التفات به زندگى
عرض شد كه در خلال درس خواندن همه ى توجهم به عالم آخرت و اصلاح اين گونه امور بود. و با اينكه مزاجا خيلى قوى بودم اصلاً در اين فكر نبودم كه مثلاً روزى بايد ازدواج كنم. و مانند مسافرى كه هر آن ممكن است كاروان او حركت نمايد خود را آماده ى رفتن مى ديدم. و چه بسا اگر با آن حال چند ماهى مى گذشت بدنم به شدت نحيف شده، جان خود را از دست مى دادم و همان آرزويى كه در انتظارش بودم پيش مى آمد!
لكن خداى حكيمِ رؤوف و كريم مهربان اسبابى فراهم آورد كه قدرى توجهم به زندگانى اين عالم معطوف گردد. گويا حكمت چنين اقتضا كرد كه چند صباحى بيشتر از نعم عالم ناسوت برخوردار بوده و عنايات بيشترى نصيبم گردد كما اينكه چنين هم شد. لذا شيخ غلام على (استاد صرف و نحو حقير) - كه علاوه بر اينكه براى بنده در آن وقت سمت استادى داشت رفيق خوبى هم بود و گاهى در مدرسه ى ميرزاى شيرازى رحمه الله در حجره ى ايشان به اصطلاح گعده داشتيم و با هم مأنوس بوديم - شبى به بنده گفت: ما شاء الله وقت زن گرفتن شما شده است، آيا خيال ازدواج نداريد؟
بنده گفتم: اولاً در اين فكر نيستم. ثانيا ازدواج پول مى خواهد و من از مال دنيا دستم تهى است. ايشان گفت: اينجا شخصى است به نام حاج مهدى الياس كه خواربار فروش است و دخترى دارد كه او را نذر سيد نموده، اگر اجازه دهيد من به ايشان پيشنهاد مى كنم و البته شما را مى پسندد.
حقير كه در آن وقت اقتضاى زناشويى در وجودم در حد كمال بود همين كه مسير فكرم عوض شد و به اين مسأله توجه پيدا كردم ميل مفرطى در خود احساس نموده، اذن دادم كه به خواستگارى برود.
ايشان مطلب را با حاجى در ميان گذاشت. او نيز داماد خود شيخ حسن ترك را كه از طلاب بود براى تحقيق پيش بنده فرستاد. وى از حقير پرسيد: شنيده ام خواستگارى فرستاده ايد؟ گفتم: خير، البته شيخ غلام على پيشنهادى كرد بنده پذيرفتم؛ لذا ايشان ظاهرا صحبت هايى كرده است.
او در جواب گفت: بسيار خوب، مانعى ندارد. دختر نيز در حرم مطهر شما را ديده و خيلى خوشش آمده است، لكن حاج مهدى گفته است كه شما بايد صد دينار بدهيد، او هم صد دينار مى آورد تا با آن، جهيزيه و لوازم زندگى را تهيه نماييم.
گفتم: حقير يك دينار هم ندارم. شيخ حسن پرسيد: در ولايت خودتان زمين و املاك نداريد؟ گفتم: خير. گفت: كسى كه چيزى ندارد چه طور براى خواستگارى به منزل يك حاجى مى فرستد؟!
گرچه ايشان به طور مزاح اين حرف را زد، امّا در حقير خيلى تأثير گذاشت. لذا به استاد خود گفتم: بنده تا به حال خيال ازدواج نداشتم، امّا چون شيخ حسن چنين حرفى زد هنگامى كه به كربلا مشرف شدم حتما با زنى برمى گردم كه از دختر حاجى بهتر باشد تا بدانند وقتى بنده اى به خداى خود روى مى آورد خداوند او را از همه چيز و از همه كس كفايت مى كند. با اين كلام در استاد هيجان عجيبى پيدا شد و گفت: قربان جدت بروم. ببينم چه مى كنى!
ضمنا بايد دانست كه طلاب در آن وقت خيلى در فشار بوده، خصوصا كسانى كه داراى عايله بودند با سختى زندگى مى كردند، به طورى كه بنده شبى در حجره ى استاد حاضر بودم شيخ به فرزندش كه تقريبا دوازده ساله بود گفت: گرسنه ام برخيز شام را حاضر كن. او سفره اى كه محتوى چند قرص نان بيات بود حاضر ساخت و به حقير هم تعارف نمودند. سؤال كردم: چرا نان بى خورش مى خوريد؟ ايشان گفت: من ماهى سه دينار از آقاى حاج سيد ابو الحسن اصفهانى رحمه الله شهريه مى گيرم [1] و آن را جهت عيالم كه در نجف هستند مى فرستم و تنها به نانى كه اينجا مى دهند قناعت مى كنم. بلى، اگر احيانا كسى از تجار يا زوار ايرانى پولى بين طلاب تقسيم كند چيزى به من مى رسد و الاّ به همين نان خالى قناعت مى كنم.
بنده بسيار متأثر شدم و با اينكه در آن وقت دستم از مال دنيا خالى بود نتوانستم ببينم اين پيرمرد آن نان هاى بيات را بدون خورش بخورد. و چون مقدارى روغن در اتاق خود داشتم به ايشان گفتم: صبر كنيد تا با هم شام بخوريم. و فورا به اتاق خود رفته، ظرف روغن را با خود آوردم و از ايشان خواهش كردم كه با آن روغن اشكنه اى تهيه كند تا با هم ميل كنيم.
ايشان ابتدا قبول نمى كرد، ولى پس از اصرار زياد در حالى كه چشم هايش از اشك پر بود گفت: قربان جدت شوم و قبول كرد و از اين عمل حقير خيلى خوشش آمد. البته نه به خاطر اينكه اين كار براى او نفع مادى داشت، بلكه از عمل قليل بى مقدار حقير متذكر صفات نامتناهى ائمه ى اطهار عليهم السلام شد؛ لذا با حال شوق و وجد برخاسته، اشكنه ى پياز داغى تهيه كرد و با لذتى فوق تصور با هم خورديم.
بعد از صرف غذا درخواست كردم كه ايشان بنده را به عنوان هم خرج بپذيرد و گفتم: بنده سيدم و يك نفر بيش نيستم و گاهى از سهم سادات برايم نصيبى مى رسد؛ لذا تا وقتى كه براى شما فرجى نشده، با شما هستم. ايشان هم كه اين را از روى صدق و بدون منظور ديگرى تلقى كرد از حقير پذيرفت.
در همان شب كه با استاد خود توفيق مواسات يافتم خداى متعال در مقابل آن عمل اندك و ناچيز بشارتى بس عظيم مرحمت فرمود كه قلبم را شاد و مسرور ساخت. إنه جواد كريم.
در عالم رؤيا ديدم: گويا مولاى متقيان، پيشواى موحدين، امير المؤمنين عليه السلام در ميان نخلستانى نزول اجلال فرموده اند و حقير در گوشه ى آن نخلستان نشسته ام و نورى سفيد و مهتابى از نخلستان به آسمان متصاعد و در فضا منتشر شده است و مردم دسته دسته براى زيارت به آن نخلستان مى روند. حقير به همان حال نشسته بودم كه ديدم آن سرور عارفان در صورت آية الله جناب آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى كه در آن ايام زعامت شيعه ى اثنا عشريه را به عهده داشتند به سوى بنده مى آيند. از جا بلند شده، ايستادم. همين كه ايشان به بنده رسيدند اين بى بضاعت بى مقدار را در بغل مرحمت گرفتند و گويا از بنده خيلى خوش شان آمده، يكى از اين دو عبارت را فرمودند: «عقده ى دلم را تو گشودى» يا اينكه: «گمشده اى داشتم نزد تو يافتم». و احتمالاً هر دو عبارت را فرمودند.
از اينجا معلوم مى شود كه زيادى عمل شرط نيست، بلكه عملى مقبول است كه از روى اخلاص صادر شود اگر چه كم باشد.
و بايد دانست كه اخلاص هم از خداست و همه چيز را از او بايد طلب كرد؛ زيرا «بنده» فقير محض است و اگر خدايش دست نگيرد قدمى به سوى خير بر نخواهد داشت و به مقتضاى طبيعت كه در جهت انحطاط و نابودى است سير خواهد كرد تا بالاخره خداى ناكرده به هلاكت ابدى منجر گردد. نستجير بالله من الخذلان و سوء الخاتمة.
و كسى كه اين مطلب را فهميد از عجب و خودبينى نجات يافته و دست نياز به بحر بى كران جود و لطف خدا دراز كرده، در همه ى امور به او پناهنده خواهد شد كه او - جل جلاله - بهترين دستگير و فريادرس است. «و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلىّ العظيم.»
ناگفته نماند پس از چند روزى كه با ايشان بودم به طرز عجيبى براى وى گشايش شد و حدود شش يا هفت دينار به دستش رسيد. حقير نيز خرج خود را جدا كرده، به حجره ى خود رفتم.
آرى، اگر بنده اى كه بالذات فقير و بالعرض محتاج است به بنده ى ديگرى مثل خود رحم كرد، خداى متعال كه غنى بالذات و كريم و جواد است به هر دوى آنها رحم مى كند. در كتاب «حيوة القلوب» مرحوم مجلسى نقل شده كه جوانى با حال پريشان در محضر حضرت داود عليه السلام نشسته بود. ملك الموت عليه السلام نزد آن حضرت آمده، سلام كرد و نظر تندى به آن جوان نمود. حضرتش از سبب اين نگاه پرسيد. ملك الموت عرض كرد: من مأمورم كه پس از هفت روز اين جوان را قبض روح نمايم.
حضرت داود عليه السلام بر او ترحم كرده، پرسيد: آيا زن دارى؟ جوان پاسخ داد: نه، ازدواج نكرده ام.
آن حضرت مرد بزرگى از بنى اسرائيل را به او معرفى كرده، گفت: نزد او برو و بگو: داود امر نموده كه دختر خود را به عقد من درآورى. آنگاه فرمود: نزد زوجه ى خود باش تا هفت روز، و در روز هشتم به نزد من بيا.
جوان دستورات آن نبى محترم را اطاعت كرده، روز هشتم در خدمت حضرت حاضر گشت، ولى از ملك الموت خبرى نشد. حضرتش فرمود: تا هفت روز ديگر نزد اهل خود باش و در روز هشتم اينجا بيا. اين بار نيز ملك الموت نيامد و جوان براى بار سوم به فرمان حضرت داود به خانه رفت و در روز هشتم حاضر شد، تا اينكه ملك الموت نازل گرديد. و چون حضرت داود از سبب نيامدن او سؤال نمود عرض كرد: اى داود! حق تعالى به خاطر ترحم تو نسبت به اين جوان بر او رحم كرده، اجل او را سى سال به تأخير انداخت.
بلى، وقتى بنده اى از بندگان خدا به بنده ى ديگرى ترحم كند خداى متعال كه ارحم الراحمين است به هر دوى آنها ترحم مى فرمايد، خصوصا اگر رحم كننده از بندگان صالح حق باشد، بلكه گاهى خداى متعال به خاطر بنده ى مؤمنى بلاها را از همه ى مردم دور مى كند.
«فلو ان عبدا بكى فى أمة لرحم الله عز و جل تلك الامة ببكاء ذلك العبد.» [2]
«اگر در ميان امتى بنده اى (از خوف خدا) گريه كند خداى متعال همه ى آن امت را به واسطه ى گريه ى او رحم مى نمايد.»
[1]- ايشان به طلاب معيل سه دينار و به مجردها يك دينار و نيم شهريه مى دادند.
[2]- اصول كافى، ج 2، ص 482، كتاب الدعاء، باب البكاء، ح 2