اقامت در نجف
در نجف نيز امر معاش مختل بود. ماه مبارك رمضان رسيد و شب ها براى افطار چيزى نداشتيم. من هم كسى را نمى شناختم. هر شب پس از نماز مغرب و عشا با آقاى نجابت در صحن مى ايستاديم و ايشان به طلبه هايى كه از آنجا رد مى شدند اشاره مى كرد كه پول داريد به ما قرض بدهيد؟ از ده نفر يك نفر پاسخ مثبت مى داد. پولى از او گرفته، نصف مى كرديم و براى افطار چيزى تهيه كرده، به خانه مى برديم.
يك شب داستان جالبى اتفاق افتاد. بنده كه مى ديدم هر شب آقاى نجابت براى افطارمان پول قرض مى كند ناراحت شده، با خود گفتم: چرا هر شب ايشان براى ما قرض كند؟ لااقل يك شب هم من پولى تهيه كنم؛ لذا پس از نماز مغرب و عشا به صحن آمده، آنجا نشستم و به آقاى نجابت كه ما بيرونى منزل ايشان را اجاره كرده بوديم گفتم: من امشب به خانه نمى آيم. به خانواده ى ما بگوييد منتظر نماند. آرد و هندوانه داريم، حلوايى درست كند و افطار نمايد.
ايشان كه احساس كرد من از روى ناراحتى به منزل نمى روم اصرار كرد كه مرا به خانه ببرد؛ زيرا نگران حالم بود. بنده عرض كردم: اگر مرا دوست داريد برخيزيد و به خانه برويد و مرا به حال خود واگذاريد. ايشان هم قبول كرده، رفت.
آنگاه در حالى كه به خاطر روزه ى ايام گرم و هفده ساعتى نجف و تشنگى و گرسنگى خيلى ضعيف شده و افطار هم نكرده بودم با ناراحتى از جاى برخاسته، به حرم امير المؤمنين - صلوات الله عليه - رفتم. هيچ كس در حرم نبود. به قسمت بالا سر رفته ضريح را گرفتم و با عصبانيت عرض كردم: آقا جان! اين چه وضعى است؟ آخر اين بنده ى خدا چه تقصيرى كرده كه هر شب بايد براى ما پول قرض كند؟ و شروع كردم به گريه و ناله و مناجات.
ولى هر چه التماس كردم خبرى نشد. عطش غلبه كرده بود. رنگ و رويم پريده و پاهايم قدرت راه رفتن نداشت. كم كم از حال رفتم.
با چنين حالى و با دست خالى به زحمت خود را به خانه رساندم. خانواده ام پرسيد: كجا بودى؟ من توريه كرده و گفتم: مهمان بودم! پرسيد: مهمان كى؟ گفتم: آسيد على مدرس! گفت: مرده شور آسيد على مدرس را ببرد! اين چه پذيرايى است كه كرده؟ چرا رنگت پريده است؟ گفتم: هوا گرم است شايد غلبه ى صفرا باشد. و بدون اينكه بگويم افطار نكرده ام پرسيدم: هندوانه داريم؟ برايم هندوانه آورد. كمى از آن خوردم چشم هايم قدرى باز شد.
در اين حال، آقاى نجابت به جلسه ى رفقا مى رود و مى گويد: اگر كسى پولى دارد به آسيد حسين قرض بدهد. آقاى فاطمى هم برخاسته، يك ربع دينار براى بنده قرض مى كند.
من در منزل نشسته بودم كه ايشان آمد و گفت: برايت پول آورده ام. پرسيدم: چه كسى داده است؟ گفت: قرض كرده ام. گفتم: نمى خواهم. گفت: پس برخيز برويم جلسه. گفتم: نمى آيم. گفت: پا شو بيا، بازى در نياور! اين كارها نزد امير المؤمنين به درد نمى خورد!
با وجود همه ى اين فشارها شب ها كه به جلسه مى رفتيم خيلى خوش بوديم، به طورى كه گاهى تا صبح مى نشستيم و با هم انس مى گرفتيم و اصلاً خسته نمى شديم.
در نجف جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله جلسات خوبى داشت. بنده كه ايشان را فردى مؤمن، روشن و از دوستان امير المؤمنين - صلوات الله عليه - مى دانستم گاهى به همين نيت به زيارت ايشان مى رفتم. و چون قصدم خالص بود وقتى از خانه حركت مى كردم مى ديدم كأنّ به زيارت خدا مى روم! چنان حال سرور و بهجت به من دست مى داد كه گويا پرواز مى كردم و در هوا راه مى رفتم!
ايشان يك فرد عادى و معمولى نبود. به ياد دارم يك شب بدون اينكه حرفى بزنم در ذهن خود از ايشان سؤالى كردم. بلافاصله جوابش را در ذهنم داد. با خود گفتم: ممكن است اين جواب از خيال خودم باشد، از كجا معلوم است كه از طرف ايشان باشد؟ لذا تصميم گرفتم سؤال را به زبان آورم تا اگر جواب از ناحيه ى او بوده است به آن اشاره كند و امر روشن گردد.
همين كه خواستم سؤال كنم و تفوّه به آن كلمات نمايم ايشان گفت: آقا! درست است كه الفاظ قالب اند براى معانى، امّا براى كسى كه به معنا راه نداشته باشد. پس اگر كسى بدون قالب و بدون لفظ سؤالش را كرد و جوابش را دريافت نمود آيا باز هم بايد سؤال كند؟
بلى، چنين قدرتى داشت. شايد اگر بعضى افراد اين قضيه را مى ديدند همين را براى خود دليل محكمى براى پيروى كردن از او به حساب مى آوردند، امّا بنده مى گفتم: اينها كافى نيست، بايد براى من حجت تمام گردد. چون ممكن است اينها از قدرت نفس باشد و دليل نمى شود كه از او تبعيت كنم.
انسان بايد در امر دين كنجكاو باشد. ايمان يعنى باور كردن، امّا نه اينكه هر چيزى را نفهميده قبول نمايد، بلكه بايد بفهمد و باور كند.
او روى نفس من در آن موقع اثر مى گذاشت. آقاى انصارى هم به او نظر داشت و حتى مى فرمود: حال ايشان از حال جناب آقاى قاضى رحمه الله بهتر است. خودش نيز عقيده داشت كه از تمام موجودين در آن زمان كامل تر است و مى فرمود: كسانى هم كه با وى معاشرت دارند بايد نسبت به او تسليم باشند و الاّ استفاده اى نخواهند برد.
گرچه من كلى اين مطلب را قبول داشتم كه اگر انسان نسبت به استاد خود تسليم نباشد استفاده اى نمى برد، لكن مصداق آن برايم روشن نبود؛ لذا با اينكه در جلسات ايشان شركت مى كردم گاهى از درون با وى درگير مى شدم. و اگر احيانا معناى مطلبى را نمى فهميدم و اشكالى به ذهنم مى آمد ملاحظه ى هيچ چيز را نكرده، خيلى راحت آن را مطرح مى كردم.
در عين حال، چون نفس طبيعتا سركش است پيوسته با خود مى گفتم: شايد وظيفه ى من تبعيت از ايشان باشد، ولى روى همين حالت سركشى مى خواهد زير بار حق نرود و نسبت به يكى از اولياى خدا تسليم نباشد. و به جهت همين احتمال بسيار ناراحت بودم.
گرچه پس از اتمام آن اربعين ضمن حالى كه در نماز شب پيدا كرده بودم امام زمان - صلوات الله عليه - فرموده بودند: تو هيچ كس را احتياج ندارى و ما خودمان تو را تربيت مى كنيم، و بنده نيز ترديدى نسبت به صحت آن حال نداشتم، لكن مطلب من در آن وقت اين بود كه آيا بدون دليل ظاهرى مى توان به امثال آن حال ترتيب اثر داد يا نه؟
از سوى ديگر وقتى جريان آن حال را براى آقاى نجابت عرض كردم ايشان از روى دلسوزى و رفاقت سخنى گفتند كه بنده چنين برداشت كردم كه خود آن حال نيز از ناحيه ى مرحوم لارى بوده و همين امر باعث شد باز هم به طرف آن مرحوم سوق داده شوم.
اين نكته را نيز اضافه كنم كه در همان حال - كه به نحو اشراق علمى يعنى خالى از صوت و بدون صورت بود - درخواست كرده بودم كه يكى از دوستان حضرت - روحى فداه - عين همان مطلب را به زبان آورد تا اطمينانم به آن معنايى كه در آن حال گفته شده بود بيشتر شود. از اين جهت پيوسته منتظر تأييد خارجى فرمايش حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - بودم تا بدون كم ترين ترديدى تكليف واقعى خود را بدانم و بر اساس آن عمل نمايم.
بارى، يك شب پس از آنكه از جلسه ى جناب لارى رحمه الله بيرون آمدم به صحن مولا امير المؤمنين عليه السلام رفته، همين كه نگاهم به گنبد مطهر افتاد عرض كردم: يا امير المؤمنين! من مطيع اوامر شما هستم. كسى را قبول دارم كه شما قبول داشته باشيد. اگر مى بينيد خداى ناكرده من نسبت به آقاى لارى انانيت به خرج مى دهم به بنده بفهمانيد، حقير پايش را هم مى بوسم. مبادا من در مقابل يكى از اولياى شما سركشى كرده باشم و چنانچه بايد از او متابعت كنم مرا متوجه فرماييد تا تكليف خود را بدانم.