به سوى ديار محبوب
18–به سوى ديار محبوب
هر روزى كه مى گذشت اشتياق به ملاقات استاد بيشتر مى شد. تا اينكه كم كم سوزش دورى به جان رسيده، حقير و آقاى نجابت را تقريبا بى طاقت كرد؛ لذا با ايشان در باره ى رفتن به همدان مذاكراتى كرده، مطالبى رد و بدل گرديد. بالاخره ايشان فرمود: خوب است اسباب سفر را فراهم كنيم و خود را از اين آتش فراق آسوده سازيم. بنده عرض كردم: جناب آقاى انصارى به من اذن نداده و فرمودند: شما بايد در كربلا باشيد تا هر وقت كه صلاح بود خود براى تان بنويسم.
آقاى نجابت فرمود: شايد غرض ايشان از اين منع اين بوده است كه اشتياق مان بيشتر گردد.
و اين واقعا يكى از مصاديق واضح اجتهاد در مقابل نص بود كه بسيارى در اين وادى مى افتند و چه مفاسد و ضررهايى كه از اين ناحيه بر خود و ديگران وارد مى آورند.
ولى گويا اين سفر مقدر شده بود و ما عازم حركت شديم.
حضرت آدم عليه السلام را از خوردن گندم نهى كردند، امّا مقدر بود كه بخورد تا بدين واسطه خليفه ى خدا در روى زمين مستقر گردد. پس گندم را خورد و از بهشت بيرون رفته، به زمين هبوط نمود و مشكلات اين عالم كه از آنها گريزى نيست به سوى او سرازير گشت.
به هر حال، حقير كه بحمد الله در راه طلب هيچ چيز مانعم نبود لوازم زندگى را فروخته و چون گرفتن مجوز خروج و گذرنامه معطلى زيادى داشت بدون گذرنامه با خانواده به سمت ايران حركت كرديم. و خوشبختانه خداى متعال همراهان خوبى همچون آقاى نجابت و آقاى ميرزا حسن شيرازى نصيب فرموده بود.
تا مرز ايران و عراق آمده، سپس از بى راهه و از طريق كوهستان ها با پاى پياده خود را به خاك ايران رسانديم، امّا اين پياده روى ها چه لذتى داشت! كسى مى فهمد كه لذت عشق را چشيده باشد.
آنگاه با ماشين عازم همدان، ديار محبوب شديم. شبى كه وارد همدان شديم توسط آقاى شيرازى - عليه الرحمه - به منزل يكى از آشنايان ايشان رفتيم. آن شب گويا از شب هاى دنيا نبود. در حالى كه در انتظار صبح بودم تا خود را به استاد محبوب برسانم از تمام همدان بوى بهشت استشمام مى نمودم! بالاخره صبح روز بعد به اتفاق جناب آقاى نجابت منزل مقصود را پيدا كرده، به زيارت آن عارف مجذوب نايل گرديديم. همين كه ايشان بنده را ديد فرمود: آسيد حسين آمديد! آنگاه به قسمتى از حديث قدسى اشاره كرده، فرمود: «تريد و أريد و لا يكون الاّ ما أريد.» [1] و با اين عبارت گويا به ما چنين افاده كردند كه من نمى خواستم بياييد، لكن خداى متعال آمدن شما را اراده فرمود. و اراده، اراده ى اوست.
سپس جوياى حال شده، سؤال كردند: با خانواده آمده ايد؟ عرض كردم: بلى. پرسيدند: پس عيال شما كجاست؟ گفتم: در منزل يكى از آشنايان آقاى ميرزا حسن شيرازى كه در اين سفر همراه ما بودند. فرمود: ايشان را به منزل خودمان بياوريد.
حسب الامر، عيال را به منزل ايشان آورده، سپس منزل مستقلى اجاره كرده، در آن ساكن شديم.
از همان آغاز ورود به ايران امتحانات يكى پس از ديگرى آغاز گرديد و از جمله ى آنها مسأله ى فقر بود كه جدا مرگى است مستمر! خصوصا براى اشخاص بلند همت كه خود را در حالى كه دنيا و اهلش در نظر آنان بى ارزش است به حسب ظاهر به هر دو محتاج ببينند.
ماه رمضان نزديك شد. مى خواستيم روزه بگيريم، در حالى كه دستمان از مال دنيا تهى بود. مريدان مرحوم آقاى انصارى هم به استثناى يكى دو نفر وضع مالى خوبى نداشتند و اگر هم داشتند براى خود مى خواستند. خود استاد نيز از جهت امور مادى وضع خوبى نداشتند و با اينكه مجتهد بودند، امّا چون آقايان اهل علم به ايشان بدبين بودند كسى به ايشان مراجعه نمى كرد. «الناس أعداء ما جهلوا.» [2]
از استاد درباره ى خود كسب تكليف كردم. ايشان فرمود: به درس خود ادامه دهيد. با معرفى جناب آقاى نجابت نزد بعضى از اساتيد رفته، درس را شروع كردم، امّا همين كه مدرس مشغول تدريس شد حالم دگرگون شده و اصلاً نمى توانستم استماع نمايم تا چه رسد به اينكه مطالب درس را بفهمم!
به استاد مراجعه كرده و مطلب را به عرض ايشان رساندم. فرمود: من مى دانستم كه از اين پس درس خواندن براى شما مشكل خواهد شد؛ زيرا همين كه كسى متذكر بعضى معانى شده، توجهش به عالم آخرت معطوف گشت و مقدارى از حقيقت را دريافت نمود، علوم ظاهرى در نظرش كوچك جلوه مى كند و درس خواندن برايش بسيار دشوار مى شود.
سپس بعضى از حالات قبلى خود را بيان كرده، فرمود: خوشبختانه من وقتى متوجه اين گونه معانى شدم كه درسم تمام شده، از آموختن علوم ظاهرى بى نياز بودم. آنگاه افزودند: قبل از آن حتى به عرفان معتقد نبوده، بلكه مشغول نوشتن و تأليف كتابى در رد عرفان بودم. ناگهان انقلابى در من به وجود آمد و وضعى شد كه آن كتاب را پاره كرده، دور انداختم.
از شنيدن اين مطالب برايم روشن شد كه چرا هنگامى كه خدمت عارف كامل جناب آقاى قاضى قدس سره رسيدم، ايشان فرمودند: من با اينكه غير مجتهد را به عنوان تربيت نمى پذيرم تو را استثناءً مى پذيرم. گويا مى خواستند همين مطلب را تفهيم كنند كه سيد حسين! تو ديگر نمى توانى به راحتى درس بخوانى!
قبل از ماه مبارك رمضان روزى از جناب آقاى انصارى قدس سره سؤال كردم: در راه خدا به كدام يك از معصومين عليهم السلام توسل بجويم و از كدام يك از اولياى خدا استمداد بطلبم؟ ايشان فرمود: به هر كدام كه قلب شما بيشتر توجه دارد و علاقه ى بيشترى نشان مى دهد توسل جسته و از همان نور كمك بخواهيد.
عرض كردم: بنده به حضرت صديقه ى طاهره عليهاالسلام خيلى علاقه و توجه دارم. ايشان فرمود: خيلى خوب است. نماز استغاثه ى آن حضرت را كه محدث قمى - رضوان الله عليه - در كتاب «مفاتيح الجنان» ذكر كرده و مجموعا پانصد و ده مرتبه يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى دارد در ساعت اول نصف شب بخوانيد و از ايشان استمداد نماييد.
لكن بنده قبل از ماه مبارك به عللى موفق به خواندن آن نماز نشدم، و از بركات آن ماه پر بركت، توفيق كه بهترين رفيق است شامل حالم گشت و آن را انجام دادم.
در حال سجده با دلى شكسته و پر از توجه و سوز مشغول گفتن: يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى بودم كه جلو چشمم دستى پيدا شد و با دريل و مته اى كه با آن آهن را سوراخ مى كنند در صفحه ى آهنى منورى كه همزمان پيدا شد سوراخ كوچكى ظاهر ساخت. بلافاصله ديدم نورى از آن روزنه به داخل تابيد و اين عمل سه مرتبه تكرار شد و در نتيجه سه شعاع نور از پشت آن صفحه ى آهن به داخل تابيد. سپس به خود آمده، حالم طبيعى گشت.
هنگامى كه اين مكاشفه را خدمت استاد عرضه داشتم، فرمود: سه مرتبه از مراتب معرفت به شما عطا شده است. و وقتى از ايشان سؤال كردم كه آيا پاره ى آهن صورت قلب من بوده است؟ فرمود: بلى، بعضى از قلوب از آهن هم سخت تر است!
بنده اين را به عنوان قساوت قلب تلقى كرده، مدت ها از آن ناراحت بودم. تا اينكه چند سال بعد معناى آن نكته حل شده، آن را براى خود بشارتى ديدم و خداى را سپاس گفتم.
ماه مبارك به هر طورى بود گذشت، لكن بعد از آن نيز امر معاش مختل بود؛ لذا براى امر معيشت به استاد مراجعه كرده، در اين باره مجددا كسب تكليف نمودم. ايشان در مجلسى كه چند نفر از اجله از جمله آقاى نجابت و آقاى سيد رضا زابلى حضور داشتند سه طرح سنگين ارائه فرمود كه حتى تصور هر يك برايم مشكل بود و با خود مرگى در برداشت، تا چه رسد به عمل و انجامش.
يكى از آن سه طرح اين بود كه فرمود: قدرى انگور و يك ترازو تهيه كرده، روى يك طبق بگذاريد و آن را روى سرتان گذاشته، در كوچه ها بگرديد و بفروشيد! بنده ديدم اين كار اصلاً از من ساخته نيست.
آقاى زابلى نيز به آقاى انصارى گفت: خيلى به آسيد حسين زور مى گوييد! ايشان فرمود: آن چيزى كه ايشان مى خواهد بالاتر از اينها است. بنده عرض كردم: من حرفى ندارم، لكن اين كار تكليف ما لا يطاق است، نه اينكه نخواهم يا برايم سخت باشد.
ايشان فرمود: من خودم پس از پايان تحصيلاتم از قم به همدان آمده، تصميم گرفتم كاسبى كنم و ديگر از راه طلبگى امرار معاش ننمايم. و براى اين كار شير فروشى را انتخاب كردم؛ لذا سطلى تهيه كرده تا صبح ها به گاودارى بروم و قدرى شير خريده، در كوچه ها بگردم و بفروشم، ولى خدا نخواست و آن در نزد من آسان تر از انگور فروشى نبود.
آنگاه گويا حس كردند كه اين كار از بنده ساخته نيست؛ لذا طرح ديگرى ارائه كرده، فرمودند: در كربلا امر معاش شما از چه راهى تأمين مى شد؟ عرض كردم: در آنجا با شخصى - كه دعاهاى آماده شده را كه نوعا از پيش خود ساخته، به مردم مى فروخت - آشنا شده، پيشنهاد كردم كه آنها را كنار گذاشته تا من دعاهاى صحيحى را كه در كتب ادعيه ى شيعه وارد است براى او بنويسم. وى نيز خوشحال شده، پذيرفت و براى هر صفحه چهار فلس مى داد. بنده هم به اندازه ى مخارج روزانه ى خود مى نوشتم.
ايشان فرمود: خيلى خوب، اينجا هم همين كار را بكنيد. سپس فرمود: با آقاى نجابت به شاه زاده حسين كه امام زاده اى است در همدان رفته، يك اتاق بگيريد، من هم پول مى دهم كاغذ و قلم و كتاب دعا بخريد و در اتاق را باز كرده، يك دعا آويزان كنيد تا مردم ببينند و از اين راه امرار معاش كنيد.
گرچه اين كار نيز خيلى برايم فشار داشت، لكن ديدم مى توانم آن را انجام دهم؛ لذا طرح دوم را قبول كردم. ايشان هم فورا قدرى پول به آقاى نجابت دادند تا كتاب دعاى «مجمع الدعوات» و قلم و كاغذ و ميزى خريده، سپس در آن امام زاده يك اتاق براى ما بگيرند. ما هم دعاى درازى نوشته، جلوى اتاق آويزان كرديم و پشت آن ميز نشستيم تا مشترى ها مراجعه كنند.
روز اول اصلاً كاسبى نشد. روز دوم زنى آمد و گفت: آقا! طالع مرا ببين! گفتم: خانم! اين چيزها دروغ است و من اهل اين كارها نيستم. اگر دعا بخواهى به تو مى دهم. گفت: تا طالع مرا نگيرى چه مى دانم كه چه دعايى لازم دارم! گفتم: هر دعايى مى خواهى اينجا هست. گفت: بايد اول طالع مرا بگيرى. گفتم: خانم! اين حرف ها صحيح نيست. گفت: پس به درد نمى خورد و رفت.
دو سه نفر به همين شكل مراجعه كردند و من هم به آنها مى گفتم: اين فال هايى كه در كتاب «مجمع الدعوات» است دروغ است؛ زيرا مثلاً مى گويد: اسم تو چيست و اسم مادرت چيست و بر طبق آن فال مى گيرد! خوب، ممكن است هزاران نفر در اسم خود و مادرشان با هم مشابهت داشته باشند. آيا همه سرنوشت يكسانى دارند؟ مسلما اين حساب غلط از آب در مى آيد.
روز سوم هم يك قصاب آمد و گفت: من خيلى حالت عصبانيت دارم و زياد عصبانى مى شوم. دعايى به من بدهيد كه خدا مرا حفظ كند تا دعوا نكنم. دعايى به او دادم و مثل اينكه دو يا چهار تومان داد. آن سه روز كاسبى ما همين مقدار بود؛ لذا خدمت آقاى انصارى رفته، عرض كردم: قضيه از اين قرار است كه مردم مى گويند طالع ببين! علاوه بر آن بعضى از اين دعاهاى «مجمع الدعوات» مأثور نيست.
ايشان فرمود: اين اشكال ندارد؛ زيرا نوعا از اسماء الله است و شما مى توانيد براى تبرك بنويسيد. عرض كردم: طالع بينى را چه كنم كه دروغ است؟ ايشان قانع شده، فرمودند: خوب، اگر نمى شود دكان تان را جمع كنيد.
طرح دوم نيز كه عملى شد فايده اى نبخشيد.
همان طور كه عرض كردم هر كدام از طرح هاى ايشان برايم فشار داشت و تازيانه اى براى نفس بنده بود. و شايد ايشان هم روى همين جهت چنين پيشنهادهايى مى فرمود. بنده نيز چون نسبت به ايشان مطيع بودم چيزى نمى گفتم و الاّ اگر در همان وقت به خود مراجعه مى كردم از باطن به من اذن داده نمى شد؛ زيرا عزت مؤمن در جاى خود بايد محفوظ باشد، در حالى كه پيشنهاد ايشان براى حقير خلاف عزت بود.
آنگاه طرح سوم خود را پيشنهاد كرده، فرمود: در همدان كار و كسبى از كارهاى صنعتى پيدا كنيد. عرض كردم: مثلاً چه كارى؟ فرمود: در اينجا حلبى سازى خيلى رواج دارد! چيزهايى مثل ناودان و آفتابه درست مى كنند. شما هم برويد حلبى ساز شويد. عرض كردم: من از اهل اين حرفه در اين شهر كسى را نمى شناسم؛ لذا استاد برخاسته، دو نفرى با عبا و عمامه به مغازه هاى حلبى سازى مراجعه كرده، ايشان سؤال مى كردند: شاگرد نمى خواهيد؟ حلبى ساز مى پرسيد: كى؟ آقاى انصارى مى فرمود: اين آقا! حلبى ساز نگاهى به من مى انداخت و مى گفت: ايشان به درد ما نمى خورد. ما يك بچه مى خواهيم.
يكى دو جا بيشتر سؤال نكردند و بازگشتند. چند روز بعد در منزل ايشان نشسته بودم كه يك حواله ى هفتاد تومانى براى حقير نوشته، فرمودند: برويد از فلان تاجر در بازار بگيريد. و چون در آن موقع پول خيلى ارزش داشت يكى دو ماه امر ما با همان هفتاد تومان گذشت.
در ضمن علاوه بر فشارهاى مادى گاهى حالت قبض معنوى عجيبى نيز پيدا مى شد كه براى حقير خيلى فشار داشت. يك شب در اين باره از آقاى انصارى سؤال كردم. ايشان فرمود: آسيد حسين! من نمى خواستم به شما بگويم، لكن گويا خداى متعال به شما لطف دارد. اگر شما در كربلا مانده بوديد همه ى كارهاى تان درست شده بود. مگر من به شما نگفتم آنجا بمانيد تا خودم نامه بنويسم كه بياييد؟
با اين كلام گويا تازه بيدار شده، متوجه شدم كه تمام فشارها به خاطر يك مخالفت بوده است. گرچه بنده به آقاى نجابت يادآورى كرده بودم كه آقاى انصارى فرموده اند: در كربلا بمان، لكن به هر حال، ما دستور ايشان را ناديده گرفته و عازم ايران گشته بوديم، در حالى كه اين راه راهى نيست كه انسان ميل خودش را ملاك قرار دهد.
در واقع استاد بزرگوار عنايات حضرت سيد الشهداء عليه السلام را نسبت به حقير ملاحظه كرده و شايد به همين جهت امر به ماندن در كربلا كرده بودند.
[1]- الجواهر السنيه، ص 92
[2]- نهج البلاغه فيض الاسلام، كلمات قصار شماره 143