زندگی عارف ربانی سید حسین یعقوبی قائنی
دوران كودكى
در آن ايام در قائن فقط يك مدرسه ى چهار كلاسى وجود داشت. هنگامى كه به مدرسه رفتم كلاس اول و دوم را امتحان داده و قبول شدم و براى كلاس سوم ثبت نام نمودم.
دو سال در مدرسه درس خواندم و پس از امتحان كلاس چهارم، به كارهاى شخصى خود مشغول شدم.
پس از يكى دو سال، كلاس پنجم و ششم نيز دائر شد، ولى در بنده ميل چندانى به مدرسه رفتن نبود و اغلب دوست مى داشتم در بيابان ها بگردم. و چون به مزرعه اى كه تقريبا در پنج فرسخى قائن در روستاى «نيمروز» قرار داشت و ثلث آن را ابوى جهت ييلاقى تابستان خريده بود علاقه ى خاصى داشتم، غالبا در آنجا بودم.
تا اينكه يك روز از جلوى مدرسه عبور مى كردم، در ميان دانش آموزانى كه مشغول توپ بازى بودند پسر بچه اى دوازده يا سيزده ساله توجه مرا به خود جلب كرده، بى اختيار به او علاقه پيدا كردم و به همين جهت مجددا تمايل پيدا كردم به مدرسه رفته و دو كلاس ديگر را بخوانم.
ضمنا ناگفته نماند كه حقير از طفوليت بسيار اهل عشق و محبت بودم و از داستان هاى عشقى نيز بسيار خوشم مى آمد؛ لذا كتاب هاى داستانى «اميرارسلان» و «ملك بهمن» و امثال اينها را مى خريدم و تا آخر مى خواندم. حكايت هاى بسيارى هم از حفظ داشتم و خوشبختانه رفيقم نيز كه به او علاقه مند بودم و در كلاس پنجم با هم بوديم از قصه بسيار خوشش مى آمد. و در زنگ هاى تفريح چون او مبصر كلاس بود، در كلاس را مى بست و بنده برايش قصه مى گفتم و اين امر باعث انس و محبت بيشتر ما شده بود.
در اثر همين عشق و محبت با اينكه يكى دو سال ترك تحصيل كرده بودم و تقريبا دو ماه نيز از سال تحصيلى گذشته بود كه براى كلاس پنجم اسم نويسى كردم و در عين حال كتاب هم نداشتم، فقط براى اينكه از دوستم عقب نمانم، كتاب هم كلاسى ها را گرفته، يكى دو مرتبه مطالعه مى كردم و درسم حاضر مى شد. بقيه ى اوقات مشغول ساختن قصه براى رفيقم بودم، تا اينكه براى او كتابى مانند كتب تاريخى تأليف نمودم كه اكثر آن انشاى خودم بود و قصه هاى شنيدنى را طورى با هم ربط داده بودم كه مفهوم يكنواختى پيدا كرده بود، به طورى كه وقتى كتاب را به معلمين ارائه دادم و مدعى بودم كه آن كتاب، رمان و داستان هايش دروغ است و خود آن را بافته ام، حقير را تكذيب مى كردند و مى گفتند: چنين واقعه هاى تاريخى حتما در عالم روى داده است و اينها خيال پردازى نيست.
آن سال به اتمام رسيد و جناب مبصر شاگرد اول، و بنده شاگرد دوم كلاس پنجم شدم.
تعطيلى تابستان كه فرا رسيد حقير به ده ييلاقى خود رفتم و او - كه پدرش رئيس اداره ى دارايى قائن بود و به مشهد منتقل شد - بدون اطلاع بنده از قائن حركت كرد و رفت. من اين قضيه را در نيمروز در خواب ديدم و آن قدر در عالم خواب گريه كردم كه برادرم در حالى كه متكاى زير سرم از اشك چشمم خيس شده بود مرا از خواب بيدار كرد.
بلى، محبت حقيقى چنين است؛ محب را به محبوب متصل، و از حال او مطلع مى سازد، اگر چه به ظاهر از او دور باشد.
سال ها بعد وقتى كه در نجف، حال عشق و محبت فوق العاده اى به خداوند نصيبم شد، از خداى متعال در خواست نمودم كه صورت آن عشق را در عالم ماده به من نشان دهد. شب در عالم رؤيا خود را در باغى كه متعلق به پدر همين رفيق محبوب بود مشغول نماز ديدم و او در همان حال، بنده را در آغوش گرفت.
آرى، عشق حقيقى پاك است و دامن شريفش به شهوات خيالى و مادى آلوده نمى گردد.
گويند: ليلى و مجنون عاشقان صادقى بودند؛ از مجنون تعهد گرفته بودند كه با ليلى حرف نزند. روزى او ليلى را در كوچه اى ملاقات كرد و بر خلاف عهد خود با وى مشغول صحبت شد. در اين هنگام شخصى كه آنها را مى شناخت از آنجا عبور كرد؛ مجنون زير پيراهن ليلى كه بسيار گشاد و پرچين بود خود را مخفى ساخت. آن شخص با اينكه متوجه شد، تجاهل كرد و گفت: بگذرم تا اين عاشق بى چاره به مقصود خود برسد. خيال مى كرد كه عشق ليلى مانند ابناء اين زمان هوسرانى و شهوت پرستى است، غافل از اينكه عشق او، عشق روح به روح است.
بعدا كه مجنون را ملاقات كرد به او تبريك گفت. مجنون قسم ياد كرد كه با اينكه حجابى در بين نبود، من حتى رنگ بدن ليلى را نديدم.
آرى، چنين است و بالاتر؛ حلواى طنطرانى تا نخورى ندانى.
جناب عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است
كسى آن آستان بوسد كه جان در آستين دارد
عشق حقيقى است مجازى مگير
اين دم شير است به بازى مگير
حكايت هاى بسيار عجيب و غريبى از عشق هاى مجازى نقل مى كنند كه گاهى از كثرت غرابت، به سختى مى توان باور كرد.
نوشته اند: در ديار هند جوانى مسلمان به عشق دخترى از هندوان گرفتار شد. پدر آن دختر در صدد از بين بردن جوان بر آمده، عجوزه اى را بدين منظور انتخاب كرد. آن فرتوته با مكر و حيله جوان را فريفته و خبر مرگ دختر را به دروغ به او داد و جوان را آواره ى بيابان ها نمود. آنگاه معشوقه را نيز فريفت و چنين اظهار نمود كه جوان را نابود كرده است. دختر را كه تحمل شنيدن مرگ آن جوان نبود مرگ به سراغ آمد. هندوان طبق رسم و آيين خود، در ميدان مخصوصى كه مردگان را آتش مى زدند دختر را سوزاندند.
از آن پس هر شامگاه آتشى در فضا پيدا مى شد و پس از گردشى چند در ميدان ناپديد مى گشت. مردم نيز از دور و نزديك براى ديدن آتش در آنجا جمع مى شدند.
جوان كه از مرگ دختر و جريان آتش آگاهى يافت، روزى در همان ميدان حاضر شد. آتش كه گويا گمشده اى داشت همچون روزهاى گذشته در فضا ظاهر شد و پس از گردشى در ميدان، همين كه بالاى سر جوان رسيد ناگهان او را فراگرفت و همراه با جوان ناپديد شد و از آن پس ديگر آن آتش در ميدان ظاهر نگشت.
هم چنين مى نويسند:
جوان مسلمان ديگرى عاشق دختر يكى از هندوان مى شود. پدر آن دختر كه اين عشق را براى خانواده ى خويش ننگ مى شمرد، دختر را از بيرون آمدن از خانه باز مى دارد. جوان كه در جستجوى معشوقه ى خود بود، به مردمانى بدكردار برخورد مى نمايد. آن نابكاران او را به كنار رودخانه اى فرا مى خوانند و گردابى را نشان داده، چنين وانمود مى كنند كه دختر در آن گرداب فرو رفته است. عاشق بى چاره بى درنگ خود را به درون آن مهلكه مى افكند.
اين خبر را به خانواده ى دختر مى رسانند. دختر كه او نيز مخفيانه در عشق جوان مى سوخته، خود را خرسند نشان داده، با درخواست از آنان، محل هلاكت جوان را يافته، خود را در ميان آن گرداب مى اندازد.
پدر دختر، غواصان را به درون آب فرستاده، پس از جستجو آن دو را در حالى كه دست در گردن يكديگر دارند از آب بيرون مى كشند. سعى آنان براى جدا كردن اين دو بدن، بى نتيجه مانده، عاقبت هر دو را در يك قبر به خاك مى سپارند.
بارى، حقير بعد از آنكه دوستم از قائن به مشهد رفت ديگر نتوانستم به تحصيل ادامه دهم. حتى چند روزى به كلاس ششم رفتم، ديدم گويا اين مدرسه، مدرسه ى سابق نيست و اتاق درس كاملاً به نظرم تاريك جلوه مى كرد؛ لذا مدرسه را ترك كرده، با حالى ناراحت و غمگين زندگى مى كردم.
ولى در عين حال كه به عشق مجازى گرفتار شده بودم، نسبت به ائمه ى معصومين عليهم السلام علاقه ى زيادى در قلبم مكتوم بود كه گاهى ظهور مى كرد. مخصوصا هرگاه علائم ظهور حضرت بقية الله - عجل الله تعالى فرجه الشريف - را از كتاب «حديقة الشيعه»، تأليف مرحوم مقدس اردبيلى قدس سره كه متعلق به عمويم بود مطالعه مى كردم، حال انتظار چنان در من پيدا مى شد كه گاهى در بيابان ها در جاى خلوت به انتظار ظهور گريه مى كردم و بسى مبشرات كه در عالم رؤيا مى ديدم؛ رؤياهاى صادقه اى كه گاهى حوادث چند سال بعد را در خواب به من نشان مى دادند.
نسبت به پول و ثروت و دنيا نيز بى علاقه بودم و اصلاً براى آينده فكر نمى كردم. آنچه موجودى داشتم خرج نموده، مى گفتم: خدا كريم است، آينده را نيز تدبير خواهد كرد.
نسبت به قيامت و عوالم آخرت هم به خداوند متعال خوش بين بودم و مى گفتم: خدا مرا به جهنم نخواهد فرستاد، و مضمون اين فراز از دعاى كميل «و لأبكين عليك بكاء الفاقدين و لأنادينك أين كنت يا ولىّ المؤمنين» كه در آن وقت اصلاً از آن اطلاعى نداشتم، بيانگر حال درونى ام بود.
از جمله مبشراتى كه در آن ايام نصيبم شد كه هنوز بعد از گذشت بيش از پنجاه سال شايد تمام آن تعبير نشده باشد، دو مورد را متذكر مى شوم.
بشارت اول به چهارده سالگى مربوط مى شود: در عالم رؤيا ديدم كه مردم، بيرون شهر در مكانى كه سابقا تعزيه خوانى مى كردند و به آن قتلگاه مى گفتند اجتماع كرده، همگى تحت كنترل شديد دولت و با حالت انتظار و وحشت نشسته اند. بنده نيز خود را در ميان آنها ديدم. ناگهان يك قنارى يا بلبل - كه احتمالاً صورت حضرت جبرئيل عليه السلام بود كما اينكه در روايت آمده است كه در حضور امير المؤمنين عليه السلام به صورت مردى در ميان جمعيت ظاهر شد و هنگام مراجعت به شكل يك پرنده در آمده، پرواز كرد [1] - در فضا مشغول خواندن شد و پس از آنكه مردم را متوجه خود ساخت، با بيانى فصيح گفت:
أيها الناس! هركس امام زمان را مى خواهد برخيزد كه امام زمان ظهور فرموده!
مردم يك مرتبه نعره ى «يا على» از دل بركشيده، از جا حركت كردند و متوجه شدند كه دو قرص خورشيد در كمال نور افشانى، يكى از مشرق و ديگرى از مغرب از افق طالع گشت. اكثر مردم به طرف خورشيد شرقى حركت كردند. بنده صدا را بلند نموده، گفتم: مردم! با من بياييد به طرف خورشيدى كه از مغرب طلوع كرده؛ زيرا او خورشيد حقيقت يعنى امام زمان است.
از اين صدا عده اى با بنده حركت كردند و با كمال سرعت در حالى كه خورشيد را مى ديديم به سوى آن دويده، تا خود را به آن برسانيم. متأسفانه هر چه نزديك تر مى شديم جمعيت ما كمتر مى شد، تا اينكه مقدار زيادى راه رفتيم. در اين هنگام ديدم در حالى كه بر اسب قرمز مسلحى سوار، و لجام آن را محكم در دست گرفته ام ديگر هيچ كس با من نيست! ناگهان متوجه شدم گويا آن حيوان، خورشيد را مى شناسد و عاشق آن است و تمام سعى اش اين است كه لجام را از من گرفته، خود را زودتر به آن برساند. بنده نيز لجام را رها نمودم. آن حيوان با سرعت زياد و در زمانى اندك مرا نزديك خورشيدى كه مشهود بود رسانيد.
آنگاه ديدم خورشيد، مشرف بر حوض زلالى است و عكس آن در آب پيدا است و آن حيوان متحيرانه به عكس خورشيد نگاه مى كند، امّا من قصدم آن است كه خود را در جرم خورشيد بيافكنم؛ لذا بين راكب و مركوب اختلاف سليقه پيدا شد. بنده ركاب مى زدم كه آن اسب از حوض بجهد و خود را به خورشيد برسانم، ولى او نمى توانست چشم از عكس آن بردارد.
در اين سعى و تلاش، در حالى كه تمام بدنم غرق در عرق گشته بود، از خواب بيدار شدم.
معناى اين خواب را در آن وقت هيچ نمى دانستم.
بشارت دوم كه بلافاصله تعبير آن شروع شد چنين بود:
در عالم رؤيا خود را در لباس سربازى ديدم. ناگهان جنگى آغاز شد و اوضاع ايران آشفته گشت و يك عده اطرافم را گرفتند تا مرا از بين ببرند.
در آن حال به حضرت صاحب الامر - عجل الله تعالى فرجه - متوسل شدم. ناگاه سيدى را نزد خود ديدم كه به صورت مردى چهل ساله بود و مانند سادات كسبه ى عراق، كلاه درازى كه اطراف آن را با پارچه ى سبز مى پيچند و به آن «فينه» مى گويند بر سر داشت. او فرمود: چه مى خواهى؟ عرض كردم: آقا! اينها كيستند كه مى خواهند حقير را از بين ببرند؟
ايشان اشاره اى كرده، فرمودند: كسى اينجا نيست. نگاه كردم، آن افراد را نديدم و جزيره اى مشاهده كردم كه اطراف آن تا چشم كار مى كرد، آب زلالى ديده مى شد و اثرى از زمين و خاك نبود.
در آن هنگام ايشان به طرف دريا حركت فرموده، حقير هم كه در سمت چپ آن آقا بودم، به همان حال حركت كردم تا به دريا رسيديم.
ايشان پا بر روى آب دريا گذاشته، مشغول رفتن شدند. بنده نيز بسم الله گفتم و پا بر آب گذاشته، متوجه شدم كه آب دريا زير پايم مانند پاره ى آهن محكم است. با همين حال در عرض يكديگر راه مى رفتيم تا از دور، درخت هايى شبيه نخل هاى كنار شط خرمشهر پيدا شد.
پس از آن، مانند اوقاتى كه شاه يا يكى از اميران وارد لشكر مى شود صداى موزيك احترام و سلام به گوشم رسيد. من به شانه ى خود نگاه كردم، خود را داراى درجه اى نديدم. با خود گفتم: حتما اين تشريفات براى اين آقاست كه با من است. تا اينكه وارد سربازخانه شديم. سر ايشان پايين بود و اعتنايى به سربازها نمى فرمود.
عرض كردم: آقا! من به سربازهاى هم رديف خود رسيدم، بنده را مرخص فرماييد. در جواب چيزى فرمود قريب به اين مضمون: اينجا جاى تو نيست با من بيا، با تو كار دارم.
از ميان آنها خارج شده، وارد جايگاه و قبه ى بزرگى شديم. در آنجا سيدى با عمامه و تحت الحنك بالاى منبر بسيار بلندى كه حدود چهل پله داشت نشسته و مجلس نيز مملو از سادات معمم بود.
آقا به طرف منبر حركت فرموده، از پله ها بالا رفتند. حقير نيز كه در سمت چپ بودم، به تبع ايشان بالا رفته، با خود مى گفتم: اين آقا به چه منظور بنده را به اينجا آورده اند؟ من كه بلد نيستم روضه بخوانم! و در عين حال، از اينكه با آن لباس به منبر مى رفتم حالت خجلت داشتم.
تقريبا تا نصف پله ها كه بالا رفتيم ايشان ايستاده، بنده هم ايستادم. سپس نگاهى به بالاى منبر كردند، شخصى كه بالاى منبر بود حركت كرده، تا محاذى بنده پايين آمد و در سمت چپ من ايستاد.
آقا، دو دست مبارك را باز كرده، با دستى كلاه سربازى را از سر من و با دست ديگر عمامه ى آن سيد را برداشته، آنگاه عمامه ى او را بر سرم گذاشتند و فرمودند: بالا برو. حقير امتثال كرده، بالا رفتم و در آخرين پله ى منبر، در حالى كه دست هايم را به سينه گرفته بودم مؤدب ايستادم. ايشان با سر مبارك اشاره فرمودند كه بنشين. بنده نشستم. بلافاصله تمام ساداتى كه نشسته بودند برخاسته، رو به حقير به حال ركوع تعظيم نمودند. در اين حال از خواب بيدار شدم، ولى تعبير واقعى آن را ندانستم و به دلم نيز چيزى خطور نكرد، تنها احتمالاتى نسبت به مقامات صورى دنيوى در باره ى خود دادم.
پس از اين خواب، حالت خاصى پيدا كردم و فكر مى كردم كه اگر انسان در اين عالم بخواهد مقامى را به دست آورد بايد برجسته ترين مقام را پيدا كند كه حاكمى فوق او نباشد، تا بتواند هم به امور دنياى خود برسد و هم به دين اسلام و قوانين الهى خدمتى بنمايد و مردم را، حتى اگر از روى اجبار هم باشد به اطاعت خدا و رسول بكشاند!
همان طور كه قبلاً گفتم: پس از فوت ابوى رحمه الله ، عمويم آقا سيد مهدى با والده ازدواج كرد. در آن وقت وضع عمويم از جهت مكنت و عنوان بسيار خوب بود، لكن پس از چندى، اموالى كه از طريق كارهاى دولتى به دست آورده بود به واسطه ى عللى كه مقتضى ذكرش نيست، از دستش رفته و فقط مقدار كمى باقى ماند.
لذا ايشان به كلى در منزل ما رحل اقامت افكنده، ما را زير بال خود گرفت و تا شش يا هفت سال بعد از فوت ابوى رحمه الله كه والده زنده بود، با ما چندان بدرفتارى نمى كرد. در عين حال، چون اخلاق و رفتارش با مرحوم ابوى بسيار فرق داشت مى توانم بگويم كه آن مرحومه از شدت ناراحتى دق كرد و از دنيا رفت.
از عمو و مادرم يك دختر، و از ابوى، دو پسر و دو دختر كه يكى از آنها از عيال قبلى وى بود باقى ماندند.
بعد از فوت مادرم ديگر ما نتوانستيم با عمو زندگى كنيم و چه رنج ها و چه زحمت ها كه متحمل شديم كه در اين مقام جاى نقل آنها نيست.
حقير هم حالى داشتم كه گويا تمام دنيا برايم تنگ شده بود؛ لذا به هواى پيدا كردن رفيق خود چند دفعه از قائن به مشهد رفتم. و چون محل سكونت او را نمى دانستم در هر كوچه و خيابان به اميد يافتن او مى گشتم، تا بالاخره يك روز در مقابل سينمايى مشغول نگاه كردن به عكس هاى آن بودم كه ناگهان دستى به پشت گردنم نواخته شد و صداى آرام بخش او كه مى پرسيد: يعقوبى! تو اينجا چه مى كنى، جانم را حياتى تازه بخشيد.
آرى، دوستم احسان بود كه با پدرش به سينما مى رفتند. تا پايان فيلم در همان جا منتظر ماندم، تا از سينما بيرون آمدند. آرام آرام به دنبال آنها حركت كرده، سرانجام محل سكونت او را پيدا كردم. و آن طور كه در خاطرم مانده، مدتى كه در مشهد بودم هر روز به آنجا مى رفتم و لحظاتى به در و ديوار منزل او نگاه مى كردم!
پس از گذشت بيش از سى سال، روزى اين داستان را براى عده اى از رفقا نقل كردم. يكى از آنها با علاقه ى خاصى مصمم شد احسان را پيدا كند! جريان را با بنده در ميان گذاشته، گفت: از طريق اعلان در روزنامه ها مى توان با او تماس گرفت.
بنده كه تصميم جدى ايشان را ديدم بى اختيار گفتم: اعلان در روزنامه ها لازم نيست، شما او را پيدا خواهى كرد.
پس از مدتى در مسجدى در يكى از شهرهاى شمال، از صحبت هاى دو نفر متوجه مى شود كه آنها در باره ى شخصى به نام حسين صارمى (پدر احسان) گفت و گو مى كنند و بدين ترتيب، سرانجام احسان را كه سرهنگ اداره ى راهنمايى و رانندگى مشهد است و موهاى سرش سفيد شده، ملاقات مى كند! و وقتى از او مى پرسد كه شما دوستى به نام آقاى يعقوبى داشته ايد، با اينكه ده ها سال از آن تاريخ گذشته، بلافاصله و بدون فكر و تأمل، پاسخ مثبت داده، در حالى كه از همه ى وجودش محبت هويدا است مى پرسد: ايشان كجا هستند؟
و بالاخره بعد از گفت و گوى فراوان، ضمن اينكه درخواست مى كند عكسى از بنده براى او فرستاده شود، مى گويد: سلام مرا به ايشان برسانيد و بگوييد: هر امرى داشته باشيد در خدمت حاضرم!
[1] - مدينة المعاجز، ص 15 تك جلدى.