كربلا! كربلا!
20–كربلا! كربلا !
اين حالات و مبشرات همان طور كه قبلاً عرض كردم با فشارهاى مادى و گاهى قبض هاى معنوى همراه بود؛ لذا پيوسته درخواست مى كردم كه خداى متعال تكليفم را در امر معاش روشن فرمايد تا به آن عمل نمايم. تا اينكه در حال مكاشفه ديدم با خطى از نور در مقابلم نوشته شد: كربلا! كربلا! يعنى بايد به كربلا بروم. با اين حال از جناب استاد نيز درباره ى تكليف خود سؤال كردم. ايشان فرمود: شما كه طلبه هستيد برويد قم. اگر شما را پذيرفته و شهريه اى مقرر كردند مشغول درس شويد و الاّ مى توانيد در تهران در يك تجارت خانه و يا امثال آن اشتغال داشته باشيد.
من ديدم جوابى كه ايشان فرمود از روى عقل عادى است؛ زيرا هر كسى مى فهمد كه طلبه بايستى درس بخواند و اگر براى او ميسر نيست بايد به كارى اشتغال داشته باشد؛ از اين رو عرض كردم: بلى، اين درست است، لكن مى خواهم بدانم خدا مى خواهد من كجا باشم؟ شما از هر طريقى كه داريد و مى توانيد از خدا بخواهيد تا معلوم شود من بايد كجا باشم. ايشان فرمود: پس صبر كنيد تا خبر آن را شب بياورم.
گويا ايشان بين خواب و بيدارى براى كشف اين امور راهى داشتند؛ لذا فرمودند: تا شب صبر كنيد.
آن شب جلسه منزل يكى از رفقا بود. بنده به آنجا رفته و منتظر خبر بودم. تا اينكه ايشان آمدند و همين كه نشستند با شادى و نشاط عجيبى گفتند: آسيد حسين! براى تان خبر آورده ام! پيغام تان را رساندم، شما بايد كربلا باشيد! با اين پاسخ حالى سرشار از سرور و شوق، توأم با خجلت و شرمندگى به من دست داد.
من كه براى خود اصلاً ارزشى قائل نبودم اكنون مى ديدم از طرف خداى متعال برايم پيامى آورده شده است! سپس به اين معنا منتقل شدم كه چنين درخواستى مستلزم سابقه و آشنايى قبلى است. يعنى بايد نامى و اعتبارى از من نزد خداى تبارك و تعالى باشد تا سؤالى كنم و منتظر پاسخ آن باشم. و حالا معلوم مى شود آنجا اسمى از من هست كه برايم پيغام آورده اند! خلاصه با تصور اين مطالب حال عجيبى پيدا كردم، به طورى كه آقاى انصارى فرمود: آسيد حسين! آنجا كه رفتيد براى من دعا كنيد. عرض كردم: چه بخواهم؟ فرمود: معرفت.
ايشان در آن وقت در حال سلوك بودند و در راه كسب معرفت بيشتر هم چنان سعى و تلاش مى كردند. البته به نظر حقير ايشان در واقع عارف سالك بودند؛ زيرا عرفا نوعا از نظر سير و سلوك دو گونه اند:
گروهى كه البته تعدادشان اندك است در آغاز حركت مجذوب شده و پايان سيرشان را به آنان نشان مى دهند. آنگاه به حال عادى بازگشته، با كوشش و اختيار خود مجددا سير مى كنند تا سرانجام به آنچه كه در ابتدا ديده اند برسند. اينان در همان حالى هم كه سلوك مى كنند به نوعى عارف اند؛ لذا حركت شان همراه با يقين و سيرشان بسيار آسان است.
حالى كه در همدان براى حقير پيش آمد از قبيل همين جذبه هاى آغاز كار است. پايان راهى كه اكنون مى روم نيز همان است كه در همدان ديدم.
گروه ديگر كه اغلب همين گونه اند حركت شان براساس اعتقاد آنها است. يعنى مى كوشند تا در اثر مجاهده و رياضت چيزى را كه به آن معتقدند بيابند و چه بسيار فرق است بين حركتى كه بر اساس يقين باشد و سلوكى كه بر مبناى اعتقاد انجام گيرد.
انبياى عظام و ائمه ى معصومين عليهم السلام نيز همه در عالم خود سلوك داشته اند. البته آنان نسبت به ساير خلق كامل بوده اند و از همان اول داراى معرفت و يقين بوده و مى دانستند از كجا آمده اند، ولى در عين حال آنها نيز سلوك داشته، عبادات و ناله هايشان آنان را به كمال مخصوص خودشان نزديك مى كرده است. از طرفى از گناه و لغزش و نسيان هم معصوم بوده اند كه ديگران اين امتيازات را ندارند. بلى، اگر كسى توفيق درك بدو امر خويش را يافت ديگر دچار غفلت نگشته و خداى متعال را فراموش نخواهد كرد. البته اين به معناى عصمت نيست چون ممكن است دچار خطا يا صغيره اى بشود، لكن هرگز اصرار بر آن نخواهد داشت. و اگر تمام دنيا و اهلش براى او عرض اندام كنند تا اسيرش نمايند نمى توانند.
به هر حال، بعد از آنكه روشن شد بايد به كربلا بروم جناب استاد قدس سره مبلغ سى تومان به من داده و فرمودند: فعلاً به قم برويد. بعد از اين هم براى تان پول خواهم فرستاد. هنگامى هم كه به كربلا رفتيد به ياد شما خواهم بود و مرتب براى تان پول مى فرستم. هرگاه پولى به دست تان رسيد مقدارى از آن را هم به آقاى رضوى بدهيد.
از همدان به قم آمدم و عمه ى عيال مان كه علويه اى بسيار متعبد بود اتاقى از منزلش را كه در محله ى درخت پير نزديك ميدان كهنه ى قم واقع شده بود در اختيار ما گذاشت.