باز هم در كربلا
حقير گرچه در اثر توسل و درخواست از امير المؤمنين عليه السلام نسبت به خداوند عشق و محبت پيدا كرده بودم و حتى گاهى محبت چنان ظهور مى كرد كه مرا از حال عادى بيرون مى برد، لكن هر چه بود حالى بيش نبود و بنده طالب مقام محبت بودم. عشق و محبتى مى خواستم كه از خود بى خود شوم و خود را فراموش نمايم؛ لذا به دلم گذشت چهل روز زيارت عاشورا بخوانم و از حضرت سيد الشهداء عليه السلام درخواست نمايم محبتى دائمى و فوق العاده عنايت فرمايند.
از اين رو به قصد اينكه به محبت خداى متعال برسم مشغول ختم زيارت عاشورا شدم. در ضمن آن اربعين نيز حالات فوق العاده اى داشتم و از عنايات زيادى برخوردار گرديدم.
از جمله يك روز هنگامى كه به حرم مشرف شدم برخلاف هر روز اصلاً گريه ام نگرفت. مصائب آن بزرگوار و اهل بيت مظلومش را تصور كردم باز گريه ام نگرفت. هر چه توجه كردم و كوشيدم گريه كنم اشكم جارى نشد. ناراحت شدم و عرض كردم: خدايا! چرا من گريه ام نمى گيرد؟ بلافاصله گويا كسى گفت: مگر تا كنون گريه هايت از خودت بود؟ همين كه به اين معنا التفات پيدا كردم حالت عجيبى به من دست داد و متوجه شدم كه اين گريه ها از من نبوده است و تا كنون ديگرى مرا مى گريانده است. سپس درك كردم كه اصلاً هيچ چيز از خود ندارم. چنان حالت فقر و نيستى و ذلتى در خود يافتم كه با ناراحتى خود را ملامت كرده و مى گفتم: چرا من روى زمين راه مى روم؟ بلكه اصلاً چرا وجود دارم. و تمام آرزويم اين بود كه زمين شكافته شود و در آن فرو روم.
پس از اين ناگهان گريه ام گرفت و اشكم مثل باران جارى شد. زيارت را خواندم و از حرم بيرون آمدم، ولى آثار آن حال هم چنان در من باقى بود. در بين راه، حمالى را با پاهاى كثيف و پر از خاك ديدم، مى خواستم خود را در مقابل او به خاك اندازم! يعنى از كثرت تواضع و ذلت عبوديت خود را پست ترين موجودات مى ديدم. و حالى پيدا كرده بودم كه مى ديدم سزاوار است در مقابل هستى هر موجودى - كه همه از هستى حق تعالى است - سجده كنم؛ زيرا مى يافتم كه فقير محض هستم و از كثرت خجلت و شرمندگى مى گفتم: چرا من تا كنون خيال مى كردم كه وجود دارم و هستم!
وقتى اين حال را براى جناب آقاى رضوى رحمه الله گفتم، ايشان فرمود: امام حسين عليه السلام عجب فيوضات و معانى مهمى را مفت و مجانى به شما مى دهند!
بعد از اين حال روزى در منزل نشسته بودم. ناگهان خفاشى از روى ديوار رطوبتى به صورتم انداخت. نگاهى به بالا كرده، گفتم: عجب حيوان كثيفى است! بلافاصله از اين حرف پشيمان شدم و استغفار كرده، گفتم: از كجا معلوم است كه من از اين حيوان كثيف تر نباشم؟ و چنان شرمنده شدم كه تمام بدنم از عرق خجالت خيس شد.
درك فقر در واقع زير بناى تمام عنايات و حالاتى بود كه از آن پس شامل حال اين بى بضاعت مى شد؛ چرا كه اگر چنين حالى پيدا نمى كردم و چيزى به من داده مى شد آنها همه به ضرر و زيانم منجر مى گشت، لكن پس از آن حال به طور قطع مى توانم بگويم حتى اگر در قبرستان به مرده ها خطاب كرده، بگويم بيرون بياييد و آنها زنده شوند ذره اى از آن احساس عجز و بيچارگى و فقرى كه در خود يافته ام كم نمى شود و به خود فخر نخواهم كرد. و اينها همه از كرم و لطف آن بزرگواران است و لا حول و لا قوة الاّ بالله العلى العظيم.
شب هاى پنج شنبه نيز در مجلس روضه اى كه در منزل آقاى رضوى برپا مى شد شركت مى كردم و گاهى حالاتى عجيب دست مى داد. يك شب روضه خوان جريان شهادت امام حسين عليه السلام را نقل مى كرد. ناگهان منظره ى شهيد شدن حضرت در قتلگاه برايم جلوه كرد، به طورى كه گويا مى ديدم امام حسين عليه السلام را شهيد مى كنند! به شدت گريه مى كردم و نعره مى كشيدم. و چنان متأثر شده بودم كه اگر چند لحظه ى ديگر ادامه مى يافت از دنيا مى رفتم! بى اختيار از جاى برخاسته، از مجلس خارج شدم و به منزل خودمان كه نزديك منزل آقاى رضوى بود رفتم. و با اينكه تابستان بود متوجه شدم در اثر آن حال تمام بدنم يخ كرده است و دندان هايم به هم مى خورد!
دقايقى بعد جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله كه ايشان نيز در جلسه ى روضه حاضر بود به منزل ما آمد. نخست مدتى سر به زير انداخته، ساكت نشست. در اين حال ديدم باد خنكى از درون به قلبم وزيد و آرام شدم. سپس ايشان سرش را بلند كرد و فرمود: آقا! تمام حرارت بدن تان را از دست داده بوديد. شما خيال مى كنيد امام حسين عليه السلام در كربلا ناراحت بوده اند؟! فكر كنيد كه آن حضرت چه اشتياقى به لقاى خداى متعال و چه سرورى داشته اند! فكر كنيد چه مى خواسته اند و توجه آن بزرگوار به كجا بوده است!
با اين صحبت ها حالم دگرگون شد. و در واقع با تصرفى كه ايشان در حال بنده كرد ضمن آنكه حالم عادى شد از آن پس نيز كاملاً وضعم تغيير كرد و ديگر در مجالس روضه چنين صدماتى نمى خوردم. قبل از آن گرچه قلب متذكر مى شد، لكن چون براى شخص امام حسين عليه السلام و جنبه ى تعيّن آن حضرت متأثر مى شدم بر جسمم فشار وارد مى آمد و با گريه در واقع مى سوختم، امّا از آن پس اگر حالى پيدا مى كردم گريه ام گريه ى شوق بود؛ زيرا توجهم از مصائب به جاى ديگر منتقل مى گشت و در واقع روح متذكر مى شد و گريه مى كرد.
مثلاً گاهى ذكر مصائب را ابتدا مانند همه از روضه خوان مى شنيدم، ولى كم كم حالم تغيير مى كرد و مى ديدم كأنّ خود امام حسين عليه السلام مشغول خواندن روضه هستند. از اين حد نيز گاهى بالاتر مى رفت، به طورى كه مرا جذبه مى گرفت؛ جذبه هايى كه ديگران فقط گريه و ناله ى شديد آن را مى ديدند و مى شنيدند، امّا هيچ كس نمى دانست چه حالى دارم و براى چه گريه مى كنم و چرا نعره مى كشم؟
يك روز نيز آقاى لارى قدس سره ضمن صحبت هاى خود فرمود: خدا بنده ى جاهل را دوست ندارد.
حقير كه خود را عالم نمى دانستم بسيار ناراحت شدم و دلم شكست. به حرم امام حسين عليه السلام رفته، در آنجا عرض كردم: خدايا! تو مى دانى كه من تنها تو را مى خواسته ام؛ لذا همتم را عمدتا در غير فراگيرى علوم صرف نمودم. اكنون فهميدم جاهل را دوست نمى دارى پس اگر دوست دارى عالم باشم مرا از علم بهره مند فرما.
به محض اينكه عرايضم تمام شد حالى پيدا كردم كه قابل وصف نيست. همين قدر مى توانم بگويم كه نحوه ى علم حق تعالى را درك كردم! سر تا پا علم بودم و همه ى وجودم درك شده بود. در آن حال متوجه شدم كه علم حيات است و معناى حيات را درك كردم.
يك بار هم كنار رود فرات با جناب آقاى سيد هاشم رضوى قدم مى زديم. در آنجا حالى پيدا كردم كه ديدم علوم سيل آسا به قلبم ريخته مى شود. وقتى حال خود و بعضى از نمونه هاى آن علوم را براى ايشان گفتم، فرمود: اينها را بنويسيد. لكن حقير حالى داشتم كه اصلاً به اين گونه امور توجهى نكرده و در صدد ثبت و ضبط آنها بر نمى آمدم.
روز ديگرى به حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام مشرف شده، عرض كردم: آقا جان! شما از خاندان كرم و بزرگوارى هستيد، به اين فقير عنايتى فرماييد كه بسيار نيازمندم.
بلافاصله حالم منقلب شد. به سجده افتاده و مشغول ذكر شريف يونسيه شدم. در آن حال، هر نقصى و هر صفت قبيحى كه در خود مى يافتم بلافاصله در جانب مقابل، صفتى از صفات كمال حق تعالى را درك مى كردم. عجز خود را مى ديدم و در مقابل، قدرتى لايتناهى درك مى كردم. فقر خود را درك مى كردم و در مقابلش يك بى نيازى مطلق مى يافتم. به جهل خود پى مى بردم و در مقابل آن علم مطلق درك مى كردم. تاريكى و ظلمت خود را مى ديدم و در مقابلش نور محض مى يافتم. خود را بخيل مى يافتم و در مقابل آن مى ديدم خداى متعال جواد مطلق است. متوجه مى شدم كه لئيم هستم و بلافاصله كرم خدا را درك مى كردم. و خلاصه آنچنان فقر و نيستى خود را در مقابل هستى مطلق درك كردم كه در پى آن اين تصور را در من به وجود آورد كه به فنا رسيده ام.
از حرم كه بيرون آمدم به آقاى سيد عبد الله فاطمى برخوردم. پرسيدم: مرا چگونه مى بينيد؟ ايشان نگاهى كرد و گفت: مى بينم در بيابانى متحيرانه چون حضرت موسى بر عصايى تكيه كرده و ايستاده ايد!
وقتى اين تعبير را اظهار داشت خود به خود در آنچه از آن حال برداشت كرده بودم تقويت شدم، ولى شب خوابى ديدم كه آن تصور را از من گرفت.
در عالم رؤيا ديدم در خرابه اى ايستاده ام و مار عظيمى كه سرش در سوراخ بود به وسيله ى صاعقه اى سوخته و خشك شده است. با خود گفتم: الحمد لله از دست اين مار راحت شدم. ناگهان متوجه شدم سر مار كه در سوراخ بود و از سوخته شدن محفوظ مانده بود تمام قسمت خشكيده را با خود به داخل سوراخ كشيد!
با اين خواب به حقير فهماندند كه با تجلى صفات حق تعالى تنها آن مقدار از نفس كه ظهور داشته از بين رفته است، نه اينكه فناى كامل نفس حاصل شده باشد.
در همين ايام يكى از راجه هاى هندى كه با جناب آقاى رضوى رحمه الله رفت و آمد داشت با ما آشنا شده و ارادت پيدا كرد. بنا به آنچه كه ايشان مى فرمود وى مدتى بر ايالت محمود آباد هندوستان حكومت مى كرده و فردى وجيه بوده است.
راجه خود جريانى را براى بنده نقل كرد كه از شنيدن آن حال شرمندگى عجيبى در خود احساس كردم. و در واقع مقدمه اى شد تا عنايت بزرگى نصيب حقير گردد. آن طور كه مى گفت، وى در انگلستان از طرف سفير دولت شان به يك مهمانى دعوت مى شود. در آنجا متوجه مى شود كه ماندن در آن مجلس مستلزم ارتكاب معصيت است؛ لذا براى اينكه با آنان در معصيت شركت نكرده باشد خود را به جنون زده و دست به حركاتى مى زند تا او را از آنجا بيرون ببرند. آنان نيز به اين گمان كه وى از هواى آلوده حالش به هم خورده است او را از آنجا خارج مى كنند و بدين ترتيب از يك معصيت حتمى نجات پيدا مى كند.
وقتى اين قضيه را براى من نقل كرد حالم منقلب شد و با خود گفتم: خاك بر سر ما! اين مرد با اين وجهه و مقامش براى فرار از يك معصيت حاضر مى شود تا اين اندازه شخصيت خود را خرد كند، پس چرا ما كه از اولاد پيغمبر هستيم به راحتى مرتكب معصيت مى شويم!
با اين فكر دلم شكست و شروع كردم به گريه كردن و حالى بس عجيب به من دست داد. در آن حال ديدم گويا سرم در دامان امام حسين عليه السلام است و مرا نوازش مى كنند. آنگاه بلافاصله احساس كردم سرم در دامان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله است. به محض اين احساس، معناى بزرگى را به من افاضه كردند و ديدم - و به تعبير بهتر درك كردم كه - وجود پيغمبر اكرم دريچه اى به سوى عظمت خداى متعال مى باشد. درست مانند اينكه با يك سوزن روزنه اى ايجاد شود و نور شديدى از آنجا بتابد، از دريچه ى وجود اقدس نبوى چنان عظمتى احساس كردم كه در حالت عادى حتى طاقت تصور آن را هم ندارم و اگر با توجه خاص به آن حال از آن سخن گويم، كمتر كسى مى تواند طاقت بياورد.
بعد از اين عنايت حالى پيدا كردم كه مى خواستم از محبت هاى سابق خود استغفار كنم؛ زيرا سنخ محبت اكنون كاملاً تغيير يافته بود.
سال ها بعد در ايران يك روز در حضور جناب آقاى انصارى رحمه الله نشسته بودم. رفقاى ايشان حالت وجدى داشتند و گاهى در اثر كثرت وجد و نشاطِ محبت از بعضى از آنان حركات و حالاتى مشابه حال كسى كه ناگهان از چيزى بترسد يا برق او را بگيرد ظاهر مى شد. بنده كه متوجه نوع محبت آنان و سطحى بودن آن شدم به آقاى انصارى گفتم: آقا! من عقيده ام اين است كه تا انسان قدرى به عظمت خداى متعال پى نبرد و انوار عظمت حق در قلبش نتابد، نه از محبت چيزى فهميده و نه از معرفت خبرى دارد.
و با اين كلام در واقع ايشان را به حال درونى خود و آن عظمتى كه درك كرده بودم توجه دادم. همين كه اين مطلب را گفتم گويا آثار آن حال ظاهر شد و رنگ آن مرد بزرگ تغيير كرده، دو زانو نشست و با حال خشوع و خضوع عجيبى فرمود: راست مى گوييد آسيد حسين!
با تغيير يافتن حال جناب استاد وضع جلسه دگرگون شد و آن حركات نيز از حاضرين پايان يافت!
عصر يكى از روزها نيز با جناب آقاى سيد هاشم رضوى رحمه الله براى گردش در كنار نهر فرات عازم شديم. ايشان هنگام خارج شدن از منزل فرمود: هوا ابرى است و ممكن است باران ببارد. بنده بى اختيار عرض كردم: مگر باران به اذن خودش مى بارد؟ اين مطلب بر لسانم جارى شد و از منزل بيرون رفتيم. به تدريج ابر غليظ و سياهى آسمان را پوشاند و هر لحظه انتظار مى رفت كه باران به شدت شروع به باريدن كند.
در آن وقت بنده را حالى عجيب دست داده بود. نگاهى به آسمان كردم، ديدم وجود من همراه تمام ذرات ابرها است! و متوجه شدم تا خود نخواهم قطره اى باران نخواهد باريد! لذا با خيال راحت كنار نهر فرات نشسته، مطمئن بودم كه باران نمى بارد.
و تو اى عزيز! مبادا استيحاش كنى! زيرا همان طور كه عرض كردم اين تنها حالى بود كه در آن وقت به حقير دست داد و اصولاً اين حالات چيزى نيست كه كسى بتواند به آنها فخر نمايد. هر چه بود از الطاف و عنايات آن سروران بزرگ بود كه در جوار پر مهرشان امثال اين بى بضاعت را بهره مند مى فرمودند تا قلب، مطمئن و ايمان كامل گردد. و اينها نمونه و قطره اى از درياى قدرت و مقامات آن بزرگواران است كه با شنيدن از زبان امثال اين بنده ى ضعيف اميد است سينه ها نسبت به مقامات آنان منشرح و بر يقين مؤمنين افزوده گردد.
به هر حال، جناب آقاى رضوى فرمود: بايد حركت كنيم و الاّ در بين راه خيس خواهيم شد. حقير با اينكه مطمئن بودم كه باران نمى بارد با اصرار مكرر جناب آقاى رضوى برخاسته، پس از پيمودن مقدارى راه وارد شهر شديم. سپس به بازارى مسقف رسيديم. در آنجا همين كه بنده پاى خود را در بازار نهادم كأنّ از قطرات باران جدا شدم و منع برداشته شد. ناگهان دهان آسمان باز شد و چنان بارانى به زمين فرو ريخت كه پس از چند دقيقه در خيابان ها سيل جارى گشت.
ايشان فرمود: اگر در بين راه اين باران شروع شده بود چه مى كرديد؟ عرض كردم: مطمئنا در بين راه شروع نمى شد.
بارى، كم كم روز چهلم زيارت عاشورا فرا رسيد و اربعين پايان يافت. آن شب با عده اى از رفقا از جمله آقاى حاج شيخ محمد تقى لارى، آقاى حاج شيخ حسن على نجابت، آقاى حاج شيخ عباس قوچانى، آقاى سيد عبد الله فاطمى، آقاى سيد احمد فهرى و آقاى دكتر احمد خان احسان در منزل آقاى حاج محمد رضا شيرازى - رضوان الله تعالى عليهم أجمعين - جمع شده بوديم. دكتر احمد خان داستان ممثل شدن جبرئيل را كه به صورت جوانى براى حضرت خليل عليه السلام ظاهر شد از ديوان «طاقديس» مرحوم نراقى خواند و در همين جلسه آنچه كه از حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام درخواست كرده بودم به من رسيد.
به قدرى محبت پيدا كردم كه اگر كسى اسم خداى متعال را به زبان مى آورد از كثرت وجد و شوق سرشارى كه داشتم نمى توانستم تحمل كنم و مى خواستم متلاشى شوم! و اين كم ترين اشاره اى است كه مى توانم از حال آن زمان خود داشته باشم.
انسان در بيان معانى و مدركات خود بسيار ناتوان است؛ زيرا تنها مقدار اندكى از آنچه را كه درك كرده است مى تواند به زبان آورد. به خصوص هرگاه بخواهد حالاتى را كه عمدتا ملموس و محسوس عموم افراد - حتى آنان كه در سير و سلوك اند - نيست به زبان آورد، سخت در مضيقه و فشار قرار مى گيرد؛ لذا ناچار با به كار گرفتن بعضى از كلمات و عبارات مناسب تنها به بيان بعضى از آثار آن اكتفا خواهد كرد.
«قال يا ليت قومى يعلمون بما غفر لى ربى و جعلنى من المكرمين.»