمال به ذهن شد و گفت: تو از كجا نيت او را مى دانى؟ شايد غرض ديگرى داشته باشد.

در اين بين، متوجه پيرمرد فقيرى شده، به فرد همراهش اشاره كرد و با لهجه ى عربى محلى گفت: «اعطيه» يعنى به او بده. او هم يك ربع دينار به فقير داد.

پس خدا را شكر كردم و متوجه شدم كه چقدر بين نيت او و احتمالى كه قوه ى عاقله، مانع ورود آن در ذهنم شد، تفاوت بود.

به اصل مطلب بر گرديم.

پس از آنكه عريضه را به ارض اقدس طوس فرستادم و چند روزى از اين قضيه گذشت، در خود انقلاب عجيبى مى ديدم و گاهى گويا كسى با من حرف مى زد و مى گفت: خوب، فرض كن حالا ما تو را به بالاترين مقامات عالم دنيا رسانديم، فكر كن ببين انسان در اين عالم چند سال زيست مى كند، الآن هفده سال از عمرت مى گذرد، آيا بعد از رسيدن به مقامات خيالى، چند سال ديگر زندگى خواهى كرد؟ و چه استفاده اى خواهى برد؟ و در حال رياست با چه مسئوليت ها و خوف و خطرها مواجه مى شوى؟ بعد از آن نيز خواهى نخواهى چنان كه بالحسّ مى بينى، خواهى مرد! آيا اين رياست در قبر به درد تو مى خورد؟ و در آنجا ضررى را از تو دفع خواهد كرد؟ البته جواب پس از تأمل منفى بود.

آنگاه به اين نتيجه رسيدم كه رياستى خوب است كه در آن فنا و زوال، راه نداشته باشد و آن تنها مقامات اخروى است.

و چون بحمد الله نسبت به آخرت هم شكى در وجودم نبود؛ لذا پس از هجوم اين گونه افكار و مشاهده ى دگرگونى هاى مردم هنگام ورود به قائن، به كلى از فكر دنيا و مقامات دنيوى منصرف شدم. و چون حقيقتا قلبم از دنيا اعراض كرده بود هنگامى كه با گوش دل مى شنيدم كه كسى مى گفت: اكنون هر مقامى را كه بخواهى به تو مى دهيم، مى گفتم: فقط آن مقامى را مى خواهم كه هميشگى و پاينده باشد.

امّا در عين حال نمى دانستم راه به دست آوردن آخرت چيست. و در آن وقت يك نفر روحانى هم به چشم نمى خورد كه با او در ميان گذارم و از او استرشاد نمايم. و اكثر دوستان و هم رديفان نيز فاسق و فاجر بودند.

اين فكر در سر، راه پيدا كرده و اين درد در دل، هم نشين شده بود در حالى كه يك مسأله هم از دين نمى دانستم. فقط نماز را همان طور كه مى دانستم مى خواندم. با اين حال علاقه ى درونى و اعتقاد باطنى نسبت به اجدادم عليهم السلام طورى بود كه دوست نداشتم به من سيد حسين بگويند؛ زيرا با خود مى گفتم: من كه با چنين اشخاصى هم نشين و با چنين شغلى ملازم هستم، براى اجدادم كسر شأن است كه خود را به آنها نسبت دهم.

بالاخره روزى مطلب خود را در حين كار از روى صداقت با همكارم در ميان گذاشته، مشورت نمودم.

حال فكر مى كنيد او كه بود؟ مردى عالم و متقى؟ خير، پير مردى جاهل و فاسق! امّا از آنجا كه خدا هادى است، از زبان آن مرد جاهل و بى تقوا تكليف خود را دانسته و هدايت شدم.«من يهد الله فهو المهتدى.»

بنده بر اين عقيده ام كه اگر كسى واقعا طالب هدايت باشد، خداى قادر بينا ممكن است ابليس لعين مضل را هم وسيله ى هدايت او قرار دهد. چنان كه بر طبق اين مطلب، احاديث و حكايات فراوانى وجود دارد كه نقل آن در اين مقال نمى گنجد.

اگر كسى دلش منور به نور ايمان گشت و به ذره اى از اسرار توحيد مطلع گرديد، بسى عجايب كه در عالم مى بيند؛ آنچه مردم از اصوات مى شنوند او چيز ديگرى مى شنود و آنچه مردم مى بينند او طور ديگرى مشاهده مى كند و پيوسته از خدا مى خواهد كه موجودات را آن طور كه در واقع هست به او نشان دهد تا سراب را از آب و ظلمت را از نور تميز داده، بشناسد.

بارى، به او گفتم: آقاى بهبود! بنده هر چه فكر مى كنم مى بينم اين دنيا فانى است و جاى دل بستن نيست و بايد به زودى از اين عالم رخت بربست و از اين خواب خوش بيدار شد و به عالمى منتقل گرديد كه ما از وضع آنجا اطلاعى نداريم. اكنون نيز براى آنكه در آن عالم مقامى به دست آوريم نمى دانيم چه بايد كرد و چه راهى بايد پيمود؟

با اينكه او، خود گرفتار جهل و هواى نفس بود و تكليف خويش را نمى دانست، خداى تعالى وى را وسيله ى هدايت و زيادى تذكر حقير قرار داده، در جواب گفت: آرى، چنين است. لذات اين عالم قابل توجه نيست و بايد فكرى كرد. سپس شعرى خواند كه مصرع اولش در ياد حقير نيست و مصرع دوم آن اين بود: يا بشو همچون على مرتضى.

حقير از اين شعر استفاده كردم كه بايد درويش شوم و درست هم بود، امّا نه اين درويشى ظاهرى يعنى لباسى خاص و كشكول و تبرزين و بوق و مَن تَشا، بلكه معناى حقيقى آن.

لذا در همان ساعت تصميم گرفتم لباس درويشى تهيه كنم و تغيير لباس داده، به سمت عراق حركت نمايم تا به واسطه ى لباس درويشى، مرزبانان كمتر مزاحم شده، مانع نشوند. در نتيجه، هم درويش شده و لباس مرضى پوشيده باشم و هم خود را به كنار قبر مظلوم كربلا برسانم و آن بزرگوار را نزد خداى خود شفيع قرار دهم تا خداى، بنده را بيامرزد و پس از آن از اين عالم ببرد! و ديگر هيچ آرزوى دنيوى در نظر نداشتم.

حتى مساله ى طلبه شدن هم ابدا در فكرم نبود. فقط مى گفتم: اگر قرار است زنده باشم هر شغل و هر محلى كه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله دوست دارند، از لطف و مرحمت، بنده را رهنمون شده، برايم مقدر فرمايند.

ولى براى عملى نمودن تصميم خويش در مقابل خود مانعى يافتم؛ زيرا ديدم بنده كارمند دولت مى باشم و ناچارم هفت سال خدمت كنم و بايد نخست از اين جهت فراغتى به دست آورم؛ لذا استعفا داده، به اطلاع رؤساى مربوطه رساندم، امّا به دليل آنكه نسبت به انجام وظايف محوله كوشا بودم و كارم بسيار مورد پسند آنها بود و هنوز چهار يا پنج سال از وظيفه ى متعهده باقى مانده بود، استعفايم مورد قبول واقع نشد؛ لذا با خود گفتم: حال كه استعفا را قبول نكردند بدون مراعات قوانين ارتش، تغيير لباس مى دهم و توكل به خدا كرده، مى روم. هر چه بادا باد !

از اين رو به بازار رفته، چند متر پارچه ى مشكى و سفيد جهت شلوار و پيراهن پرچين و بلند گرفته، به خياط دادم تا بدوزد.

در اين اثنا كسى گفت: بايد اول مرشد و راهنمايى پيدا كرده، آنگاه قدم در راه نهى. «سل عن الرفيق قبل الطريق.» [3]

بنده ديدم حرف صحيحى است؛ زيرا انسان در هر فنى كه بخواهد وارد شود بايد اول استاد آن فن را به دست آورد. مزد اگر مى طلبى طاعت استاد ببر…

هيچ كس از پيش خود چيزى نشد

هيچ آهن خنجر تيزى نشد

در مكتب حقايق پيش اديب عشق

هان اى پسر بكوش كه روزى پدر شوى

امّا امان از راهنمايان اين زمان كه براى به دست آوردن دنيا و رياست، به هر چيزى متمسك مى شوند و از عزيزترين و عالى ترين مقصد كه قرب خداست گذشته، دين را وسيله ى به دست آوردن دنياى خود قرار مى دهند. گاهى قطب مى شوند، گاهى حجة الاسلام، گاهى شاعر مى شوند، گاهى واعظ شهير، گاهى هم سپهسالار لشكر.

چون بسى ابليس آدم روى هست

پس به هر دستى نبايد داد دست

ولى بنده در آن وقت با اين مسائل هيچ آشنايى نداشتم؛ لذا پرسيدم: مرشد را بايد در كجا يافت؟ گفتند: مرشد را بايد در كنار قبرآقا - واقع در خيابان صاحب جمع فعلى كه در آن موقع به صورت بيابانى بود - پيدا كنى. وضع آن منطقه طورى بود كه اكثر اوقات عده اى درويش و فال گير و احيانا قمارباز در آن اطراف مى چرخيدند.

پس بنده به همين خيال در حالى كه دوچرخه اى در دست داشتم، با سر و لباسى نسبتا شيك و با قيافه اى جالب بدان سو رفتم. اتفاقا به اقتضاى «من طلب شيئا ناله او بعضه.» [4] ناگهان درويشى پير با محاسن حنايى و زلف هاى پريشان و پيراهن بلند و در عين حال مندرس، و عبايى وصله دار و كيسه اى كه نان خشك در آن بود نظرم را جلب كرد.

نزديك رفته، نگاهى به جناب مرشد انداختم، لكن به خاطر كمى سن حيا مانع شد كه با چنين قيافه اى بدون آشنايى قبلى حرفى بزنم. پس مقدارى در عرض او راه رفتم. در اين بين او هم نگاهى به من كرد و حرفى نزد. شايد ملاحظه ى لباس را كرد. پس از چند مرتبه تكرار نظر گفت: سركار! شما با من كارى داشتيد؟ گفتم: آرى. سپس نزديك تر رفته، گفتم: بنده مى خواهم درويش شوم، چه طور است؟ گفت: به به! بسيار خوب است، لكن درويشى شروطى دارد، حاضرى به شرايطش عمل كنى؟ گفتم: هر شرطى كه داشته باشد حاضرم عمل كنم و هيچ گونه مضايقه اى در عمل ندارم.

زيرا تشخيص داده بودم كه مرضى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله درويشى است، ديگر كمبودى براى عمل در كار نبود.

از مرشد سؤال كردم كه شروط درويشى چيست؟ او گفت: يك شرطش اين است كه بايد نماز بخوانى. در جواب گفتم: من الآن هم كه در خدمت ارتش هستم نماز مى خوانم، بلكه درويشى را هم براى نماز مى خواهم. گفت: بسيار خوب، شما به مقامات عالى خواهى رسيد. شرط ديگر اين است كه به پيش آمد راضى باشى و به هر چه مولا برايت برساند خواه نان خشك و لباس پاره و خواه بهترين غذا و جميل ترين لباس راضى باشى. گفتم: اين هم مهم نيست و ان شاء الله چنين خواهم بود، ديگر بفرماييد. گفت: بايد جايى با هم بنشينيم كه صحبت بسيار است.

بنده چون به فضل و عنايت حق فطرتا درونم به امتثال آيه ى «سارعوا إلى مغفرة من ربكم» مهيا بود، اگر چه در آن وقت از مفاد اين آيه اطلاعى نداشتم، بسيار عجله نموده، گفتم: همين الآن داخل قهوه خانه بنشينيم و صحبت كنيم. او در جواب گفت: اهل قهوه خانه نيستم.

و اين نيز از عجايب بود كه حالا هم كه گرفتار مرشد شده ام به مرشد نسبتا سالمى برخورد كرده ام. در واقع به واسطه ى عنايت حضرت ثامن الائمه عليه السلام از خود بى خود بودم و گويا راهنماى خبيرى پيوسته بنده را همراهى مى كرد تا در حوادث، معين و ياورم باشد.

«إنّ الله عز و جل اذا أراد بعبد خيرا نكت فى قلبه نكتة من نور و فتح مسامع قلبه و وكل به ملكا يسدده.»[5]

مردمى كه مى خواهند در راه خدا قدم بگذارند، اى كاش نصف آن مقدار كه از گمراه كردن شيطان مى ترسند، به حفظ و هدايت خداى متعال وثوق و اعتماد مى كردند. خداى متعال در قرآن شريف درباره ى شيطان مى فرمايد:

«إن كيد الشّيطان كان ضعيفا»[6]

و در جاى ديگر مى فرمايد:

«إن عبادى ليس لك عليهم سلطان»[7]

پس چه طور ممكن است بنده ى خاكى ضعيف، او را قصد كند و خداى دانا و قادر و كريم، بنده اش را به خود راه نداده، او را رها كند تا گرفتار سگ هاى اطراف خانه اش شود؟!

هر گاه يك مرد چادرنشين صحرايى متوجه شود كسى به ديدن او مى آيد يا با او كارى دارد، فورا سگ پاسبان خانه ى خود را در بند مى كند يا پاى خود را روى گردن سگ مى گذارد تا شخص غريب به سلامت بر او وارد شود و گزندى به او نرسد، آن وقت خداى خبير قادر و كريم رؤوف، واردين بر خود و قاصدين جنابش را حفظ نمى كند؟! و آيا قدرت شيطان در جنب قدرت او -جلت عظمته- بيشتر از قدرت آن سگ است نسبت به مرد صحرانشين؟! و يا اينكه علمش به مقاصد عباد احاطه ندارد و از حال آنها بى خبر است؟!

بلى، اين دو سگ، سگ مرد صحرا نشين و سگ خدا يعنى ابليس لعين، هر دو پاره كننده اند، ولى نه هر واردى را، بلكه آن كسى را كه به قصد دزدى و يا به جهت مقاصد غير مرضى خدا حركت نمايد.

پس اول نيت را در قصد كردن جنابش خالص كن و بعد بگو: صاحب خانه! سگ خود را بگير كه من مى خواهم بنا به خواسته ى جنابت كه فرموده اى: «و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون»[8] به فرمانت سر بسپارم. بگو و بخواه و زارى كن كه او خود فرموده است: «ادعونى أستجب لكم»[9].

به مرشد گفتم: پس كجا خدمت برسم؟ او به منزل خود اشاره نمود. بنده همراه وى روان شدم كه منزلش را ياد گرفته، پس از تغيير لباس خدمتش برسم و فنون و شرايط درويشى را كاملاً ياد بگيرم.

منزلش آن طور كه به نظرم مى رسد تقريبا پشت مدرسه ى مروى در خيابان ناصر خسرو بود.

وقتى دق الباب كرد پسر بچه اى با لباس فرم مدرسه با ما روبرو شد و كيسه اى كه محتوى مقدارى نان خشك و احيانا چيزهاى ديگر بود از مرشد گرفته، به درون خانه رفت. من با ايشان خدا حافظى نموده، مراجعت كردم و با خود فكر مى كردم و مى گفتم: اين منزل در چنين جايى از تهران نبايد متعلق به اين درويش با آن لباس وصله دار و مندرس باشد. پس بايد صاحب خانه براى خدا در راهروى منزل اتاقكى به او داده باشد كه در آنجا زندگى كند.

به هر حال، همان شب به منزلى كه در سه راه طرشت خيابان آذربايجان كنونى اجاره كرده بودم رفته، لباس هاى ارتشى را كنار گذاشتم و روز بعد بدون ترس و وحشت از منزل بيرون آمدم و در حالى كه لباس هاى درويشى خوب و گرانبهايى پوشيده، عينكى به چشم و كلاه پوستى مشكى بر سر و كشكولى كه مزين به نگين هاى فيروزه بود و در آن وقت هشتاد تومان خريده بودم در دست داشتم به سمت خانه ى مرشد حركت كردم.

در عين حال برايم سخت بود و بسيار ناراحت بودم كه با چنين وضعى به منزل درويش بروم؛ زيرا احتمال مى دادم كه خجالت بكشد، و با خود مى گفتم: اى كاش از اول متوجه اين نكته مى شدم و با لباس كهنه اى بدتر از لباس مرشد به سراغش مى رفتم تا باعث شرمندگى او نشوم.

در اين هنگام مرشد را در كوچه اى نزديك منزلش ملاقات كردم. همين كه بنده را ديد با عتاب شديد در مقابل مردم گفت: اين چه وضعى است! مگر من نگفتم بايد لباس كهنه بپوشى؟! بنده ناراحت شدم، ولى همان وقت شخص كاسبى كه آنجا بود گفت: مرشد! عيبى ندارد فعلاً اول كار است. ايشان لباس ها را كه كهنه كرد، ديگر نو نخواهد پوشيد. با صحبت هاى او مرشد ساكت شد.

امان از اين زهد ريايى و عوام فريبى كه حقيقتا شرك است به خداى لا شريك له! خدا به انسان نعمت مرحمت فرمايد و قدرت داشته باشد كه لباس خوب بپوشد، ولى براى اينكه خود را زاهد معرفى نمايد تا مردم را فريب دهد، لباس وصله دار پوشيده، اين طور جلوه دهد كه من اعتنايى به زينت و زخارف دنيا ندارم، و حال آنكه قلبش مملو از حب دنياست كه در وقت امتحان معلوم مى شود.

اصولاً معناى زهد اين نيست كه انسان مالك چيزى نباشد و يا از آنچه دارد خود را محروم سازد، بلكه تمام كلام در اين است كه انسان اسير مال و منال خود نگشته، چيزى مالك او نگردد. هم چنين اعتمادش به آنچه كه در دست دارد بيش از اعتماد او به آنچه در ظل قدرت خداوند است نباشد.

«ليس الزهد فى الدنيا باضاعة المال و لا بتحريم الحلال بل الزهد فى الدنيا أن لا تكون بما فى يدك أوثق منك بما فى يد الله عزوجل.» [10]

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

اينجا حرف بسيار است و حوصله و مجال كم. برادران مطالب مربوط به مقام را خود پيدا كنند و در آن تأمل نمايند.

پس با درويش روانه ى منزل شديم. منزل وسيعى مشاهده كردم. آنگاه وارد اتاقى شديم كه مفروش به قالى بود و حدود بيست متر وسعت داشت و دور تا دور آن، تبرزين و كشكول هاى قديمى و قيمتى آويزان بود.

ابتدا نگاهى به كشكولى كه بنده در دست داشتم كرد و گفت: كشكول خوبى است چند خريده اى؟ اينجا كشكول زياد بود به تو مى دادم. بنده گفتم: ممنونم. كشكول فعلاً خريده ام، لكن تبرزين پيدا نكرده ام. و واقعا هم چنين بود، قصد امتحان نداشتم، امّا از آنجا كه دروغ گو زود رسوا مى شود و گويا خداى متعال هم مى خواست حقيقت امر را بفهماند، همان كسى كه كشكول تعارف مى كرد گفت: اين تبرزين ها را تو نمى توانى بخرى؛ زيرا اينها عتيقه است و قيمت هر يك در حدود هزار و پانصد تومان مى شود.

هزار و پانصد تومان زمان جنگ جهانى دوم الآن چقدر است؟! خودت حساب كن! همان كشكول ها براى مخارج چند ساله ى درويش كافى بود، تا چه رسد به تبرزين ها؛ ديگر احتياج به گدايى و لباس پاره نبود.

رياى زاهد سالوس جان من فرسود

قدح بيار و بنه مرهمى بر اين دل ريش

در همان وقت تا اندازه اى معناى درويشى و ترك دنيا را فهميدم! زيرا حساب كردم كه اگر اين درويش را به عالم محبت و بندگى راهى بود، وقتى ديد كه بنده در اول شباب و زمان غلبه ى نفس و هوى، و با وجود مهيا بودن لذايذ دنيوى حاضر شده ام براى خدا از همه چيز بگذرم و حتى جان عزيز را در كف دست گذاشته تا در راه جانان نثار نمايم، لازم بود كه اگر همه ى ثروت او را هم بخواهم با كمال ميل تقديم نمايد.

و اگر او را ذره اى نور در دل بود، به خوبى در مى يافت كه بنده واقعا به دنياى خود پشت كرده، رضاى خدا را طالبم؛ لذا مى بايست از هيچ گونه گذشتى دريغ نمى ورزيد. چنان كه ان شاء الله نقل خواهم كرد كه افراد عادى حتى تارك الصلاة، همين كه با بنده مختصر تماسى مى گرفتند چگونه در مقام خدمت گزارى و فداكارى بر مى آمدند، در حالى كه بنده را با آنها كارى نبود.

شايد داستان حضرت خليل الرحمن را شنيده باشى؛ هنگامى كه نواى ذكر دوست به گوشش رسيد و رايحه ى «سبّوحٌ قدّوس رب الملائكة و الروح» به مشام جانش خورد، از تمام ثروت خود گذشت و حتى از نفس شريفش دست برداشت و حاضر شد خود را مملوك گوينده قرار دهد![11]

نه اينكه خيال كنى آن بزرگوار مى دانست كه گوينده ى ذكر، حضرت روح الامين عليه السلام است؛ چرا كه او اعلم از من و تو بود كه ملَك احتياج به گوسفند و ثروت ندارد، بلكه عمده ى مطلب اين است كه چون مردم روى زمين بت پرستى را پيشه ى خود ساخته بودند و بر روى زمين موحدى غير از او نبود، همين كه به گمان خود يك نفر رفيق راه و هم مسلك پيدا كرد، از كثرت وجد آن گونه كه شنيده اى در مقام فداكارى بر آمد! دقت كن كه مقام را با موضوع خليل الرحمن مناسبتى بود يا خير.

پس از شنيدن جواب منفى از درويش، ميلم به درويشى كم شد و مقدارى حس بدبينى در خيالم وارد گرديد. و اين خود لطفى بود از راهنماى حقيقت و هادى طريقت كه بر بنده منت گذاشت و حقير را روشن ساخت.

در عين حال گفتم: درويش! راه درويشى را بياموز و شرايطى كه گفتى تعليم نما تا در اين راه قدم گذارم. او مطالبى گفت كه حقيقتا براى بنده مفيد بود. گويا به واسطه ى صدقى كه در حقير مشاهده كرد و يا در اثر جوشش سريره ى خود نتوانست خلاف حقيقت بگويد. خدايش هدايت فرمايد و چنانچه مرده است جزاى خيرش دهد.

گفت: اولاً درويشى هيچ شرطى و هيچ دستور خاصى ندارد. فقط به تو چند نصيحت مى كنم، فراگير و به عمل آر. بنده گوش باز كرده تا دستوراتش را به خاطر سپرده، عمل نمايم. هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير.

گفت: آيا غرض تو از اين لباس و درويشى چيست؟ گفتم: فعلاً مى خواهم به وسيله ى اين لباس خود را به كربلا برسانم تا آنجا وسيله ى آمرزش برايم فراهم شود. گفت: پس به قصر شيرين برو و در آنجا مداحى كن و چنانچه توانستى از مرز عبور نموده، خود را به مقصود برسان. و اگر نتوانستى همان جا باش تا محرم فرا رسد، آن وقت من بنا به عادت هر ساله مى آيم و تو را با خود مى برم؛ زيرا ما هر سال دهه ى محرم در كربلا تكيه برپا كرده و عزادارى مى كنيم.

امّا راجع به درويشى با هيچ يك از دراويش رفاقت نكن؛ زيرا اكثر آنها مردمان خوبى نيستند و اگر احيانا شخص خوبى هم در ميان آنها باشد، تو نمى شناسى. پس اگر با آنها رفاقت كنى تو را به قهوه خانه ها كشيده، پول هايت را مى گيرند و به هزار عمل بد گرفتارت مى كنند.

آنگاه شرح حال خود را مقدارى نقل كرد و گفت: من يكى از شاه زاده هاى قاجاريه هستم و ثروت زيادى داشتم. حكومت وقت ثروتم را گرفت و مرا به زندان قصر فرستاد و چندين سال زندان بودم تا در اين ايام كه اوضاع تغيير كرد از زندان بيرون آمدم. و اين دارايى كه دارم در همين چند وقت تحصيل كرده ام.

حقير گويد: پس تا به حال چقدر كاسبى كرده، خدا مى داند!

بنده اظهار تشكر نمودم و با ايشان خدا حافظى كرده، از منزل بيرون آمدم. حالا كسى كه تا روز قبل در لباس ارتشى بوده - لباسى بسيار شيك كه شخصا تهيه كرده بودم - امروز با پيراهنى سفيد و پرچين، جليقه ى مشكى بر روى آن، كلاه مشكى بر سر، عينك دودى بر چشم، كشكولى به دست، با اين قيافه و با حالت خجلت و شرمندگى در خيابان هاى تهران قدم مى زند. از طرفى هم پسر بچه ها و جوان ها كه با آن قيافه روبرو مى شدند مسخره مى كردند. بنده هم در آن وقت حالت عصبانيت عجيبى داشتم كه هنگام عصبانى شدن از هيچ چيز نمى ترسيدم و ملاحظه ى هيچ كس را نمى كردم. تنها چيزى كه مانع غضب مى شد اين بود كه مى گفتم: اگر بخواهم عصبانى شوم و با مردم جنگ كنم خلاف درويشى است. پوشيدن اين لباس هم وظيفه ى من است، چه اشكالى دارد؛ بگذار مسخره كنند.

مقدارى كه راه رفتم گرسنگى غالب شد و با اينكه پول نسبتا زيادى همراه داشتم خجالت مى كشيدم با آن لباس، غذا تهيه نمايم؛ لذا با همان حال گرسنگى و ناراحتى به سمت امام زاده حسن كه در آن وقت در ميان صحرا بود رفتم تا از آنجا از راه بيابان خود را به منزل برسانم.

مقابل امام زاده، قهوه خانه اى را ديدم كه چند نفر با عمامه ى سياه پاى منقل و وافور نشسته، گرم كشيدن ترياك مى باشند. بنده همين كه عمامه را ديدم خيال كردم كه آنها اهل علم اند، غافل از آنكه آنها فال گيرها و مرده خورهاى آن حدود بودند؛ لذا به خيال خود محرم رازى يافتم. خواستم از باب «من شكى إلى مؤمن فقد شكى إلى الله» [12] به آنها شكوه كنم، گفتم: چرا مردم اين گونه اند؟ بنده لباس درويشى پوشيده ام، آنها مرا مسخره مى كنند و مى گويند: مرده اى از قبرستان فرار كرده است.

آنها به جاى اينكه حقير را دلگرم نموده، تسلى دهند گفتند: مردم راست مى گويند؛ اين چه لباسى است كه پوشيده اى؟ تو با اين گردن كلفت چرا كار نمى كنى و لباس گدايى در بر كرده اى؟

حقير كه در آن وقت غرق ناراحتى بودم گفتم: بنده اين لباس را براى گدايى نپوشيده ام، و اشاره كردم به بازوبندى كه به صورت دعا به بازوى راست بسته بودم و گفتم: اينها همه اش اسكناس است و من احتياج به سؤال ندارم.

آنها در حالى كه متعجب شده، به من نگاه مى كردند گفتند: پس براى چه اين لباس را پوشيده اى و غرض تو از اين قيافه چيست؟

گفتم: مى خواهم به طور قاچاق از مرز عبور نموده، به كربلا بروم. و اين لباس را بدين جهت پوشيده ام كه ممكن است متعرض دراويش نگردند و تسهيلى براى رفتن باشد.

متأسفانه با اينكه جاى تشويق و تحسين بود با چنين وجهه اى روبرو نشدم. زيرا همين كه اين جواب را شنيدند با حالت حسرت و رقت به اينجانب نگاهى كرده، گفتند: حيف! اين جوان را مى كشند و به مقصد نمى رسد؛ زيرا اگر از راه كرمانشاه برود در قزوين روس ها او را با تير مى زنند و اگر از راه اهواز برود انگليسى ها او را خواهند كشت.

بنده از اين تهديدات، هيچ سستى و ترسى در خود نيافتم؛ زيرا من براى مردن مى رفتم. از جان گذشته را به كمك احتياج نيست.

در آن وقت قهوه چى چاى و نان و پنير جلوى بنده گذاشت. و چون خيلى گرسنه بودم آن را با ميل فراوان خوردم. قهوه چى هم پول قبول نكرد و گفت: گل مولا! فداى مولا. بنا بر اين از تشكيلات درويشى نان و پنيرى نصيب ما شد !

از قهوه خانه بيرون آمدم و به طرف امام زاده حسن روانه شدم. در بين راه بعضى حقير را به نام گل مولا صدا كرده، مى گفتند: براى ما حسابى بكن. بنده مى گفتم: من حساب بلد نيستم. آنها مسخره كرده، مى گفتند: پس چه گل مولايى هستى؟ آنگاه وارد حرم گرديدم. كسى آنجا نبود. كشكول را به ضريح آويزان كردم. سپس توسلى پيدا كرده، خوابيدم تا شايد در خواب راهنمايى كنند.

پس از لحظه اى از خواب برخاسته، بدون اينكه مطلبى روشن شده باشد از طريق صحرا به سمت منزل روان گشتم.

در بين راه چون كمى خسته شده بودم كشكول را به درختى آويزان نموده، بدون اينكه وضويى بگيرم يا نمازى بخوانم زير درخت، رو به قبله و دو زانو نشستم و با قلبى صاف، دست به درگاه بى نياز بلند نمودم. و اين حال در واقع نتيجه ى عنايت آن امام زاده ى بزرگوار بود.

عرض كردم: خدايا! آن لباس را كه فكر كردم مرضى تو نيست به دور انداختم و اكنون كه اين لباس را پوشيده ام مردم مسخره ام مى كنند و نمى توانم در ميان جمعيت زندگى كنم. و اگر بخواهم دائما در بيابان ها بگردم ممكن نيست. پس چه كنم؟

بلافاصله در دلم اين جواب آمد كه: لازم نيست در اين لباس باشى، تو پول دارى مانند همه ى مردم لباس عادى بپوش و از راه اهواز به سمت كربلا برو.

اين جواب كه خالى از صوت بود چنان در دلم جاى گرفت كه تصميم صد در صد بر امتثالش گرفته، از جاى حركت كردم. آنگاه به منزل رفته، شب را در آنجا بسر بردم.

رفيق جاهلى داشتم كه از تصميم حقير مطلع شده، دلش برايم سوخت و گفت: تو مدتى زحمت كشيده اى، حال كه وقت نتيجه است مى خواهى خودت را بدبخت كنى؟! من فردا صبح تو را به اداره تحويل خواهم داد!

دوستى با مردم دانا نكوست

دشمن دانا به از نادان دوست

دشمن دانا بلندت مى كند

بر زمينت مى زند نادان دوست

كسى كه رياست دنيا را سعادت بداند، آن هم رياستى كه توأم با هزاران معاصى باشد، و به طرف آخرت و خدا رفتن را بدبختى بداند مسلما رفيقى است نادان، مانند اكثر مردم اين زمان كه اگر كسى جيفه ى دنيا را به دست آورد از هر راهى كه باشد مى گويند: فلانى وضعش خوب است و او را خوش بخت مى شمارند. و اگر كسى در اثر ايمان و صحت عقل از دنياى مكار و حيله باز فرار كند او را نادان و بدبخت به حساب مى آورند.

آرى، از چنين دوستانى بايد فرار كرد؛ چرا كه در واقع از عقل بى بهره اند. زيرا شأن عقل چنين است كه انسان را از عمل بى فايده و زيان آور باز مى دارد و به كار پربهره وادار مى سازد و عاقل كسى است كه اگر در ميان دو عمل و دو راه مردد شد، به آن عملى كه به تجارت و فايده ى بادوام منتهى مى شود دست مى زند و راهى را كه پايانش زندگى جاويد باشد مى رود. و عكس آن لازمه ى بى عقلى و بى خردى است.

شيخ صدوق رحمه الله در كتاب «كمال الدين» مثلى براى اهل دنيا و براى صاحبان عقل آورده، كه مضمون آن چنين است:

شخص غريبى وارد شهرى شد. به محض ورود، اطرافش را گرفته، او را بر مسند سلطنت نشاندند و اظهار امتثال امرش را نمودند و امور مملكت را به كلى در اختيارش گذاشته، تا هر گونه تصرفى بخواهد بنمايد. آن مرد غريب كه دانا و عاقل بود با خود فكر كرد كه حتما سرى در اين كار مى باشد. بايد تحقيق نمايم و غرور رياست و لذت سلطنت مرا مشغول نسازد. چه بسا بعد از اين خطرى در پيش باشد.

لذا فردى را احضار نموده، حقيقت امر را استفسار كرد و از عاقبت امر خود جويا شده، پرسيد: آيا سلطنت او دائمى خواهد بود و اگر موقت است بعد از انقضاى رياست با او چه خواهند كرد؟

مشاور و وزير در واقع به منزله ى عقل سلطان است و هر قدر وزير مملكت داناتر باشد سلطان را از خطرات، بيشتر مصون و بر كنار نگاه مى دارد، امّا اگر خداى ناكرده وزير ابله باشد خود و سلطان مملكت را به سوى فنا و هلاكت سوق داده و به انواع آمال و آرزو مغرور و مفتون مى سازد. آنگاه ديرى نمى پايد كه مدتش منقضى مى شود، در حالى كه هيچ گونه بهره اى از اين فرصت نبرده، بلكه هزاران آتش در جلوى راه خود افروخته است و عاقبت در آن آتش افتاده، مى سوزد و ندامت براى او هيچ فايده اى نخواهد بخشيد.

و از شؤون عقل اين است كه اگر كسى به آن مراجعه كرد و با او مشورت نمود او را راهنمايى مى كند، به شرط اينكه خود عقل اسير شهوات نفسانى نگرديده و نورش به واسطه ى پيروى از جاهلان خاموش نشده باشد. «إنارة العقل مكسوف بطوع هوى.»

لذا آن مشاور شفيق، مرد غريب را كاملاً از اوضاع مطلع ساخت و او را به راهى كه نفعش در آن بود هدايت نمود و گفت:

أيها السلطان! بدان كه اهل اين مرز و بوم را رسم چنين است كه هرگاه مرد غريبى وارد اين شهر مى شود او را مانند تو بر تخت سلطنت مى نشانند و به انواع و اقسام لذايذ مشغولش مى سازند و پس از اندك مدتى او را عريان كرده، از شهر بيرون مى رانند و آن بى چاره به حسرت ابدى گرفتار مى گردد.

آن مرد دانا از شنيدن پايان كار لرزه بر اندامش افتاده، لذت رياست از كامش بيرون رفت و زندگى برايش دشوار شد. از او چاره ى كار را سؤال نمود. وى گفت: بايد در اين فرصت از انواع جواهرات و مأكولات و ملبوسات، آن مقدار كه تا پايان عمر بدان محتاج خواهى شد تهيه كنى و به محلى كه تو را روانه خواهند كرد بفرستى تا پس از انقضاى مدت سلطنت بتوانى در آنجا بهره مند گشته، هميشه خوش و خرم بسر ببرى.

سلطان دستورات مرد عاقل را به مرحله ى اجرا گذاشت و همين كه مدتى قليل سلطنت نمود اهل آن شهر بنا به عادت ديرين خود او را عزل نموده، بيرونش راندند. آن مرد سعادتمند كه قبلاً تدبير آخر كار را كرده بود، نه تنها هيچ گونه خسارتى را متحمل نشد، بلكه از رياست موقت به سعادت دائمى نايل گرديد.[13]

به هر حال، حقير ديدم اگر بخواهم رفيق خود را از تصميم جدى خود آگاه نموده، از اراده ى خويش با خبر سازم، او نيز روى وظيفه ى رفاقت - كه مى خواهد دوست خود را از ضرر و خطرى كه متوجه او شده نگاه دارد و از راه خطا به صواب ارشادش نمايد - حتما در مقابل فكر بنده عكس العملى نشان داده، چه بسا باعث گرفتارى خواهد گرديد؛ لذا با او مماشات كرده و مطابق فكر او صحبت نمودم و طورى وانمود كردم كه او خاطر جمع شود كه صبح فردا به اداره رفته، خود را معرفى خواهم نمود.

وى صبح به دنبال كار خود رفت و حقير هم كه مقدارى اشيا و لوازم منزل داشتم، چون رفيق نامبرده به آنها احتياج داشت از آنها صرف نظر نموده، از منزل به قصد بازار خارج شدم تا لباس هاى درويشى را به لباس عادى تبديل نمايم.

در بين راه به قهوه خانه اى رسيده، براى رفع خستگى اندكى نشستم. در اين هنگام يكى از گروهبان هاى هم دوره ى خود را كه چاى مى خورد و نسبتا پسر بدى نبود در آنجا ديدم، ولى او بنده را نشناخت؛ زيرا عينك دودى بر چشم داشتم و به علاوه در مخيله ى او هم خطور نمى كرد كه مرا در چنين لباسى ببيند.

امّا چون فكر كردم كه اين آخرين ملاقات با او خواهد بود، گرچه احتمال خطر هم مى دادم كه بسا وقتى متوجه شود فرارى مى باشم طبق قوانين ارتش بنده را دستگير كند، لكن سابقه ى رفاقت وادارم كرد كه خود را به او معرفى نمايم و از قصدم مطلعش گردانم تا در ضمن، خدا حافظى هم كرده باشم؛ لذا وى را صدا كردم. او به من خيره شد و همين كه بنده را با آن لباس ديد خيلى تعجب نمود و گفت: سركار يعقوبى! شما هستيد! اين چه وضعى است؟!

گفتم: من فرار نموده، قصد كربلا دارم. همين كه اسم كربلا را شنيد ناگهان اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: پس تو را به خدا زودتر از اين مملكت خارج شو كه كسى تو را نبيند و الاّ دستگيرت مى كنند.

انسان نمى داند چه سرى در امام حسين عليه السلام و كربلاى اوست كه اكثر مردمى هم كه اهل نماز و طاعت نيستند وقتى نام امام حسين عليه السلام را مى شنوند اظهار محبت و علاقه مى نمايند. و اين شخص هم يكى از آنها بود؛ زيرا من او را مى شناختم كه اهل نماز نيست، ولى همين كه اسم كربلا را شنيد طورى منقلب شد كه از بازداشت حقير صرف نظر كرده، پس از نصيحت مشفقانه خدا حافظى عجيبى نمود و رفت.

از آنجا گذشته، مقابل مسجد شاه سابق، كشكول درويشى را به صاحبش پس دادم و لباس را تغيير داده، به سمت شاه زاده عبد العظيم حركت كردم.

در بين راه استوارى را ديدم كه در تعقيب من آمده بود و با اينكه در كنار او ايستاده بودم گويا مرا نمى ديد و به جاى اينكه به سمت راست خود متوجه شود و صيد خود را به دام اندازد ناگهان به مقابل خود متوجه شده، از من دور گرديد.

وارد صحن مطهر شدم و نماز مغرب را آنجا خواندم. در آن ايام بازار نماز بسيار كساد بود؛ لذا يك نفر كه بنده را در حال نماز ديد از روى تعجب سر به سوى آسمان بلند نموده، گفت: خدايا! تو را شكر كه يك جوان را ديدم كه نماز مى خواند!

از شاه زاده عبد العظيم به سمت قم حركت نموده تا شايد از آنجا وسيله ى حركت به كربلا را فراهم نمايم، امّا اصلاً فكرم كار نمى كرد و نمى دانستم سرانجام كارم چه خواهد شد. و در تمام حركات و سكنات همان طور كه قبلاً عرض كردم گويا كسى دستم را گرفته بود و - مانند بچه اى كه دستش در دست بزرگ ترش باشد و او را از اين طرف به آن طرف ببرد و نداند غرض چيست - مرا از باطن راهنمايى مى كرد؛ حالا برو، حالا چنين بگو، حالا چنين بكن، الآن كجا برو، با اين شخص حرف بزن، با او حرف نزن و…

به هر حال، در قم وارد قهوه خانه اى نزديك مدرسه ى علميه دار الشفا شدم. پس از صرف چاى مردى حدودا چهل ساله وارد قهوه خانه شد. قهوه چى از او سؤال كرد: حضرت معصومه عليهاالسلام برايت كارى كرد؟ او گفت: خير، هر چه التماس مى كنم فرجى نمى شود.

بنده سؤال كردم: مشكل تو چيست؟ گفت: من اهل زنجانم و قبلاً در شهر انديمشك كار مى كردم و يكى دو سال به واسطه ى عللى - كه در آن وقت ذكر كرد - در تهران محبوس بودم و فعلاً قصد انديمشك دارم، ولى مخارج راه ندارم. نزد امام جماعت مسجد رفتم به قدر كرايه ى قطار برايم پول تهيه كرد، ولى نتوانستم بليط بگيرم؛ زيرا قطارهاى مسافربرى غالبا مملو از سربازهاى خارجى است كه مملكت را اشغال كرده اند؛ لذا ايرانى ها را خيلى كم سوار مى كنند. و آن پول هم تمام شد و فعلاً چند روز است كه متوسل به بى بى عليهاالسلام شده ام و هيچ خبرى نشده است؛ حتى اگر كسى قصد آنجارا داشته باشد و به من قرض دهد به محض ورود از رفقايم مى گيرم و به او مى دهم و كمال تشكر را هم مى نمايم.

بنده چون قصد اهواز و خرمشهر را داشتم و مقدارى هم به حالش رقت كردم گفتم: با من بيا، هر قدر مخارج راه شد به عنوان قرض به تو مى دهم تا در انديمشك آن را مسترد نمايى. آن مرد خيلى خوشحال شده، خداى را شكر كرد كه براى او گشايشى حاصل گرديد.

در اين هنگام پسر بچه اى كه اهل اصفهان بود و در همان قهوه خانه با حالى افسرده نشسته بود گفت: آقا! من هم مى خواهم به انديمشك بروم. دايى من در آنجا نانوايى دارد، چنانچه به من هم قرض بدهى خيلى ممنون مى شوم و به محض ورود به انديمشك به وسيله ى دايى خود قرضم را ادا مى كنم. در جوابش گفتم: تو نيز بيا.

آن شب را در قهوه خانه بسر برديم و روز بعد پس از زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام به قصد انديمشك حركت كرديم و چون تهيه ى بليط قطار به علت وجود خارجى ها ممكن نبود آن مرد كه فعلاً اسمش از يادم رفته چنين صلاح ديد كه به وسيله ى ماشين تا بروجرد برويم، سپس به درود كه ايستگاه قطار داشت رفته، از آنجا با قطار بارى خود را به انديمشك برسانيم. بنده هم كه اصلاً خبرى از راه نداشتم تسليم اراده ى او شدم.

بليط ماشين تهيه نموده، به سمت بروجرد حركت كرديم و شب را در بروجرد مانده، سپس از آنجا پياده به سمت درود روانه شديم.

فاصله ى بين بروجرد و درود از راهى كه ما مى رفتيم بنا به گفته ى اهالى در آن زمان، نه فرسخ بود. صبح تا شب راه رفتيم. نزديك غروب به محلى رسيديم كه گفتند: تا درود راه چندانى نيست، امّا چون راه، مال رو است حركت در شب خطرناك بوده و دزدهاى اين منطقه براى اندك پولى انسان را مى كشند؛ لذا بايد تا صبح صبر كنيد.

بنده كه در آن وقت هدفم جز مرگ نبود و دلى به زندگى دنيا نداشتم و اصلاً ترس در وجودم معنا نداشت، و از طرفى هم چون لطف خداى متعال و عنايت حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - بدرقه ام بود و خود را دائما در مهد لطف و عافيت مشاهده مى كردم گفتم: همين امشب مى رويم؛ لذا سه نفرى به راه ادامه داديم.

امّا با توجه به تاريكى هوا و ندانستن راه و فرارى بودن حقير و اين احتمال كه هر آن چند نفر شير پاك خورده برسند و ما را به كرباسْ محله روانه كنند، حال عجيبى پيدا كرده بودم و با چنين حالى به راه خود ادامه داده، به سرعت مى رفتيم. ناگهان صداى «ايست» توجه ما را جلب نمود. به سمت صدا متوجه شده، ژاندارمى را ديديم كه اسلحه ى خود را رو به ما گرفته، امر به ايست مى كند. بنده كه از اين برخورد هيچ ناراحتى در خود احساس نكردم با تندى گفتم: از ما چه مى خواهى؟ گفت: به سمت پاسگاه بياييد. بلافاصله اجابتش كرده، نزديك رفتيم. به كمك چراغ فانوسى كه آويخته بودند چند درخت كه در كنار جوى آبى بود و ساختمان مختصرى كه پاسگاه را تشكيل مى داد نظرمان را جلب كرد.

ژاندارم، ما را به رئيس پاسگاه كه يك گروهبان بود تحويل داد. رئيس پاسگاه از رفيق بزرگ تر سؤال كرد: اهل كجايى؟ گفت: زنجانى هستم. از بنده پرسيد، گفتم: خراسانى ام. از آن بچه سؤال كرد، گفت: اصفهانى. او در حالى كه سرش را تكان مى داد گفت: عجب سه نفرى يكديگر را پيدا كرده ايد! زنجانى و اصفهانى و خراسانى!

از اين عبارت فهميدم كه او خيال كرد ما سه نفر دزدانى ماهر مى باشيم كه در اين وقت شب با كمال بى باكى در اين بيابان مخوف حركت مى كنيم.

سپس گفت: شب را بمانيد تا صبح. هر سه نفر از آن آب جارى كه بسيار سرد بود وضو گرفتيم و نماز مغرب و عشاى خود را خوانديم. آنها وقتى ديدند ما نماز مى خوانيم خيال شان راحت شد و فهميدند در باره ى ما اشتباه فكر كرده اند و مقدارى نان جو و دوغ كه غذاى خودشان بود براى ما آوردند و بعد از شام چاى تهيه نموده، با كمال احترام از ما پذيرايى كردند و همگى با خيال راحت در آنجا خوابيديم.

صبح زود در حالى كه آنها خواب بودند ما سه نفر برخاستيم و نماز صبح را به جاى آورده، سپس مشغول تلاوت قرآن و تعقيبات شديم. يكى از ژاندارم ها سرش را از زير پتو بيرون آورده، ديد ما مشغول عبادت پروردگار خود مى باشيم. اگر اندك سوء ظنى هم در دلش باقى بود بيرون رفت و بدون اينكه حتى يك نفر از آنها براى نماز برخيزد به خواب ادامه دادند.

اينجا مطالبى را مى توان متذكر شد تا انسان فكر كند و عبرت گيرد:

اگر ما اهل نماز نبوديم و آنها التزام ما را به دين نمى فهميدند، اولاً معلوم نبود آن شب ما را آزاد گذاشته، بدون حبس و تحقيقات رها كنند و از اين راه علاوه بر تضييع وقت، مقدارى لطمه بر ما وارد مى شد. به علاوه خود آن بى چاره ها هم تا صبح خيال شان ناراحت بود؛ زيرا در مرحله ى اول ما را دزد تصور كرده بودند.

ثانيا لااقل آن شب را با آن حالت خستگى بايد با شكم گرسنه مى خوابيديم.

حالا بايد شخص عاقل ببيند كدام يك بهتر است. اگر آن ژاندارم ها هم زيرك بودند بايد از عمل ما پيروى مى كردند؛ زيرا آنها مسلمان بودند و بالحسّ منافع ديندارى و نماز را ديدند كه به صِرف اداى يك فريضه ى الهى، هم خودشان راحت شدند هم مزاحمت سه نفر مسلمان را فراهم نياوردند.

حكما و دانشمندان هميشه امور خود را از راه تفكر و تدبر اصلاح مى كنند؛ اعمالى كه از مردم مى بينند و صفاتى را كه از آنها ظهور مى كند هر كدام در نظرشان قبيح و بد باشد از چنان صفت و فعلى پرهيز مى نمايند و اگر احيانا نظير آن را در خود ببينند از خود دور مى سازند. هم چنين هر فعل و صفتى كه در ديگران مشاهده مى كنند و خوش شان مى آيد آن را انجام داده و اين را در خود ايجاد مى نمايند.

لذا معروف است از حكيمى پرسيدند: ادب را از كه آموختى؟ گفت: از بى ادبان. يعنى كار زشتى را كه در بى خردان ديدم خود آن را ترك كردم.

بارى، هنگامى كه ژاندارم ها از خواب برخاستند مجددا براى ما صبحانه آماده كردند و پس از پذيرايى از ما عذر خواهى نموده، گفتند: اگر ديشب مى رفتيد چند كيلومتر جلوتر قشون انگليس شما را به تصور دزد با تير مى زدند. ما با اصرار زياد وجه كمى در عوض شام و صبحانه به آنها داديم و از آنجا به قصد درود روانه شده و پس از چند ساعت به ايستگاه راه آهن درود رسيديم. از آنجا در واگن هاى خالى قطار بارى به طور قاچاق سوار شده، بالاخره وارد انديمشك شديم.

آن پسربچه ى هم سفر به محض ورود، دايى خود را پيدا كرده، مخارج بين راه خود را پرداخت نمود، امّا آن شخص زنجانى كه به اعتماد رفقاى خود آمده بود به هر كدام مراجعه كرد تا از آنها پول قرض كند با پاسخ منفى آنان مواجه شد. به صاحب قهوه خانه اى هم كه در آن وارد شديم و سابقه ى آشنايى زيادى با او داشت مراجعه كرد و از او تقاضاى پول نمود او نيز مانند ديگران دست رد بر سينه اش زد.

بنده كه او را غرق در خجلت ديدم به وى گفتم: هيچ ناراحت نباش؛ من صبر مى كنم تا براى تو كارى پيدا شود و تا بيكار هستى باز هم مخارجت را پرداخت مى نمايم و اگر پول هايم تمام شد كار مى كنم و خرج تو را مى دهم.

آن مرد از استماع اين حرف ها كه حقيقت محض بود و هيچ گونه تعارف نبود در خود رمقى يافته، تجديد حيات نمود. اشخاصى كه آنجا بودند و از جريان كار بنده و او آگاه شدند با كمال تعجب به من نگاه مى كردند. حتى قهوه چى به بنده مى گفت: تو از كجا آمده اى؟! ما كه مانند تو روى زمين كسى را نديده ايم! حقير هم تعجب مى كردم؛ زيرا من كار مهمى نكرده، بلكه به اقتضاى وجدان و انسانيت وظيفه ى خود را انجام داده بودم.

كار به جايى رسيد كه قهوه چى به بنده التماس مى كرد كه قهوه خانه را دربست به من بدهد و خودش به دنبال شغل ديگرى برود! و مى گفت: خودت هر وقت و هر مقدار كه خواستى به من بده. بنده گفتم: قصد ماندن در اينجا را ندارم و همين كه براى رفيقم شغلى پيدا شود و پولم را بدهد مى روم.

خلاصه، در آن قهوه خانه در اثر انجام وظيفه، احترام عجيبى پيدا كرده بودم؛ وقتى از در وارد مى شدم همگى جلوى پايم بر مى خاستند و بنده را بالا دست همه جاى مى دادند. آن مرد هم به حواله ى بنده در قهوه خانه شام و ناهار و چاى و هرچه مى خواست مى خورد.

روزها هم در جستجوى كار بود و اين طرف و آن طرف مى زد، امّا شغلى برايش پيدا نمى شد. حقير نيز هرگاه حالت ناراحتى در او مى ديدم باز حرف هاى گذشته را تكرار كرده، او را دلدارى مى دادم. گاهى هم مى گفتم: من چون جوانم كار برايم زود پيدا مى شود، مى روم كارى پيدا مى كنم و مزدم را به تو مى دهم تا برايت فرجى شود. او با شنيدن اين وعده ها در خود حيات مى يافت.

چند روز گذشت و شغلى براى او فراهم نشد. بنده نيز راجع به رفتن به كربلا از هر گوشه و كنارى تحقيق مى كردم، تا اينكه بعضى گفتند: انگليسى ها براى خدمت در قشون خود راننده استخدام مى كنند و به جنگ مى فرستند و عبور آنها از عراق و كربلا مى باشد. آمريكايى ها هم در انديمشك مدرسه ى تعليمات رانندگى دارند، مى توانى رانندگى را بياموزى و در قشون انگليس استخدام شده، بدين وسيله كربلا را زيارت كنى.

من از دو جهت آموزش رانندگى را بر خود لازم ديدم؛ يكى اينكه امكان داشت بدين وسيله مقصودم حاصل شود، دوم اينكه پولى كه داشتم در حال تمام شدن بود و رفيقم نيز برايش كار پيدا نمى شد؛ لذا فورا به اين كار اقدام كردم و در آموزشگاه رانندگى كه در بيابان تشكيل شده بود و همه گونه امكانات رفاهى و منزل در اختيار رانندگان گذاشته، حقوق معينى مى دادند استخدام گرديده، مشغول آموزش رانندگى شدم.

كلاس هاى آن مدرسه از چهارم شروع شده، به طور معكوس ارتقا مى يافت و اگر كسى كلاس اول را به پايان مى رسانيد و از عهده ى امتحانات بر مى آمد نشانى مانند مدال به جاى گواهى نامه به او مى دادند و در كاروان حمل و نقل آمريكايى ها مشغول كار مى شد. و چنانچه پس از سه ماه كه دوره ى مدرسه بود از عهده ى امتحان بر نمى آمد او را بيرون مى كردند و اگر رانندگى او خوب از آب در مى آمد او را به عنوان معلم مى پذيرفتند.

ماشين هايى كه مورد استفاده ى ما قرار مى گرفت «استودوپيكر» بود كه به بعضى از آنها باركش هايى وصل مى كردند كه مجموعا داراى هيجده چرخ مى شد.

روزهاى جمعه طبق قوانين و رسوم اسلامى تعطيل بود. بنده شال سبزى به سر پيچيده، حالى پيدا مى كردم. گاهى قرآن مى خواندم و گاهى به عشق كربلا گريه مى كردم. رانندگان از حالم تعجب مى كردند؛ زيرا در تمام آن جمعيت حتى يك نفر هم نماز نمى خواند و همگى روز جمعه در پى فسق و فجور مى رفتند.

در عين حال خداى متعال محبت حقير را در دل همان افرادى كه نماز نمى خواندند و تقوا نداشتند جاى داده بود، به طورى كه اكثر آنها به بنده احترام مى گذاشتند و حتى موقع وضو با اينكه منبع آب از محل سكونت مقدارى دور و هوا نيز بسيار گرم بود برايم آب مى آوردند.

و اين خود آيتى بود كه انسان را متوجه اين نكته مى كند كه قلوب در دست خداى متعال است و اوست عزيز كننده، و هم اوست كه فطرت انسان را با خوبى عجين فرموده كه حتى كسى كه خودش مغلوب نفس و شيطان است و عمل خوبى از او سر نمى زند مع ذلك فطرتا خوب و خوبى را دوست مى دارد، مگر افراد قليلى كه به قدرى شقاوت بر آنها غلبه كرده است كه نه خود خوبند و نه خوبان را دوست مى دارند؛ نه خود درست كردارند و نه از صالحان خوش شان مى آيد. چنين افرادى در واقع از انسانيت و فطرت انسانى بر كنار هستند.

«ثم كان عاقبة الذين أساءوا السوءى أن كذّبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤون.»[14]

معلم كلاس چهارم كه يك نفر مازندرانى بود همين كه بنده را پشت فرمان نشاند و كلاچ و ترمز و دنده را به من نشان داد، از طرز به دست گرفتن فرمان پى به استعداد درونى برد و گفت: تو حتما راننده مى شوى. و همان طور كه او حدس مى زد زود به مرحله ى عمل رسيد؛ زيرا در هر كلاس پس از چند روز تقاضاى امتحان مى كردم و از عهده ى امتحانات مربوطه بر آمده، به كلاس بعدى مى رفتم، تا اينكه كلاس هاى مقدماتى را در مدت سى روز به پايان رسانده، وارد كلاس اول يعنى آخرين مرحله ى آموزش رانندگى شدم.

شب هاى تاريك و ظلمانى ما را از روى پل هاى خطرناك عبور مى دادند. هنگام رسيدن روى پل، چراغ هاى ماشين را خاموش مى كردند و رانندگان مى بايست راه را در وقت روشنايى خوب در نظر گرفته تا وقتى كه تاريك مى شد با فراست بتوانند عبور كنند و از پل به طرف پايين سقوط ننمايند.

مقصود اينكه تمرينات سختى بود، در عين حال براى بنده هيچ وقت حادثه ى ناگوارى پيش نيامد و تصادفى روى نداد. يك شب در حالى كه ماشين به طرف بالاى كوه در حركت بود و با دنده ى دو پيش مى رفت و همان معلم مازندرانى كنارم نشسته بود، همين كه خواستم دنده را تعويض و از دو به يك بروم ناگهان تمام حواسم متوجه كربلا شده، با خود گفتم: اى دل غافل! تو آمده اى به كربلا بروى و امر آخرت خود را درست كنى، حالا براى آمريكايى ها رانندگى مى كنى!

پس از خلاص كردن دنده، آن را جا نزدم و ماشين شروع كرد به عقب برگردد. معلم فورا پا روى ترمز گذاشته، متوجه شد كه فكرم درست كار نمى كند. ماشين را نگه داشت و به من خطاب كرد: كجايى؟! من از روز اول مى دانستم تو راننده مى شوى، خودت نيز به اين سرعت از كلاس هاى پايين ارتقا پيدا كردى، با اين حال اكنون كه وقت نتيجه است مانند كسى كه اصلاً سوار ماشين نشده، تعويض دنده را بلد نيستى؟! مگر نمى خواهى براى آمريكايى ها خدمت كنى؟ گفتم: خير. گفت: پس براى چه رانندگى ياد مى گيرى؟ گفتم: من قصد كربلا دارم و مى خواهم به اين وسيله خود را به آنجا برسانم.

آن مرد همين كه اسم كربلا را شنيد حالت رقتى پيدا كرد و گفت: حال كه چنين است من تو را راهنمايى مى كنم تا به كربلا رفته، زيارت كنى و برگردى، و با اينكه قانون اينها اين است كه اگر كسى چند روز غيبت كند و بعدا بخواهد ادامه دهد او را قبول نمى كنند، امّا من نام تو را پس از آنكه برگشتى به عنوان معلم و با حقوق معلمى وارد مى كنم. سپس با هم در كاروان آنها شركت مى كنيم. آنگاه با كمال محبت و احترام مرا راهنمايى كرد و گفت: استعفا نده و آن مقدار وجهى كه به عوض نمرات نزد آنها دارى نگير و با همين نمرات كه پنجاه و چهار بود از انديمشك تا خرمشهر در ماشين هاى آمريكايى سوار شو و همه جا مجانا از مهمان خانه ى آنها استفاده كن و از آنجا به وسيله ى قاچاقچى ها از طريق آب عبور كرده، خود را به مقصد برسان.

من از شنيدن اين مطالب چنان خوشحال شدم كه فرداى همان روز بدون اينكه به دفتر اطلاع دهم از محل آموزشگاه به انديمشك آمدم.

ناگفته نماند آن مرد زنجانى نيز چند روز پس از آنكه من در مدرسه استخدام شدم در يك مغازه ى چلوكبابى مشغول كار شد و وقتى كه خواستم از انديمشك به اهواز بروم و براى خدا حافظى پيش او رفتم بدهى خود را داد و حسابش را با من تسويه نمود، كه اين خود جاى تعجب است، با اينكه نه از او مدركى در دست داشتم و نه از من مى ترسيد، امّا صداقت در عمل چنان او را تحت تأثير قرار داد كه بى درنگ با كمال تشكر قرض خود را ادا كرد.

من بارها تجربه نموده ام كه اگر انسان واقعا به كسى اعتماد كند بسيار كم اتفاق مى افتد كه در عوض، خيانت ببيند. و اگر خلاف ديد غالبا كاشف از خراب بودن نيت خودش مى باشد؛ زيرا اگر با قلبى صاف عملى را انجام دهد نيتش در طرف اثر كرده، او را منقلب مى سازد. و در اين باب حكايات زيادى هست كه مقام را گنجايش نقل آنها نيست.

به هر حال، از انديمشك حركت كرده، وارد خرمشهر شدم. شب را خوابيده، روز بعد بنابر تصميم قبلى اول سراغ اداره ى استخدام خارجى را گرفتم. پس از تحقيق معلوم شد كه آنها افرادى را لازم دارند كه در خاك عراق براى آنها كار كنند و قهرا بايد زبان عربى را كاملاً بدانند و بنده چون با زبان عربى آشنايى نداشتم مورد قبول واقع نشدم. پس در مقام جستجو بر آمدم تا راه ديگرى براى رسيدن به مقصود پيدا كنم.

شنيدم آنجا افرادى هستند كه به طور قاچاق مسافرين را از طريق آب به بصره مى برند. سراغ آنها رفتم و پس از گفت و گو معلوم شد مقدار وجهى كه آنها مى خواهند بنده ندارم؛ زيرا مقدارى از پول هايم را دزد برده و يا از جيبم افتاده بود. لذا از اين طريق هم مأيوس شدم. دلم شكست و با خود گفتم: معلوم مى شود من لياقت ندارم. خوب است برگردم و خود را به محل مشاغل قبلى معرفى نمايم؛ زيرا اگر من لايق زيارت امام حسين عليه السلام بودم پولم مفقود نمى شد يا اينكه براى رانندگى استخدام مى شدم تا به مقصود برسم و يا خداى متعال وسيله ى ديگرى فراهم مى كرد.

[1]- اصول كافى، ج 2، ص 473، كتاب الدعاء، باب اليقين فى الدعاء، ح 1

[2]- ثواب الاعمال، ص 173

[3]- بحارالأنوار، ج 73، ص 229، ح 10

[4]- بحارالأنوار، ج 100، ص 12، ح 55

[5]- اصول كافى، ج 1، ص 166، كتاب التوحيد، باب الهداية من الله ، ح 2

[6]- سوره ى نساء، آيه ى 76

[7]- سوره ى حجر، آيه ى 42

[8]- سوره ى ذاريات، آيه ى 56

[9]- سوره ى غافر، آيه ى 60

[10]- بحار الانوار، ج 67، ص 310، ح 4

[11]- معراج السعاده، ص 589

[12]- معانى الاخبار، ص 407، ح 84

[13]- كمال الدين، ج 2، ص 595

[14]- سوره ى روم، آيه ى 10

 نظر دهید »

هجرت از قائن

20 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

‌

​
هجرت از قائن

پس از فوت مادر چندين مرتبه از قائن به مشهد رفتم. آخرين بار مدتى در مشهد مانده، پيش آمدهاى خطرناكى نيز در آنجا اتفاق افتاد، تا اينكه بالاخره از مشهد به تهران رفتم.

در تهران ابتدا شاگرد يك آهنگر شده، با مزدى بسيار اندك قناعت مى كردم. روزى در چهار راه سرچشمه ايستاده بودم كه يك سروان ارتشى جهت آموزشگاه سواره نظام، دانش آموز استخدام مى كرد. بنده كه عشق سوار كارى داشتم و فكر مى كردم رسيدن به بالاترين مقام از طريق وارد شدن به ارتش ميسر مى شود، تقاضاى استخدام كرده، با اينكه در آن وقت تقريبا پانزده سال داشتم و قانونا صغير بودم، به خاطر احتياج مبرمى كه آنها به دانش آموز داشتند حقير را در آموزشگاه گروهبانى سواره نظام سلطنت آباد استخدام كردند. بيش از چند ماه نگذشته بود كه وضع عجيبى پيش آمد؛ جمعيت متفقين وارد ايران شدند و يك قسمت از خوابى كه قبلاً ديده بودم، تحقق يافت.

تقريبا هيجده ماه طول كشيد كه با درجه ى گروهبان سومى دوره ى آموزشگاه را به پايان رساندم.

در ايام خدمت آموزشگاه در ميان دانش آموزان از لحاظ تيراندازى و سوارى و دانستن آيين نامه ى جنگ ممتاز بودم. وقتى فرمانده ى گروهان براى تدريس حاضر مى شد و يك مرتبه آيين نامه را از روى كتاب مى خواند، بنده همه را حفظ مى شدم، به طورى كه او به كتاب نگاه مى كرد و حقير از حفظ برايش مى خواندم.

پس از پايان رساندن دوره ى آموزش با رتبه ى اول به سِمت بايگانى ستاد برگزيده شدم و به عكس دوران آموزشگاه كه بسيار سخت گذشت فقط روزى هشت ساعت كار مى كردم و بقيه اش راحت بودم.

از نظر مسائل دينى و تقوا چون در ايام كودكى از هم سالان خود شنيده بودم كه تا بيست سالگى براى انسان گناه نمى نويسند، بنده هم باور كرده، دنبال تقوا و علم نمى رفتم و تفحص هم نمى كردم كه وظيفه ى دينى خود را به دست آورم. فقط منتظر بودم كه به بيست سالگى برسم و در آن وقت كليه ى تكاليف دينى را ياد گرفته، عمل نمايم؛ لذا وقتى ديدم نزديك است به بيست سالگى برسم، با خود گفتم: حالا بر فرض كه همه ى كارهايم را درست انجام دهم، ولى طبق قانون ارتش بايد ريشم را بتراشم! از طرفى هم ممكن است مأموريتى به من بدهند كه تمام آن معصيت باشد، و چون كارمند دولت هستم نمى توانم مخالفت نمايم، پس نخواهم توانست آن طور كه بايد، خداى را بندگى كنم و امر آخرتم مختل خواهد شد.

در خلال اين افكار به ذهنم آمد كه مرخصى گرفته، از قائن و اقوام خود ديدن كنم. و چون رسته ى شغلم استوارى بود و گواهينامه ى رتبه ى يكم داشتم، پس از شش ماه سابقه ى گروهبان سومى، برايم درجه ى گروهبان دومى تقاضا نمودند و پس از اخذ درجه ى جديد تقاضاى مرخصى كرده، رهسپار قائن شدم.

 1 نظر

زندگی عارف ربانی سید حسین یعقوبی قائنی

17 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​

دوران كودكى

در آن ايام در قائن فقط يك مدرسه ى چهار كلاسى وجود داشت. هنگامى كه به مدرسه رفتم كلاس اول و دوم را امتحان داده و قبول شدم و براى كلاس سوم ثبت نام نمودم.

دو سال در مدرسه درس خواندم و پس از امتحان كلاس چهارم، به كارهاى شخصى خود مشغول شدم.

پس از يكى دو سال، كلاس پنجم و ششم نيز دائر شد، ولى در بنده ميل چندانى به مدرسه رفتن نبود و اغلب دوست مى داشتم در بيابان ها بگردم. و چون به مزرعه اى كه تقريبا در پنج فرسخى قائن در روستاى «نيمروز» قرار داشت و ثلث آن را ابوى جهت ييلاقى تابستان خريده بود علاقه ى خاصى داشتم، غالبا در آنجا بودم.

تا اينكه يك روز از جلوى مدرسه عبور مى كردم، در ميان دانش آموزانى كه مشغول توپ بازى بودند پسر بچه اى دوازده يا سيزده ساله توجه مرا به خود جلب كرده، بى اختيار به او علاقه پيدا كردم و به همين جهت مجددا تمايل پيدا كردم به مدرسه رفته و دو كلاس ديگر را بخوانم.

ضمنا ناگفته نماند كه حقير از طفوليت بسيار اهل عشق و محبت بودم و از داستان هاى عشقى نيز بسيار خوشم مى آمد؛ لذا كتاب هاى داستانى «اميرارسلان» و «ملك بهمن» و امثال اينها را مى خريدم و تا آخر مى خواندم. حكايت هاى بسيارى هم از حفظ داشتم و خوشبختانه رفيقم نيز كه به او علاقه مند بودم و در كلاس پنجم با هم بوديم از قصه بسيار خوشش مى آمد. و در زنگ هاى تفريح چون او مبصر كلاس بود، در كلاس را مى بست و بنده برايش قصه مى گفتم و اين امر باعث انس و محبت بيشتر ما شده بود.

در اثر همين عشق و محبت با اينكه يكى دو سال ترك تحصيل كرده بودم و تقريبا دو ماه نيز از سال تحصيلى گذشته بود كه براى كلاس پنجم اسم نويسى كردم و در عين حال كتاب هم نداشتم، فقط براى اينكه از دوستم عقب نمانم، كتاب هم كلاسى ها را گرفته، يكى دو مرتبه مطالعه مى كردم و درسم حاضر مى شد. بقيه ى اوقات مشغول ساختن قصه براى رفيقم بودم، تا اينكه براى او كتابى مانند كتب تاريخى تأليف نمودم كه اكثر آن انشاى خودم بود و قصه هاى شنيدنى را طورى با هم ربط داده بودم كه مفهوم يكنواختى پيدا كرده بود، به طورى كه وقتى كتاب را به معلمين ارائه دادم و مدعى بودم كه آن كتاب، رمان و داستان هايش دروغ است و خود آن را بافته ام، حقير را تكذيب مى كردند و مى گفتند: چنين واقعه هاى تاريخى حتما در عالم روى داده است و اينها خيال پردازى نيست.

آن سال به اتمام رسيد و جناب مبصر شاگرد اول، و بنده شاگرد دوم كلاس پنجم شدم.

تعطيلى تابستان كه فرا رسيد حقير به ده ييلاقى خود رفتم و او - كه پدرش رئيس اداره ى دارايى قائن بود و به مشهد منتقل شد - بدون اطلاع بنده از قائن حركت كرد و رفت. من اين قضيه را در نيمروز در خواب ديدم و آن قدر در عالم خواب گريه كردم كه برادرم در حالى كه متكاى زير سرم از اشك چشمم خيس شده بود مرا از خواب بيدار كرد.

بلى، محبت حقيقى چنين است؛ محب را به محبوب متصل، و از حال او مطلع مى سازد، اگر چه به ظاهر از او دور باشد.

سال ها بعد وقتى كه در نجف، حال عشق و محبت فوق العاده اى به خداوند نصيبم شد، از خداى متعال در خواست نمودم كه صورت آن عشق را در عالم ماده به من نشان دهد. شب در عالم رؤيا خود را در باغى كه متعلق به پدر همين رفيق محبوب بود مشغول نماز ديدم و او در همان حال، بنده را در آغوش گرفت.

آرى، عشق حقيقى پاك است و دامن شريفش به شهوات خيالى و مادى آلوده نمى گردد.

گويند: ليلى و مجنون عاشقان صادقى بودند؛ از مجنون تعهد گرفته بودند كه با ليلى حرف نزند. روزى او ليلى را در كوچه اى ملاقات كرد و بر خلاف عهد خود با وى مشغول صحبت شد. در اين هنگام شخصى كه آنها را مى شناخت از آنجا عبور كرد؛ مجنون زير پيراهن ليلى كه بسيار گشاد و پرچين بود خود را مخفى ساخت. آن شخص با اينكه متوجه شد، تجاهل كرد و گفت: بگذرم تا اين عاشق بى چاره به مقصود خود برسد. خيال مى كرد كه عشق ليلى مانند ابناء اين زمان هوسرانى و شهوت پرستى است، غافل از اينكه عشق او، عشق روح به روح است.

بعدا كه مجنون را ملاقات كرد به او تبريك گفت. مجنون قسم ياد كرد كه با اينكه حجابى در بين نبود، من حتى رنگ بدن ليلى را نديدم.

آرى، چنين است و بالاتر؛ حلواى طنطرانى تا نخورى ندانى.

جناب عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است

كسى آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد

عشق حقيقى است مجازى مگير

اين دم شير است به بازى مگير

حكايت هاى بسيار عجيب و غريبى از عشق هاى مجازى نقل مى كنند كه گاهى از كثرت غرابت، به سختى مى توان باور كرد.

نوشته اند: در ديار هند جوانى مسلمان به عشق دخترى از هندوان گرفتار شد. پدر آن دختر در صدد از بين بردن جوان بر آمده، عجوزه اى را بدين منظور انتخاب كرد. آن فرتوته با مكر و حيله جوان را فريفته و خبر مرگ دختر را به دروغ به او داد و جوان را آواره ى بيابان ها نمود. آنگاه معشوقه را نيز فريفت و چنين اظهار نمود كه جوان را نابود كرده است. دختر را كه تحمل شنيدن مرگ آن جوان نبود مرگ به سراغ آمد. هندوان طبق رسم و آيين خود، در ميدان مخصوصى كه مردگان را آتش مى زدند دختر را سوزاندند.

از آن پس هر شامگاه آتشى در فضا پيدا مى شد و پس از گردشى چند در ميدان ناپديد مى گشت. مردم نيز از دور و نزديك براى ديدن آتش در آنجا جمع مى شدند.

جوان كه از مرگ دختر و جريان آتش آگاهى يافت، روزى در همان ميدان حاضر شد. آتش كه گويا گمشده اى داشت همچون روزهاى گذشته در فضا ظاهر شد و پس از گردشى در ميدان، همين كه بالاى سر جوان رسيد ناگهان او را فراگرفت و همراه با جوان ناپديد شد و از آن پس ديگر آن آتش در ميدان ظاهر نگشت.

هم چنين مى نويسند:

جوان مسلمان ديگرى عاشق دختر يكى از هندوان مى شود. پدر آن دختر كه اين عشق را براى خانواده ى خويش ننگ مى شمرد، دختر را از بيرون آمدن از خانه باز مى دارد. جوان كه در جستجوى معشوقه ى خود بود، به مردمانى بدكردار برخورد مى نمايد. آن نابكاران او را به كنار رودخانه اى فرا مى خوانند و گردابى را نشان داده، چنين وانمود مى كنند كه دختر در آن گرداب فرو رفته است. عاشق بى چاره بى درنگ خود را به درون آن مهلكه مى افكند.

اين خبر را به خانواده ى دختر مى رسانند. دختر كه او نيز مخفيانه در عشق جوان مى سوخته، خود را خرسند نشان داده، با درخواست از آنان، محل هلاكت جوان را يافته، خود را در ميان آن گرداب مى اندازد.

پدر دختر، غواصان را به درون آب فرستاده، پس از جستجو آن دو را در حالى كه دست در گردن يكديگر دارند از آب بيرون مى كشند. سعى آنان براى جدا كردن اين دو بدن، بى نتيجه مانده، عاقبت هر دو را در يك قبر به خاك مى سپارند.

بارى، حقير بعد از آنكه دوستم از قائن به مشهد رفت ديگر نتوانستم به تحصيل ادامه دهم. حتى چند روزى به كلاس ششم رفتم، ديدم گويا اين مدرسه، مدرسه ى سابق نيست و اتاق درس كاملاً به نظرم تاريك جلوه مى كرد؛ لذا مدرسه را ترك كرده، با حالى ناراحت و غمگين زندگى مى كردم.

ولى در عين حال كه به عشق مجازى گرفتار شده بودم، نسبت به ائمه ى معصومين عليهم السلام علاقه ى زيادى در قلبم مكتوم بود كه گاهى ظهور مى كرد. مخصوصا هرگاه علائم ظهور حضرت بقية الله - عجل الله تعالى فرجه الشريف - را از كتاب «حديقة الشيعه»، تأليف مرحوم مقدس اردبيلى قدس سره كه متعلق به عمويم بود مطالعه مى كردم، حال انتظار چنان در من پيدا مى شد كه گاهى در بيابان ها در جاى خلوت به انتظار ظهور گريه مى كردم و بسى مبشرات كه در عالم رؤيا مى ديدم؛ رؤياهاى صادقه اى كه گاهى حوادث چند سال بعد را در خواب به من نشان مى دادند.

نسبت به پول و ثروت و دنيا نيز بى علاقه بودم و اصلاً براى آينده فكر نمى كردم. آنچه موجودى داشتم خرج نموده، مى گفتم: خدا كريم است، آينده را نيز تدبير خواهد كرد.

نسبت به قيامت و عوالم آخرت هم به خداوند متعال خوش بين بودم و مى گفتم: خدا مرا به جهنم نخواهد فرستاد، و مضمون اين فراز از دعاى كميل «و لأبكين عليك بكاء الفاقدين و لأنادينك أين كنت يا ولىّ المؤمنين» كه در آن وقت اصلاً از آن اطلاعى نداشتم، بيانگر حال درونى ام بود.

از جمله مبشراتى كه در آن ايام نصيبم شد كه هنوز بعد از گذشت بيش از پنجاه سال شايد تمام آن تعبير نشده باشد، دو مورد را متذكر مى شوم.

بشارت اول به چهارده سالگى مربوط مى شود: در عالم رؤيا ديدم كه مردم، بيرون شهر در مكانى كه سابقا تعزيه خوانى مى كردند و به آن قتلگاه مى گفتند اجتماع كرده، همگى تحت كنترل شديد دولت و با حالت انتظار و وحشت نشسته اند. بنده نيز خود را در ميان آنها ديدم. ناگهان يك قنارى يا بلبل - كه احتمالاً صورت حضرت جبرئيل عليه السلام بود كما اينكه در روايت آمده است كه در حضور امير المؤمنين عليه السلام به صورت مردى در ميان جمعيت ظاهر شد و هنگام مراجعت به شكل يك پرنده در آمده، پرواز كرد [1] - در فضا مشغول خواندن شد و پس از آنكه مردم را متوجه خود ساخت، با بيانى فصيح گفت:

أيها الناس! هركس امام زمان را مى خواهد برخيزد كه امام زمان ظهور فرموده!

مردم يك مرتبه نعره ى «يا على» از دل بركشيده، از جا حركت كردند و متوجه شدند كه دو قرص خورشيد در كمال نور افشانى، يكى از مشرق و ديگرى از مغرب از افق طالع گشت. اكثر مردم به طرف خورشيد شرقى حركت كردند. بنده صدا را بلند نموده، گفتم: مردم! با من بياييد به طرف خورشيدى كه از مغرب طلوع كرده؛ زيرا او خورشيد حقيقت يعنى امام زمان است.

از اين صدا عده اى با بنده حركت كردند و با كمال سرعت در حالى كه خورشيد را مى ديديم به سوى آن دويده، تا خود را به آن برسانيم. متأسفانه هر چه نزديك تر مى شديم جمعيت ما كمتر مى شد، تا اينكه مقدار زيادى راه رفتيم. در اين هنگام ديدم در حالى كه بر اسب قرمز مسلحى سوار، و لجام آن را محكم در دست گرفته ام ديگر هيچ كس با من نيست! ناگهان متوجه شدم گويا آن حيوان، خورشيد را مى شناسد و عاشق آن است و تمام سعى اش اين است كه لجام را از من گرفته، خود را زودتر به آن برساند. بنده نيز لجام را رها نمودم. آن حيوان با سرعت زياد و در زمانى اندك مرا نزديك خورشيدى كه مشهود بود رسانيد.

آنگاه ديدم خورشيد، مشرف بر حوض زلالى است و عكس آن در آب پيدا است و آن حيوان متحيرانه به عكس خورشيد نگاه مى كند، امّا من قصدم آن است كه خود را در جرم خورشيد بيافكنم؛ لذا بين راكب و مركوب اختلاف سليقه پيدا شد. بنده ركاب مى زدم كه آن اسب از حوض بجهد و خود را به خورشيد برسانم، ولى او نمى توانست چشم از عكس آن بردارد.

در اين سعى و تلاش، در حالى كه تمام بدنم غرق در عرق گشته بود، از خواب بيدار شدم.

معناى اين خواب را در آن وقت هيچ نمى دانستم.

بشارت دوم كه بلافاصله تعبير آن شروع شد چنين بود:

در عالم رؤيا خود را در لباس سربازى ديدم. ناگهان جنگى آغاز شد و اوضاع ايران آشفته گشت و يك عده اطرافم را گرفتند تا مرا از بين ببرند.

در آن حال به حضرت صاحب الامر - عجل الله تعالى فرجه - متوسل شدم. ناگاه سيدى را نزد خود ديدم كه به صورت مردى چهل ساله بود و مانند سادات كسبه ى عراق، كلاه درازى كه اطراف آن را با پارچه ى سبز مى پيچند و به آن «فينه» مى گويند بر سر داشت. او فرمود: چه مى خواهى؟ عرض كردم: آقا! اينها كيستند كه مى خواهند حقير را از بين ببرند؟

ايشان اشاره اى كرده، فرمودند: كسى اينجا نيست. نگاه كردم، آن افراد را نديدم و جزيره اى مشاهده كردم كه اطراف آن تا چشم كار مى كرد، آب زلالى ديده مى شد و اثرى از زمين و خاك نبود.

در آن هنگام ايشان به طرف دريا حركت فرموده، حقير هم كه در سمت چپ آن آقا بودم، به همان حال حركت كردم تا به دريا رسيديم.

ايشان پا بر روى آب دريا گذاشته، مشغول رفتن شدند. بنده نيز بسم الله گفتم و پا بر آب گذاشته، متوجه شدم كه آب دريا زير پايم مانند پاره ى آهن محكم است. با همين حال در عرض يكديگر راه مى رفتيم تا از دور، درخت هايى شبيه نخل هاى كنار شط خرمشهر پيدا شد.

پس از آن، مانند اوقاتى كه شاه يا يكى از اميران وارد لشكر مى شود صداى موزيك احترام و سلام به گوشم رسيد. من به شانه ى خود نگاه كردم، خود را داراى درجه اى نديدم. با خود گفتم: حتما اين تشريفات براى اين آقاست كه با من است. تا اينكه وارد سربازخانه شديم. سر ايشان پايين بود و اعتنايى به سربازها نمى فرمود.

عرض كردم: آقا! من به سربازهاى هم رديف خود رسيدم، بنده را مرخص فرماييد. در جواب چيزى فرمود قريب به اين مضمون: اينجا جاى تو نيست با من بيا، با تو كار دارم.

از ميان آنها خارج شده، وارد جايگاه و قبه ى بزرگى شديم. در آنجا سيدى با عمامه و تحت الحنك بالاى منبر بسيار بلندى كه حدود چهل پله داشت نشسته و مجلس نيز مملو از سادات معمم بود.

آقا به طرف منبر حركت فرموده، از پله ها بالا رفتند. حقير نيز كه در سمت چپ بودم، به تبع ايشان بالا رفته، با خود مى گفتم: اين آقا به چه منظور بنده را به اينجا آورده اند؟ من كه بلد نيستم روضه بخوانم! و در عين حال، از اينكه با آن لباس به منبر مى رفتم حالت خجلت داشتم.

تقريبا تا نصف پله ها كه بالا رفتيم ايشان ايستاده، بنده هم ايستادم. سپس نگاهى به بالاى منبر كردند، شخصى كه بالاى منبر بود حركت كرده، تا محاذى بنده پايين آمد و در سمت چپ من ايستاد.

آقا، دو دست مبارك را باز كرده، با دستى كلاه سربازى را از سر من و با دست ديگر عمامه ى آن سيد را برداشته، آنگاه عمامه ى او را بر سرم گذاشتند و فرمودند: بالا برو. حقير امتثال كرده، بالا رفتم و در آخرين پله ى منبر، در حالى كه دست هايم را به سينه گرفته بودم مؤدب ايستادم. ايشان با سر مبارك اشاره فرمودند كه بنشين. بنده نشستم. بلافاصله تمام ساداتى كه نشسته بودند برخاسته، رو به حقير به حال ركوع تعظيم نمودند. در اين حال از خواب بيدار شدم، ولى تعبير واقعى آن را ندانستم و به دلم نيز چيزى خطور نكرد، تنها احتمالاتى نسبت به مقامات صورى دنيوى در باره ى خود دادم.

پس از اين خواب، حالت خاصى پيدا كردم و فكر مى كردم كه اگر انسان در اين عالم بخواهد مقامى را به دست آورد بايد برجسته ترين مقام را پيدا كند كه حاكمى فوق او نباشد، تا بتواند هم به امور دنياى خود برسد و هم به دين اسلام و قوانين الهى خدمتى بنمايد و مردم را، حتى اگر از روى اجبار هم باشد به اطاعت خدا و رسول بكشاند!

همان طور كه قبلاً گفتم: پس از فوت ابوى رحمه الله ، عمويم آقا سيد مهدى با والده ازدواج كرد. در آن وقت وضع عمويم از جهت مكنت و عنوان بسيار خوب بود، لكن پس از چندى، اموالى كه از طريق كارهاى دولتى به دست آورده بود به واسطه ى عللى كه مقتضى ذكرش نيست، از دستش رفته و فقط مقدار كمى باقى ماند.

لذا ايشان به كلى در منزل ما رحل اقامت افكنده، ما را زير بال خود گرفت و تا شش يا هفت سال بعد از فوت ابوى رحمه الله كه والده زنده بود، با ما چندان بدرفتارى نمى كرد. در عين حال، چون اخلاق و رفتارش با مرحوم ابوى بسيار فرق داشت مى توانم بگويم كه آن مرحومه از شدت ناراحتى دق كرد و از دنيا رفت.

از عمو و مادرم يك دختر، و از ابوى، دو پسر و دو دختر كه يكى از آنها از عيال قبلى وى بود باقى ماندند.

بعد از فوت مادرم ديگر ما نتوانستيم با عمو زندگى كنيم و چه رنج ها و چه زحمت ها كه متحمل شديم كه در اين مقام جاى نقل آنها نيست.

حقير هم حالى داشتم كه گويا تمام دنيا برايم تنگ شده بود؛ لذا به هواى پيدا كردن رفيق خود چند دفعه از قائن به مشهد رفتم. و چون محل سكونت او را نمى دانستم در هر كوچه و خيابان به اميد يافتن او مى گشتم، تا بالاخره يك روز در مقابل سينمايى مشغول نگاه كردن به عكس هاى آن بودم كه ناگهان دستى به پشت گردنم نواخته شد و صداى آرام بخش او كه مى پرسيد: يعقوبى! تو اينجا چه مى كنى، جانم را حياتى تازه بخشيد.

آرى، دوستم احسان بود كه با پدرش به سينما مى رفتند. تا پايان فيلم در همان جا منتظر ماندم، تا از سينما بيرون آمدند. آرام آرام به دنبال آنها حركت كرده، سرانجام محل سكونت او را پيدا كردم. و آن طور كه در خاطرم مانده، مدتى كه در مشهد بودم هر روز به آنجا مى رفتم و لحظاتى به در و ديوار منزل او نگاه مى كردم!

پس از گذشت بيش از سى سال، روزى اين داستان را براى عده اى از رفقا نقل كردم. يكى از آنها با علاقه ى خاصى مصمم شد احسان را پيدا كند! جريان را با بنده در ميان گذاشته، گفت: از طريق اعلان در روزنامه ها مى توان با او تماس گرفت.

بنده كه تصميم جدى ايشان را ديدم بى اختيار گفتم: اعلان در روزنامه ها لازم نيست، شما او را پيدا خواهى كرد.

پس از مدتى در مسجدى در يكى از شهرهاى شمال، از صحبت هاى دو نفر متوجه مى شود كه آنها در باره ى شخصى به نام حسين صارمى (پدر احسان) گفت و گو مى كنند و بدين ترتيب، سرانجام احسان را كه سرهنگ اداره ى راهنمايى و رانندگى مشهد است و موهاى سرش سفيد شده، ملاقات مى كند! و وقتى از او مى پرسد كه شما دوستى به نام آقاى يعقوبى داشته ايد، با اينكه ده ها سال از آن تاريخ گذشته، بلافاصله و بدون فكر و تأمل، پاسخ مثبت داده، در حالى كه از همه ى وجودش محبت هويدا است مى پرسد: ايشان كجا هستند؟

و بالاخره بعد از گفت و گوى فراوان، ضمن اينكه درخواست مى كند عكسى از بنده براى او فرستاده شود، مى گويد: سلام مرا به ايشان برسانيد و بگوييد: هر امرى داشته باشيد در خدمت حاضرم!

[1] - مدينة المعاجز، ص 15 تك جلدى.

 1 نظر

راه سلوک

16 فروردین 1396 توسط طاهره رفيعي

​
سرآغاز

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين و صلى الله على خير خلقه محمد و آله الطاهرين السادة الهداة المهديين سيما أفضلهم امير المؤمنين و خاتمهم الحجة بن الحسن المهدى روحى له الفداء و اللعن على أعدائهم أجمعين

چنين گويد بنده ى بى بضاعت، الفقير إلى الله و إلى رسوله صلى الله عليه و آله سيد حسين فرزند سيد محمد: آن طور كه در شناسنامه مندرج است در خرداد ماه سال يك هزار و سيصد و سه ى شمسى در شهر قائن متولد شدم.

مرحوم ابوى از سادات حسينى و بسيار با تقوا، و والده ى مرحومه «بى بى خديجه» از سادات موسوى و زنى پاكدامن و با وجود بود.

پدرم با اينكه اهل علم نبود در تقوا و پرهيزگارى مقام به سزايى داشت، و چنان كه مردم نيز مى گفتند، خصوصا در مساله ى مال حلال و حرام، بسيار مراقب بود، به طورى كه هرگاه به ديدن برادر بزرگ ترش كه براى دولت كار مى كرد مى رفت، از غذاى او پرهيز نموده حتى از صرف چاى نيز امتناع مى كرد.

از آثار تقوا و پرهيزگارى ايشان كرامتى به خاطرم مى رسد كه عمويم در مجلس ترحيم ايشان بدين قرار نقل نمود:

آن مرحوم بسيار مهمان دوست بوده و چون شغلش پيله ورى بود غالبا در ميان چادرنشينان و اهل قرى تردد مى كرد و هرگاه از مسافرت مراجعت مى نمود از منزل بيرون رفته، از ميان افراد غريبى كه از بى پناهى در كوچه پناه گرفته بودند چند نفرى را با خود به منزل آورده، شب را از آنها پذيرايى مى كرد. تا اينكه شبى از مسافرت برگشته و مانند هميشه چند نفر مهمان با خود به منزل مى آورد.

والده بنا به عادت اهل قائن كشكى مى سايد و چون مرسوم آنان نيز چنين بوده كه در سفره به مقدار زياد نان مى گذاشتند تا مهمان با خيال راحت و بدون خجالت ميل نمايد - و اتفاقا در آن شب نان به اندازه ى كافى در منزل نبوده - سعى فراوانى مى كند تا نانى تهيه نمايد، ولى فراهم نمى شود.

در اين هنگام كه پدرم بسيار ناراحت بود، دق الباب مى شود؛ در را باز نموده، متوجه مى شود كه شخصى شتر وى را از قلعه ى بيرون شهر، با مقدار زيادى نان لواش تازه آورده است! سؤال مى كند: چرا شتر ما را آوردى؟ مى گويد: خودتان امروز عصر هنگام عبور از جلوى قلعه فرموديد: من به شهر مى روم، شما مقدارى نان تهيه كن و زود بياور.

پدر كه از غير آن راه به شهر آمده بود، در مى يابد كه خداى متعال، شخصى را به شكل ايشان فرستاده تا نان تهيه شود و در موقع لزوم به دستش برسد. «ومن يتوكل على الله فهو حسبه.»

مرحوم ابوى، حقير را در هفت سالگى به مكتب فرستاد و چون خداوند استعداد خوبى مرحمت كرده بود، تقريبا در مدت چهار ماه قرآن شريف را ختم كردم و گويا در همان سال بود كه ايشان از دنيا رفت.

كيفيت مردنش نيز نسبتا عجيب بود؛ پس از چند روز بيمارى، زبانش سنگين شد، به طورى كه نمى توانست صحبت كند. مرحوم عمويم طبيب آورد و جهت معالجه ى وى سعى زيادى نمود، ولى نتيجه اى نبخشيد و حدود پانزده روز هم چنان در بستر بيمارى افتاده بود. مدت يك شبانه روز ايشان را رو به قبله خوابانده بودند و بنده و مادر و برادر و خواهرانم بر بالينش نشسته بوديم و والده بسيار گريه مى كرد. ناگهان برخاست و نشست و از مادرم سؤال كرد: چرا گريه مى كنى؟ او در جواب گفت: گريه ام براى شماست.

پدر، ايشان را دلدارى داده، سپس فرمود: سجاده ام را بياوريد. آنگاه تيمم نمود و در حال نشسته، همان طور كه رو به قبله بود دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز، ناگهان گفت: «يا على» و لحاف را بر روى خود كشيد و جان به جان آفرين تسليم نمود. خداوند او را با مولايش محشور گرداند.

بعد از فوت ايشان، عمويم به منزل ما رفت و آمدى پيدا نمود و پس از مدتى والده را براى خود تزويج كرده، اموال پدر را هر طور كه خود مى خواست در تصرف گرفت و بنده را به مدرسه فرستاد.

 1 نظر
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

مهدویت۱۲

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احکام
  • اخلاق
  • اعتقادی
  • اقتصادی
  • اهل بیت علیهم السلام
  • بدون موضوع
  • تاریخی
  • تربیتی
  • تفسیر
  • تقویت حافظه
  • حجاب
  • حدیث
  • دل نوشته
  • دوست یابی
  • راه سلوک
  • سبک زندگی
  • سلامت
  • سیاسی
  • شهدا
  • عبادی
  • فرهنگی
  • فضای مجازی
  • مناسبتی
  • مهدویت
  • نهج البلاغه
  • ولایت
  • پاسخ به شبهات

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

کاربران

آمار

  • امروز: 3
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1526
  • 1 ماه قبل: 5063
  • کل بازدیدها: 163370

رتبه