توحيد افعالى
32–توحيد افعالى
يكى ديگر از عنايات خاصه اى كه به بركت توسل به ساحت مقدس مولاى متقيان حضرت امير مؤمنان - صلوات الله عليه - به حقير شد و آثار آن هنوز باقى است از آنجا آغاز گرديد كه مى ديدم رفقا يكديگر را با گرمى تحويل مى گيرند و من بين آنها غريب و تنهايم و هيچ كس به من اعتنايى ندارد. از طرفى هم به هر كدام كه نگاه مى كردم مى ديدم چيزى دارد. يكى مكاشفه دارد، ديگرى عالم و فاضل است، يكى تقوايش چشم گير است و خلاصه هر كدام وجهه و امتيازى دارند و من كه از همه جوان تر نيز بودم مى ديدم هيچ چيز ندارم.
البته خود اين احساس چيز نداشتن و بى اعتنايى ها نيز از الطاف خداى متعال به اين بى بضاعت بود؛ زيرا اگر من هم خود را داراى چيزى مى ديدم چه بسا با چند مورد تعريف و تمجيد و تحويل گرفتن، در نفسم غرورى پيدا مى شد و همين براى ضايع شدن و هلاكت نفس كافى بود، ليكن گاهى همين بى اعتنايى و غربت و تنهايى باعث اضطراب و يأس از خود و در نتيجه موجب انقطاع بيشتر مى شد و براى حقير خير زيادى به همراه داشت.
از جمله يك روز با خود گفتم: اينكه رفقا با هم گرم مى گيرند و به من اعتنايى ندارند لابد روى اين حساب است كه دست من خالى است و از همه عقب افتاده ام. با اين فكر، حالت دل شكستگى و انقطاع در من پيدا شد؛ لذا از جلسه بيرون آمده، به صحن مولا امير المؤمنين - صلوات الله عليه - رفتم. نگاهى به گنبد مطهر نموده، عرض كردم: يا جداه! دست من خالى است و از همه عقب مانده ام. خودتان دست مرا بگيريد.
همان شب در عالم رؤيا ديدم با عده اى از رفقا در مسيرى حركت مى كنيم و مقصود ما امير المؤمنين عليه السلام است و متوجه مى شدم كه ما اين راه را يك مرتبه ى ديگر - كه شايد در عهد الست بوده است - رفته و ديده ايم و اكنون مجددا به آنجا مى رويم.
امّا اينكه مقصد ما در عالم خواب، امير المؤمنين - صلوات الله عليه - ديده مى شد با اينكه به حسب ظاهر هدف ما در تمام حالات و حركات و سكنات خداى متعال بود، نكته ى دقيقى در آن نهفته است كه نيازمند شرحى مفصل مى باشد. فعلاً به همين اكتفا مى كنم كه آنچه در خواب مى ديدم اشاره به اين معنا داشت كه آن حضرت مبدأ حقايق مى باشند و هر كس ايشان را بخواهد بى ترديد طالب حق است.
در حين حركت ناگهان ستاره اى از بالاى كوهى درخشيد و مانند چراغ ماشينى كه از دور پيدا شود نورش به سوى ما تابيد. همگى ايستاده و به آن نور نگاه مى كرديم تا كم كم به ما نزديك شد.
حقير متوجه شدم كه آن نور در واقع شخصى است بسيار موقر با قيافه اى بس عجيب كه تاجى بر سر دارد. آنگاه دريافتم كه آن شخص حضرت خضر عليه السلام مى باشند.
در آن ايام حالم طورى بود كه توجهم تنها به خداى متعال بود و جز او از كسى چيزى نمى خواستم؛ لذا به روح آن بزرگوار و حقيقت او توجه نموده، عرض كردم: «يا الله ! يا الله ! يا الله !» و منظورم اين بود كه خدايا به وسيله ى وجود ايشان از تو استعانت مى طلبم. به من عنايتى فرما.
حضرت خضر عليه السلام در حالى كه از طرز دعاى حقير بسيار خرسند شده و خيلى تعجب كرده بود متوجه بنده شد و فرمود: عجيب! عجيب! ما تا كنون فكر مى كرديم كه غصه ى مردم و طلاب تنها اين است كه نان ندارند! معلوم مى شود كه غصه هاى ديگرى نيز هست.
همان طور كه بارها گفته ام: در آن ايام وضع طلاب و حتى علما از لحاظ امور مادى بسيار بد بود و نوعا در فشار بودند؛ لذا هم و غم عموم افراد مسأله ى نان و آب بود. آن حضرت نيز به همين جهت تعجب نمودند.
يكى از نشانه هاى اولياى خدا و افراد موحد و كسانى كه دعوت به حق مى كنند اين است كه وقتى انسان مدح خدا مى كند لذت مى برند، ولى اگر از شخص آنها تعريف كردى خوش شان نمى آيد. از خصوصيات عالم نفس نيز اين است كه اگر از اهلش تعريف كنى خرسند مى شوند و تحويلت مى گيرند و چنانچه بى اعتنايى كردى به آنها بر مى خورد و مطرودشان خواهى شد.
البته در اينجا نكته ى دقيقى را هم بايد در نظر داشت. همين خوشنودى و ناراحتى ممكن است در بندگان خاص خداى متعال نيز مشاهده شود، لكن در مورد اين افراد بايد علت هر يك از اين عكس العمل ها و انفعالات را مطالعه نمود.
هنگامى كه كسى به شما بى احترامى نمايد چه بسيار فاصله است بين اينكه شما ناراحت شويد به خاطر اينكه به شخص جناب عالى بى اعتنايى شده است و بين اينكه ناراحتى شما به اين جهت باشد كه به يك مؤمن احترام لازم گذاشته نشده است؛ لذا اگر انسان اولياى خدا را به خاطر اينكه نزد خداى متعال موجه و محترم هستند احترام و تكريم كند آنها خوشحال مى شوند و البته اين خوشنودى به خاطر اين نيست كه شخص آنان گرامى داشته شده است. هم چنين وقتى مؤمن مقربى مورد اهانت و يا بى اعتنايى قرار گيرد آنها ناراحت خواهند شد، چه خودشان مصداق آن باشند چه ديگرى. به خلاف آنجا كه به شخص آنها توهين شود كه به راحتى گذشت مى كنند.
ائمه ى معصومين عليهم السلام با اينكه اركان توحيد بودند و بى اعتنايى به آنها قطعا بى اعتنايى به خداى متعال مى باشد، گاهى در مقابل ناسزاهاى ديگران كه قرار مى گرفتند ناراحت نمى شدند. چرا؟ چون در واقع آن افراد امام عليه السلام را نمى شناخته و به امام اهانت نمى كرده اند، بلكه حضرت را شخصى مثل خودشان فرض كرده و به او جسارت مى نموده اند.
در هر حال، اولياى خدا در صورتى تو را دوست دارند و تحويل مى گيرند كه به واسطه ى آنان خدا را بخواهى. و گمشده ى آنان نيز همين است كه كسى خدا را از آنان بخواهد. در دعاى روز جمعه مى خوانيم: حتى لا نعتمد به غيرك و لا نطلب به الاّ وجهك و درخواست مى كنيم كه به واسطه ى امام عصر - عجل الله فرجه - به غير خدا اعتماد نكنيم و توسط آن حضرت غير خدا را نخواهيم.
چگونه اين احتمال متصور است كه به واسطه ى امام زمان - صلوات الله عليه - به غير خدا اعتماد كنيم؟ اگر امام را «غير» فرض كردى و به او اعتماد كردى به غير خدا اعتماد كرده اى! همين كه او را در عرض آوردى، مى شود «غير». و اعتماد به وى اعتماد به غير خدا مى شود، اگر چه منصب الهى هم داشته باشد.
در صورتى كه اگر آن بزرگوار را مجراى فيض حق ديدى اعتماد به او اعتماد به خداست و از آن حضرت خدا را خواسته اى.
بارى، حضرت خضر عليه السلام دست مرا گرفت و از ساير رفقا جدا كرده، به منزل خود كه اتاقى سنگى و بسيار زيبا در دامنه ى كوه بود برد. همين كه وارد آن اتاق شديم بنده از خواب بيدار شدم.
در حالى كه خيلى متأسف بودم كه از خواب بيدار شده ام و با خود مى گفتم: اى كاش بيدار نمى شدم مجددا به قصد اينكه دنباله ى خواب را ببينم خوابيدم! اتفاقا همين كه چشم هايم را بستم ديدم در همان اتاق در كنار حضرت خضر نشسته ام ولى صورت آن حضرت تغيير كرده بود.
ايشان ابتدا مى خواست عنايت بسيار مهمى به حقير بنمايد، لكن متأسفانه من آماده نبودم و نمى دانستم كه مهيا نيستم.
بلى، از آن طرف هيچ مضايقه اى نيست، ليكن هم چنان كه گفته اند: چو مستعد نظر نيستى وصال مجوى.
نخست چوب كبريتى را مقابل من آورده، قسمتى از آن را جدا كرد و فرمود: چه دليلى دارى كه اين قطعه از آن جدا شده است؟
در واقع مى خواست حقير را به حقيقت و معناى بلندى توجه دهد كه درباره ى آن مطالبى بس عميق و ناگفتنى هست كه بر اهلش پوشيده نيست، لكن بنده متوجه منظور ايشان نشدم؛ از اين رو يك مرحله ى نازل تر را در لفافه مطرح كرد و فرمود: چرا شما محاسن خود را اين قدر پايين مى آوريد؟
اين بار نيز متوجه منظور ايشان نشدم و در حالى كه گويا خود را در آيينه مى ديدم و متوجه شدم خط محاسنم مقدارى پايين آمده است عرض كردم: آقا! زمان ما رسم شده كه قدرى اينجا را پايين مى آورند.
پس از آنكه معلوم شد بنده آمادگى براى آن دو مرحله را ندارم ايشان خواست مرحله ى سوم را كه باز هم نازل تر است افاضه كند؛ لذا نخست فرمود: چرا تو حواست را جمع نمى كنى؟!
من با اينكه در آن وقت خود را هميشه در حال حضور و حالت جمع و تجرد مى ديدم، وقتى اين سؤال را نمود متوجه شدم وجودم مانند ذرات بسيار ريز در تمام عالم پراكنده است! يعنى تا اين حد پراكندگى داشتم و خود نمى دانستم.
لذا ايشان توجهى به حقير كرد و با اين توجه در وجودم تصرفى نمود، به طورى كه در عرض چند ثانيه تمام ذرات وجودم از اطراف و اكناف عالم جمع شد و به سرعت نزد ايشان حضور يافت. آنگاه نگاهى به من كرد و فرمود: مگر غير از خدا مؤثرى در عالم هست؟ عرض كردم: نه آقا! غير از خدا مؤثرى نيست. و اين همان توحيد افعالى است كه به اين بى بضاعت افاضه فرمود. سپس با تأكيد خاصى گفتم: «لا اله الا الله » و از خواب بيدار شدم.
امّا خدا مى داند اين ذكر شريف چه كرد و چه تأثيرى در بنده گذاشت؟ همين قدر مى توانم عرض كنم كه بعد از آن خواب حالى پيدا كردم كه عظمت مخلوق در نظرم محو شد و ديگر اثر را جز از خدا نمى بينم و بحمد الله اين حال هنوز هم باقى است.
سال ها بعد اين قضيه را براى آقاى انصارى - رضوان الله تعالى عليه - نقل كردم. ايشان خيلى تعجب كرد و فرمود: اين عنايت به هركس بشود خداوند او را نسبت به بسيارى از مهالك در حفظ خود قرار داده است.
يكى از شاگردان پرسيد: افاضه ى معنا از عالم بالا است، چرا ايشان به صورت حضرت خضر ديده است؟ فرمود: حضرت خضر عليه السلام آب حيات خورده و اين معنا و اين حال نيز حيات است؛ لذا به آن صورت جلوه كرده است.