آغاز تحول
امّا اين سفر، سفر با خير و بركتى بود؛ چون كاملاً باعث تنبه حقير شد و سرعت گذشت عمر را برايم ممثل كرد؛ زيرا همين كه وارد قائن شدم افراد هم سن خود را مى ديدم كه قيافه هاى شان عوض شده، به صورت مرد به نظر مى رسيدند، و اشخاص كامل را مى ديدم كه موى سر و صورت شان سفيد شده است!
انسان توجه به تغيير قيافه ى خود ندارد؛ لذا با ديدن قيافه ى ديگران بهتر توجه پيدا مى كند، خصوصا اگر مدتى آنها را نديده باشد.
در اثر اين ملاقات ها حالت عجيبى پيدا كرده، حالم دگرگون شد و نسبت به زندگى دنيا بى ميل شدم، امّا نمى دانستم تكليفم چيست و چه بايد كرد.
به فكرم رسيد اگر به وضع عادى بخواهم ترقى كنم و با سعى خود پيشرفت نمايم عمرى طويل لازم دارد تا خود را از زير دست بودن نجات دهم. و چون فطرتا عقيده ى خوب و محكمى به ائمه ى اطهار عليهم السلام داشتم، با خود گفتم: عريضه اى بنويسم و از آنها كمك بخواهم تا راه برايم روشن شود؛ لذا با زعفران عريضه اى نوشته، به مشهد فرستادم تا آن را در مرقد مطهر حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام بيندازند. و مضمون آن عريضه آن طور كه فعلاً در خاطر دارم چنين بود: يا على بن موسى! اگر مى خواهيد در اين شغل و در اين لباس باشم، بنده را به زودى به بالاترين مقام برسانيد تا بتوانم آمال و افكار خود را عملى سازم، و اگر اين شغل مورد پسند شما نيست، به هر كجا و به هر شغلى كه دوست داريد فقير را موفق فرماييد.
و بنده را اعتقاد چنان بود كه در خلال چهل روز حتما آثار اين تقاضا و عريضه ظاهر خواهد شد، به طورى كه به رفقا و هم رديفان خود مى گفتم: تا چهل روز ديگر اينجا نيستم و اگر باشم، وضع ديگرى خواهم داشت. و اين عقيده ى فطرى كه خداى متعال مرحمت فرموده بود، مفاد همان دستورى است كه جهت اجابت دعا فرموده اند:
«إذا دعوت فظن أن حاجتك بالباب.» [1]
«وقتى كه دعا مى كنى چنان اعتقاد داشته باش كه مقصودت بر در منزل گذاشته است»
يعنى اين چنين به خداى خود خوش بين باش.
اگر چه غرض، نوشتن خاطرات است، در عين حال ضررى ندارد كه گاهى براى تذكر، مطالبى را يادآور شوم تا دوستان فى الله ، از حقير بيشتر ياد كنند و ان شاء الله تذكر آنها بيشتر گردد.
حسن ظن به خداى متعال بسيار ممدوح است، چنان كه در حديثى آمده: آخرين بنده اى را كه امر مى شود به طرف آتش ببرند نگاهى به عقب مى اندازد؛ خداوند - جل جلاله - مى فرمايد: او را برگردانيد و از او مى پرسد: چرا نگاه كردى؟ عرض مى كند: گمان من به تو چنين نبود. مى فرمايد: بنده ى من! مگر گمانت چه بود؟
عرض مى كند: گمان داشتم كه گناهانم را ببخشى و مرا داخل بهشت خود نمايى. خداوند مى فرمايد: اى ملائكه! به عزت و جلالم و به نعمت ها و بلندى مرتبه ام سوگند كه هرگز در زندگى اش چنين حسن ظنى به من نداشت، و اگر گمان خيرى مى داشت او را از آتش نمى ترساندم، با اين حال اكنون كه از حسن ظن خود دم مى زند، دروغ او را قبول كنيد و او را داخل بهشت نماييد.[2]
آرى، در جايى كه با مدعى حسن ظن چنين عمل كنند، اگر كسى گمانش به خداى مهربان واقعا نيكو باشد، معلوم است كه با او چه معامله اى خواهند كرد! هم چنان كه بر اين مضمون احاديث و تجربيات فراوان است.
هم چنين انسان بايد نسبت به بندگان خدا هم خوش بين بوده، گمان بد نبرد كه: «إنّ بعض الظّن إثم.»
زمانى كه حقير در كربلا بودم، شنيدم بعضى از اراذل در ايامى كه ايرانيان به زيارت مى آيند، داخل صحن مقدس آمده، به طايفه ى نسوان با نظر آلوده نگاه مى كنند و احيانا افعال بدى را مرتكب مى گردند.
عصر يكى از روزها در صحن نشسته بودم و به همين موضوع فكر مى كردم كه اگر چنين چيزى واقعيت داشته باشد چه بايد كرد؟ جمعيت زيادى هم از زن و مرد در داخل صحن نشسته بودند؛ ناگهان فرد شيك پوشى از حرم بيرون آمده، در حالى كه فرد ديگرى او را همراهى مى كرد و گويا خدمت كار او بود با دقت به زوار نگاه مى كرد. نزديك بود در خيالم وارد شود كه اين فرد، يكى از همان كسانى است كه با نظر سوء به زوار نگاه مى كنند، لكن قوه ى عاقله مانع ورود آن احتمال به ذهن شد و گفت: تو از كجا نيت او را مى دانى؟ شايد غرض ديگرى داشته باشد.
در اين بين، متوجه پيرمرد فقيرى شده، به فرد همراهش اشاره كرد و با لهجه ى عربى محلى گفت: «اعطيه» يعنى به او بده. او هم يك ربع دينار به فقير داد.
پس خدا را شكر كردم و متوجه شدم كه چقدر بين نيت او و احتمالى كه قوه ى عاقله، مانع ورود آن در ذهنم شد، تفاوت بود.
به اصل مطلب بر گرديم.
پس از آنكه عريضه را به ارض اقدس طوس فرستادم و چند روزى از اين قضيه گذشت، در خود انقلاب عجيبى مى ديدم و گاهى گويا كسى با من حرف مى زد و مى گفت: خوب، فرض كن حالا ما تو را به بالاترين مقامات عالم دنيا رسانديم، فكر كن ببين انسان در اين عالم چند سال زيست مى كند، الآن هفده سال از عمرت مى گذرد، آيا بعد از رسيدن به مقامات خيالى، چند سال ديگر زندگى خواهى كرد؟ و چه استفاده اى خواهى برد؟ و در حال رياست با چه مسئوليت ها و خوف و خطرها مواجه مى شوى؟ بعد از آن نيز خواهى نخواهى چنان كه بالحسّ مى بينى، خواهى مرد! آيا اين رياست در قبر به درد تو مى خورد؟ و در آنجا ضررى را از تو دفع خواهد كرد؟ البته جواب پس از تأمل منفى بود.
آنگاه به اين نتيجه رسيدم كه رياستى خوب است كه در آن فنا و زوال، راه نداشته باشد و آن تنها مقامات اخروى است.
و چون بحمد الله نسبت به آخرت هم شكى در وجودم نبود؛ لذا پس از هجوم اين گونه افكار و مشاهده ى دگرگونى هاى مردم هنگام ورود به قائن، به كلى از فكر دنيا و مقامات دنيوى منصرف شدم. و چون حقيقتا قلبم از دنيا اعراض كرده بود هنگامى كه با گوش دل مى شنيدم كه كسى مى گفت: اكنون هر مقامى را كه بخواهى به تو مى دهيم، مى گفتم: فقط آن مقامى را مى خواهم كه هميشگى و پاينده باشد.
امّا در عين حال نمى دانستم راه به دست آوردن آخرت چيست. و در آن وقت يك نفر روحانى هم به چشم نمى خورد كه با او در ميان گذارم و از او استرشاد نمايم. و اكثر دوستان و هم رديفان نيز فاسق و فاجر بودند.
اين فكر در سر، راه پيدا كرده و اين درد در دل، هم نشين شده بود در حالى كه يك مسأله هم از دين نمى دانستم. فقط نماز را همان طور كه مى دانستم مى خواندم. با اين حال علاقه ى درونى و اعتقاد باطنى نسبت به اجدادم عليهم السلام طورى بود كه دوست نداشتم به من سيد حسين بگويند؛ زيرا با خود مى گفتم: من كه با چنين اشخاصى هم نشين و با چنين شغلى ملازم هستم، براى اجدادم كسر شأن است كه خود را به آنها نسبت دهم.
بالاخره روزى مطلب خود را در حين كار از روى صداقت با همكارم در ميان گذاشته، مشورت نمودم.
حال فكر مى كنيد او كه بود؟ مردى عالم و متقى؟ خير، پير مردى جاهل و فاسق! امّا از آنجا كه خدا هادى است، از زبان آن مرد جاهل و بى تقوا تكليف خود را دانسته و هدايت شدم.«من يهد الله فهو المهتدى.»
بنده بر اين عقيده ام كه اگر كسى واقعا طالب هدايت باشد، خداى قادر بينا ممكن است ابليس لعين مضل را هم وسيله ى هدايت او قرار دهد. چنان كه بر طبق اين مطلب، احاديث و حكايات فراوانى وجود دارد كه نقل آن در اين مقال نمى گنجد.
اگر كسى دلش منور به نور ايمان گشت و به ذره اى از اسرار توحيد مطلع گرديد، بسى عجايب كه در عالم مى بيند؛ آنچه مردم از اصوات مى شنوند او چيز ديگرى مى شنود و آنچه مردم مى بينند او طور ديگرى مشاهده مى كند و پيوسته از خدا مى خواهد كه موجودات را آن طور كه در واقع هست به او نشان دهد تا سراب را از آب و ظلمت را از نور تميز داده، بشناسد.
بارى، به او گفتم: آقاى بهبود! بنده هر چه فكر مى كنم مى بينم اين دنيا فانى است و جاى دل بستن نيست و بايد به زودى از اين عالم رخت بربست و از اين خواب خوش بيدار شد و به عالمى منتقل گرديد كه ما از وضع آنجا اطلاعى نداريم. اكنون نيز براى آنكه در آن عالم مقامى به دست آوريم نمى دانيم چه بايد كرد و چه راهى بايد پيمود؟
با اينكه او، خود گرفتار جهل و هواى نفس بود و تكليف خويش را نمى دانست، خداى تعالى وى را وسيله ى هدايت و زيادى تذكر حقير قرار داده، در جواب گفت: آرى، چنين است. لذات اين عالم قابل توجه نيست و بايد فكرى كرد. سپس شعرى خواند كه مصرع اولش در ياد حقير نيست و مصرع دوم آن اين بود: يا بشو همچون على مرتضى.
حقير از اين شعر استفاده كردم كه بايد درويش شوم و درست هم بود، امّا نه اين درويشى ظاهرى يعنى لباسى خاص و كشكول و تبرزين و بوق و مَن تَشا، بلكه معناى حقيقى آن.
لذا در همان ساعت تصميم گرفتم لباس درويشى تهيه كنم و تغيير لباس داده، به سمت عراق حركت نمايم تا به واسطه ى لباس درويشى، مرزبانان كمتر مزاحم شده، مانع نشوند. در نتيجه، هم درويش شده و لباس مرضى پوشيده باشم و هم خود را به كنار قبر مظلوم كربلا برسانم و آن بزرگوار را نزد خداى خود شفيع قرار دهم تا خداى، بنده را بيامرزد و پس از آن از اين عالم ببرد! و ديگر هيچ آرزوى دنيوى در نظر نداشتم.
حتى مساله ى طلبه شدن هم ابدا در فكرم نبود. فقط مى گفتم: اگر قرار است زنده باشم هر شغل و هر محلى كه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله دوست دارند، از لطف و مرحمت، بنده را رهنمون شده، برايم مقدر فرمايند.
ولى براى عملى نمودن تصميم خويش در مقابل خود مانعى يافتم؛ زيرا ديدم بنده كارمند دولت مى باشم و ناچارم هفت سال خدمت كنم و بايد نخست از اين جهت فراغتى به دست آورم؛ لذا استعفا داده، به اطلاع رؤساى مربوطه رساندم، امّا به دليل آنكه نسبت به انجام وظايف محوله كوشا بودم و كارم بسيار مورد پسند آنها بود و هنوز چهار يا پنج سال از وظيفه ى متعهده باقى مانده بود، استعفايم مورد قبول واقع نشد؛ لذا با خود گفتم: حال كه استعفا را قبول نكردند بدون مراعات قوانين ارتش، تغيير لباس مى دهم و توكل به خدا كرده، مى روم. هر چه بادا باد !
از اين رو به بازار رفته، چند متر پارچه ى مشكى و سفيد جهت شلوار و پيراهن پرچين و بلند گرفته، به خياط دادم تا بدوزد.
در اين اثنا كسى گفت: بايد اول مرشد و راهنمايى پيدا كرده، آنگاه قدم در راه نهى. «سل عن الرفيق قبل الطريق.» [3]
بنده ديدم حرف صحيحى است؛ زيرا انسان در هر فنى كه بخواهد وارد شود بايد اول استاد آن فن را به دست آورد. مزد اگر مى طلبى طاعت استاد ببر…
هيچ كس از پيش خود چيزى نشد
هيچ آهن خنجر تيزى نشد
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اى پسر بكوش كه روزى پدر شوى
امّا امان از راهنمايان اين زمان كه براى به دست آوردن دنيا و رياست، به هر چيزى متمسك مى شوند و از عزيزترين و عالى ترين مقصد كه قرب خداست گذشته، دين را وسيله ى به دست آوردن دنياى خود قرار مى دهند. گاهى قطب مى شوند، گاهى حجة الاسلام، گاهى شاعر مى شوند، گاهى واعظ شهير، گاهى هم سپهسالار لشكر.
چون بسى ابليس آدم روى هست
پس به هر دستى نبايد داد دست
ولى بنده در آن وقت با اين مسائل هيچ آشنايى نداشتم؛ لذا پرسيدم: مرشد را بايد در كجا يافت؟ گفتند: مرشد را بايد در كنار قبرآقا - واقع در خيابان صاحب جمع فعلى كه در آن موقع به صورت بيابانى بود - پيدا كنى. وضع آن منطقه طورى بود كه اكثر اوقات عده اى درويش و فال گير و احيانا قمارباز در آن اطراف مى چرخيدند.
پس بنده به همين خيال در حالى كه دوچرخه اى در دست داشتم، با سر و لباسى نسبتا شيك و با قيافه اى جالب بدان سو رفتم. اتفاقا به اقتضاى «من طلب شيئا ناله او بعضه.» [4] ناگهان درويشى پير با محاسن حنايى و زلف هاى پريشان و پيراهن بلند و در عين حال مندرس، و عبايى وصله دار و كيسه اى كه نان خشك در آن بود نظرم را جلب كرد.
نزديك رفته، نگاهى به جناب مرشد انداختم، لكن به خاطر كمى سن حيا مانع شد كه با چنين قيافه اى بدون آشنايى قبلى حرفى بزنم. پس مقدارى در عرض او راه رفتم. در اين بين او هم نگاهى به من كرد و حرفى نزد. شايد ملاحظه ى لباس را كرد. پس از چند مرتبه تكرار نظر گفت: سركار! شما با من كارى داشتيد؟ گفتم: آرى. سپس نزديك تر رفته، گفتم: بنده مى خواهم درويش شوم، چه طور است؟ گفت: به به! بسيار خوب است، لكن درويشى شروطى دارد، حاضرى به شرايطش عمل كنى؟ گفتم: هر شرطى كه داشته باشد حاضرم عمل كنم و هيچ گونه مضايقه اى در عمل ندارم.
زيرا تشخيص داده بودم كه مرضى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله درويشى است، ديگر كمبودى براى عمل در كار نبود.
از مرشد سؤال كردم كه شروط درويشى چيست؟ او گفت: يك شرطش اين است كه بايد نماز بخوانى. در جواب گفتم: من الآن هم كه در خدمت ارتش هستم نماز مى خوانم، بلكه درويشى را هم براى نماز مى خواهم. گفت: بسيار خوب، شما به مقامات عالى خواهى رسيد. شرط ديگر اين است كه به پيش آمد راضى باشى و به هر چه مولا برايت برساند خواه نان خشك و لباس پاره و خواه بهترين غذا و جميل ترين لباس راضى باشى. گفتم: اين هم مهم نيست و ان شاء الله چنين خواهم بود، ديگر بفرماييد. گفت: بايد جايى با هم بنشينيم كه صحبت بسيار است.
بنده چون به فضل و عنايت حق فطرتا درونم به امتثال آيه ى «سارعوا إلى مغفرة من ربكم» مهيا بود، اگر چه در آن وقت از مفاد اين آيه اطلاعى نداشتم، بسيار عجله نموده، گفتم: همين الآن داخل قهوه خانه بنشينيم و صحبت كنيم. او در جواب گفت: اهل قهوه خانه نيستم.
و اين نيز از عجايب بود كه حالا هم كه گرفتار مرشد شده ام به مرشد نسبتا سالمى برخورد كرده ام. در واقع به واسطه ى عنايت حضرت ثامن الائمه عليه السلام از خود بى خود بودم و گويا راهنماى خبيرى پيوسته بنده را همراهى مى كرد تا در حوادث، معين و ياورم باشد.
«إنّ الله عز و جل اذا أراد بعبد خيرا نكت فى قلبه نكتة من نور و فتح مسامع قلبه و وكل به ملكا يسدده.»[5]
مردمى كه مى خواهند در راه خدا قدم بگذارند، اى كاش نصف آن مقدار كه از گمراه كردن شيطان مى ترسند، به حفظ و هدايت خداى متعال وثوق و اعتماد مى كردند. خداى متعال در قرآن شريف درباره ى شيطان مى فرمايد:
«إن كيد الشّيطان كان ضعيفا»[6]
و در جاى ديگر مى فرمايد:
«إن عبادى ليس لك عليهم سلطان»[7]
پس چه طور ممكن است بنده ى خاكى ضعيف، او را قصد كند و خداى دانا و قادر و كريم، بنده اش را به خود راه نداده، او را رها كند تا گرفتار سگ هاى اطراف خانه اش شود؟!
هر گاه يك مرد چادرنشين صحرايى متوجه شود كسى به ديدن او مى آيد يا با او كارى دارد، فورا سگ پاسبان خانه ى خود را در بند مى كند يا پاى خود را روى گردن سگ مى گذارد تا شخص غريب به سلامت بر او وارد شود و گزندى به او نرسد، آن وقت خداى خبير قادر و كريم رؤوف، واردين بر خود و قاصدين جنابش را حفظ نمى كند؟! و آيا قدرت شيطان در جنب قدرت او -جلت عظمته- بيشتر از قدرت آن سگ است نسبت به مرد صحرانشين؟! و يا اينكه علمش به مقاصد عباد احاطه ندارد و از حال آنها بى خبر است؟!
بلى، اين دو سگ، سگ مرد صحرا نشين و سگ خدا يعنى ابليس لعين، هر دو پاره كننده اند، ولى نه هر واردى را، بلكه آن كسى را كه به قصد دزدى و يا به جهت مقاصد غير مرضى خدا حركت نمايد.
پس اول نيت را در قصد كردن جنابش خالص كن و بعد بگو: صاحب خانه! سگ خود را بگير كه من مى خواهم بنا به خواسته ى جنابت كه فرموده اى: «و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون»[8] به فرمانت سر بسپارم. بگو و بخواه و زارى كن كه او خود فرموده است: «ادعونى أستجب لكم»[9].
به مرشد گفتم: پس كجا خدمت برسم؟ او به منزل خود اشاره نمود. بنده همراه وى روان شدم كه منزلش را ياد گرفته، پس از تغيير لباس خدمتش برسم و فنون و شرايط درويشى را كاملاً ياد بگيرم.
منزلش آن طور كه به نظرم مى رسد تقريبا پشت مدرسه ى مروى در خيابان ناصر خسرو بود.
وقتى دق الباب كرد پسر بچه اى با لباس فرم مدرسه با ما روبرو شد و كيسه اى كه محتوى مقدارى نان خشك و احيانا چيزهاى ديگر بود از مرشد گرفته، به درون خانه رفت. من با ايشان خدا حافظى نموده، مراجعت كردم و با خود فكر مى كردم و مى گفتم: اين منزل در چنين جايى از تهران نبايد متعلق به اين درويش با آن لباس وصله دار و مندرس باشد. پس بايد صاحب خانه براى خدا در راهروى منزل اتاقكى به او داده باشد كه در آنجا زندگى كند.
به هر حال، همان شب به منزلى كه در سه راه طرشت خيابان آذربايجان كنونى اجاره كرده بودم رفته، لباس هاى ارتشى را كنار گذاشتم و روز بعد بدون ترس و وحشت از منزل بيرون آمدم و در حالى كه لباس هاى درويشى خوب و گرانبهايى پوشيده، عينكى به چشم و كلاه پوستى مشكى بر سر و كشكولى كه مزين به نگين هاى فيروزه بود و در آن وقت هشتاد تومان خريده بودم در دست داشتم به سمت خانه ى مرشد حركت كردم.
در عين حال برايم سخت بود و بسيار ناراحت بودم كه با چنين وضعى به منزل درويش بروم؛ زيرا احتمال مى دادم كه خجالت بكشد، و با خود مى گفتم: اى كاش از اول متوجه اين نكته مى شدم و با لباس كهنه اى بدتر از لباس مرشد به سراغش مى رفتم تا باعث شرمندگى او نشوم.
در اين هنگام مرشد را در كوچه اى نزديك منزلش ملاقات كردم. همين كه بنده را ديد با عتاب شديد در مقابل مردم گفت: اين چه وضعى است! مگر من نگفتم بايد لباس كهنه بپوشى؟! بنده ناراحت شدم، ولى همان وقت شخص كاسبى كه آنجا بود گفت: مرشد! عيبى ندارد فعلاً اول كار است. ايشان لباس ها را كه كهنه كرد، ديگر نو نخواهد پوشيد. با صحبت هاى او مرشد ساكت شد.
امان از اين زهد ريايى و عوام فريبى كه حقيقتا شرك است به خداى لا شريك له! خدا به انسان نعمت مرحمت فرمايد و قدرت داشته باشد كه لباس خوب بپوشد، ولى براى اينكه خود را زاهد معرفى نمايد تا مردم را فريب دهد، لباس وصله دار پوشيده، اين طور جلوه دهد كه من اعتنايى به زينت و زخارف دنيا ندارم، و حال آنكه قلبش مملو از حب دنياست كه در وقت امتحان معلوم مى شود.
اصولاً معناى زهد اين نيست كه انسان مالك چيزى نباشد و يا از آنچه دارد خود را محروم سازد، بلكه تمام كلام در اين است كه انسان اسير مال و منال خود نگشته، چيزى مالك او نگردد. هم چنين اعتمادش به آنچه كه در دست دارد بيش از اعتماد او به آنچه در ظل قدرت خداوند است نباشد.
«ليس الزهد فى الدنيا باضاعة المال و لا بتحريم الحلال بل الزهد فى الدنيا أن لا تكون بما فى يدك أوثق منك بما فى يد الله عزوجل.» [10]
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
اينجا حرف بسيار است و حوصله و مجال كم. برادران مطالب مربوط به مقام را خود پيدا كنند و در آن تأمل نمايند.
پس با درويش روانه ى منزل شديم. منزل وسيعى مشاهده كردم. آنگاه وارد اتاقى شديم كه مفروش به قالى بود و حدود بيست متر وسعت داشت و دور تا دور آن، تبرزين و كشكول هاى قديمى و قيمتى آويزان بود.
ابتدا نگاهى به كشكولى كه بنده در دست داشتم كرد و گفت: كشكول خوبى است چند خريده اى؟ اينجا كشكول زياد بود به تو مى دادم. بنده گفتم: ممنونم. كشكول فعلاً خريده ام، لكن تبرزين پيدا نكرده ام. و واقعا هم چنين بود، قصد امتحان نداشتم، امّا از آنجا كه دروغ گو زود رسوا مى شود و گويا خداى متعال هم مى خواست حقيقت امر را بفهماند، همان كسى كه كشكول تعارف مى كرد گفت: اين تبرزين ها را تو نمى توانى بخرى؛ زيرا اينها عتيقه است و قيمت هر يك در حدود هزار و پانصد تومان مى شود.
هزار و پانصد تومان زمان جنگ جهانى دوم الآن چقدر است؟! خودت حساب كن! همان كشكول ها براى مخارج چند ساله ى درويش كافى بود، تا چه رسد به تبرزين ها؛ ديگر احتياج به گدايى و لباس پاره نبود.
رياى زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بيار و بنه مرهمى بر اين دل ريش
در همان وقت تا اندازه اى معناى درويشى و ترك دنيا را فهميدم! زيرا حساب كردم كه اگر اين درويش را به عالم محبت و بندگى راهى بود، وقتى ديد كه بنده در اول شباب و زمان غلبه ى نفس و هوى، و با وجود مهيا بودن لذايذ دنيوى حاضر شده ام براى خدا از همه چيز بگذرم و حتى جان عزيز را در كف دست گذاشته تا در راه جانان نثار نمايم، لازم بود كه اگر همه ى ثروت او را هم بخواهم با كمال ميل تقديم نمايد.
و اگر او را ذره اى نور در دل بود، به خوبى در مى يافت كه بنده واقعا به دنياى خود پشت كرده، رضاى خدا را طالبم؛ لذا مى بايست از هيچ گونه گذشتى دريغ نمى ورزيد. چنان كه ان شاء الله نقل خواهم كرد كه افراد عادى حتى تارك الصلاة، همين كه با بنده مختصر تماسى مى گرفتند چگونه در مقام خدمت گزارى و فداكارى بر مى آمدند، در حالى كه بنده را با آنها كارى نبود.
شايد داستان حضرت خليل الرحمن را شنيده باشى؛ هنگامى كه نواى ذكر دوست به گوشش رسيد و رايحه ى «سبّوحٌ قدّوس رب الملائكة و الروح» به مشام جانش خورد، از تمام ثروت خود گذشت و حتى از نفس شريفش دست برداشت و حاضر شد خود را مملوك گوينده قرار دهد![11]
نه اينكه خيال كنى آن بزرگوار مى دانست كه گوينده ى ذكر، حضرت روح الامين عليه السلام است؛ چرا كه او اعلم از من و تو بود كه ملَك احتياج به گوسفند و ثروت ندارد، بلكه عمده ى مطلب اين است كه چون مردم روى زمين بت پرستى را پيشه ى خود ساخته بودند و بر روى زمين موحدى غير از او نبود، همين كه به گمان خود يك نفر رفيق راه و هم مسلك پيدا كرد، از كثرت وجد آن گونه كه شنيده اى در مقام فداكارى بر آمد! دقت كن كه مقام را با موضوع خليل الرحمن مناسبتى بود يا خير.
پس از شنيدن جواب منفى از درويش، ميلم به درويشى كم شد و مقدارى حس بدبينى در خيالم وارد گرديد. و اين خود لطفى بود از راهنماى حقيقت و هادى طريقت كه بر بنده منت گذاشت و حقير را روشن ساخت.
در عين حال گفتم: درويش! راه درويشى را بياموز و شرايطى كه گفتى تعليم نما تا در اين راه قدم گذارم. او مطالبى گفت كه حقيقتا براى بنده مفيد بود. گويا به واسطه ى صدقى كه در حقير مشاهده كرد و يا در اثر جوشش سريره ى خود نتوانست خلاف حقيقت بگويد. خدايش هدايت فرمايد و چنانچه مرده است جزاى خيرش دهد.
گفت: اولاً درويشى هيچ شرطى و هيچ دستور خاصى ندارد. فقط به تو چند نصيحت مى كنم، فراگير و به عمل آر. بنده گوش باز كرده تا دستوراتش را به خاطر سپرده، عمل نمايم. هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير.
گفت: آيا غرض تو از اين لباس و درويشى چيست؟ گفتم: فعلاً مى خواهم به وسيله ى اين لباس خود را به كربلا برسانم تا آنجا وسيله ى آمرزش برايم فراهم شود. گفت: پس به قصر شيرين برو و در آنجا مداحى كن و چنانچه توانستى از مرز عبور نموده، خود را به مقصود برسان. و اگر نتوانستى همان جا باش تا محرم فرا رسد، آن وقت من بنا به عادت هر ساله مى آيم و تو را با خود مى برم؛ زيرا ما هر سال دهه ى محرم در كربلا تكيه برپا كرده و عزادارى مى كنيم.
امّا راجع به درويشى با هيچ يك از دراويش رفاقت نكن؛ زيرا اكثر آنها مردمان خوبى نيستند و اگر احيانا شخص خوبى هم در ميان آنها باشد، تو نمى شناسى. پس اگر با آنها رفاقت كنى تو را به قهوه خانه ها كشيده، پول هايت را مى گيرند و به هزار عمل بد گرفتارت مى كنند.
آنگاه شرح حال خود را مقدارى نقل كرد و گفت: من يكى از شاه زاده هاى قاجاريه هستم و ثروت زيادى داشتم. حكومت وقت ثروتم را گرفت و مرا به زندان قصر فرستاد و چندين سال زندان بودم تا در اين ايام كه اوضاع تغيير كرد از زندان بيرون آمدم. و اين دارايى كه دارم در همين چند وقت تحصيل كرده ام.
حقير گويد: پس تا به حال چقدر كاسبى كرده، خدا مى داند!
بنده اظهار تشكر نمودم و با ايشان خدا حافظى كرده، از منزل بيرون آمدم. حالا كسى كه تا روز قبل در لباس ارتشى بوده - لباسى بسيار شيك كه شخصا تهيه كرده بودم - امروز با پيراهنى سفيد و پرچين، جليقه ى مشكى بر روى آن، كلاه مشكى بر سر، عينك دودى بر چشم، كشكولى به دست، با اين قيافه و با حالت خجلت و شرمندگى در خيابان هاى تهران قدم مى زند. از طرفى هم پسر بچه ها و جوان ها كه با آن قيافه روبرو مى شدند مسخره مى كردند. بنده هم در آن وقت حالت عصبانيت عجيبى داشتم كه هنگام عصبانى شدن از هيچ چيز نمى ترسيدم و ملاحظه ى هيچ كس را نمى كردم. تنها چيزى كه مانع غضب مى شد اين بود كه مى گفتم: اگر بخواهم عصبانى شوم و با مردم جنگ كنم خلاف درويشى است. پوشيدن اين لباس هم وظيفه ى من است، چه اشكالى دارد؛ بگذار مسخره كنند.
مقدارى كه راه رفتم گرسنگى غالب شد و با اينكه پول نسبتا زيادى همراه داشتم خجالت مى كشيدم با آن لباس، غذا تهيه نمايم؛ لذا با همان حال گرسنگى و ناراحتى به سمت امام زاده حسن كه در آن وقت در ميان صحرا بود رفتم تا از آنجا از راه بيابان خود را به منزل برسانم.
مقابل امام زاده، قهوه خانه اى را ديدم كه چند نفر با عمامه ى سياه پاى منقل و وافور نشسته، گرم كشيدن ترياك مى باشند. بنده همين كه عمامه را ديدم خيال كردم كه آنها اهل علم اند، غافل از آنكه آنها فال گيرها و مرده خورهاى آن حدود بودند؛ لذا به خيال خود محرم رازى يافتم. خواستم از باب «من شكى إلى مؤمن فقد شكى إلى الله» [12] به آنها شكوه كنم، گفتم: چرا مردم اين گونه اند؟ بنده لباس درويشى پوشيده ام، آنها مرا مسخره مى كنند و مى گويند: مرده اى از قبرستان فرار كرده است.
آنها به جاى اينكه حقير را دلگرم نموده، تسلى دهند گفتند: مردم راست مى گويند؛ اين چه لباسى است كه پوشيده اى؟ تو با اين گردن كلفت چرا كار نمى كنى و لباس گدايى در بر كرده اى؟
حقير كه در آن وقت غرق ناراحتى بودم گفتم: بنده اين لباس را براى گدايى نپوشيده ام، و اشاره كردم به بازوبندى كه به صورت دعا به بازوى راست بسته بودم و گفتم: اينها همه اش اسكناس است و من احتياج به سؤال ندارم.
آنها در حالى كه متعجب شده، به من نگاه مى كردند گفتند: پس براى چه اين لباس را پوشيده اى و غرض تو از اين قيافه چيست؟
گفتم: مى خواهم به طور قاچاق از مرز عبور نموده، به كربلا بروم. و اين لباس را بدين جهت پوشيده ام كه ممكن است متعرض دراويش نگردند و تسهيلى براى رفتن باشد.
متأسفانه با اينكه جاى تشويق و تحسين بود با چنين وجهه اى روبرو نشدم. زيرا همين كه اين جواب را شنيدند با حالت حسرت و رقت به اينجانب نگاهى كرده، گفتند: حيف! اين جوان را مى كشند و به مقصد نمى رسد؛ زيرا اگر از راه كرمانشاه برود در قزوين روس ها او را با تير مى زنند و اگر از راه اهواز برود انگليسى ها او را خواهند كشت.
بنده از اين تهديدات، هيچ سستى و ترسى در خود نيافتم؛ زيرا من براى مردن مى رفتم. از جان گذشته را به كمك احتياج نيست.
در آن وقت قهوه چى چاى و نان و پنير جلوى بنده گذاشت. و چون خيلى گرسنه بودم آن را با ميل فراوان خوردم. قهوه چى هم پول قبول نكرد و گفت: گل مولا! فداى مولا. بنا بر اين از تشكيلات درويشى نان و پنيرى نصيب ما شد !
از قهوه خانه بيرون آمدم و به طرف امام زاده حسن روانه شدم. در بين راه بعضى حقير را به نام گل مولا صدا كرده، مى گفتند: براى ما حسابى بكن. بنده مى گفتم: من حساب بلد نيستم. آنها مسخره كرده، مى گفتند: پس چه گل مولايى هستى؟ آنگاه وارد حرم گرديدم. كسى آنجا نبود. كشكول را به ضريح آويزان كردم. سپس توسلى پيدا كرده، خوابيدم تا شايد در خواب راهنمايى كنند.
پس از لحظه اى از خواب برخاسته، بدون اينكه مطلبى روشن شده باشد از طريق صحرا به سمت منزل روان گشتم.
در بين راه چون كمى خسته شده بودم كشكول را به درختى آويزان نموده، بدون اينكه وضويى بگيرم يا نمازى بخوانم زير درخت، رو به قبله و دو زانو نشستم و با قلبى صاف، دست به درگاه بى نياز بلند نمودم. و اين حال در واقع نتيجه ى عنايت آن امام زاده ى بزرگوار بود.
عرض كردم: خدايا! آن لباس را كه فكر كردم مرضى تو نيست به دور انداختم و اكنون كه اين لباس را پوشيده ام مردم مسخره ام مى كنند و نمى توانم در ميان جمعيت زندگى كنم. و اگر بخواهم دائما در بيابان ها بگردم ممكن نيست. پس چه كنم؟
بلافاصله در دلم اين جواب آمد كه: لازم نيست در اين لباس باشى، تو پول دارى مانند همه ى مردم لباس عادى بپوش و از راه اهواز به سمت كربلا برو.
اين جواب كه خالى از صوت بود چنان در دلم جاى گرفت كه تصميم صد در صد بر امتثالش گرفته، از جاى حركت كردم. آنگاه به منزل رفته، شب را در آنجا بسر بردم.
رفيق جاهلى داشتم كه از تصميم حقير مطلع شده، دلش برايم سوخت و گفت: تو مدتى زحمت كشيده اى، حال كه وقت نتيجه است مى خواهى خودت را بدبخت كنى؟! من فردا صبح تو را به اداره تحويل خواهم داد!
دوستى با مردم دانا نكوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت مى كند
بر زمينت مى زند نادان دوست
كسى كه رياست دنيا را سعادت بداند، آن هم رياستى كه توأم با هزاران معاصى باشد، و به طرف آخرت و خدا رفتن را بدبختى بداند مسلما رفيقى است نادان، مانند اكثر مردم اين زمان كه اگر كسى جيفه ى دنيا را به دست آورد از هر راهى كه باشد مى گويند: فلانى وضعش خوب است و او را خوش بخت مى شمارند. و اگر كسى در اثر ايمان و صحت عقل از دنياى مكار و حيله باز فرار كند او را نادان و بدبخت به حساب مى آورند.
آرى، از چنين دوستانى بايد فرار كرد؛ چرا كه در واقع از عقل بى بهره اند. زيرا شأن عقل چنين است كه انسان را از عمل بى فايده و زيان آور باز مى دارد و به كار پربهره وادار مى سازد و عاقل كسى است كه اگر در ميان دو عمل و دو راه مردد شد، به آن عملى كه به تجارت و فايده ى بادوام منتهى مى شود دست مى زند و راهى را كه پايانش زندگى جاويد باشد مى رود. و عكس آن لازمه ى بى عقلى و بى خردى است.
شيخ صدوق رحمه الله در كتاب «كمال الدين» مثلى براى اهل دنيا و براى صاحبان عقل آورده، كه مضمون آن چنين است:
شخص غريبى وارد شهرى شد. به محض ورود، اطرافش را گرفته، او را بر مسند سلطنت نشاندند و اظهار امتثال امرش را نمودند و امور مملكت را به كلى در اختيارش گذاشته، تا هر گونه تصرفى بخواهد بنمايد. آن مرد غريب كه دانا و عاقل بود با خود فكر كرد كه حتما سرى در اين كار مى باشد. بايد تحقيق نمايم و غرور رياست و لذت سلطنت مرا مشغول نسازد. چه بسا بعد از اين خطرى در پيش باشد.
لذا فردى را احضار نموده، حقيقت امر را استفسار كرد و از عاقبت امر خود جويا شده، پرسيد: آيا سلطنت او دائمى خواهد بود و اگر موقت است بعد از انقضاى رياست با او چه خواهند كرد؟
مشاور و وزير در واقع به منزله ى عقل سلطان است و هر قدر وزير مملكت داناتر باشد سلطان را از خطرات، بيشتر مصون و بر كنار نگاه مى دارد، امّا اگر خداى ناكرده وزير ابله باشد خود و سلطان مملكت را به سوى فنا و هلاكت سوق داده و به انواع آمال و آرزو مغرور و مفتون مى سازد. آنگاه ديرى نمى پايد كه مدتش منقضى مى شود، در حالى كه هيچ گونه بهره اى از اين فرصت نبرده، بلكه هزاران آتش در جلوى راه خود افروخته است و عاقبت در آن آتش افتاده، مى سوزد و ندامت براى او هيچ فايده اى نخواهد بخشيد.
و از شؤون عقل اين است كه اگر كسى به آن مراجعه كرد و با او مشورت نمود او را راهنمايى مى كند، به شرط اينكه خود عقل اسير شهوات نفسانى نگرديده و نورش به واسطه ى پيروى از جاهلان خاموش نشده باشد. «إنارة العقل مكسوف بطوع هوى.»
لذا آن مشاور شفيق، مرد غريب را كاملاً از اوضاع مطلع ساخت و او را به راهى كه نفعش در آن بود هدايت نمود و گفت:
أيها السلطان! بدان كه اهل اين مرز و بوم را رسم چنين است كه هرگاه مرد غريبى وارد اين شهر مى شود او را مانند تو بر تخت سلطنت مى نشانند و به انواع و اقسام لذايذ مشغولش مى سازند و پس از اندك مدتى او را عريان كرده، از شهر بيرون مى رانند و آن بى چاره به حسرت ابدى گرفتار مى گردد.
آن مرد دانا از شنيدن پايان كار لرزه بر اندامش افتاده، لذت رياست از كامش بيرون رفت و زندگى برايش دشوار شد. از او چاره ى كار را سؤال نمود. وى گفت: بايد در اين فرصت از انواع جواهرات و مأكولات و ملبوسات، آن مقدار كه تا پايان عمر بدان محتاج خواهى شد تهيه كنى و به محلى كه تو را روانه خواهند كرد بفرستى تا پس از انقضاى مدت سلطنت بتوانى در آنجا بهره مند گشته، هميشه خوش و خرم بسر ببرى.
سلطان دستورات مرد عاقل را به مرحله ى اجرا گذاشت و همين كه مدتى قليل سلطنت نمود اهل آن شهر بنا به عادت ديرين خود او را عزل نموده، بيرونش راندند. آن مرد سعادتمند كه قبلاً تدبير آخر كار را كرده بود، نه تنها هيچ گونه خسارتى را متحمل نشد، بلكه از رياست موقت به سعادت دائمى نايل گرديد.[13]
به هر حال، حقير ديدم اگر بخواهم رفيق خود را از تصميم جدى خود آگاه نموده، از اراده ى خويش با خبر سازم، او نيز روى وظيفه ى رفاقت - كه مى خواهد دوست خود را از ضرر و خطرى كه متوجه او شده نگاه دارد و از راه خطا به صواب ارشادش نمايد - حتما در مقابل فكر بنده عكس العملى نشان داده، چه بسا باعث گرفتارى خواهد گرديد؛ لذا با او مماشات كرده و مطابق فكر او صحبت نمودم و طورى وانمود كردم كه او خاطر جمع شود كه صبح فردا به اداره رفته، خود را معرفى خواهم نمود.
وى صبح به دنبال كار خود رفت و حقير هم كه مقدارى اشيا و لوازم منزل داشتم، چون رفيق نامبرده به آنها احتياج داشت از آنها صرف نظر نموده، از منزل به قصد بازار خارج شدم تا لباس هاى درويشى را به لباس عادى تبديل نمايم.
در بين راه به قهوه خانه اى رسيده، براى رفع خستگى اندكى نشستم. در اين هنگام يكى از گروهبان هاى هم دوره ى خود را كه چاى مى خورد و نسبتا پسر بدى نبود در آنجا ديدم، ولى او بنده را نشناخت؛ زيرا عينك دودى بر چشم داشتم و به علاوه در مخيله ى او هم خطور نمى كرد كه مرا در چنين لباسى ببيند.
امّا چون فكر كردم كه اين آخرين ملاقات با او خواهد بود، گرچه احتمال خطر هم مى دادم كه بسا وقتى متوجه شود فرارى مى باشم طبق قوانين ارتش بنده را دستگير كند، لكن سابقه ى رفاقت وادارم كرد كه خود را به او معرفى نمايم و از قصدم مطلعش گردانم تا در ضمن، خدا حافظى هم كرده باشم؛ لذا وى را صدا كردم. او به من خيره شد و همين كه بنده را با آن لباس ديد خيلى تعجب نمود و گفت: سركار يعقوبى! شما هستيد! اين چه وضعى است؟!
گفتم: من فرار نموده، قصد كربلا دارم. همين كه اسم كربلا را شنيد ناگهان اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: پس تو را به خدا زودتر از اين مملكت خارج شو كه كسى تو را نبيند و الاّ دستگيرت مى كنند.
انسان نمى داند چه سرى در امام حسين عليه السلام و كربلاى اوست كه اكثر مردمى هم كه اهل نماز و طاعت نيستند وقتى نام امام حسين عليه السلام را مى شنوند اظهار محبت و علاقه مى نمايند. و اين شخص هم يكى از آنها بود؛ زيرا من او را مى شناختم كه اهل نماز نيست، ولى همين كه اسم كربلا را شنيد طورى منقلب شد كه از بازداشت حقير صرف نظر كرده، پس از نصيحت مشفقانه خدا حافظى عجيبى نمود و رفت.
از آنجا گذشته، مقابل مسجد شاه سابق، كشكول درويشى را به صاحبش پس دادم و لباس را تغيير داده، به سمت شاه زاده عبد العظيم حركت كردم.
در بين راه استوارى را ديدم كه در تعقيب من آمده بود و با اينكه در كنار او ايستاده بودم گويا مرا نمى ديد و به جاى اينكه به سمت راست خود متوجه شود و صيد خود را به دام اندازد ناگهان به مقابل خود متوجه شده، از من دور گرديد.
وارد صحن مطهر شدم و نماز مغرب را آنجا خواندم. در آن ايام بازار نماز بسيار كساد بود؛ لذا يك نفر كه بنده را در حال نماز ديد از روى تعجب سر به سوى آسمان بلند نموده، گفت: خدايا! تو را شكر كه يك جوان را ديدم كه نماز مى خواند!
از شاه زاده عبد العظيم به سمت قم حركت نموده تا شايد از آنجا وسيله ى حركت به كربلا را فراهم نمايم، امّا اصلاً فكرم كار نمى كرد و نمى دانستم سرانجام كارم چه خواهد شد. و در تمام حركات و سكنات همان طور كه قبلاً عرض كردم گويا كسى دستم را گرفته بود و - مانند بچه اى كه دستش در دست بزرگ ترش باشد و او را از اين طرف به آن طرف ببرد و نداند غرض چيست - مرا از باطن راهنمايى مى كرد؛ حالا برو، حالا چنين بگو، حالا چنين بكن، الآن كجا برو، با اين شخص حرف بزن، با او حرف نزن و…
به هر حال، در قم وارد قهوه خانه اى نزديك مدرسه ى علميه دار الشفا شدم. پس از صرف چاى مردى حدودا چهل ساله وارد قهوه خانه شد. قهوه چى از او سؤال كرد: حضرت معصومه عليهاالسلام برايت كارى كرد؟ او گفت: خير، هر چه التماس مى كنم فرجى نمى شود.
بنده سؤال كردم: مشكل تو چيست؟ گفت: من اهل زنجانم و قبلاً در شهر انديمشك كار مى كردم و يكى دو سال به واسطه ى عللى - كه در آن وقت ذكر كرد - در تهران محبوس بودم و فعلاً قصد انديمشك دارم، ولى مخارج راه ندارم. نزد امام جماعت مسجد رفتم به قدر كرايه ى قطار برايم پول تهيه كرد، ولى نتوانستم بليط بگيرم؛ زيرا قطارهاى مسافربرى غالبا مملو از سربازهاى خارجى است كه مملكت را اشغال كرده اند؛ لذا ايرانى ها را خيلى كم سوار مى كنند. و آن پول هم تمام شد و فعلاً چند روز است كه متوسل به بى بى عليهاالسلام شده ام و هيچ خبرى نشده است؛ حتى اگر كسى قصد آنجارا داشته باشد و به من قرض دهد به محض ورود از رفقايم مى گيرم و به او مى دهم و كمال تشكر را هم مى نمايم.
بنده چون قصد اهواز و خرمشهر را داشتم و مقدارى هم به حالش رقت كردم گفتم: با من بيا، هر قدر مخارج راه شد به عنوان قرض به تو مى دهم تا در انديمشك آن را مسترد نمايى. آن مرد خيلى خوشحال شده، خداى را شكر كرد كه براى او گشايشى حاصل گرديد.
در اين هنگام پسر بچه اى كه اهل اصفهان بود و در همان قهوه خانه با حالى افسرده نشسته بود گفت: آقا! من هم مى خواهم به انديمشك بروم. دايى من در آنجا نانوايى دارد، چنانچه به من هم قرض بدهى خيلى ممنون مى شوم و به محض ورود به انديمشك به وسيله ى دايى خود قرضم را ادا مى كنم. در جوابش گفتم: تو نيز بيا.
آن شب را در قهوه خانه بسر برديم و روز بعد پس از زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام به قصد انديمشك حركت كرديم و چون تهيه ى بليط قطار به علت وجود خارجى ها ممكن نبود آن مرد كه فعلاً اسمش از يادم رفته چنين صلاح ديد كه به وسيله ى ماشين تا بروجرد برويم، سپس به درود كه ايستگاه قطار داشت رفته، از آنجا با قطار بارى خود را به انديمشك برسانيم. بنده هم كه اصلاً خبرى از راه نداشتم تسليم اراده ى او شدم.
بليط ماشين تهيه نموده، به سمت بروجرد حركت كرديم و شب را در بروجرد مانده، سپس از آنجا پياده به سمت درود روانه شديم.
فاصله ى بين بروجرد و درود از راهى كه ما مى رفتيم بنا به گفته ى اهالى در آن زمان، نه فرسخ بود. صبح تا شب راه رفتيم. نزديك غروب به محلى رسيديم كه گفتند: تا درود راه چندانى نيست، امّا چون راه، مال رو است حركت در شب خطرناك بوده و دزدهاى اين منطقه براى اندك پولى انسان را مى كشند؛ لذا بايد تا صبح صبر كنيد.
بنده كه در آن وقت هدفم جز مرگ نبود و دلى به زندگى دنيا نداشتم و اصلاً ترس در وجودم معنا نداشت، و از طرفى هم چون لطف خداى متعال و عنايت حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه الشريف - بدرقه ام بود و خود را دائما در مهد لطف و عافيت مشاهده مى كردم گفتم: همين امشب مى رويم؛ لذا سه نفرى به راه ادامه داديم.
امّا با توجه به تاريكى هوا و ندانستن راه و فرارى بودن حقير و اين احتمال كه هر آن چند نفر شير پاك خورده برسند و ما را به كرباسْ محله روانه كنند، حال عجيبى پيدا كرده بودم و با چنين حالى به راه خود ادامه داده، به سرعت مى رفتيم. ناگهان صداى «ايست» توجه ما را جلب نمود. به سمت صدا متوجه شده، ژاندارمى را ديديم كه اسلحه ى خود را رو به ما گرفته، امر به ايست مى كند. بنده كه از اين برخورد هيچ ناراحتى در خود احساس نكردم با تندى گفتم: از ما چه مى خواهى؟ گفت: به سمت پاسگاه بياييد. بلافاصله اجابتش كرده، نزديك رفتيم. به كمك چراغ فانوسى كه آويخته بودند چند درخت كه در كنار جوى آبى بود و ساختمان مختصرى كه پاسگاه را تشكيل مى داد نظرمان را جلب كرد.
ژاندارم، ما را به رئيس پاسگاه كه يك گروهبان بود تحويل داد. رئيس پاسگاه از رفيق بزرگ تر سؤال كرد: اهل كجايى؟ گفت: زنجانى هستم. از بنده پرسيد، گفتم: خراسانى ام. از آن بچه سؤال كرد، گفت: اصفهانى. او در حالى كه سرش را تكان مى داد گفت: عجب سه نفرى يكديگر را پيدا كرده ايد! زنجانى و اصفهانى و خراسانى!
از اين عبارت فهميدم كه او خيال كرد ما سه نفر دزدانى ماهر مى باشيم كه در اين وقت شب با كمال بى باكى در اين بيابان مخوف حركت مى كنيم.
سپس گفت: شب را بمانيد تا صبح. هر سه نفر از آن آب جارى كه بسيار سرد بود وضو گرفتيم و نماز مغرب و عشاى خود را خوانديم. آنها وقتى ديدند ما نماز مى خوانيم خيال شان راحت شد و فهميدند در باره ى ما اشتباه فكر كرده اند و مقدارى نان جو و دوغ كه غذاى خودشان بود براى ما آوردند و بعد از شام چاى تهيه نموده، با كمال احترام از ما پذيرايى كردند و همگى با خيال راحت در آنجا خوابيديم.
صبح زود در حالى كه آنها خواب بودند ما سه نفر برخاستيم و نماز صبح را به جاى آورده، سپس مشغول تلاوت قرآن و تعقيبات شديم. يكى از ژاندارم ها سرش را از زير پتو بيرون آورده، ديد ما مشغول عبادت پروردگار خود مى باشيم. اگر اندك سوء ظنى هم در دلش باقى بود بيرون رفت و بدون اينكه حتى يك نفر از آنها براى نماز برخيزد به خواب ادامه دادند.
اينجا مطالبى را مى توان متذكر شد تا انسان فكر كند و عبرت گيرد:
اگر ما اهل نماز نبوديم و آنها التزام ما را به دين نمى فهميدند، اولاً معلوم نبود آن شب ما را آزاد گذاشته، بدون حبس و تحقيقات رها كنند و از اين راه علاوه بر تضييع وقت، مقدارى لطمه بر ما وارد مى شد. به علاوه خود آن بى چاره ها هم تا صبح خيال شان ناراحت بود؛ زيرا در مرحله ى اول ما را دزد تصور كرده بودند.
ثانيا لااقل آن شب را با آن حالت خستگى بايد با شكم گرسنه مى خوابيديم.
حالا بايد شخص عاقل ببيند كدام يك بهتر است. اگر آن ژاندارم ها هم زيرك بودند بايد از عمل ما پيروى مى كردند؛ زيرا آنها مسلمان بودند و بالحسّ منافع ديندارى و نماز را ديدند كه به صِرف اداى يك فريضه ى الهى، هم خودشان راحت شدند هم مزاحمت سه نفر مسلمان را فراهم نياوردند.
حكما و دانشمندان هميشه امور خود را از راه تفكر و تدبر اصلاح مى كنند؛ اعمالى كه از مردم مى بينند و صفاتى را كه از آنها ظهور مى كند هر كدام در نظرشان قبيح و بد باشد از چنان صفت و فعلى پرهيز مى نمايند و اگر احيانا نظير آن را در خود ببينند از خود دور مى سازند. هم چنين هر فعل و صفتى كه در ديگران مشاهده مى كنند و خوش شان مى آيد آن را انجام داده و اين را در خود ايجاد مى نمايند.
لذا معروف است از حكيمى پرسيدند: ادب را از كه آموختى؟ گفت: از بى ادبان. يعنى كار زشتى را كه در بى خردان ديدم خود آن را ترك كردم.
بارى، هنگامى كه ژاندارم ها از خواب برخاستند مجددا براى ما صبحانه آماده كردند و پس از پذيرايى از ما عذر خواهى نموده، گفتند: اگر ديشب مى رفتيد چند كيلومتر جلوتر قشون انگليس شما را به تصور دزد با تير مى زدند. ما با اصرار زياد وجه كمى در عوض شام و صبحانه به آنها داديم و از آنجا به قصد درود روانه شده و پس از چند ساعت به ايستگاه راه آهن درود رسيديم. از آنجا در واگن هاى خالى قطار بارى به طور قاچاق سوار شده، بالاخره وارد انديمشك شديم.
آن پسربچه ى هم سفر به محض ورود، دايى خود را پيدا كرده، مخارج بين راه خود را پرداخت نمود، امّا آن شخص زنجانى كه به اعتماد رفقاى خود آمده بود به هر كدام مراجعه كرد تا از آنها پول قرض كند با پاسخ منفى آنان مواجه شد. به صاحب قهوه خانه اى هم كه در آن وارد شديم و سابقه ى آشنايى زيادى با او داشت مراجعه كرد و از او تقاضاى پول نمود او نيز مانند ديگران دست رد بر سينه اش زد.
بنده كه او را غرق در خجلت ديدم به وى گفتم: هيچ ناراحت نباش؛ من صبر مى كنم تا براى تو كارى پيدا شود و تا بيكار هستى باز هم مخارجت را پرداخت مى نمايم و اگر پول هايم تمام شد كار مى كنم و خرج تو را مى دهم.
آن مرد از استماع اين حرف ها كه حقيقت محض بود و هيچ گونه تعارف نبود در خود رمقى يافته، تجديد حيات نمود. اشخاصى كه آنجا بودند و از جريان كار بنده و او آگاه شدند با كمال تعجب به من نگاه مى كردند. حتى قهوه چى به بنده مى گفت: تو از كجا آمده اى؟! ما كه مانند تو روى زمين كسى را نديده ايم! حقير هم تعجب مى كردم؛ زيرا من كار مهمى نكرده، بلكه به اقتضاى وجدان و انسانيت وظيفه ى خود را انجام داده بودم.
كار به جايى رسيد كه قهوه چى به بنده التماس مى كرد كه قهوه خانه را دربست به من بدهد و خودش به دنبال شغل ديگرى برود! و مى گفت: خودت هر وقت و هر مقدار كه خواستى به من بده. بنده گفتم: قصد ماندن در اينجا را ندارم و همين كه براى رفيقم شغلى پيدا شود و پولم را بدهد مى روم.
خلاصه، در آن قهوه خانه در اثر انجام وظيفه، احترام عجيبى پيدا كرده بودم؛ وقتى از در وارد مى شدم همگى جلوى پايم بر مى خاستند و بنده را بالا دست همه جاى مى دادند. آن مرد هم به حواله ى بنده در قهوه خانه شام و ناهار و چاى و هرچه مى خواست مى خورد.
روزها هم در جستجوى كار بود و اين طرف و آن طرف مى زد، امّا شغلى برايش پيدا نمى شد. حقير نيز هرگاه حالت ناراحتى در او مى ديدم باز حرف هاى گذشته را تكرار كرده، او را دلدارى مى دادم. گاهى هم مى گفتم: من چون جوانم كار برايم زود پيدا مى شود، مى روم كارى پيدا مى كنم و مزدم را به تو مى دهم تا برايت فرجى شود. او با شنيدن اين وعده ها در خود حيات مى يافت.
چند روز گذشت و شغلى براى او فراهم نشد. بنده نيز راجع به رفتن به كربلا از هر گوشه و كنارى تحقيق مى كردم، تا اينكه بعضى گفتند: انگليسى ها براى خدمت در قشون خود راننده استخدام مى كنند و به جنگ مى فرستند و عبور آنها از عراق و كربلا مى باشد. آمريكايى ها هم در انديمشك مدرسه ى تعليمات رانندگى دارند، مى توانى رانندگى را بياموزى و در قشون انگليس استخدام شده، بدين وسيله كربلا را زيارت كنى.
من از دو جهت آموزش رانندگى را بر خود لازم ديدم؛ يكى اينكه امكان داشت بدين وسيله مقصودم حاصل شود، دوم اينكه پولى كه داشتم در حال تمام شدن بود و رفيقم نيز برايش كار پيدا نمى شد؛ لذا فورا به اين كار اقدام كردم و در آموزشگاه رانندگى كه در بيابان تشكيل شده بود و همه گونه امكانات رفاهى و منزل در اختيار رانندگان گذاشته، حقوق معينى مى دادند استخدام گرديده، مشغول آموزش رانندگى شدم.
كلاس هاى آن مدرسه از چهارم شروع شده، به طور معكوس ارتقا مى يافت و اگر كسى كلاس اول را به پايان مى رسانيد و از عهده ى امتحانات بر مى آمد نشانى مانند مدال به جاى گواهى نامه به او مى دادند و در كاروان حمل و نقل آمريكايى ها مشغول كار مى شد. و چنانچه پس از سه ماه كه دوره ى مدرسه بود از عهده ى امتحان بر نمى آمد او را بيرون مى كردند و اگر رانندگى او خوب از آب در مى آمد او را به عنوان معلم مى پذيرفتند.
ماشين هايى كه مورد استفاده ى ما قرار مى گرفت «استودوپيكر» بود كه به بعضى از آنها باركش هايى وصل مى كردند كه مجموعا داراى هيجده چرخ مى شد.
روزهاى جمعه طبق قوانين و رسوم اسلامى تعطيل بود. بنده شال سبزى به سر پيچيده، حالى پيدا مى كردم. گاهى قرآن مى خواندم و گاهى به عشق كربلا گريه مى كردم. رانندگان از حالم تعجب مى كردند؛ زيرا در تمام آن جمعيت حتى يك نفر هم نماز نمى خواند و همگى روز جمعه در پى فسق و فجور مى رفتند.
در عين حال خداى متعال محبت حقير را در دل همان افرادى كه نماز نمى خواندند و تقوا نداشتند جاى داده بود، به طورى كه اكثر آنها به بنده احترام مى گذاشتند و حتى موقع وضو با اينكه منبع آب از محل سكونت مقدارى دور و هوا نيز بسيار گرم بود برايم آب مى آوردند.
و اين خود آيتى بود كه انسان را متوجه اين نكته مى كند كه قلوب در دست خداى متعال است و اوست عزيز كننده، و هم اوست كه فطرت انسان را با خوبى عجين فرموده كه حتى كسى كه خودش مغلوب نفس و شيطان است و عمل خوبى از او سر نمى زند مع ذلك فطرتا خوب و خوبى را دوست مى دارد، مگر افراد قليلى كه به قدرى شقاوت بر آنها غلبه كرده است كه نه خود خوبند و نه خوبان را دوست مى دارند؛ نه خود درست كردارند و نه از صالحان خوش شان مى آيد. چنين افرادى در واقع از انسانيت و فطرت انسانى بر كنار هستند.
«ثم كان عاقبة الذين أساءوا السوءى أن كذّبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤون.»[14]
معلم كلاس چهارم كه يك نفر مازندرانى بود همين كه بنده را پشت فرمان نشاند و كلاچ و ترمز و دنده را به من نشان داد، از طرز به دست گرفتن فرمان پى به استعداد درونى برد و گفت: تو حتما راننده مى شوى. و همان طور كه او حدس مى زد زود به مرحله ى عمل رسيد؛ زيرا در هر كلاس پس از چند روز تقاضاى امتحان مى كردم و از عهده ى امتحانات مربوطه بر آمده، به كلاس بعدى مى رفتم، تا اينكه كلاس هاى مقدماتى را در مدت سى روز به پايان رسانده، وارد كلاس اول يعنى آخرين مرحله ى آموزش رانندگى شدم.
شب هاى تاريك و ظلمانى ما را از روى پل هاى خطرناك عبور مى دادند. هنگام رسيدن روى پل، چراغ هاى ماشين را خاموش مى كردند و رانندگان مى بايست راه را در وقت روشنايى خوب در نظر گرفته تا وقتى كه تاريك مى شد با فراست بتوانند عبور كنند و از پل به طرف پايين سقوط ننمايند.
مقصود اينكه تمرينات سختى بود، در عين حال براى بنده هيچ وقت حادثه ى ناگوارى پيش نيامد و تصادفى روى نداد. يك شب در حالى كه ماشين به طرف بالاى كوه در حركت بود و با دنده ى دو پيش مى رفت و همان معلم مازندرانى كنارم نشسته بود، همين كه خواستم دنده را تعويض و از دو به يك بروم ناگهان تمام حواسم متوجه كربلا شده، با خود گفتم: اى دل غافل! تو آمده اى به كربلا بروى و امر آخرت خود را درست كنى، حالا براى آمريكايى ها رانندگى مى كنى!
پس از خلاص كردن دنده، آن را جا نزدم و ماشين شروع كرد به عقب برگردد. معلم فورا پا روى ترمز گذاشته، متوجه شد كه فكرم درست كار نمى كند. ماشين را نگه داشت و به من خطاب كرد: كجايى؟! من از روز اول مى دانستم تو راننده مى شوى، خودت نيز به اين سرعت از كلاس هاى پايين ارتقا پيدا كردى، با اين حال اكنون كه وقت نتيجه است مانند كسى كه اصلاً سوار ماشين نشده، تعويض دنده را بلد نيستى؟! مگر نمى خواهى براى آمريكايى ها خدمت كنى؟ گفتم: خير. گفت: پس براى چه رانندگى ياد مى گيرى؟ گفتم: من قصد كربلا دارم و مى خواهم به اين وسيله خود را به آنجا برسانم.
آن مرد همين كه اسم كربلا را شنيد حالت رقتى پيدا كرد و گفت: حال كه چنين است من تو را راهنمايى مى كنم تا به كربلا رفته، زيارت كنى و برگردى، و با اينكه قانون اينها اين است كه اگر كسى چند روز غيبت كند و بعدا بخواهد ادامه دهد او را قبول نمى كنند، امّا من نام تو را پس از آنكه برگشتى به عنوان معلم و با حقوق معلمى وارد مى كنم. سپس با هم در كاروان آنها شركت مى كنيم. آنگاه با كمال محبت و احترام مرا راهنمايى كرد و گفت: استعفا نده و آن مقدار وجهى كه به عوض نمرات نزد آنها دارى نگير و با همين نمرات كه پنجاه و چهار بود از انديمشك تا خرمشهر در ماشين هاى آمريكايى سوار شو و همه جا مجانا از مهمان خانه ى آنها استفاده كن و از آنجا به وسيله ى قاچاقچى ها از طريق آب عبور كرده، خود را به مقصد برسان.
من از شنيدن اين مطالب چنان خوشحال شدم كه فرداى همان روز بدون اينكه به دفتر اطلاع دهم از محل آموزشگاه به انديمشك آمدم.
ناگفته نماند آن مرد زنجانى نيز چند روز پس از آنكه من در مدرسه استخدام شدم در يك مغازه ى چلوكبابى مشغول كار شد و وقتى كه خواستم از انديمشك به اهواز بروم و براى خدا حافظى پيش او رفتم بدهى خود را داد و حسابش را با من تسويه نمود، كه اين خود جاى تعجب است، با اينكه نه از او مدركى در دست داشتم و نه از من مى ترسيد، امّا صداقت در عمل چنان او را تحت تأثير قرار داد كه بى درنگ با كمال تشكر قرض خود را ادا كرد.
من بارها تجربه نموده ام كه اگر انسان واقعا به كسى اعتماد كند بسيار كم اتفاق مى افتد كه در عوض، خيانت ببيند. و اگر خلاف ديد غالبا كاشف از خراب بودن نيت خودش مى باشد؛ زيرا اگر با قلبى صاف عملى را انجام دهد نيتش در طرف اثر كرده، او را منقلب مى سازد. و در اين باب حكايات زيادى هست كه مقام را گنجايش نقل آنها نيست.
به هر حال، از انديمشك حركت كرده، وارد خرمشهر شدم. شب را خوابيده، روز بعد بنابر تصميم قبلى اول سراغ اداره ى استخدام خارجى را گرفتم. پس از تحقيق معلوم شد كه آنها افرادى را لازم دارند كه در خاك عراق براى آنها كار كنند و قهرا بايد زبان عربى را كاملاً بدانند و بنده چون با زبان عربى آشنايى نداشتم مورد قبول واقع نشدم. پس در مقام جستجو بر آمدم تا راه ديگرى براى رسيدن به مقصود پيدا كنم.
شنيدم آنجا افرادى هستند كه به طور قاچاق مسافرين را از طريق آب به بصره مى برند. سراغ آنها رفتم و پس از گفت و گو معلوم شد مقدار وجهى كه آنها مى خواهند بنده ندارم؛ زيرا مقدارى از پول هايم را دزد برده و يا از جيبم افتاده بود. لذا از اين طريق هم مأيوس شدم. دلم شكست و با خود گفتم: معلوم مى شود من لياقت ندارم. خوب است برگردم و خود را به محل مشاغل قبلى معرفى نمايم؛ زيرا اگر من لايق زيارت امام حسين عليه السلام بودم پولم مفقود نمى شد يا اينكه براى رانندگى استخدام مى شدم تا به مقصود برسم و يا خداى متعال وسيله ى ديگرى فراهم مى كرد.
[1]- اصول كافى، ج 2، ص 473، كتاب الدعاء، باب اليقين فى الدعاء، ح 1
[2]- ثواب الاعمال، ص 173
[3]- بحارالأنوار، ج 73، ص 229، ح 10
[4]- بحارالأنوار، ج 100، ص 12، ح 55
[5]- اصول كافى، ج 1، ص 166، كتاب التوحيد، باب الهداية من الله ، ح 2
[6]- سوره ى نساء، آيه ى 76
[7]- سوره ى حجر، آيه ى 42
[8]- سوره ى ذاريات، آيه ى 56
[9]- سوره ى غافر، آيه ى 60
[10]- بحار الانوار، ج 67، ص 310، ح 4
[11]- معراج السعاده، ص 589
[12]- معانى الاخبار، ص 407، ح 84
[13]- كمال الدين، ج 2، ص 595
[14]- سوره ى روم، آيه ى 10