فيوضات كربلا
همان طور كه گفتم هر روز به حرم مى رفتم و آنجا بسيار مأنوس مى شدم و به خصوص وقتى گريه مى كردم بسيار لذت مى بردم. در ضمن، آن قدر عنايات و الطاف زياد بود كه هر چه درخواست مى كردم بى جواب نمى ماند. يادم مى آيد روزى به حرم مطهر رفته، عرض كردم: يا ابا عبد الله ! من دوست دارم فرزندتان حضرت صاحب الامر را زيارت كنم. البته اين مطلب را واقعا از سويداى دل به زبان آوردم.
بلافاصله احساس كردم كأنّ مرا از حرم به بيرون هدايت مى كنند. از حرم بيرون آمده، به طرف نهر فرات حركت كردم. هيچ كس آنجا نبود. با آرامش عجيبى قدم مى زدم. ناگهان متوجه شدم گويا امام زمان - صلوات الله عليه - با خود من هستند! نه اينكه شخص متعينى كنار من باشد، بلكه معناى اينكه «من قائم به آن حضرت هستم» حس مى شد و در آن حال اين معنا را افاضه كردند كه: تو بايد نسبت به ما اين طور باشى كه ما را ببينى يا نبينى عقيده ات فرق نكند. و به محض اينكه فرمودند بايد اين طور باشى، همان حال را پيدا كردم. يعنى چنان اعتماد و اطمينان و يقينى پيدا كردم كه اگر تمام دانشمندان و عالميان جمع شوند و - نعوذ بالله - دليل بر عدم وجود امام زمان بياورند ذره اى ترديد در من پيدا نخواهد شد؛ زيرا هستى او - عجل الله فرجه - براى من از هستى هر موجودى واضح تر گشته است.
از آن پس هر وقت ميل پيدا مى كردم آن حضرت را زيارت كنم ديگر براى اطمينان خاطر و افزايش يقين نبود، بلكه صرفا شدت محبت و شوق ملاقات آن حضرت بود كه هواى ديدارش را در سر و اشتياق لقايش را در دل هيجان مى بخشيد.
يكى ديگر از عناياتى كه در كربلا نصيبم شد اين بود كه يك شب عربى را براى توسل به حرم حضرت ابو الفضل - صلوات الله عليه - آوردند. همراهان او طنابى به گردنش بستند تا او را به ضريح مطهر به اصطلاح دخيل ببندند. همين كه چشمم به او افتاد يك دفعه ديدم گويا صحراى قيامت است و مرا به طرف حساب مى كشند! شروع كردم به گريه كردن و از عظمت آن صحنه نعره مى كشيدم و مى ناليدم. چنان عرصه ى قيامت مشهود شده بود كه وجود قيامت را بالوجدان درك مى كردم و برايم نسبت به آن يقين حاصل گرديد.
برخى خيال مى كنند نسبت به حقايق دين و ائمه ى اطهار عليهم السلام كاملاً يقين دارند، در حالى كه در وقت امتحان معلوم خواهد شد كه تا چه حد ادعاى يقين مطابق با واقع بوده است. حقير نيز اگر اين حالات كه در كربلا پيش آمد برايم حاصل نشده بود در چنين تصورى باقى مى ماندم، لكن با آن عنايات پايه هاى عقايدم را كاملاً مستحكم كردند و متوجه شدم كه تا قبل از آن، يقين و باور واقعى نداشته ام. و چون واقعا قصدم نجات و هدايت شدن بود و همه چيز و همه كس را كنار گذاشته، خالصانه به در خانه ى اهل بيت عليهم السلام رفته بودم آن بزرگواران نيز مضايقه نمى فرمودند.
همه ى مردم به تفكر در آيات آفاقى مأمور مى باشند. ما هم ممكن است فكر كنيم كه مثلاً درخت را چه كسى خلق كرده و بلافاصله بگوييم خداى متعال خلق فرموده است، ولى از اين سؤال و جواب و تفكر علمى با اينكه ظاهر قضيه اين است كه از اثر پى به مؤثر برده ايم و عقل به خالقيت خداوند اذعان كرده است هيچ دگرگونى در خود مشاهده نمى كنيم. ولى همين تفكر اگر همراه با عنايت خاص خداى متعال و اوليايش باشد آثارى بس عجيب در پى خواهد داشت.
روزى در كنار نهر فرات قدم مى زدم كه يك كاغذ شكلات توجه مرا به خود جلب كرد. ناگهان از درون گويا كسى به من گفت: مثل اينكه يك نفر از اينجا عبور كرده و شكلات هم خورده است! با خود گفتم: بلى، همين طور است. بلافاصله گفته شد: تو اين كاغذ را كه ديدى يقين كردى كسى از اينجا رد شده و شكلات هم خورده است پس چگونه اين همه مخلوقات عالم را مى بينى و متوجه نمى شوى كه اينها را چه كسى خلق كرده است؟!
ديگر نمى توانم بگويم از اين تذكر چه حالى پيدا كردم. اصلاً قابل وصف نيست. آنچنان نور يقين در من شعله ور شد و به قدرى به خداى متعال علاقه و محبت پيدا كردم كه روى زمين افتاده، چمن هاى آنجا را كه صنع خدا مى ديدم مى بوسيدم و به چشم هاى خود مى ماليدم!
بلى، وقتى در به روى انسان باز مى شود اين انتقالات ذهنى شروع شده، از هر چيزى به چيز ديگر منتقل مى گردد و انسان مى بيند كه اينها همه از جاى ديگرى است.
و اينها سرمايه هاى عظيم معنوى بود كه آن سروران عالى مقام به اين بنده ى بى مقدار عنايت و عطا مى فرمودند و در واقع اين الطاف پايه هاى اعتقاد مرا به حقايق استحكام مى بخشيد.
اگر اصول عقايد انسان محكم نباشد حالات معنوى نه تنها براى او مفيد نيست، بلكه به زيان او تمام خواهد شد. خدا نكند كسى كه پايه هاى عقيده اش سست است حالى پيدا كند! زيرا اكثر افرادى كه حلولى و اتحادى شده و يا در مقابل ائمه عليهم السلام ادعاهايى داشته اند و كارشان به انحراف كشيده شده، از كسانى بوده اند كه اصول عقايدشان از آغاز بر اساسى صحيح و محكم پايه گذارى نشده، تنها در اثر رياضات و مجاهدات، صفايى پيدا كرده اند و لذا همين كه با حالى غير عادى مواجه شده اند در دام ابليس قرار گرفته و از راه مستقيم منحرف گشته اند و همان حال به ضرر آنها تمام شده است.
در همين ايام خواسته اى را كه در همدان در من پيدا شده بود پيوسته از خداوند متعال درخواست مى كردم. و آن از اين قرار بود كه روزى آقاى انصارى درباره ى بعضى از مقامات ائمه عليهم السلام مطالبى را مطرح فرمودند و در اثر آن به ذهنم آمد: چگونه ما كه اولاد آن بزرگواران هستيم از عنايات آنان بى نصيب مانده، چيزى نداريم؟ آنگاه اين سؤال برايم مطرح شد كه اصلاً از كجا معلوم است كه ما سيد باشيم؟! شايد اشتباه شده باشد. بسيار بدبختى است كه خود را به آل محمد عليهم السلام نسبت داده، حق آنان را تصرف كنيم، در حالى كه ممكن است اصلاً از اولاد آنان نباشيم.
اين فكر گرچه به حسب ظاهر كمى كودكانه به نظر مى آيد، لكن خير زيادى براى بنده به همراه داشت. پيوسته دعا مى كردم و از خدا مى خواستم برايم روشن فرمايد كه سيد هستم يا خير. يكى دو بار خواب ديدم رختخواب خود را كنار ضريح حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام پهن كرده، آنجا خوابيده ام، ولى اينها برايم كافى نبود و دليلى به حساب نمى آمد.
تا اينكه شبى در عالم رؤيا ديدم وارد مجلس روضه اى شده ام. پس از آنكه آن مجلس به پايان رسيد احساس كردم هنوز ميل دارم روضه ادامه يابد. در اين وقت كه روحانيتى بس عجيب نيز در خود مى يافتم متوجه شدم من شاه زاده على اكبر هستم. يعنى خود را در آن صورت مى ديدم. آنگاه متوجه شدم تمام موجودات نسبت به حقير مطيع هستند، به طورى كه هر چه امر كنم بلافاصله اطاعت مى كنند؛ لذا بى اختيار گفتم: چراغ بياوريد! بلافاصله و پى در پى چراغ زنبورى آورده شد. گفتم: مستمع بيايد! يكى پس از ديگرى از فضا مستمع آمده، جمعيت حاضر گرديد. گفتم: روضه خوان بيايد! روضه خوان هم آمد و مجلس روضه برپا شد و پس از روضه خوانى مجلس خاتمه يافت.
در اين هنگام متوجه شدم نور امام حسين عليه السلام از آسمان تابيده و مانند چراغى كه به يك طرف بيندازند و نور مدورى را تشكيل دهد به صورت دايره اى بسيار بزرگ بر روى زمين منعكس شده است و تمام خلق از حدود پانصد مترى به آن نور نگاه مى كنند. و به قدرى آن نور قوى است كه اگر يك قدم جلوتر بروند كور مى شوند. بنده كه هنوز فانى در حضرت على اكبر عليه السلام بوده و خود را به صورت آن بزرگوار مى ديدم ناگهان در ميان شعاع آن نور رفته و به تماشا ايستادم.
بعدها اين خواب را براى آقاى لارى قدس سره نقل كردم. ايشان فرمود: هر كس اين خواب را ديده، نسبش صد در صد صحيح است و ظرفيت و استعداد فوق العاده اى دارد و بايد قدر خود را بداند. لكن من هنوز قانع نشده بودم و اين پرسش كه آيا سيد هستم يا نه، هم چنان در فكرم باقى بود. تا اينكه مجددا در خواب ديدم مشغول نماز هستم و با خضوع عجيبى نماز مى خوانم. همين كه خواستم از حال قيام به ركوع بروم كأنّ روح من با روح مقدس حضرت صاحب الزمان - روحى و ارواح العالمين له الفداء - تماس گرفت! درست مثل اينكه كسى را برق بگيرد. به محض اين تماس درهاى رحمت خدا باز شد و از شش جهت با صداى بسيار دلربايى كه روح را تازه مى كرد با آرامشى بس دل انگيز و روح افزا اين آوا با لحنى كشيده و ملايم و با صوتى خاص به گوش جانم رسيد كه مى گفت: سيد حسين! سيد حسين! سيد حسين!
در آن حال از درون قلبم نورى به بالا وصل شد كه همچون عمودى به بالا مى رفت و من نيز در حالى كه همراه آن صداى دلربا و با آن نور حركت مى كردم از خواب بيدار شدم. آن قدر آن صدا دلربا بود كه گفتم: اى كاش هرگز بيدار نشده بودم.
از آن پس اين خواسته كه آيا سيد هستم يا نه، كاملاً از من گرفته شد و به سيادت خود اطمينان پيدا كردم. البته پيدايش اصل اين فكر نيز كه آن همه الطاف را به همراه داشت در واقع يكى از عنايات خداوند تبارك و تعالى نسبت به اين حقير بود كه من در آن وقت متوجه نبودم. او - جل و علا - خود در ما اين طلب را به وجود آورد و پس از آن نيز بنده را مورد عنايات خويش قرار داد و الحمد لله رب العالمين.
در همين ايام در منزل آقاى حاج محمد رضا شيرازى رحمه الله شخصى را كه تازه از قم به كربلا آمده بود ملاقات كرده و از او پرسيدم: آقاى نجابت در قم از ما صحبتى نمى كرد؟
علت ظاهرى اين سؤال اين بود كه من فكر مى كردم بندگان خدا و آنان كه با خداوند متعال ارتباطى پيدا كرده اند با نظر خدايى نگاه مى كنند؛ لذا اگر خداى نكرده نسبت به كسى بى اعتنا باشند بى اعتنايى آنها كاشف از بى اعتنايى خداست. كما اينكه توجه و عنايت خاص آنان حاكى از توجه خداوند است و به همين جهت بنده از تنقيد آنان ناراحت و از تعريف شان لذت مى بردم. البته نه اينكه مى خواستم نزد كسى موجه باشم؛ زيرا صرف نظر از آن جهت، خلق اگر اصلاً ما را آدم هم به حساب نياورند برايم اهميتى نداشت و ندارد. لذا سؤال كردم: آقاى نجابت از ما صحبتى نمى كرد؟ پاسخ داد: چرا، ايشان مى گفت: ما هنوز به آسيد حسين راه نداده ايم!
با اين كلام انقلاب عجيبى در من به وجود آمد. با خود گفتم: من خيال مى كردم فرسخ ها راه رفته ام، اكنون بندگان خدا مى گويند او را راه نداده ايم! و خلاصه حالى پيدا كردم كه فقط دلم مى خواست جاى خلوتى پيدا كنم و با خدا درد دل نمايم.
اتفاقا افرادى كه آنجا بودند يكى پس از ديگرى رفتند و پس از چند دقيقه تنها شدم؛ لذا سر را بر روى مهر گذاشته، حال انقطاعى برايم پيدا شد كه گويا از دنيا رفتم!
در حال سجده عرض كردم: خدايا! من فكر مى كردم نزد تو ارج و قدرى دارم، حالا مى بينم بندگان تو قبول ندارند كه داخل در عالم بندگى تو شده باشم.
حالى بس عجيب پيدا كرده بودم. تمام بدنم از عرق خيس شده بود. به شدت گريه مى كردم و خود را درست مانند كودكى مى ديدم كه مى داند پدر و مادرش او را خيلى دوست دارند و به او يك سيلى زده اند و او خود را در دامان آنها انداخته است. حال تسليمى پيدا كرده و به طور عجيبى قلبم شكسته بود. در اين حال احساس كردم از طرف قبله عنايتى به سوى من متوجه گرديد و سكينه و آرامش الهى تمام وجودم را شامل گشت و همچون پنكه اى كه در درون كار گذاشته باشند نسيم خنكى به قلبم وزيد كه كم كم تمام اعضايم آرام شد. آرامِ آرام!
اين حال را براى حاج ملا آقاجان زنجانى رحمه الله گفتم. ايشان فرمود: اين همان سكينه اى است كه خدا بر قلوب مؤمنين نازل مى فرمايد:
«هو الذى أنزل السّكينة فى قلوب المؤمنين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم.»