تصميم به ازدواج
13–تصميم به ازدواج
با اين مقدمات به سرعت به طرف حرم حركت كرده، با حالى دگرگون وارد حرم شريف شدم و در حالى كه حتى اذن دخول هم نخواندم. نزديك ضريح مطهر رفته، مقابل روى مبارك با دستى روزنه ى ضريح را گرفته و با دستى اشاره مى كردم و مانند كسى كه خود را در مقابل حضرت سيد الشهداء - روحى له الفداء - مى بيند عرض كردم: آقا جان! آيا نمى دانيد كه من احتياج به عيال داشته، قدرت بر ازدواج ندارم؟ آيا اگر پدر من زنده بود برايم زن نگرفته بود، كه گرفته بود. شما از پدرم مهربان تر نيستيد، كه هستيد. نمى توانيد، كه مى توانيد. من محتاج نيستم، كه هستم. پس معطلى براى چيست؟
كيفيت دعاى بنده در حضور مولايم اين گونه بود. همين كه عرايض حقير تمام شد و به بالاى سر مطهر رفتم تا فريضه ى مغرب و عشا را در آنجا بخوانم متوجه شدم يك قدرتى مرا از حرم به بيرون هدايت مى كند. و گويا در و ديوار و همه ى اجزاى حرم مى گويند: برو بيرون!
البته معلوم بود كه وضع، وضع سخط و غضب نيست، بلكه ارشاد و راهنمايى است. خواهى نخواهى از حرم به سوى صحن مقدس و از آنجا به محل اقامه ى نماز جماعت آية الله حاج آقا حسين طباطبايى قمى - رضوان الله عليه - كه پشت سر حضرت واقع بود هدايت شدم. صحن مملو از زوارى بود كه در صف هاى فشرده، آماده ى نماز جماعت بودند، به طورى كه جايى براى خود نيافتم. در اين بين ناگهان چشمم به شيخ على غلام مذكور افتاد. سؤال كردم: جا دارى؟ گفت: مى بينيد كه جا نيست. كنار وى شخصى از اهالى تهران به نام حاج سيد احمد حسينى كه اولين بار او را مى ديدم نشسته بود. او متوجه من شد و گفت: آقا! اگر ما اينجا به شما جا بدهيم شما آنجا (يعنى در آخرت) به ما جا مى دهيد؟ بنده در جواب گفتم: اگر براى خودم خبرى باشد حرفى ندارم. ايشان خود را به سمت چپ كشيده، به من جاى داد.
همين كه نشستم پرسيد: طلبه ى كجا هستيد؟ گفتم: طلبه ى سامرا. گفت: زن گرفته ايد؟ گفتم: خير. سؤال كرد: پدرت زنده است؟ پاسخ دادم: خير. پرسيد: جايى صحبت كرده ايد؟ گفتم: بلى، از من پول مى خواهند. گفت: چقدر؟ جواب دادم: صد دينار. گفت: اگر پدر نداريد ما هستيم! و اگر پول مى خواهيد ما مى دهيم! هيچ ناراحت نباشيد.
در واقع اينها جواب درد دلى بود كه خدمت آقا ابا عبد الله عليه السلام عرض كرده بودم. حالا آن سيد مظلومان به وسيله ى يكى از اولاد صالح خود با من حرف مى زند و مى فرمايد: تو گفتى پدر ندارم من پدر تو. گفتى پول ندارم ما مى دهيم. و اين لطف آن حبيب خدا بود كه بنده را سير داد تا به اين فرزند عزيزش رسانيد. آرامشى توأم با اميد و اطمينان پيدا شد و متوجه شدم كه آقايم و مولايم و عزيزم و بهتر از جانم گوش به حرف بنده ى عاصى داده، گرچه با حال بى ادبى عرض شد ولى نظر به كرم و علم و حلم خود فرموده و دعاى غريق در بحر معاصى را در عرض چند دقيقه به اجابت مقرون ساخته اند.
پس از اداى فريضه ايشان خدا حافظى كرد و رفت و نه ايشان وعده ى ملاقات بعدى را داد و نه بنده حرفى زدم، امّا شيخ على گفت: آقا! مردم تهران از اين كارها مى كنند او را رها مكن، دنبالش برو. گفتم: من با ايشان كارى ندارم، آن كسى كه من از او خواسته ام قادر است و كريم. شيخ در حالى كه از اين حرف خوشش آمده بود گفت: مرحبا! دست از دامان امام حسين عليه السلام بر مدار.
آن شب را در مدرسه با شيخ صبح كرديم. فردا شب در محل شب قبلى براى نماز جماعت نشسته بوديم كه ناگاه آقاى حاج سيد احمد حسينى با رفقاى خود رسيدند. حاج سيد احمد بنده را به رفيق خود حاج سيد جواد آقا كوچك نشان داد و گفت: اين آقا قصد ازدواج دارند. ايشان ابتدا قدرى مزاح كرده، آنگاه پس از نماز مرا به منزل خود برد و خواستگارى به وسيله ى دو نفر از علما كه از سلاله ى آل طه و يس بودند يعنى جناب حاج سيد حسين شاهرودى و جناب حاج سيد رضا زابلى آغاز گرديد.
ابتدا با همان حاج مهدى الياس كه پدر عيال آقاى زابلى هم بود ملاقات كرده، با وى صحبت كردند. ايشان قبول كرده، امّا از طرف حقير استخاره موافقت نكرد. سپس براى هر كدام از علماى نجف يا كربلا كه آن دو سيد جليل مى شناختند و دختردار بودند استخاره كردند، استخاره موافقت نمى كرد. تا بالاخره آن دو سيد بزرگوار خسته شدند. آقاى زابلى به بنده فرمود: در اينجا علويه اى هست كه پدرش روضه خوان است، به ما اجازه دهيد بدون استخاره دخترش را براى شما خواستگارى كنيم.
بنده در آن وقت خيال مى كردم به پيرزن هاى سادات علويه مى گويند! مع ذلك چون از جهت عزوبت خيلى در فشار بودم گفتم: اشكالى ندارد. آنها هم فورا آن سيد روضه خوان آقاى سيد محسن قمى رحمه الله را ملاقات و با او گفت و گو كردند. ايشان هم بعد از آنكه بنده را ديد خيلى پسنديد و به آنها گفت: شما عقد كنيد و برويد، من شخصا مقدمات عروسى را بعد از محرم فراهم مى كنم، لكن اطرافيان بنده قبول نكرده، گفتند: ما دوست داريم در عروسى اين آقا سيد خدمت كنيم و بايد بعد از عقد مراسم عروسى انجام شود.
البته اين كار به حسب ظاهر نادرست و غير مرسوم بود، امّا چون بنده گفته بودم كه از اين سفر با زن به سامرا برمى گردم گويا خداى متعال مى خواست حرف بنده ى عاصى خود را لباس واقعيت بپوشاند؛ لذا همه ى تدبيرات و افكار از كار افتاد و در عرض چند روز مراسم عقد و عروسى هر دو برگزار شد «اذا حلت المقادير بطلت التدابير.» [1]
شب عروسى به حضار نگاه كردم ديدم هيچ كدام از اقوام و خويشان بنده حضور ندارند؛ نه پدر، نه برادر، نه مادر، نه خواهر! همين كه ناراحت شدم ناگهان ديدم گويا از حرم مطهر كسى با من حرف مى زند و مى گويد: به در اتاق نگاه كن، يك تاجر كه سيدى محترم است ايستاده و از مهمانان پذيرايى مى كند، آيا برادر تو از اين بهتر بود؟ به صدر مجلس نگاه كن، دو نفر عالم جليل از سلاله ى ائمه ى اطهار به جاى پدرت از مردم پذيرايى مى كنند، آيا پدر تو از اينها بهتر بود؟
اين سروش قلبم را شاد كرد و خداوند متعال را بر اين نعمت شكر و اظهار شرمندگى نمودم.
بعد از ازدواج، مادر عيال مان خوابى را كه چهار ماه قبل از آن ديده بود براى بنده نقل كرد و گفت: در عالم رؤيا آقا سيدى را كه ظاهرا شال سبزى بر سر و بقچه اى زير بغل داشت، ديدم كه پياده از بغداد به كاظمين مى رفت. در همان حال كسى به من گفت: اين آقا، سيد جليل القدرى است از او حاجتى بخواه. من ديدم هيچ چيز بهتر از ايمان نيست؛ لذا گفتم: آقا! ايمان مرا كامل كنيد. ايشان قبول كرده، گفت: چهار ماه ديگر مى آيم. و از خواب بيدار شدم.
بعد از اينكه خوابش را براى بنده گفت متوجه شدم كه او مرا در خواب ديده و نشانه هايى كه مى دهد درست مطابق وضع حقير در آن زمان است؛ زيرا چهار ماه قبل كه وارد عراق شدم به همان صورتى كه او در خواب ديده بود لباس هاى خود را كه در بقچه اى پيچيده بودم زير بغل گرفته، پياده از بغداد به كاظمين مى رفتم. كامل شدن ايمان او نيز در واقع با ازدواج دخترش تعبير شد.
امّا اينكه چگونه يك فرد عادى، جريانى را به اين واضحى در خواب مى بيند با اينكه قبلاً هيچ اطلاعى از آن نداشته، مطلبى است كه ان شاء الله در جاى خود پيرامون آن نكاتى بيان خواهم كرد.
[1]- غرر الحكم، ج 1، ص 313