ارتباط با آية اللّه جناب سيد جمال گلپايگانى قدس سره
30–ارتباط با آية الله جناب سيد جمال گلپايگانى قدس سره
صبح روز بعد در منزل مشغول نوشتن بودم كه ناگهان حس كردم از جانب حرم مطهر امير المؤمنين عليه السلام چنان جاذبه اى مرا به سوى خود مى كشد كه قابل وصف نيست.
يك قدرت معنوى توأم با رحمت عجيبى روح و جسم مرا جذب مى كرد، به طورى كه بى اختيار اشك از چشمانم سرازير مى شد و اين كيفيت، خود علامت آن بود كه آن كشش از تذكر نفس خودم يا توجه شخص خاصى به وجود نيامده است.
گرچه توجه نفس يك فرد روحانى هم براى انسان آثارى دارد، لكن توجهات ائمه ى اطهار و قلوب اولياى خدا كه در واقع همان عنايت و نظر خاص حق تعالى است داراى خصايص روحانى ويژه اى است كه اگر نصيب انسان گردد ديگر اثرى از تشخص و تعيّن وى باقى نمانده، همه ى وجودش اطمينان و آرامش و سوز و حركت خواهد شد، به طورى كه اصلاً قابل قياس با توجه نفس نخواهد بود.
هم چنان كه اگر شبيه اين جاذبه از ناحيه ى شخص منحرفى باشد كه در اثر بعضى از رياضات قدرتى پيدا كرده است، به جاى آنكه همراه با نزول رحمت باشد توأم با قساوت قلب و تاريكى و ترديد و پراكندگى است و هيچ گونه آرامش و اطمينان و خضوع قلبى در كار نخواهد بود و انسان بالحسّ مى يابد كه قلبش جذب نشده، بلكه اين شخص او و فكر اوست كه بى اختيار به سويى كشيده مى شود.
به هر حال، نوشتن را رها كرده، با سرعت وضو گرفتم و عمامه و قبا و عبا پوشيده، راه افتادم.
جاذبه هم چنان با من بود و در حالى كه بى اختيار از چشمانم اشك جارى بود تا سر كوچه مرا آورد. همين كه خواستم بپيچم همان نيرويى كه مرا از منزل بيرون آورده بود گفت: الآن كه مى پيچى به اولين كسى كه برخورد كردى بايد از او متابعت كنى!
البته لفظى در كار نبود و در واقع من محكوم آن قدرت معنوى بودم. يعنى همان طور كه در اثر آن جاذبه از منزل بيرون آمدم اكنون نيز مى فهميدم با اولين فردى كه روبرو مى شوم بايد از او تبعيت نمايم. و اين بالاتر از الهام است. يعنى در واقع انسان در حالى كه از خود اختيارى ندارد مجراى فيض و مجرى فعل خداوند قرار مى گيرد.
ولى وقتى ديدم بدون شناخت قبلى و بدون دليل ظاهرى بايد از شخصى كه معلوم نبود چه كسى است تبعيت نمايم اضطراب عجيبى در من پيدا شد؛ زيرا ممكن بود اولين كسى كه با او روبرو مى شوم مثلاً يك شرطه يا زنى در لباس تكدى باشد! شايد در كسوتى باشد كه اصلاً حاضر نباشم زير بار او بروم. البته احتمال ضعيفى هم مى دادم كه مرحوم لارى باشد و خداوند مى خواهد بدين وسيله او را تأييد كند.
از طرفى هم مى ديدم اين حال، حق است و هيچ ترديدى در آن ندارم؛ لذا ايستادم و نهيبى به خود داده، پرسيدم: آيا تو تابع حق هستى يا نه؟ اندكى در خود فرو رفته، تأمل كردم. ديدم ادعاى من اين است كه مى خواهم تابع حق باشم. باز سؤال كردم: آيا اين حال حق است؟ و آيا آن كسى را كه به تو امر مى كند حق مى بينى يا در او ترديد دارى؟ ديدم ترديدى ندارم كه اين حال از ناحيه ى اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - بوده و آمر حق است. گفتم: پس اضطراب تو براى چيست؟
با اين نهيب و اين تأمل و استدلال، قال و قيل تمام شد و كاملاً آماده و حاضر شدم كه هر كس باشد از او تبعيت نمايم.
سپس حركت كردم. همين كه از سر كوچه پيچيدم ديدم جناب آية الله آقاى سيد جمال گلپايگانى رحمه الله از حرم باز مى گردند.
سلام كردم. ايشان جواب داده، نگاهى به من كردند. با آن نگاه جاذبه اى كه با من بود از حرم بريده و به ايشان وصل شد. و اين خود تأييد وى و علامت آن بود كه بايد مشكل خود را نزد ايشان مطرح كنم و نيازى به حرم رفتن نيست.
در عين حال طبق عادت هميشگى احتياط را از دست ندادم و با خود گفتم: بايد به حرم بروم و از حضرت بخواهم كه قضيه كاملاً روشن شود. همين كه از جناب آسيد جمال فاصله گرفتم ديدم تمام آن سوز و گداز پايان يافت! چنان سرد و بى حال و بدون حضور قلب راه مى رفتم كه گويى اصلاً قلبى ندارم.
به صحن رسيدم. ديدم در حرم نيز بسته است! گويا در و ديوار به من مى گفتند: همان كس كه ديدى درست است. برگرد و نزد او برو.
باز هم با خود فكر كردم كه چون اين جريان مربوط به عالم حس و ماده نيست به نشانه و دليل بيشترى نياز دارد؛ لذا جلوى ايوان رفته، عرض كردم: يا جداه! يا امير المؤمنين! اگر اين قضيه از ناحيه ى خودتان است و ايشان از شماست چند نشانه مى خواهم:
اولاً چون من خجالت مى كشم به كسى مراجعه نمايم كارى كنيد كه بدون درخواست من ايشان خودش مرا به منزل دعوت كند. و اصلاً به ذهنم نيامد كسى كه اكنون به منزلش رفته، چگونه مرا دعوت خواهد كرد!
ثانيا چون شنيده ام ايشان در باره ى سير و سلوك و عرفان با كسى صحبت نمى كند و به كسى راه نمى دهد از من تقيه نكند و مرا راه دهد.
ثالثا هنگام ملاقات به من دستور العمل بدهد.
اينها را گفتم و به طرف منزل خودمان حركت كردم. منزل جناب آسيد جمال در مسير خانه ى ما بود. همين كه به منزل ايشان رسيدم با كمال تعجب ديدم از منزل شان بيرون آمد! مجددا سلام كردم. جواب داد و فرمود: من مى خواهم به يك مجلس ترحيم بروم شما هم مى آييد؟ عرض كردم: بلى. امّا اين را به عنوان نشانه به حساب نياوردم؛ زيرا با خود گفتم: اين خيلى عادى است و بين علما مرسوم مى باشد كه وقتى مى خواهند به مجلس ترحيم بروند چنانچه در بين راه كسى از اهل علم را ببينند تعارف مى كنند.
با ايشان راه افتادم. اتفاقا در بين راه چند نفر ديگر نيز همراه شدند و همه به آنجا رفتيم. ايشان كه از بزرگان علما بود در بالاى مجلس نشست. بنده هم نزديك در نشستم.
ولى جاذبه هم چنان با من بود و كاملاً با آن جناب مرتبط شده بودم. گاهى از همان جا كه نشسته بود به من نگاهى مى كرد و من به شدت منقلب مى شدم. در مدتى كه در آن مجلس بوديم از بركت ايشان گويا در اين عالم نبوده، در عالم برزخ بسر مى بردم. در عين حال من هم چنان منتظر نشانه ها بودم.
از مجلس ترحيم بيرون آمديم. طلاب يكى يكى خدا حافظى كرده، رفتند. وقتى به در منزل ايشان رسيديم به من رو كرده، فرمود: شما با ما كارى داشتيد؟ عرض كردم: بلى. فرمود: بفرماييد داخل منزل.
نشانه ى اول ظاهر شد. وارد منزل شده، به طبقه ى بالا رفتيم. ايشان هم لباس هاى خود را درآورد و خيلى عادى فرمود: هان! بگو ببينم مطلب شما چيست؟
مشغول صحبت شديم. در بين گفت و گو صداى پاى كسى كه از پله ها بالا مى آمد به گوش رسيد. ايشان اشاره كرد كه ساكت شو! ديدم فرزندشان كه طلبه اى فاضل و در رديف علما بود بالا آمد. من خيلى تعجب كردم كه ايشان حتى از فرزند خود كه فاضل و عالم است نيز تقيه مى كند.
پس از لحظاتى كه آقا زاده ى ايشان از پله ها پايين رفت فرمود: حالا بگو. عرض كردم: من سابقا با آقاى انصارى بودم و ازايشان تبعيت مى كردم، ولى مدتى است كه از ايشان قطع شده ام. اكنون اينجا در جلسات بعضى از رفقا شركت مى كنم و بعضى از آنان معتقدند كه انسان بايد كسى را داشته باشد و تسليم او باشد و الاّ به جايى نمى رسد. در اثر اين صحبت ها در من اضطراب پيدا شده و بسيار ناراحت هستم.
ايشان فرمود: بلى، اينكه مى گويند انسان بايد كسى را داشته باشد حرف درستى است، امّا نه براى شما، بلكه براى كسانى كه مى خواهند رياضت بكشند و اهل كشف و مكاشفه اند. آنها بايد استادى داشته باشند كه به او مراجعه كنند تا آنها را راهنمايى كند و مثلاً مكاشفات رحمانى را از كشف شيطانى تميز دهد.
سپس فرمود: امروز براى شما بر روى زمين نه انصارى لازم است و نه من. به امام زمان - صلوات الله عليه - متوسل باشيد. ايشان با شما هستند و خودشان شما را تربيت مى كنند.
نشانه ى دوم هم ظاهر شد. و دليل ظاهرى و تأييدى كه در نماز شب از امام زمان - عجل الله فرجه - خواسته بودم نيز از لسان ايشان به من رسيد.
آنگاه فرمود: آقاى انصارى به شما چه دستورى داده بود؟ عرض كردم: ايشان مى فرمود: نماز را در اول وقت بخوانيد. دائما با طهارت باشيد. نوافل را ملتزم باشيد و…
ايشان سؤال كرد: نوافل را مى خوانيد؟ عرض كردم: خير! پرسيد: چرا؟ گفتم: گاهى بيدار نمى شوم و گاهى هم تنبلى مى كنم. فرمود: اضطراب شما به خاطر نخواندن نوافل و ترك دستورات ايشان است. حالا من هم به شما دستور مى دهم كه نوافل را بخوانيد و دائما در حال طهارت و با وضو باشيد تا به كلى راه هاى شيطان بر شما بسته شود. توسل به امام زمان - صلوات الله عليه - داشته باشيد. دعاى مكارم الاخلاق را هم هر روز بخوانيد. روزهاى جمعه نيز دعاى مفصل اللهم عرفنى نفسك را كه در آخر «مفاتيح» است بخوانيد. سپس تبسم كرد و فرمود: اينها را مشغول باشيد تا بعدا آجيل تان را چرب تر كنيم.
نشانه ى سوم هم درست شد. و در واقع، اين عالم بزرگ - رضوان الله عليه - با جمله ى: «نه من و نه انصارى» نخست مرا از خودش رد كرد سپس دستور العمل داد. و اطمينان پيدا كردم كه وظيفه ى عملى من همان مضمون فرمايش حضرت صاحب الامر - روحى فداه - است كه فرمودند: نه اين و نه آن، خودمان تو را تربيت مى كنيم.
بدين ترتيب ارتباط و دوستى بنده با جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى قدس سره برقرار شد.
البته اصل آشنايى ما با ايشان از بركات مرحوم انصارى بود. در ايامى كه معظم له براى زيارت به نجف اشرف مشرف شده بودند يك شب از يكى از رفقا سؤال كردند: اين سيدى كه در مسجد بالا سر نماز مى خواند كيست؟ او گفت: ايشان آقاى سيد جمال گلپايگانى هستند. فرمود: نماز خوبى مى خواند. در نماز ايشان شركت كنيد. از آن پس همه ى رفقا به نماز جناب آسيد جمال مى رفتند.
آقاى حاج شيخ عباس قوچانى رحمه الله مى فرمود: جناب آسيد جمال قبلاً شاگرد تربيت مى كرد، لكن چند نفر را خيلى تند سير داد و در اثر همين تربيت هاى سريع از ناحيه ى امام زمان - صلوات الله عليه - از تربيت شاگرد منع گرديد و اكنون ديگر تنها به تدريس فقه و اصول پرداخته، از عرفان چيزى نمى گويد و شديدا تقيه مى كند.
مرحوم انصارى هم با اينكه با ايشان تماسى نداشتند همين كه ايشان را در نماز ديده بودند حالت تقيه كردن را حس كرده و آن را به صورت مانعى براى آن بزرگوار تشخيص داده بودند؛ لذا وقتى از نجف به كربلا آمده، عازم ايران شدند مجددا از نماز ايشان تعريف كرده و به آقاى نجابت فرمودند: البته ايشان يك مانع دارد. وقتى به نجف رفتيد نزد ايشان برويد و اين شعر را بخوانيد:
رند عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار
كار ملك است آنكه تدبير و تأمل بايدش
آقاى نجابت مى گفت: وقتى اين شعر را براى ايشان خواندم فرمود: برو بگو: تمام عقب افتادگى هاى من از اين جهت است كه مصلحت بينى نمى كنم.
گويا تذكر استاد را قبول نكرده بود، ولى به هر حال، ايشان خيلى تقيه مى كرد. البته اگر ممانعت از تربيت شاگرد واقعا از طرف حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - صورت گرفته باشد حق با ايشان بوده است و الاّ اگر اين همه ملاحظات صرفا از روى عقل و مصلحت بينى باشد انسان را عقب مى اندازد؛ چون دائما در چنگ همين ملاحظات اسير خواهد بود.
من از همان اول ديوانه بودم و اصلاً ملاحظه ى اين امور را نمى كردم. در نجف پشت سر آقاى انصارى حركت مى كردم تا مخصوصا بدخواهان ببينند كه من با ايشان مرتبط هستم! مگر از خلق چه كارى برمى آيد؟ آيا روزى مرا مى توانند كم كنند؟ و يا عزت و ذلت من به دست آنهاست؟ اينكه مى گويند: «شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى» يعنى اين طور باش، اسير آن اوهام مباش. نه اينكه خلاف شرع كن، بلكه كارى كه مى بينى خدا راضى است انجام بده. خواه ديگران خوش شان بيايد و خواه بدشان بيايد.
بلى، حرفى كه بالاتر از فهم مردم است نبايد بزنى، مخصوصا در جايى كه مى بينى ممكن است با برداشت نادرست سبب گمراهى عده اى شود و به دين آنها لطمه بزند. خلاصه اگر ديدى حساب خدا در كار است ملاحظه كن، امّا اگر ببينى نسبت به «من» بدبين مى شوند و يا از «من» برمى گردند و همه اش «من» در كار است و به خودت باز مى گردد بايد دور خودت خط بكشى و به اين حرف ها اعتنا نكنى.
به هر حال، با جناب آسيد جمال مرتبط شدم. گاهى عصرها با رفقا در صحن مقدس امير المؤمنين - صلوات الله عليه - خدمت ايشان مى نشستيم. من معمولاً با فاصله ى بيشترى مى نشستم و ايشان گهگاه با نگاهى كه به من مى كرد فيض خود را مى رساند. يك روز نگاهى كرد و فرمود: ما حلال زاده ايم يا حلال زاده نيستيم؟ آيا ما اصل نداريم؟ اگر حلال زاده ايم اصل مان كجاست؟
با كلام ايشان چنان انقلاب و سوز و گدازى به خاطر فراق و دورى از مبدأ متعال در من پيدا شد كه نمى توان بيان كرد. سوزى بس عجيب، به طورى كه در تمام اشيا سوز و فراق مى ديدم و تا دو روز اين حال ادامه داشت. به هر چه نگاه مى كردم گويى از فراق گريه مى كرد! حتى در صحرا كه چند پسر بچه را ديدم علف هرزه ها را مى كَنند و با خود زمزمه مى كنند، گويى آنها نيز از فراق گريه مى كردند. گندم ها و گل ها هم از فراق و دورى از مبدأ مى سوختند!
يك شب نيز در ماه مبارك رمضان عده اى را براى افطار دعوت كرده بود. پشت بام منزل ايشان نشسته بوديم. عده اى از علما نيز آنجا بودند. ايشان رو به حضار و بنده كرد و فرمود: اينكه ماه رجب ماه امير المؤمنين - صلوات الله عليه - و ماه شعبان ماه رسول الله صلى الله عليه و آله و ماه رمضان ماه خداست يعنى چه؟ همين طور كه اين مطالب را تذكر مى داد من همراهش سير مى كردم.
آنگاه خودش فرمود: يعنى اينكه انسان اول با ولايت آشنا مى شود. بعد با رسول خدا صلى الله عليه و آله آشنا مى شود. و ماه رمضان كه آمد بر خدا وارد مى شود. به اينجا كه رسيد ناگهان تمام عالم از نظرم محو شد و ديدم روح مى خواهد از من مفارقت كند. داشتم از دنيا مى رفتم كه گويى ايشان متوجه شد و ترسيد كه از حال عادى خارج شوم؛ لذا كلامش را قطع كرد و فرمود: اه! اين بچه ها حال ما را به هم مى زنند. و در واقع با اين كلام حال مرا به هم زده و به حال اول بازگرداند.
انسان فقط با ربط مى تواند استفاده كند. من چون با ايشان مرتبط بودم؛ لذا اين طور متأثر مى شدم و الاّ اين مطالب را بقيه هم مى شنيدند، ولى هيچ تغييرى نمى كردند.
در كنار ارتباط با ايشان محبت به خداى متعال نيز در اثر آن اربعين و توسل به آقا ابا عبد الله الحسين و مولا امير المؤمنين عليهماالسلام در حد فوق تصور در من پيدا شده بود.
يك شب در اتاق خود در طبقه ى بالاى ساختمان نشسته بودم داخل كوچه شخصى با الاغ خود عبور مى كرد. آن بدبخت گويا از الاغ خود عصبانى شده بود؛ لذا روى عادت هميشگى برخى از مردم - كه وقتى عصبانى مى شوند خيلى عادى با كلمات زشت به خداوند تبارك و تعالى ناسزا مى گويند - شروع كرد به گفتن كلمات جسارت آميز نسبت به خداى متعال!
با شنيدن اين كلمات چنان دلم سوخت و متأثر شدم كه با صداى بلند گريه كردم. و اين ناشى از شدت محبت حقير نسبت به خداوند متعال بود كه مرا در مقابل اين جسارت منقلب كرد.
با ظهور اين حال خيلى طبيعى به نظر مى رسيد كه من با خود فكر كنم حالا ديگر يك محب واقعى شده ام. همان شب در عالم رؤيا ديدم كه دو نفر درباره ى بنده با هم صحبت مى كنند و يكى از آنها در مقام تعريف از حقير به ديگرى مى گويد: اين آقا به مقامى رسيده است كه هم خودش را دوست دارد و هم خدا را! و با اين سخن گرچه محبت اين بى بضاعت امضا شد، لكن در واقع گوشزد كردند كه هنوز محبتم در آن محبوب حقيقى متمحض نگشته و بايد حواسم را جمع كنم و به اين حالات قانع نباشم.
بعد از اين قضيه روزى براى زيارت امام حسين عليه السلام به كربلا رفته بودم. هنگامى كه به حرم آن سرور رسيدم عرض كردم: آقا جان! اندكى از آن محبت هايى كه خدا به شما عطا فرموده، به من عنايت كنيد.
در اثر توجه آن مظلوم - روحى فداه - چنان حالى پيدا كردم كه با هيچ زبانى قابل بيان نيست. نه سوز بود و نه سرور! نه حزن بود و نه شادى! همين قدر مى توان گفت كه از كثرت التذاذ نزديك بود متلاشى شوم، بلكه مى خواستم خود را تكه تكه نمايم!
اين حال ادامه داشت تا اينكه به نجف بازگشتم. حالم را براى آقاى حاج شيخ عباس قوچانى گفتم. ايشان فرمود: اين خيلى مهم است. ولى با اين كلام بلافاصله حالم تغيير كرد و آن حالت پايان يافت!
آنگاه به ايشان گفتم: نمى دانم چرا من اين قدر آدم بى خود و بى فايده اى شده ام؟ سؤال كرد: چرا؟ گفتم: چون هركس خواسته و آرزويى دارد. بعضى دوست دارند مجتهد شوند، بعضى مى خواهند مثلاً عالم باتقوايى باشند، امّا من هر چه فكر مى كنم مى بينم غير از خدا هيچ چيز نمى خواهم!
ايشان خنديد و گفت: عجب نقصى! ما مى كوشيم كه اين طور شويم، آن وقت شما اين را نقص حساب مى كنيد؟
و اين به خاطر كثرت عنايات و الطاف آن بزرگواران بود كه بى حساب به ما عطا مى كردند و ما متوجه نبوديم و گاهى واقعا نداشتن خواسته و آرزو را براى خود عيب و نقص به حساب مى آورديم.