خون بهای آرامش
صبح یک روز تعطیل با افراد خانواده تصمیم گرفتیم به مسافرت برویم و مقصدمان را شهر آستانه قرار دادیم؛ این شهر در استان مرکزی و در ۴۲ کیلومتری اراک واقع شده است و دارای چهار امام زاده از نوادگان امام سجاد (علیه السلام) و امام جعفر صادق (علیه السلام) می باشد.
بعد از یک ساعت وسایل سفر را آماده و به طرف آستانه حرکت کردیم. در طول مسیر افراد بسیاری را می دیدم که آن ها هم برای گذراندن آخر هفته از شهر بیرون می رفتند تا به کوه و دشت بروند و به دور از دود و دم و شلوغی شهر، آخر هفته آرام و سالمی را در کنار خانواده داشته باشند.
چه هوای پاک و چه سکوت دل نشینی! خدا را به خاطر این آرامش و آسایش و امنیتی که باعث شده بود این طور مردم با خیال راحت به مسافرت بروند، شکر کردم. غرق در این افکار بودم که ناگهان متوجه شدم چیزی نمانده که به مقصد برسیم. در خیابانی که منتهی به حرم می شد، از ابتدا تا انتهایش تصاویر شهدا قرار داشتند. چه چهره های معصوم و چه نگاه های پر معنی و اسرار آمیزی! گویی تک تک آن ها نظارگر مسافران و زائران شهرشان بودند و می خواستند چیزی را به آن ها بگویند و بفهمانند.
آری، شهیدان زنده اند و نظارگر اعمال و رفتار ما، آن ها با نگاه پر معنی خود می خواهند به ما این مسئله را بفهمانند که اگر امروز با خیال راحت و آسوده به هر کجای ایران که می خواهید سفر می کنید و در کشورتان امنیت و آسایش دارید به خاطر خون هزاران شهید است که در گذشته برای پایداری و پیروزی انقلاب ریخته شده است و اگر امروز ما مانند کشورهای دیگر درگیر جنگ و خونریزی نیستیم، به خاطر پرپر شدن جوانان عاشقی است که بیرون از کشور و در غربت و مظلومیت با بیگانگان می جنگند تا ما روی آسایش را ببینیم.
پس ای کاش بدانیم که این آرامش چه خون بهای سنگینی را در گذشته و امروز داده است و ای کاش بعضی ها هم یادشان باشد و این صلح و آرامش را به نام خودشان تمام نکنند و در آخر، ای کاش یادمان باشد و یادشان باشد که ما هر چه داریم از برکت خون شهدا داریم.
ذلیل ترین مردم
ذلیل ترین مردم کسانی هستند که کوچه های شهرشان مورد تاخت و تاز بیگانگان قرار بگیرد ( نهج البلاغه )
بله مردم غیور ما به حدیث گوش فرا دادند و دشمن دین خدا را از خانه بیرون نمودند و در این میان عزیزان گرانبهاییا ز دست ما رفتند و به ملکوت اعلا پیوستند . آیا درست است که یک عده شهید شوند ٬معلول شوند ٬و یک عده ای برای اینکه این عزیزان را یاری دهند ضربه نزنند . نگاه کنید یاران چه عاشقانه رفتند از این خانه و چه عاشقانه شربت شهادت را نوشیدند . برادرام من ٬خدا شاهد است دنیا گذرگاه است ٬بیایید در این راه در این گذرگاه توشه ی خوبی برداریم . عزیزان شهادت خیلی شیرین است ٬موقعی که در راه خدا باشد . ما که می دانیم آخر می میریم ٬آخر خانه مان زیر خاک است ٬آخر به منزل تنگمان که قبر باشد می رویم ٬پس چرا شهادت این فیض الهی را انتخاب نکنیم . چرا تا وقتی که شهادت است مردن در رختخواب را انتخاب نماییم ٬چرا مرگ با ذلت را انتخاب کنیم . زمانی که مرگ با شرافت است ٬چراکه در این دنیای فانی با عزت نمیریم تا در آن دنیا ذلیل و خوار باشیم ٬چراکه در آخرت سرافکنده پیش سرورمان حسین (ع) سر به زیر باشیم و همچنین دوستان تمام این چراها و چراهای دیگر را یک چیز حل میکند ٬مرگ با شرافت ٬مرگ با عزت مرگ در راه خداوند تبارک و تعالی همین و بس. این تمام مسائل را حل می کند . گوشها را با ز کنید ٬ندای هل من ناصر حسین (ع) به گوش می رسد ٬صدایش در هوا موج میزند ٬بیایید لبیک گویید خصم متحد گشته برای خفه کردن این صدا ٬بلند شوید ٬اسلحه رزم در دست گیرید و خصم دون را خفه نمایید . آنهایی که لبیک گفتند بارسفر بستند و رفتند یاران از این خانه و ما هنوز اندر خم یک کوچه هستیم ٬خیلی عقب مانده ایم ٬بیایید چنگ به ریسمان الهی بزنیم و به این عزیزان برسیم چرا که نمی خواهیم بفهمیم که راه حق همین است و بس ٬راه راست شاخ و برگ ندارد ٬راه راست راه راست است و پس کوچه ندارد . ما که شیعه ی علی هستیم و به شیعه علی بودن افتخار می کنیم ٬زمانی که هیچ افتخاری نداریم یعنی اینکه ازرفتار علی (ع) در خود نمی بینیم و بیائید همچون او باشیم ٬یار ضعیفان ٬یار مظلومان ٬همچون او از حق و حقیقت دفاع کنیم ٬همچون او برنده باشیم و قاطع . بپا خیزید ٬قدمی والا بردارید ٬همت چاره کنید ٬دشمنان اسلام را تار و مار کنید . قدری به خود آیید ٬دمی فکر کنید ٬چه بودیم ٬چه شدیم ٬اسلام را شناختیم و این اسلام شناختن ما جنگ را به بار آورد ٬آنها نمی خواهند اسلام شناخته شود . همه ی اینها به برکت امام بزرگمان بوده است ٬پس چرا امام را یاری نمی کنیم ٬اسلحه بردارید و بسوی جبهه ها بشتابید و برادران خود را یاری رسانید آن دنیا جلوی شما را نگیرند و بگویند مگر ما جوان نبودیم ٬مگر آرزو نداشتیم ٬مگر دوست نداشتیم خانه و زندگی داشته باشیم ٬نمی دانم چگونه می توانیم این سوالها را جوابگو باشیم ٬من در جوابشان عاجزم و جوابی ندارم .
آنها هم جوان بودند ٬زندگی می خواستند ٬دوست داشتند استراحت کنند
بگوش باشید آنها هم جوان بودند ٬زندگی می خواستند ٬دوست داشتند استراحت کنند و در جای امنی باشند . اما اسلام احتیاج به نیرو داشت و دارد . بیائیم توبه کنیم و به سوی خدایمان بشتابیم ٬خداوند در انتظار توبه هایمان است ٬بیائید از این به بعد خوب باشیم ٬تقوا پیشه کنیم ٬ایمان کامل را از خداوند بخواهیم و به یتیمان یاری کنیم ٬به بینوایان یاری رسانیم و دمی با آنهائی که به این انقلاب و رهبری وفادار بوده اند و هستند ٬هیچ کس و هیچ قلمی و هیچ زبانی نمی تواند از شماتشکر نماید و انشاالله خداوند پاداش این عملتان را خواهد پرداخت . شما که به هل من ناصر امامتان لبیک گفتید ٬فرزندان خودتان را دادید ٬مال خودتان را دادید ٬فقط چند سفارش به شما دارم ٬از امام امت دست برندارید که پیروی از د ستوراتش ٬پیروی از دستورات اسلام است و زیر پا گذاشتن دستوراتش ٬زیر پا گذاشتن دستورات اسلام است . از او پیروی کنید که او حسین زمان است ٬ا فتخار کنیم که در چنین زمانی زندگی می کنیم که او در آن زمان است و ما را هدایت می کند ٬قدر این نعمت بزرگ را بدانیم ٬درر نماز جمعه و جماعت و دعاها شرکت کنیم ٬مسئله ی تفرقه را بین خودتان حل نمایید تا دشمنان سود نبرند ٬جبهه ها را فراموش نکنید و اخوت و برادری را بین خودتان زیاد کنید و برای آخرت توشه جمع نمائید .
سخنی با پدر و مادر و برادران و خواهران ٬سر مطلب با شماست ٬پدر و مادرم سالهای سال برایم زحمت کشیدید تا دست و بازوی شما باشم اما چه کنم که این زمانه اسلام در خطر بود و من با تمام وجودم در راه گسترش کلمه ی حق علیه باطل مردانه می جنگم و عاشقانه خود را فدای اسلام می کنم . من امانتی پیش شما بودم و خدا امانت خود را برداشت ٬پس جای نگرانی نیست ٬شهادت پاداش هر جهاد کننده در راه خداست که خداوند کریم به او می دهد و هر کاری اجری و پاداشی دارد و پاداش جهاد٬شهادت است .
برادرانم جبهه را فراموش نکنند و خواهرانم حجاب اسلامی را رعایت کنید ٬برایم دعا نمایید .
والسلام
فرزند کوچک شما سید جعفر منصوری
شهید محمد جهان آرا
وصیت نامه شهید محمد جهان آرا
شهید محمد جهان آرا ، فرمانده سپاه خرمشهر بود که خاطره مقاومت جانانه او نیروهای تحت امرش در این شهر ، بخشی از تاریخ ایران است. او به هنگام آزادی خرمشهر ، به خیل شهدا پیوسته بود و همرزمانش بعد از فتح خرمشهر ، به یادش می خواندند: ” ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته… “
از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم.
خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در …
و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.
ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.
اين كجا و ان كجا؟
عده ای سرب وگلوله,عده ای ملیاردها.
هردوتا خوردند اما این کجا وآن کجا!
این یکی از سوز ترکش آن یکی هم در سونا
هردو میسوزند اما این کجا وآن کجا!
عده ای بر روی مین و عده ای بر بال قو
هردو خوابیدند اما این کجا وآن کجا!
این یکی بر تخت ماساژ آن یکی بر ویلچرش
هردو آرام اند اما این کجا وآن کجا!
این یکی در عمق دجله,آن يکی آنتاليا
هر دو در آبند اما این کجا وآن کجا!
این یکی با گازخردل, آن يكي با گاز پارس.
هردو میسازند اما این کجا وآن کجا!
عده ای کردند کار و عده ای بستند بار
هردو فعالند اما این کجا و آن کجا!
باکری ها سمت غرب و نجومی خورها سمت غرب
هر دو تا رفتند اما این کجا وآن کجا؟
آن یکی بر پشت تانک و آن یکی بر صدر بانک
هر دو مسئولند اما این کجا و آن کجا!
عده ای بر تار شیطان میتنند چون عنکبوت.
عده ای بر حق و جاویدند اما این کجا و آن ك
شهیدی که قرض تفحص کننده ی خود را داد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دعوت می کنیم با خواندن این متن مهمان ویژه ی یک شهید شوید…
🔹آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
🔸علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
🔸یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
🔸یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه…
🔸تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود… نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
🔸با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او…
🔸استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
🔸قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند…
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت…
“این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم…". گفت و گریست.
🔸دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید…»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است…با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت…به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود….بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است…
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
🔸وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته … با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست…
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔸همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود…. گیج گیج بود.مات مات…
🔸کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز…؟
🔸نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید…مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…وسط بازار ازحال رفت…
✔️پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
✔️پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.
✔️پی نوشت۳. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش
منبع:خبرگزاری مشرق
.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.
شهيد حاج محمد ابراهيم همت در دومين وصيت نامه بجامانده از خود نوشته است: خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم.
**دومين وصيت نامه شهيد همت:
به نام خدا
نامي كه هرگز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش آرزوي وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسين(ع) سالار شهيدان اسوه و اسطوره بشريت.
مادر گرامي و همسر مهربانم پدر و برادران عزيزم!
درود خدا بر شما باد كه هرگز مانع حركتم در راه خدا نشديد.چقدر شماها صبوريد.خودتان مي دانيد كه من چقدر به شهيدان عشق مي ورزيدم غنچه هايي كه(كبوتراني كه)هميشه در حال پرواز به سوي ملكوت اعلايند.الگو و اسوه هايي كه معتقد به دادن جان براي گرفتن بقا (بقا و حيات ابدي)و نزديكي با خداي چرا كه «ان الله اشتري من المومنين».
من نيز در پوست خود نمي گنجم.گمشده اي دارم و خويشتن را در قفس محبوس مي بينم و مي خواهم از قفس به در آيم.سيمهاي خاردار مانعند.من از دنياي ظاهر فريب ماديات و همه آنچه كه از خدا بازم مي دارد متنفرم(هواي نفس شيطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادراني كه در عمليات شهيد مي شدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني مي شد و هر بي طرفي احساس مي كرد كه نوبت شهادت آن برادر فرا رسيده است.
عزيزانم!اين بار دوم است كه وصيت نامه مي نويسم ولي لياقت ندارم و معلوم است كه هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در اين راه افتادم و پس از پيروزي انقلاب نيز سپاه را پناهگاه خوبي براي مبارزه يافتم ابتدا در گيري با ضد انقلاب و خوانين در منطقه شهرضا (قمشه)و سميرم سپس شركت در خوزستان و جريان كروهك ها در خرمشهر پس از آن سفر به سيستان و بلوچستان (چابهار و كنارك)و بعدا حركت به طرف كردستان دقيقا دو سال در كردستان هستم .مثل اين است كه ديگر جنگ با من عجين شده است.
خداوند تا كنون لطف زيادي به اين سراپا گنه كرده و توفيق مبارزه در راهش را نصيبم كرده است.اكنون من مي روم با دنيايي انتظار انتظار وصال و رسيدن به معشوق.اي عزيزان من توجه كنيد:
*1-اگر خداوند فرزندي نصيبم كرد با اينكه نتوانستم در طول دوراني كه همسر انتخاب كردم حتي يك هفته خانه باشم دلم مي خواهد او را علي وار تربيت كنيد.
همسرم انسان فوق العاده ايست او صبور است و به زينب عشق مي ورزد او از تربيت كردن صحيح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پيدا كرده است .اگر پسر به دنيا آورد اسم او را مهدي و اگر دختر به دنيا آورد اسم او را مريم بگذاريد.چون همسرم از اين اسم خوشش مي آيد.
*2-امام مظهر صفا پاكي و خلوص و دريايي از معرفت است .فرامين او را مو به مو اجرا كنيد تا خداوند از شما راضي باشد زيرا او ولي فقيه است و در نزد خدا ارزش والايي دارد.
*3-هر چه پول دارم اول بدهي مكه مرا به پيگيري سپاه تهران (ستاد مركزي)بدهيد و بقيه را همسرم هر طور خواست خرج كند.
*4-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلما نصر خدا شامل حال مومنين است.
*5-از مادر و همه فاميل و همسرم اگر به خاطر من بي تابي كنند راضي نيستم.مرا به خدا بسپاريد و صبور و شجاع باشيد.
حقير حاج همت
نگذارید دفاع مقدس فراموش شود
📛 نگذارید دفاع مقدس فراموش شود⚠️ هشدار رهبر انقلاب نسبت به حذف فرهنگ جهاد و شهادت از منابع درسی
🔻رهبر انقلاب عصر امروز در مراسم شب خاطره دفاع مقدس:
🔹نگذارید این حادثهی معجزهنشان دفاع مقدس فراموش شود؛ کسانی برای ضعیف کردن این حقیقت در واقعیت زندگی و ذهن ما انگیزه دارند؛ همان کسانی که برای کشورهای اسلامی برنامهریزی میکنند و به آنها ابلاغ میکنند و آنها هم قبول میکنند که مسئلهی جهاد و شهادت را از مجموعهی کتابهای معارف دینی و مدارس و دانشگاه حذف کنند؛ این ابلاغ شده است؛ گفتهاند مسئلهی جهاد و شهادت را حذف کنید و آنها هم قبول کرده و حذف کردهاند.
🔺همان انگیزهها در داخل استمرار پیدا میکند و به شکل برخی خرده سیاستهای فرهنگی دیده میشود. نباید غفلت کرد. جنگ و دفاع مقدس و شهادت را زنده نگه دارید. ۹۶/۳/۳
شهید ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش میکردند
🌷راز عجیب شهید ناشنوایی که یک عمر همه مسخره اش میکردند…🌷
💐 زمان جنگ کارش مکانیکی بود. در ضمن ناشنوا هم بــود. پسر عموش غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبــرش نشست، بعد با زبـون کــرولالی خودش، با ما حــرف می زد.
🍃 ما هم میگفتیم: چی میگی بابا؟! محلـش نذاشتیــم، هرچی سر و صــدا کرد هیـچ کس محلش نذاشت.
🌸 دید ما نمی فهمیــم ، بغل قبر شهید با انگشت، یه دونه قبر کشید؛ روش نـوشت : شهید عبدالمطلــب اکبری، بعد به ما نگاه کـرد، خندید، ما هم خــندیدیـم.
🌼 گفتیم شوخیـش گرفتــه؟! دید همه ما داریم میخندیم، طفلک هیچ نگــفت… یه نگاهی به سنگ قبر کرد، سـرش رو پائیــن انداخـت و آروم رفـت…
🍀 فرداش هم رفت جبهه؛ ۱۰ روز بعد جنازه اش رو آوردند؛ دقیقاً تـوی همون جایی که با انگشـت کشیده بود خاکش کردند.
💠 توی وصیت نامه اش اینجور نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
یک عمر هرچی گفتم به من میخندیدند، یک عمر هرچی میخواستـم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم، مسخره ام کردن، یک عمر هـرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند؛ یک عمر کسی رو نداشتــم باهاش حــرف بزنم ، خیلـی تنها بودم.
🌴 اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم. آقا بهم گفت: تو شهیـد میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد.. این رو هم گفتم اما باور نکردید!
#شهید_عبدالمطلب_اکبری🌹
شهادت۶۵/۱۲/۴🌹
شادی روح شهدا صلوات🌹
*اولين وصيت نامه شهيد همت:
به تاريخ 19/10/59 شمسي ساعت 10:10 شب چند سطري وصيت نامه مي نويسم : هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت.مادر، جهل حاکم بر يک جامعه انسانها را به تباهي مي کشد و حکومت هاي طاغوت مکمل هاي اين جهل اند و شايد قرنها طول بکشد که انساني از سلاله پاکان زائيده شود و بتواند رهبري يک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گيرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داري که من براي يک اطلاعيه امام حاضر بودم بميرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سينه و وجود گنديده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهيد برايم دعا کنند تا شايد خدا من روسياه را در درگاه با عظمتش به عنوان يک شهيد بپذيرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهاي سازش کار و بي تفاوت و متاسفانه جواناني که شناخت کافي از اسلام ندارند و نمي دانند براي چه زندگي مي کنند و چه هدفي دارند و اصلا چه مي گويند بسيارند. اي کاش به خود مي آمدند. از طرف من به جوانان بگوئيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابيد نظير انقلاب اسلامي ما در هيچ کجا پيدا نمي شود نه شرقي - نه غربي؛ اسلامي که : اسلامي … اي کاش ملتهاي تحت فشار مثلث زور و زر و تزوير به خود مي آمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک مي ماليدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندين سال طول مي کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بيرون ببرد ولي روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار لطمه زدند زيرا نه آن را مي شناختند و نه باريش زحمت و رنجي متحمل شده اند از هر طرف به اين نو نهال آزاده ضربه زدند ولي خداوند، مقتدر است اگر هدايت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگي را دوست دارم ولي نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن, حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم شهادت در قاموس اسلام كاريترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،شرك و الحاد ميزند و خواهد زد. ببين ما به چه روزي افتاده ايم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشيده است ولي چاره اي نيست اينها سد راه انقلاب اسلاميند ؛ پس سد راه اسلام بايد برداشته شودند تا راه تکامل طي شود مادر جان به خدا قسم اگر گريه کني و به خاطر من گريه کني اصلا از تو راضي نخواهم بود. زينب وار زندگي کن و مرا نيز به خدا بسپار ( اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلک) .
و السلام؛
محمد ابراهيم همت
زندگی نامۀ شهید مجمد رضا شفیعی
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی نامۀ شهید مجمد رضا شفیعی ـ شهیدی که با دیگر شهدا تفاوت داشت + فیلم
مختصری از خودتان بگویید؟
به نام خدا
من مادر شهید «محمدرضا شفیعی» هستم. اهل قم و محلۀ پامنارم. ابتدای زندگی را با تنگ دستی شروع کردیم. شوهرم چرخ دستی داشت. تابستان ها بستنی می فروخت و زمستان ها هم لبو و شلغم. به خاطر صدای خوبی که داشت، به او می گفتند: «حسین بلندگو».
وضع مالی چندان خوبی نداشتیم و من هم با قالی بافی به همسرم کمک می کردم. «محمد رضا» که در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد، برکت زیادی وارد منزل ما شد. اوضاع مالی مان بهتر شد و توانستیم منزل بهتری خریداری کنیم.
در یازده سالگی محمد رضا بود که پدرش از دنیا رفت. وقتی گریه های مرا میدید می گفت: گریه نکن مادر! بابا رفت، ولی من هستم.
در ۱۴ سالگی به جبهه رفت
چهارده سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. البته به خاطر این که سنش کم بود، قبولش نمی کردند. می گفتند بابید پانزده ساله باشی.
به او گفتم: «پسرم! صبر کن. ان شاء الله یک سال بعد، می توانی به جبهه بروی». ولی آرام و قرار نداشت.
بالآخره شناسنامه را دستکاری کرد و با گفت: «مادر! هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم تا قبولم کنند.»
با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالأخره قبولش کردند. خوشحال بود سر از پا نمی شناخت.
وقتی از جبهه بر می گشت
… وقتی از جبهه برمی گشت خیلی مهربان می شد. نمی گذاشت زیرش تشک بیندازم. می گفت: «مادر! اگر بدانی که رزمندگان شب ها کجا می خوابند؟! من چطور روی تشک بخوابم در حالی که آن ها در سختی هستند؟». خریدهای خانه را انجام می داد و با مهربانی مرا به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می برد و گفت: «مادر! نکند غصه بخوری. ما دارم به اسلام خدمت می کنم. خداوند هم عوضش را به شما می دهد. خداوند، یار بی کسان است.»
جهت مطالعۀ وصیت نامۀ شهید، اینجا کلیک کنید
سال های حضور در جبهه
از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۵ در جبهه بود. هر باری که برمی گشت خاطراتی را برایم تعریف می کرد. یک بار می گفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از تپه بالا می رفتم. ناگهان قاطر را با خمپاره زدند و سرش جدا شد، ولی به لطف خدا آسیبی به من نرسید.» یک بار دیگر هم می گفت: «با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، در راهخ محاصره شدیم. هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم و به لطف خداوند نجات پیدا کردیم.
اولین باری که مجروح شد
یک روز تلفن زد و با او صحبت کردم. دیدم صدایش از نزدیک می آید. گفتم: «کجایی؟» گفت: «قم هستم.» از من خواست که گوشی را به خواهرش بدهم. به خواهرش گفته بود: «من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی بستری شدم. با احتیاط به مادر خبر بده و او را به بیمارستان بیار.»
وارد بیمارستان که شدم جوانی را دیدم که روی ویلچر نشسته و به طرفم می آمد. با دست پاچگی به جوان گفتم: «شما محمد رضا شفیعی را می شناسید؟» جوان گفت: «اگر او را ببینی می شناسی؟» گفتم: «پسرم است! مگر می شوند او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟» گریه ام گرفت. بغبش کردم. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. خون زیادی از او رفته بود و صورتش هم سیاه شده بود.
گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش؟» گفتم: «او پسر من است؛ چطور او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟!» یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود. سر و صورتش سیاه شده بود و ظاهراً خون زیادی هم از او رفته بود. گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند.» بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین به پاهش خورده و از طرف دیگر پوتین بیرون اومده.
آخرین دیدار
آخرین باری که به مرخصی آمد اوایل ماه ربیع بود، برای دوستانش سوغاتی گرفت و شش جعبه شیرینی هم گرفت تا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به جبهه ببرد. گفتم: «مادر این همه پول خرج نکن. برای زندگیش پس انداز کن.» با یک بیت جوابمو داد و گفت: «شما، با خانمان خود بمانید / که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
موقع خداحافظی حالت عجیبی داشت. و گفت: «مادر، به خدا می سپارمت.»
رؤیای صادقه
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که او را در خواب دیدم. گفتم: «چرا اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر، عجله دارم. فقط آمدم بگویم که دیگر چشم به راهم نباشید.» صبح که بیدار شدم، نگرن شدم. گفتم نکند علمیاتی انجام شده! شب بعدی هم دوباره همین خواب را دیدم.
دامادم را فرستادم سپاه تا جویای حال محمد رضا شود.
خبری از او نداشتند. مفقود الاثر شده بود.
هشت ماه گذشت و همچنان خبری از او نداشتیم. چند نفر پاسدار در خانه امدند و آلبومی در دستشان بود. گفتند: «نگاه کنید ببینید پسرتان را در میان این ها می بینید؟» به تصاویر نگاه می کردم. دیدم چشم ها بسته است و دست ها هم از پشت بسته شده. بعضی ها هم اصلا قابل شناسایی نبودند. داشتم ناامید می شدم که در صفحۀ آخر عمس محمدرضا را دیدم.
حالت عجیبی داشت. لبهایش از هم باز شده بود و با حالت عجیبی به خواب رفته بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنۀ اربابت حسین. آیا کسی به تو آب داده با تشنه شهید شدی؟»
به ما گفتند محمد رضا به اسارت دشمن در آمده و در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازۀ او در قبرستان الکُخ حد فاصل دو شهر سامراء و کاظمین دفن می شود.
دوستی که خبر از شهادتش داد
یکی از دوستانش که چهار سال بعد آزاد شد، به منزل ما آمد و گفت: «محمد رضا ترکش به شکمش خورده بود و زخمی در داخل کانال افتاده بودیم. قرار بود چند ساعت دیگه ما را به عقب ببرند. اما عراقی ها کانال را گرفتند و ما را به اسارت بردند. در حالی که حال هر دو نفرمان وخیم بود، به اردوگاه موصل منتقل شدیم. محمد رضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد. عراقی ها از او خواستند به امام خمینی (رحمت الله علیه) و انقلاب دشنام دهد و ناسزا بگوید، ولی محمدرضا در مقابل همۀ افسران عراقی به صدام دشنام داد. آن ها هم زدند توی دهانش و یکی از دندانهایش شکست. به خاطر زخم عمیقی که داشت، پزشک ها دستور دادند که به او آب ندهیم.
به من گفت: «محسن! مطمئنم که اینجا شهید می شوم. ان شاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی. تو هم به خانۀ ما می روید و به آن ها می گویی که چگونه شهید شدم. و می گویی که دیگر چشم به راهم نباشند.»
روز آخر خیلی تشنه بود. مقداری آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا اب بنوشد اما در میان راه به شهادت رسید. آخرین جمله ای که بر زبان جاری کرد این بود: «فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله»
لحظه ای به یاد ماندنی
در سال ۱۳۷۹ توفیق پیدا کردم به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی عراق شدم. وقتی به عراق رسیدم، هر چه التماس کردم که مرا به قبرستان الکَرخ بغداد ببرند، از ترس استخبارات صدام، قبول نکردند. به یکی از راننده ها ۲۰ هزار تومان داد و و قبول کرد که مرا به ان جا ببرد. به همراه پسر برادرم به آن جا رفتیم. ردیف ۱۸، شمارۀ ۱۲۸٫ گشتم و قبر پسرم را پیدا کردم.
لحظه ای به یاد ماندنی بی تاب بودم و خودم را روی قبرش انداختم. چهارده سال بود که او را ندیده بودم. و این، اولین دیدارم با محمد رضا بود. به محمدرضا گفتم: «غربت بس است! دلم می خواهد پیش من بیایی.» خیلی التماس کردم و برگشتم.
وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ شهید را به کشور آوردند. با خود گفتم: «یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟»
در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در را باز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟»
گفتم: «سه چهار شب پیش خواب پدرش را دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، مسافر کربلا در راه است.»
آن برادر سپاهی گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند. حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال جنازۀ محمدرضا شفیعی را آوردند. ولی پسر شما با بقیه فرق دارد.
گفتم: «یعنی چی؟! چه فرقی؟»
گفت: «تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده. الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه است. اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع، جنازۀ او را ببیبنید».
وارد سرد خانه شدم. قدم هایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره او را دیدم. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان خورده بود. چشمهایش هنور با من حرف می زد.
بعثی ها وقتی دیده بودند جنازه شالم است، سه ماه او را زیر آفتاب گذاشته بودند، اما تغییر نکرده بود. نوعی پودر روی بدنش ریخته بودند تا بدنش متلاشی شود، اما باز هم اثر نکرده بود.
بعد گفتند: هنگام مبادلۀ شهدا، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ محمد رضا گریه می کرد و صدام ر لعنت می کرد که چه انسان هایی را به شهادت رسانده!
دو رکعت نماز شکر خواندم و آمادۀ تشییع جنازه شدم.
تشییع جنازۀ محمد رضا
تاریخ تشییع جنازه: ۱۳۸۱/۰۵/۰۴
وقتی مردم قم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدند، چه قیامتی بر پا کردند. مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود. باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت گیرد.
با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم. بچه ام را بغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردند. عده ای سینه می زدند و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.
یکی از همرزمان محمد رضا بالای قبر می گفت:
من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته.
نماز شبش ترک نمیشد
دائم الوضو بود.
زیارت عاشورا می خواند
غسل جمعه اش هم ترک نمیشد.
هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد و گریه می کرد، به جای آن که همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش می مالید.
آنچه ما گفتیم از دریـــــا نمی ست
خاطرات این شهیــــدان عالمیست
عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا
عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا
جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا
جای ما گنداب هــا مرداب هــــــــا
مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی
مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی
آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا
پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا
این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند
راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند
هر یک از ما داستانی خوانده ایم
با کمال شرم رویی مانده ایـــــم
مانده ایم آری که بعد از سال ها
قصه گوییــم از شهیدان خـــــدا
نویسنده
شهید علی اڪبر شیرودی
🌺سرلشڪر خلبان علیاڪبر قربان شیرودی یا علیاڪبر شیرودی (زادهٔ دی ۱۳۳۴ در بالاشیرود تنڪابن مازندران - درگذشتهٔ ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در بازیدراز دشت ذهاب)خلبان جنگی ایرانی بود.
🌺وی پس از ۳ سال خدمت در ارتش به ڪرمانشاه رفت و با خلبان احمد ڪشوری آشنا شد . شیرودی از ارتشیانی بود ڪه با اوج گیری جریانات انقلاب اسلامی به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، او نیزخارج شد.
🌺پس از خروج از پادگان درصدد تشڪیل گروهی چریڪی بر آمد و با تعدادی از دوستانش در ڪرمانشاه در این زمینه اقدام ڪرد تا اینڪه امام خمینی به میهن بازگشتند و انقلاب به پیروزی رسید.
🌺شیرودی ڪه با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به منطقه ڪرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یڪی از مأموریتهای خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه، به همراه ۲ خلبان همفکر خود و با ۲ هلیڪوپتری که در اختیار داشتند، در طول ۱۲ ساعت پرواز بینهایت حساس و خطرناڪ ڪه وی بهعنوان تنها موشڪانداز پیشاپیش ۲ خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد، توانست مهمات دشمن رادرهم کوبیده وخسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد. با اوجگیری جنگ ڪردستان شیرودی و چند تن دیگر از خلبانان وارد جنگ شدند.
🌺وی در چند عملیات پروازی خود تلفات سنگینی را به نیروها و تجهیزات دشمن در نقاط راهبردیی غرب ڪشور وارد کرد. در ۱۳ دی ماه ۱۳۵۹ وقتی خیانتهای آشڪار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند.
🌺در همین ایام علی اڪبر شیرودی را به خاطر باز پس گیری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبیهی ڪردند و در واڪنش به این مسئله روحانیون متعهد و اعضای سپاه ڪرمانشاه مراتب ناراحتی خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورایعالی دفاع رساندند و حڪم بازداشت وی منتفی شد.
🌺شیرودی بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از ۴۰بار سانحه و بیش از ۳۰۰ مورد اصابت گلوله به هلیڪوپترش، باز سرسختانه میجنگید.
🌺شیرودی پس از چند هزار مأموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی در دنیا و نجات یافتن از ۳۶۰ خطر مرگ سرانجام در آخرین عملیات پروازی خود (۸ اردیبهشت ۱۳۶۰) در منطقه بازی دراز، هنگامی ڪه عراق لشڪری زرهی با ۲۵۰ تانڪ و با پشتیبانی توپخانه و خمپارهانداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپسگیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سرپل ذهاب گسیل داشته بود، به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانڪ از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.
🌺خلبان تیز پرواز آسمان ایران ساعتی، از جنگ فاصله نگرفت و چنان جنگید ڪه دڪتر مصطفی چمران او را «ستاره درخشان جنگ کردستان» نامید و تیمسار ولیالله فلاحی او را «ناجی غرب و فاتح گردنهها» خواند.
امنیتمان را مدیون خون پاک شهدا هستیم
امروز از هر چه بودیم گذشتیم.
آنجا پشت #خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز .
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود #جبهه بوی #ایمان می داد و اینجا ایمانمان بومی دهد .
آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم : #یا_حسین فرماندهی از آن توست
الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید.
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم
آزادمان کن تا اسیر نگردیم “🌹
#سردار شهيد شوشترى كه جانشين فرماندهى #نيروي زمينى سپاه را برعهده داشت ، سال هشتاد و هشت در سيستان و بلوچستان و به دست مزدوران #تكفيرى وابسته به عربستان به شهادت رسيد. همان مزدورانى كه چهارشنبه ده مرزبان دلير ما رو در #ميرجاوه به شهادت رسوندند. يادمان باشد فارغ از تمامى مشكلات اقتصادى و اجتماعى و غيره، امنيتى كه داريم مديون خون پاك شهدا هستیم
دعا کن شهید شم
شهید مرتضی شکوری
🍁مرتضی شکوری، الگوی بزرگ جوانان در همسرداری 🍁
🌴مرتضی ( میثم ) الگوی زندگی من شده بود. جوانی که همه صفات الهی را در خود جمع کرده بود.
🌱طی یک سال اول زندگی ام، شاهد این بودم که همسرم، اهل نماز جماعت و مسجد بود. در ایام محرم در عزاداری و تعزیه شرکت می کرد.
🌷او حتی یک بار هم صدایش را بر روی من بلند نکرد. حتی اگر گاهی عصبانی می شدم او بود که با لبخند محیط خانه را عوض می کرد.
هر بار که وارد اتاق می شدم جلوی من می ایستاد..
🌴می گفتم این کارها را برای چه انجام می دهی..
میگفت احترام به اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها واجب است..
مرتضی ( میثم ) فقط یک بار جلوی پای همسرش بلند نشد.. آن هم زمانی بود که پیکر پاکش را از منطقه آوردند و همسرش برای اخرین بار به دیدارش رفت..
📎تلخیص از کتاب میثم..
شهید آیتالله مهدی شاه آبادی
آیتالله مهدی شاه آبادی 🌷
🌺مقام معظم رهبــــری
🌷شهید شاه آبادی ، یڪی از افتخارات روحانیت مبارز بود . یڪ انسان پاڪباز ، با اخلاص ، فداڪار ، ڪاری ، نستوه و خستگی ناپذیر و خوش روحیه . یڪ انسان نمونه و استثنایی بود.
این عالم جلیل و مبارز صمیمی و خستگی ناپذیر، پاداش سال ها مجاهدت در راه خدا و تلاش برای حاڪمیت اسلام را با رحلتی چنین افتخار انگیز ڪه موجب رضوان الهی و مجاورت اولیاء الله است به دست آورد.
🌷همسر شهید میگوید: من دور و بر حاج آقا راه میرفتم تا ڪمڪشان ڪنم. یڪ لحظه گفت: «یقین دارم این دفعه میخواهم شهید شوم، شما یڪ احترام خاصی به من میگزارید و یڪطور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه، اینطور نیست، از ڪجا معلوم ڪه اینطور شود؟».
🌷شهادت : 63/02/06
🌷جزیزه مجنـــون
شهید مدافع حرم
❃↫ بِسْمِ رَبّ الشُهَداءِ وَالصّدِیقینَ ↬❃
🌷مجید قربانخانی🌷
روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو میڪند
مجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوهخانهای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند ڪه حالا خیلیهایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یڪشب مجید را هیئت خودشان میبرد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میڪند ڪه حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگر من مردهام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.» از همان شب تصمیم میگیرد ڪه برود.»
شهید مجیدقربانخانی
❃↫ بِسْمِ رَبّ الشُهَداءِ وَالصّدِیقینَ ↬❃
#داستان خالڪوبی شهادت
🌷مجید قربانخانی🌷
نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
به یاد شهدا
🌷↫بِسْمِ رَبّ الشُهَداءِ وَالصّدِیقینَ↬🌷
#زندگی_به_سبڪ_شهدا😍
#خاطرات💌
#همسرانه💕
💟ﺟﺎﯼ “ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ” ﺧﺎﻟﯽ ڪﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ …
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮ ﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ ﮔﻮﺷﺘﻮ ﻣﯿﺒﺮﻡ …
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ڪﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ .
💟ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ” ﺧﺎﻟﯽ ڪﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ …
ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ .
💟ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎڪﺮﯼ ” ﺧﺎﻟﯽ ڪﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ …
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ .
💟ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ ” ﺧﺎﻟﯽ ڪﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ …
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ڪﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ڪﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ …
ﻫﻨﻮﺯﻡ ڪﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺳﺖ ﺻﺪﺍﯼ ڪﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ …
ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ … ؟
💟ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ ” ﺧﺎﻟﯽ ڪﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭ ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ …
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ … ؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ڪسﯽ ..
ﭘﺲ ڪﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ .. ؟
💟ﺟﺎﯼ ” ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ” ﺧﺎﻟﯽ ڪه ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ …
” ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ …”
وصیت
زیارت
🌷زیارت🌷
هر هفته با شهید احمد علی نیری به زیارت مزار شهدا می رفتیم.
یکبار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود.
✳️در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم.
✅وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.»
💐 البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.»
📚برگرفته از کتاب عارفانه
شهید قرنی
❃↫ بِسْمِ رَبّ الشُهَداءِ وَالصّدِیقینَ ↬❃
🍃#ازڪودڪی_شهیدقرنی_تا_اخراج_از_ارتش
🌷 شهید قرنی سال 1292 خورشیدی، در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش، میرزا آقاخان از مدیران مخابرات تهران بود. وی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان گلبهار اصفهان و تحصیلات متوسطهاش را در دبیرستان دارالفنون در تهران آغاز ڪرد و در دبیرستان نظام ارتش به پایان رساند. در سال 1309 وارد دانشڪده افسری شد و در سال 1313 با درجه ستوان دومی، در رسته توپخانه فارغالتحصیل گردید.
🌷سپهبد سیدمحمد ولی قرنی در دوران خدمت خود خدمات درخشانی را از خود به نمایش گذاشته است و مشاغل مهمی همچون ڪفیل فرمانده گردان 2 هنگ 4 توپخانه، فرمانده گردان 105، رئیس رکن دوم ستاد مرکز تعلیماتی آمادگاه، فرمانده پارڪ توپخانه لشڪر 2 ، رئیس رڪن سوم لشڪر 2 مرڪز، رئیس ستاد لشڪر 2، معاون اداره دوم سررشته داری ارتش، فرمانده تیپ مستقل رشت، رئیس رڪن دوم و معاون ستاد ارتش را برعهده گرفته است.
آخرین سمت ایشان پیش از اخراج از ارتش، ریاست رڪن 2 و معاونت ستاد ارتش بوده است. این شغل، باتوجه به موقعت زمانی و وضعیت ارتش پس از ڪودتای 28 مرداد 1332، شغل بسیار مهمی بوده است.
🌷سرلشڪر قرنی در فڪر ڪودتا بود و ظاهراً از همه جوانب هم شرایط فراهم شده بود، اما در شگفتی تمام ڪودتا «لو» رفت و اغلب قریب به اتفاق عواملش، از جمله سرلشڪر قرنی دستگیر شدند.
🌷قرنی و همڪاران و همفڪرانش دستگیر و محاڪمه شدند. در آغاز صحبت از اعدام قرنی بود، ولی بنا به عللی ڪه هنوز ڪاملاً معلوم نشده، مانند اینڪه حقیقت وجودی لو دهندگان ڪودتا روشن نشده، دادگاه، سرلشڪر قرنی را به اخراج از ارتش و سه سال حبس محڪوم ڪرد. وی در اسفند 1339 از زندان آزاد شد و از آن پس شدیداً تحت مراقبت امنیتی قرار داشت. شهید قرنی به دلیل همڪاری با روحانیت در جریان نهضت امام خمینی(ره) مجدد به زندان رفت و در دی ماه سال 45 آزاد شد.
🌷شهید قرنی در جریان انقلاب به نیروهای انقلابی پیوست. به هنگام شڪلگیری و گزینش اعضای شورای انقلاب ڪه از سوی حضرت امام خمینی (ره) صورت میگرفت و همگی از صافیهای متعدد باید عبور میڪردند، ایشان به عضویت این شورا انتخاب شد.
🍃 #دریافت_درجه_سرلشڪری_با_حڪم_امام(ره)
🌷پس از پیروزی انقلاب، بلافاصله، یعنی روز 23 بهمن، سرلشڪر قرنی، ضمن اعاده به ارتش با درجه سرلشڪری به عنوان رئیس ستاد ارتش انقلاب، با حڪم امام خمینی (ره) منصوب شد.
ترور شهید سرلشڪر محمدولی قرنی به گروهڪ تروریستی فرقان نسبت داده شده و این گروهڪ نیز مسئولیت این جنایت بزرگ را به گردن گرفته است.
🌷ترورهای زیادی به این گروه نسبت داده شده و فرقان عامل از میان رفتن افراد زیادی بوده است، ازجمله ترور شهیدانی چون قرنی، مطهری، حاجی طرخانی، محسن بهبهانی، حاج مهدی عراقی، آخیم لایپ (آلمانی)، قاضی طباطبایی و دڪتر مفتح ڪه تمامی در سال 1358 صورت گرفت، بخشی از ڪارنامه سیاه گروهڪ فرقان را تشڪیل میدهد. ترور شهید سرلشڪر قرنی، نخستین جنایت گروهڪ تروریستی فرقان است.
🍃 #نحوه_ترور_شهید_قرنی
🌷روز سوم اردیبهشت 1358، ساعت 11 سرلشڪر محمد ولی قرنی ڪه در منزل شخصیاش (خیابان ولیعصر فعلی) به سر میبرد، به هنگام مراجعه به حیاط منزل، از بیرون ساختمان (احتمالاً از ساختمانهای روبهرو) مورد هدف قرار گرفت. صدای فریاد قرنی ڪه میگفت «سوختم»، «سوختم» همسرش راڪه داخل ساختمان بود، به حیاط ڪشاند و وی با پیڪر غرقه در خون قرنی ڪه میان حیاط افتاده بود، روبهرو شد.
🌷ضارب شهید سرلشڪر قرنی، یڪی از اعضای گروهک محارب و منحرف فرقان به نام حمید نیڪنام بود ڪه دستگیر و اعدام شد
نماز
🍃🕋 #نماز_اول_وقت 🕋🍃
🕌با وضو بود و هنگامی ڪه فرماندهی گردان حمزه سید الشهداء (ع) را نیز عهده دار شد همواره به نیروهایش سفارش میڪرد دائم الوضو باشند و قبل از نماز، قرآن بخواند.
🕌شهید مڪتبی در روز شهادت همچون ایام قبل در صبحگاهان مشغول وضو گرفتن بوده تا پس از آن به بازدید از خط مقدم جبهه و دیدارهمرزمانش برود ڪه با شلیڪ خمپاره دشمن و برخورد ترڪش آن به ڪتف چپ به درجه رفیع شهادت نائل می شود.
🕌سردار شهید صادق مڪتبی فرزند اصغر از پاسداران انقلاب اسلامی بود ڪه آخرین مسوولیت وی فرماندهی گردان حمزه سید الشهدا (ع) بود و در ۲۹ اسفند ۶۴ و در منطقه عملیاتی فاو، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیڪر مطهرش روز اول فروردین ۱۳۶۵ در گرگان تشییع و در امامزاده عبدالله(س) این شهر در ڪنار همرزمانش آرام گرفت
شهید
🌷می شود که انسان به گونه ای برنامه ریزی کند که به تمام کارهایش برسد.
🌴هم نماز جماعت و مسجد برود. هم در تمرین ورزشی شرکت کند. هم شاگرد ممتاز مدرسه باشد. هم مسئولیت برنامه های فرهنگی مدرسه را داشته باشد. هم در عقیدتی و بسیج!
هم کارهای خانه را انجام دهد..
حتی آشپزی کند..
🌺فقط باید از خدا مدد بخواهد و در این راه ثابت قدم باشد..
درست مثل علی عباس قصه ما ..
📢اگر دوست دارید او را بشناسید کتاب جذاب مسافر ملکوت را بخوانید..
📚زندگی نامه دانشجوی شهید، علی عباس حسن پور..
شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا( علیه السلام) رفت
خبرگزاری تسنیم:ارادت خاص شهید علی عباس حسین پور به امام رضا (ع) و آرزوی دیدار دوباره سبب شد پیکرش بهجای انتقال به زادگاهش خرمآباد، به مشهد الرضا منتقل شود و برای وداع، به طواف امامش برود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از خرم آباد، شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است که در سال 1345 در خرمآباد متولد شد، تحصیلات ابتدایی او مقارن بازمان تبعید شهید محراب آیتالله مدنی به خرمآباد بود و مقطع راهنمایی را در حالی به پایان برد که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
علی عباس دانشآموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ 30 بهمن 1361 در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد.
وی برای استقبال از شهادت، 40 روز روزه گرفت و بهعنوان غواص و خطشکن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید.
جهت آشنایی بیشتر باشخصیت شهید علی عباس حسین پور گفتوگویی تفصیلی با علی حسین و علیاصغر حسین پور دو برادر شهید در دفتر خبرگزاری تسنیم لرستان انجام شد که شرح آن در ذیل آمده است.
تسنیم: شهید حسین پور چند بار به جبهه اعزام و مجروح شدند؟
برادر شهید: ایشان پنج بار به جبهه اعزام شدند و در مدت حضورشان در جبهه، دو بار از ناحیه پا در مناطق عملیاتی خرمشهر (در عملیات خیبر) و طلائیه مورد اصابت ترکش قرار گرفتند.
با توجه به اینکه ایشان نایب قهرمان رشته دومیدانی کشور بودند، این امر سبب شگفتی مربیاش شده بود که چرا هر دو بار مجروحیتش از ناحیه پا است، به همین خاطر دیگر نتوانست ورزش دومیدانی را ادامه دهد.
تسنیم: شهید حسین پور قبل و بعد انقلاب چه فعالیتهایی داشتند؟
برادر شهید: ایشان مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی (ره) خرمآباد، دانشجوی رشته معارف در دانشگاه اسلامی رضوی مشهد، طلبه حوزه علمیه مشهد، نائب قهرمان در رشته دومیدانی کشور، مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه، مربی قرآن بسیج خرمآباد و از مؤلفان کتاب المعجم المفهرس فی صحیفه سجادیه بود.
تسنیم: شهید حسین پور در جبهه بهعنوان یک بسیجی حضور داشت یا مسئولیت داشت؟
برادر شهید: شهید حسین پور فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولیعصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خطشکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند البته بعد از شهادتش فهمیدم که چندین مسئولیت دیگر هم داشته است.
تسنیم: آخرین دیداری که با شهید علی عباس داشتید چه زمانی بود؟
برادر شهید: علی عباس برای دیدنم به محل کارم آمد، آن موقع در سپاه بحث درجه مطرح نبود اما وقتی شهید وارد اتاق شد، نخست به من احترام نظامی گذاشت و بعد احوالپرسی و روبوسی کرد، آن شب آخرین دیدار من با شهید بود و صبح راهی جبهه شد.
تسنیم: نحوه شهادت شهید حسین پور چطور بود؟
برادر شهید: در عملیات والفجر 8 لازم بود که رزمندگان از اروندرود عبور کنند و با توجه به اینکه جذر و مد آب در شب شدید است و موجهای سه متری به وجود میآورد، نیروهای غواص باید قبل از عملیات وارد عمل شده و منطقه را شناسایی کنند.
شهید به همراه دیگر غواصان در شب نخست عملیات، مصادف با 21 بهمن 1364 بعدازاینکه بهسختی از آب گذشتند، از موانع دیگری نظیر گلولای، سیمخاردار و مینها عبور کرده و کمینهای دشمن را از بین برده بودند، بهاینترتیب نخستین شب عملیات بهخوبی انجام شد.
در روز دوم عملیات یعنی 23 بهمن، هواپیمای دشمن منطقه را شیمیایی کرد و علی عباس در حال وضو گرفتن مورد اصابت ترکش قرار گرفته و تا انتقال وی به بیمارستان به شهادت میرسند.
شهید بعد از انقلاب اسلامی فعالیتهای زیادی انجام میدادند که این ویژگی ایشان قبل از انقلاب شکل گرفت و بعد از انقلاب در بسیج، جبهه و مبارزه با گروهک به کار گرفته شد.
تسنیم: شما چطور از شهادت علی عباس مطلع شدید؟
برادر شهید: بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه میشوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرمآباد تماس میگیرند.
آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا بودم و در مسجد علوی جلسه داشتیم حین جلسه آقای طولابی مسئول بسیج مرا صدا زد و بعد از احوالپرسی گفت چه خبر از علی عباس، گفتم میدانم که الآن در عملیات است، آن لحظه فکر کردم برای سومین بار مجروح شده، گفت نه شهید شده، باورش خیلی سخت بود.
تسنیم: چطور شد که پیکر شهید به مشهد منتقل شد؟
برادر شهید: ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل بهاشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل و بهعنوان نخستین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی توسط همدانشگاهیانش در حرم امام رضا (ع) طواف داده شد.
یکی از دستنوشتههای شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ایکاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت میکند.
یکی از دوستانش بعدها تعریف کرد که در زمان دانشجویی اتاق شهید رو به روی گنبد امام رضا (ع) بود و هر شب رو به گنبد با امام صحبت میکردند.
تسنیم: خبر شهادت علی عباس را چطور به خانواده اطلاع دادید؟
برادر شهید: سه روز طول میکشید تا با هماهنگی و به وسیله قطار پیکر شهید را به خرمآباد بفرستند. مادر در سال 1361 از دنیا رفته بود و تا دو روز هم نتوانستم به پدر اطلاع دهم، گفتم من خبر شهادت علی عباس را به پدر نمیدهم بهتر است یک روحانی این کار را انجام دهد.
تسنیم: چه کسی خبر شهادت علی عباس را به پدر داد؟
برادر شهید: حاجآقا منصوری با گروهی از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند تا خبر شهادت علی عباس را به پدر بدهند، با توجه به وضعیت جسمانی و کهولت سن پدر شرایط را آماده کرده و حتی آمبولانس آورده بودند، اما وقتیکه پدر خبر شهادت علی عباس را شنید، در نخستین جمله گفت «فدای سر امام حسین (ع)».
تسنیم: چه خاطرهای از شهید علی عباس به یاد دارید؟
برادر شهید: شهید علی عباس از شهید شدنش اطلاع داشتند، من سه سال از شهید کوچکتر بودم یکبار که میخواست به منطقه برود در حین رفتن، برگشت و خطاب به برادر کوچکش گفت، راستی اگر شهید شدم حجلهام را داخل کوچه میگذارید یا حیاط، کدام گوشه بهتر است.
خاطره دیگر اینکه، یک روز با دست خط خود روی درب حیاط منزلمان نوشته بود منزل شهید علی عباس حسین پور، آن نوشته بعد از شهادتش سال های سال به یادگار ماند و از این رو درب حیاط همان شکل قدیمی را حفظ کرده بود، برای همسایه ها سوال شده بود که چرا آن را رنگ نمی زنیم.
وصیت نامه
وصیت نامه
🌷 شهید ابراهیم هادی🌷
🔹ولادت: 1336/2/1محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان
🔹شهادت: 1361/11/22فڪه،ڪانال ڪمیل
🔹اخرین:مقام: فرمانده گردان اندرزگو
📎وصیت نامه شهید ابراهیم هادی 📎
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
🔹اگر چه خود را بيشتر از هرڪس محتاج وصيت و پند و اندرز ميدانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا ميڪنم قدرتي به بيان من عطا فرمايدڪه بتوانم از زبان يڪ شهيد، دست به قلم ببرم چرا ڪه جملات من اگر لياقي پيدا شد و مورد عفو رحمت الهي قرار گرفتم و توفيق و سعادت شهادت را پيدا ڪردم، به عنوان پرافتخارآفرين وصياي شهيد خوانده ميشود.
🔹خدايا تو را گواه ميگيرم ڪه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاڪنون هر چه ڪردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متڪبرين بپذيري.
🔹خدايا هر چند از شڪستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينڪه من در اين مدت چه نشانههايي از لطف و رحمت تو نسبت به آنهايي ڪه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
🔹خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه ڪس وڪارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش ڪنم ولي همين قدر ميدانم ڪه هر ڪس تو را شناخت، عاشقت شد و هرڪس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس ڪردم و ميكنم.
🔹خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر ڪبير انقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تڪهتڪهام ڪنند و يا زير سختترين شڪنجهها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
🔹و به عنوان يڪ فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذڪر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي ڪه داريد، منحرف ننمايد.
🔹ديگر اين ڪه سعي ڪنيد در ڪارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرڪ و ريا، حسادت و بغض پاڪ نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان ڪه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نڪنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
✍والسلام و عليڪم و رحمه الله و برڪاته
ابراهيم هاديپور
معرفی شهید
🌷شهیدمصطفی احمدی روشن🌷
🔹شهید مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور سال 1358 در روستای سنگستان استان همدان متولد شد. وی دوران ڪودڪی خود را در خانواده ای فقیر گذراند. خانواده وی در محله ای واقع در پشت امامزاده یحیی همدان به نام محوطه آقاجانی بیگ و در خانه ی اجاره ای و قدیمی، با امڪاناتی اندڪ زندگی می ڪردند. پدر وی راننده مینی بوس بود و در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سال های بسیاری را به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت.
🔹وی در سال 1380ش و در دوران تحصیل خود در این دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جدا سازی گازها که برای اولین بار در کشور انجام می شد، همڪاری داشت
او همچنین دارای چندین مقاله ISI به زبان های انگلیسی و فارسی بود و در زمان شهادت دانشجوی دڪترای دانشگاه صنعتی شریف و از نخبگان این دانشگاه به شمار می رفت ڪه مسئولیت معاونت بازرگانی سایت هسته ای نطنز را نیز به عهده داشت.
🔹به گفته دوستانش وی شخصی ولایتمدار و از شاگردان آیت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بود. شخصی شوخ و باصفا و در عین حال مدیری جدی و قاطع. سرانجام این مرد الهی در 21 دی 1390 پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یڪ موتورسیڪلت سوار با چسباندن یڪ بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران، میدان کتابی ترور شد. از شهید احمدی روشن یڪ فرزند به نام «علی» به یادگار مانده است.
جنگ نرم
شهدا
سالروز شهادت 3 پاسدار استان مرکزی در درگيری با ضد انقلاب
30 فرودین ماه سال 1389 بود که سه تن از پاسداران تيپ 71 سپاه روحالله استان مركزي در درگيري با ضد انقلاب شمال غرب كشور به شهادت رسيدند.
در پي تامين امنيت و آسايش در شمال غرب كشور و درگيري نيروهاي تيپ 71 روحالله با عوامل ضد انقلاب و مزدور پژاک در محل سنگ های آذرین شمال غرب کشور سه تن از پاسداران اين يگان به نامهاي سيدمحسن قريشي، مهدي جودكي و حميد آسنجراني به شهادت رسيدند.
امام خامنه ای: باید یاد حقیقت و خاطرهی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
شادی روح مطهر شهدای اسلام صلوات بفرستید
جوان ترین خلبان شهید ارتش
شهید
🌴همیشه با خودش خنجر داشت و موقع دعوا کسی حریفش نبود و به حدی مغرور بود که گاهی برای جبران اذیت دیگران تا قصد قتل او پیش می رفت اما خوشبختانه موفق نمی شد..
💫انقلاب که شد، او نیز پیر مردی شده بود و به سمت و سوی خانواده اش برگشت.. هر چند مدت ها را در کوه و کمر، سپری کرد اما همین کوه نشینی هایش او را به فکر واداشت تا اینکه راه درست را شناخت ..
📢حق الله و حق الناس را یکی یکی ادا کرد تا اینکه طبل جنگ نواخته شد …
🍁برای برخی از ارتفاعات که نیاز به شناسایی بود، محمد رضا یراق زاده اعلام آمادگی کرد و گفت من مثل کف دستم این مناطق را می شناسم..
🍃بین ارتش و سپاه بر سر بکارگیری این فرد در شناسایی دعوا افتاده بود.. یک روز با ارتش بود و یک روز باسپاه ..
🌺نماز شب هایش دل آدم را می برد.. محمد رضا از کجا به کجا رسید!!
📌اما خرداد ماه 60 بود که در نبردی با دشمن همراه با ارتش همراه شد.. وقتی فرمانده ارتش تیر خورد، به سمت او شتافت تا او را کمک رسانی کند اما با نجات جان فرمانده نیروهای ارتشی خودش مورد اصابت گلوله کالیبر قرار گرفت و به شهادت رسید..
📚کتاب تا شهادت ( حکایت آن ها که توبه کردند و شهید شدند )
شهید ابراهیم هادی
🌸 آخرین روزهای حیات زمینی ابراهیم بود..
حاج حسین الله کرم از دور به ابراهیم خیره شده بود.. رفتیم به طرفش… حاجی محو چهره ابراهیم شده بود..
💐بی اختیار ابراهیم را در آغوش گرفت.. چند لحظه ای در این حالت بودند … گویی می دانستند این آخرین دیدار است..
🍁ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و به حاجی داد و گفت: اینم یادگار برای شما
حاجی با چشمان پر از اشک گفت: نه ابرام پیش خودت باشه احتیاجت می شه..
🌻ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاجی ندارم..
🌾حاجی منقلب بود و در مورد ادامه کارها با ابراهیم حرف می زد اما ابراهیم از تمام تعلقاتش دیگر جدا شده بود و رها رها به سمت محبوبش در حال حرکت بود .. تا روز موعود.. 22 بهمن ماه 61 فرا برسد..
📚سلام بر ابراهیم 1
شهید محمد غفاری
🌷حکمت🌷
راه ما چیزی جز پیروی از ولایت فقیه به حق نیست و چشم و گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن کنید.
✅گفته های مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه ای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این راه قرار بگیرید، به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود.
✳️بدانید امروز جسد خون آلود ما را که به خاک می سپارید فدای راهمان شده است. جسم من راحت آرمیده است، روح من از شما گریه و شیون نمی خواهد.
🌷یا سیدالشهداء (ع) قسم به مادر پهلو شکسته ات، من پاسدار را که متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت کن که مایه شرمندگی شما نشوم.
بار الها از تقصیرات من بگذر و مرا عفو کن و پاکیزه بپذیر.
📚فرازی از وصیتنامه شهید محمد غفاری. از شهدای صابرین. برگرفته از کتاب پرواز در سحرگاه.
شهید مدافع حرم
🌹 همنشینی در آسمان پایان رفاقت با شهید 🌹
🔻شهید مدافع حرم عمار بهمنی
شهیدی که برات شهادتش را از دوست آسمانی خود شهید ابراهیم هادی گرفت
شهید عمار بهمنی متولد 1364 و فرزند دوم خانواده بود. هنوز ازدواج نکرده بود اما مادرش میگفت قرار بود برگردد و دامادش کنیم. چند باری قصد سوریه کرده بود اما همه چیز در ساعت آخر عوض میشد. بیقرار رفتن بود و تأخیرها اذیتش میکرد. دوست داشت اولین شهید شهرک شهید محلاتی باشد. اما چندمین شهید آنجا شد.
عمار قبل از اعزام به سوریه به منزل شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه رفت و به فرزند کوچکش گفت: نمی گذاریم پرچم پدرت روی زمین بمونه.
او همیشه میگفت من ارزومه با خونم دینم رو به خدا ادا کنم میگفت آرزومه حضرت زینب خریدار بشه
هنگامی که پدر کتاب “سلام بر ابراهیم” را به خانه آورد با دیدن چهره زیبای شهید هادی بر روی کتاب، به پدر و مادر گفت : این شهید به من لبخند می زند گویا با من کاری دارد.
همان شب تا صبح کتاب سلام بر ابراهیم را خواند و تحولی در زندگی اش بوجود آمد
انگیزه اش برای جهاد در راه خدا چند برابر شده بود و هدفش هم والاتر
می گفت شهید ابراهیم اون چیزی رو که می خواستم بهم نشون داد
او برات شهادتش را از دوست آسمانی خود شهید ابراهیم هادی گرفت و در ۲۴ فروردین به شهادت رسید و در اخرین پنجشنبه ماه رجب تشییع و همنشین دوست آسمانی خود گردید
روایت فتح
🌴آن زمان یک بار صحبت از حرف های خصوصی ” آقا ” شد.
ایشان طی صحبتی فرموده بودند که روایت فتح باید ادامه یابد..
🍃به آقا مرتضی گفتم.. حالا تو چرا فکر می کنی که این کار وظیفه تو است؟
🍁گفت منظور آقا از روایت فتح همان کاری است که ایام جنگ پخش می شد و من می ساختم. پس خطاب ایشان به من است.
💐ماجرا را به صورت تکلیف می دید و بارها دیده بودیم که تکلیف بودن وظیفه اش را یاد آوری می کند..
📢آقا مرتضی اینگونه چشمش به دستورات رهبرش بود.
کتاب تکرار یک تنهایی 📚
شهدا
❣در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆
دو شنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️
جمعه : تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده به 700 صلوات .:|
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم…
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3⃣دروغ…
مصلحتي📛
4⃣رشوه…
شيريني🍭
5⃣ماهواره…
شبکه هاي علمي📡
6⃣مال حرام …
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7⃣ربا…
همه ميخورن ديگه🚫
8⃣نگاه به نامحرم…
يه نظر حلاله👀
9⃣موسيقي حرام…
ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام…
يه شب که هزار شب نميشه❌
1⃣1⃣بخل…
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
شهدا واقعاً شرمنده ایم
شهید همت
شهید محمد رضا شفیعی
🌸شهیدی که بدنش با اسید هم از بین نرفت🌸
❤️✨مجروح که شد، به اسارت دشمن در آمد و همانجا به شهادت رسید. بعثی ها او را دفن کردند و شانزده سال بعد، هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه محمدرضا شفیعی و دیگر شهدای دفن شده رو بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه محمد رضا سالم مانده، سالمِ سالم…
❤️✨صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده بشه. اونو سه ماه زیر آفتاب سوزان گذاشتند، اما تفاوتی نکرد، رو پیکرش آهک و اسید پاشیدند ولی باز هم بی تأثیر بود..
❤️✨مادرش و یکی از همرزم هاش که همیشه باهاش بود و کامل می شناختش می گفت می دونین برا چی جنازه ش سالم موند؟
💙✨گفت راز سالم موندن جنازه ش چند چیزه:
👌 اهتمام جدی به نماز شب داشت
👌 دائماً با وضو بود و مداومت بر غسل جمعه داشت
👌 هیچوقت زیارت عاشورایش هم ترک نمی شد
👌 هر وقت برای امام حسین (ع) گریه می کرد، اشک هایش رو به بدنش می مالید
❤️✨مادرش هم میگفت: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می اومد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد..
امید
خدایا …از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم …
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد …
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم …
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت …
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم …!
دوستت دارم ، خدای خوب من …
زندگيتون پر از حضور خداوند 🌹
ولایت مداری
💠 ابراهیم و ولایت فقیه
🌺يكي از عمليات هاي مهم غرب كشور به پايان رسيد.
🌸پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
🌺با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد!
🌸رفتم و از او پرسيدم : چرا شما نرفتيد!؟
🌸گفت: نمي شه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند.
🌺گفتم: واقعاً به اين دليل نرفتي!؟
مكثي كرد وگفت :
🔵"ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نمي خواهيم، ما رهبر را مي خواهيم براي اطاعت كردن.”
🌺بعد ادامه داد : من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست.
🔴👈"بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد.”
📚برگرفته از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
شهید صیاد شیرازی
خواهر شهید صیاد شیرازی: مادرم به دلیل آلزایمری که دارد، فراموش کرده بود علی شهید شده، همانند فردی رفتار میکرد که انگار نمیداند علی شهید شده، به همین دلیل سعی میکردیم زیاد یادآوری نشود، به یاد دارم یکبار یکی از نوهها گفتند دایی شهید شده و با حساسیت گفت چی شده که گفتم چیزی نشده بچهها شوخی میکنند.
وی گفت: عکس علی را میدید کلی قربان صدقه وی میرفت، اما برایم همیشه جالب بود که هیچوقت سراغ از علی نمیگرفت؛ اینکه چرا علی به خانه نمیآید، همیشه تصورش این طور بود که شهید صیاد تازه به دیدنش آمده است.
یکبار از مادر پرسیدم علی را کی دیدی؟ در جوابم گفت: دیروز…
روحشان قرین رحمت الهی..
شادی ارواح طیبه ی شهدا و مادر گرامی شهید صیاد شیرازی قرائت کنیم الفاتحه و الاخلاص مع الصلوات..
شهدا
روایت فتح
🌷روایت فتح🌷
آمدیم شروع کنیم پشت دستگاه برای ادیت کردن فیلم های (روایت فتح)
من نشسته بودم؛ سید رفت بیرون وضو گرفت آمد. آمدم کار کنم دوباره رفت بیرون وضوگرفت آمد …
به او گفتم آقا سید وسواسی شدی؟!
فهمید که من وضو نگرفتم. بدون وضو دارم به کار دست میزنم.
✅ “تو رو خدا امر به معروف و نهی از منکر را نگاه کنید؛ نشد که مستقیم به او بگوید پسر جان پاشو برو وضو بگیر …”
✳️درسته اینها فیلم هست و جسم مرده است؛ ولی ما راجع یک موضوعی داریم صحبت می کنیم که فلسفه ای داره مثل نماز خواندن باید وضو بگیریم.
🔺برای اینکه اذن دخول بدهند که اجازه بدهند که ما برای شهدا کار کنیم. قلم بزنیم. فیلم بسازیم باید وضو بگیریم.
🌸 نمیشه همینطوری دست زد به کار، تازه یک طوری نمی گوید که به او بر بخورد (دلش بشکند)
میز کارش هم حتما و هر شکل باید رو به قبله باشد؛ عین نماز خواندن.
🎤راوی: سردار حاج سعید قاسمی
در مورد سید شهیدان اهل قلم شهید آسید مرتضی آوینی
شهید مرتصی آوینی
🌻آفتاب غروب کرد که به پاسگاه رشیدیه رسیدیم، همانجا که بچه های گردان کمیل رشادت ها از خود نشان دادند.
📢🌾با دو نفر مصاحبه کردیم و مرتضی اشک می ریخت
بعد از صحبت ها آفتاب غروب کرد و در امتداد کانال ها حرکت می کردیم و با آقا سید مرتضی سرود می خواندیم.. کجایید ای شهیدان خدایی..
💐مرتضی به من گفت فردا این نوحه را بخوان تا فیلمش را بگیرم..
🍁بعد از سمت مسیر طلاییه و بازی دراز و کانی مانگا برگشتیم.. سید روایت را از سعید می شنید و گریه می کرد.. اشک می ریخت…
به مقر رسیدیم و باید برای فردا آماده می شدیم..
❤️مرتضی تا صبح نماز خواند و گریه کرد .. حتی سرباز ها هم تعجب بودند..
ساعت هفت و بیست دقیقه صبح حرکت کردیم و در حال پیچاندن موج رادیو بودم که رادیو قرآن را گرفتم.. آقا سید گفت، همینجا خوبه.. همینجا بگیر..
🌹مسیر را ادامه دادیم به قتلگاه که خیلی از شهدا دست در گردن هم به شهادت رسیدند نزدیک می شدیم.
اما سید اصرار داشت که مصاحبه ها در قتلگاه انجام شوند..
🌺گفتم سید قتلگاه هم مثل بقیه تپه ها و گودال ها دیگه …
همینجا مصاحبه رو بگیر..
سید گفت : نه اصغر جان.. می گردیم تا قتلگاه را پیدا کنیم..
🌴درست چند لحظه بعد از گفتن این جملات بود که .. مرتضی برای همیشه رفت و چه زیبا رفتنی..
20 فروردین، سالروز شهادت شهید سید مرتضی آوینی را گرامی می داریم..
📚کتاب: تکرار یک تنهایی
شهید مرتضی آوینی
💢وقتی فرزندان ما در پناه قرآن و با انتظار موعودِ حقیقی عالم _ ارواحنا لتراب مقدمه الفدا _ و در خیابانهایی كه میدان رزم است ، بزرگ میشوند و مادرانشان از گهواره بر گوشهایشان لالایی استقامت و ازجانگذشتگی میخوانند و چون به سن رشد رسیدند، خود همچون مادر وهب، با دست خویش لباس رزم بر آنها میپوشانند و روانهی میدان نبردشان میكنند، دیگر چه كسی میتواند بر ما غلبه كند و ما را به زیر یوغ ظلم بكشاند؟
#شهید سید مرتضی آوینی
شهید ابراهیم هادی
● با ابراهیم به مرخصی آمده بودیم. به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. راننده به محض خروج از شهر، صدای نوار ترانه را زیاد کرد. ابراهیم چندبار ذکر صلوات داد و مسافران بلند صلوات فرستادند.
● من یک لحظه به ابراهیم نگاه کردم. دیدم بسیار عصبانی است. مدام خودش را میخورد و ذکر میگفت. دستانش را بهم فشار میداد و چشمانش را میبست.
● حدس زدم بخاطر نوار ترانه است. گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟! میخوای به راننده بگم …
نذاشت حرف من تموم بشه و گفت: «قربونت، برو ازش خواهش کن خاموشش کنه.»
● رفتم و به راننده گفتم: اگه امکان داره خاموشش کنید. راننده گفت: نمیشه. عادت کردم. نمیتونم خاموشش کنم وگرنه خوابم میبره!
● ابراهیم دنبال روشی بود که صدای زن خواننده به گوشش نرسد. از توی جیب خودش قرآن جیبی کوچکی بیرون آورد و با صدای زیبایی که داشت، شروع به قرائت قرآن کرد.
● همه محو صدای دلنشین و ملکوتی او شدند. راننده هم چند دقیقه بعد نوار را خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد.
📚سلام بر ابراهیم2
وصیت نامه شهید
🌺اگر می خواهید نذری کنید ، فقط گناه نکنید … مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عج) از طرف خودم.
یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) انجام می دهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است.
✅یا اگر می خواهید برای اموات کاری انجام دهید ، به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) نذر کنید…
فرازی از وصیتنامه روحانی شهید مدافع حرم جاویدالاثر «حجت الاسلام مجید سلمانیان»
( از شهدای مظلوم خان طومان به مناسبت اولین سالگرد شهادت )
شهید ابراهیم هادی
بی دل ها او را اینگونه می شناسند…🌻
📎ابراهیم هادی (۱ اردیبهشت ۱۳۳۶ تهران – ۲۲ بهمن ۱۳۶۱) پاسدار و نظامی ایرانی است. او در عملیات والفجر مقدماتی در جنگ ایران و عراق کشته شد. انتشار کتابی با موضوع زندگی وی، در سال ۱۳۸۸ در ایران، موجب اشتهار یافتناش گردید.
کتاب خاطرهها و زندگینامهٔ وی با نام «سلام بر ابراهیم» تا سال ۱۳۹۵، یکصد بار بازچاپ شدهاست.
❤️اما دلداده ها پا بند واژه های خشک و رسمی نیستند .. آن ها می گویند ابراهیم خود عشق است و تمام…
🌸🌱پا به وادی اش گذاشتی، خودت را از یاد خواهی برد..
شهید ابراهیم هادی
ابراهیم جان🌻
حالا که جنگ سخت افزاری به جنگ نرم تبدیل شده ..
🌸دریافته ام یکی از بزرگترین خط مقدم ها دل است، که باید در سنگر قلب نشست و مراقب نفوذی هایی بود که قصد دارند سرمایه دلم را که تویی و خدای تو، به تاراج ببرند..
💐من سال هاست در محدوده بسیار وسیعی به دفاع بسیار مقدسی مشغولم تا فقط تو را از من نگیرند..
🍁اما من تا تو را دارم غم ندارم و تو بهترین هدیه خدایی…
❤️پس تو نیز برایم از آن سلاح های ناب و خصوصی ات بفرست.. عشق.. امید، نگاه.. بفرست.. نگذار خلع سلاح شوم.
طلائیه
شهید ابراهیم هادی
🌸شاید بسیاری از خوبان تهران، روز قیامت پشت سر ابراهیم وارد بهشت شوند..
💐شما می دانید که آقای دولابی اهل تعارف و مبالغه نبودند، ایشان وقتی ابراهیم هادی را که یک جوان 20 ساله بود، دید صبر کرد تا جمعیت رفت، و بعد رو کرد به ابراهیم و گفت:
آقا ابراهیم ما را نصیحت کن .. ‼️
و بعد ابراهیم با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید :
حاج آقا چه می گویید؟!!
🍁ولی به نظر من حاج آقا دولابی این حرف را با اعتقاد می گوید..
استاد پناهیان - سلام بر ابراهیم 2📚
شهید همت
فکه
کانال کمیل
شهید حسین برهانی
💐یکبار حسین من را به منزلشان دعوت کرد. در داخل حیاط منزل، یک خودروی آمریکایی صفر کیلومتر پارک شده بود.
🌸حسین گفت: پدرم این خودرو را برای من خریده و گفته به شرطی به تو می دهم که جبهه نروی..
🌹همان روز پدرش گفت: بخدا هم وزن حسین طلا می دهم اما حسین به جبهه نرود..
🍁اما حسین که دنیا را سه طلاقه کرده بود، با احترام کامل به پدر گفت:
💐پدر جان من به دستور ولی زمان ( امام خمینی ) به جبهه رفتم و تا زمانی که جنگ بر قرار باشد در آن جا خواهم ماند..
🌸همین پسر که از ثروتمندترین خانواده ها بود، می توانست در ناز و نعمت زندگی کند اما سه روز با بدترین شرایط در گرسنگی گذراند و تحمل کرد و به شهادت رسید ..
📚سوی دیار عاشقان ( داستان شهید حسین برهانی )
کانال کمیل
🌴آخرین روزهایی بود که بچه ها در کانال کمیل با سختی گرسنگی، تشنگی و جراحت به سر می بردند، اما همینکه یکی از آن ها پیشنهاد داد که بخاطر آب و غذا تسلیم دشمن شویم.. نوجوانی کم سن و سال تر گفت:
📢اگر خمینی ما را در تلویزیون ببیند که اینگونه خود را تحویل داده و اسیر شده ایم، چقدر آقا ناراحت خواهند شد!؟
به راستی که اگر کربلا را بفهمیم هرگز زیر بار نخواهیم رفت و تسلیم نخواهیم شد
🌴اما این روزها بیش از هرچیز جوانان کمیل چشمشان به این است که بزرگ مردان این کشور! چقدر از درایت این نوجوان تشنه و زخمی و گرسنه، بی پوشاک در هوای سرد تاسی خواهند کرد تا زیر بار فریب دشمن نروند…
📢کاش این مطلب به دست آن که باید می رسید..
طلائیه
رفیق خوب
📌🌺رفیق خوب آدم را به بهشت می برد.. همین ابراهیم خودمان.. شهید هادی را می گویم..
🌿چندین و چند نفر را به قول خودش در دامان امام حسین علیه السلام انداخت، و حالا شاهد تصویر و نام آن ها با پیشوند ” شهید هستیم ” که بر سر در کوچه ها تلالو انداخته اند..
🥀رفیقت که خوب باشد، با خدا باشد، یک کلام ابراهیم باشد، دست کم شهید خواهی شد..
شهید هادی ذوالفقاری
🌷در نجف🌷
از زمانی که هادی ذوالفقاری در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت مي كرد.
شروع كرده بود برخي رياضت هاي شرعي را انجام مي داد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
✳️وقتی در نجف ساکن بود، بیشتر شب های جمعه با خانواده تماس می گرفت. اما در ماه های آخر خیلی تماسش را کم کرد. عقیده من این است که ایشان می خواست خود را از تعلقات دنیا جدا کند.
🔘شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. می خواست دلبستگی به دنیا نداشته باشد. می گفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگیرند. می خواهم از حال و هوای اینجا خارج نشوم…
او آماده پرواز شد…
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
دل نوشته
من خانواده مذهبی دارم ولی هیچوقت چیزی رو اجبار نکردن من از بچگی چادر سر کردم ولی دوستش نداشتم نمازمم نمیخوندم و کلی چیزای دیگه
🌴دوماه از زندگی من به بدترین شکل ممکن گذشت چون تقریبا از خدا زده شده بودم دیگه قبولش نداشتم چادرمم برداشته بودم ولی هیچوقت مو بیرون نریختم
🌷 توی اون دوماه حتی در مورد شیطان پرستی هم مطلب میخوندم ولی روی ظاهرم هیچی مشخص نبود چادرمم که برداشته بودم چون حجاب داشتم چیزی بهم نمیگفتن تا اینکه گذشت و با دوستان رفتیم راهیان نور
🌹من خیلی راهیان نور رفته بود قبلش خیلی هم کتاب در مورد شهدا خونده بود ولی اوندفعه توی اردوگاه قدم میزدم که یه کتابفروشی جم و جور نظرمو جلب کرد رفتم طرفش همینجور که داشتم کتابا رو نگاه میکردم جلوی یه کتاب میخکوب شدم اسم کتاب رو ندیدم ولی عکس شهید رو روی جلد کتاب زده بودن با دیدنش انگاری یه چیزی توی درونم قلقک خورد
🍃چشمای شهید ابراهیم هادی منو مجذوب کرد انگار خدا رو توی چشامای شهید هادی دیدم کتاب رو خریدم و همون شب توی اردوگاه با نور گوشی نصف بیشترش رو خوندم باور نمیکردم این زندگی نامه یه آدم مثه ما بوده باشه خیلی خاص بود اصلا انگار از همون روز تولدش هم اومده بود که آخرش شهید بشه
🌾من کتاب رو میخوندم و اشک میریختم گذشت و برگشتیم خونه من کم کم تغییر کردم، منی که نمازمم نمیخوندم حالا دیگه تمام نمازا رو اول وقت میخوندم و گاهی اوقات نماز شب هم میخوندم به کل تغییر کردم و مستحکم شدن عقایدم با عضو شدن توی انجمن اسلامی مدرسه بود و اینجوری شد که من خدایی شدم
🌺من الان بیست سالمه و هنوزم توی انجمن اسلامی دانش آموزی به عنوان مربی فعالیت میکنم چون خودمو مدیونش میدونم و شهید هادی هم شده برادر بزرگترم که بهش میگم آقاداداش ، خیلی تا الان هوامو داشته و خیلی معجزه ها و کرامات نشونم داده جوری که دیگه حتی نمیتونم زندگی بدون آقا داداشم رو تصور کنم
💐اینا رو گفتم که بگم کاری که شما کردین و میکنید خیلی باارزشه چون ادمایی مثل منو به جایی میکشونه که خدا رو ببینن،اگر شما نبودین و کتابی در مورد آق ابرام چاپ نمیکردین معلوم نبود من الان کجا باشم، ابرام واسه من یه معجزه اس و شما تونستید با کتاب سلام بر ابراهیم یک قطره ناچیز از این معجزه رو نشون بدین..
خدایی شدن خیلی حس خوبی داره حس آرامش حقیقی❤️
ان شاالله موفق باشید
دعا کنید که بنده هم ثابت قدم باشم توی این راه…
یاعلی
کانال کمیل
📌گام به گام با کتاب ” راز کانال کمیل “
♻️بخش 1:
🍃وقتی هوا تاریک شد، ابراهیم هادی اذان را گفت اما با صدایی دلنشین تر!
بچه ها هم با معرفتی عجیب تر نماز خواندند.
🌴بچه ها با تمام کمبود ها می خواستند به دل دشمن بزنند اما مشکل از بی سلاحی بود چرا که چند کلاش و چند قبضه آرپی جی بیشتر نداشتند.
💐گاهی بچه ها از داخل خاک ها به دنبال فشنگ بودند اما دریغ از یک فشنگ!
🌷راکت های آرپی جی هم به دستور ابراهیم، باید برای لحظه مبادا یا شرایط خیلی ضروری مورد استفاده قرار می گرفت.
💫شب که شد ابراهیم بچه های پر توان تر را صدا کرد و آنان را به گوشه ای برد و بعد به آن ها گفت که به بیرون از کانال بروند و تا هوا تاریک است اگر آذوقه، مهمات، و نظیر این پیدا کردند به داخل کانال بیاورند..
🌺برخی با مهمات برگشتند و برخی با کوله های آذوقه ی شهدا، اما برخی هم همانجا به روی مین رفتند و پر کشیدند…
🌿برخی حتی تا کنار نیروهای خودی برای آب پیش رفتند اما وفادار بودند و با آب به سمت کانال برگشتند..
❤️از همه شرایط سخت تر این بود که این بچه ها باید پیکر رفقای شهیدشان را می گشتند تا یکی دو فشنگ پیدا کنند یا اینکه مجبور بودند در قبال در خواست آب توسط آنانی که روی زمین افتاده بودند با شرمندگی روبرو شوند..
🌻فشارهای روانی و جسمی حسابی به بچه های گردان کمیل فشار می آورد .. راستی هوا هم به شدت سرد بود و بهمن ماه داشت کم کم تمام می شد…
ادامه دارد
شهید علمدار
شهید علی رضا محمودی
مراقبه
شهید ابراهیم هادی
🌴ابراهیم.. دریایی است که، هر کس به قدر همتش از او بهره مند می شود..
🍃یکی روبروی چهره ی زیبا و نورانی اش زانو زده.. دیگری با لبخندهای گرم و امید بخشش جان می گیرد..
عده ای مثل او روضه خوان مادرش زهرا هستند.. و عده ای …
🌸آری ابراهیم عده ای را ویژه پذیرایی می کند..
به عده ای اجازه داده تا به عمق وجودش پی ببرند و از فانوس پر فروغ هادی وارش.. استفاده کنند و خوب و بد روزگار را بهتر بشناسند..
ابراهیم این روزها به مثال فانوسی است که روشنگر راه خیلی هاست..
🌹بی شک نور وجود ابراهیم از مولایش حسین مصباح الهدی نشات می گیرد که سال هاست پر فروغ و پر فروز، می درخشد ..
🌻باشد که تشنگان این مسیر را سیراب کند…
راستی عجب نیست گر شبانه روز بگوییم
سلام بر ابراهیم..
شهید
🌹 #شهید_سید_مصطفی_صدرزاده (سید ابراهیم)
💠برای این آرزو ضجه زدم
🔰فرازی از وصیت نامه
🌺پدر و مادر و همسرم و دخترم
🔹از شما تقاضا می کنم بنده رو ببخشید.
🔸چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم و شما را به دردسر انداختم.
🌺چقدر نگران و اذیت کرده ام و شما تحمل کردید و تلاش می کردید تا فرزندتان عاقبت به خیر شود.
🔹از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید.
🌺حالا از شما خواهش می کنم یک بار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید.
🌸مبارزه با دشمنان خدا آرزوی بنده بود و فقط خدا می داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم.
شهید ابراهیم هادی
🌷هیئت🌷
هرزمان ابراهیم در جمع رفقا در هیئت حاضر میشد شور عجیبی برپا میکرد.
✳️در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت سنگ تمام میگذاشت.
اما زمانی که هنوز چراغ روشن نشده بود، هیئت را ترک می کرد‼️
علت این کار او را بعدها فهمیدم. وقتی که شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی و خنده و… می شدند و به تعبیری بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست میدادند.
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 2.
شهید ابراهیم هادی
من دختری 19 ساله ام ویه خواهر دارم که 13 سالشه مدتی بود که میدیدم رفتارای خواهرم خیلی تغییر کرده خیلی زیاد تو خونه ار خوبی های کسی میگفت که من قبل از آشنایی با اون فقط یه همچین فردی رو میتونستم تو داستان ها وافسانه ها پیداش کنم آخه اصلا تو این دنیا این همه خوبی یه فرد به نظرم غیر ممکن بود😶…
مدام اسمش و از زبون خواهرم میشنیدم ،
ابراهیم هادی … ابراهیم هادی ….
خیلی دوستش دارم❤️….
بعدش کتاب شهید و که اسمش (سلام بر ابراهیم) بود و از دوستشم قرض گرفته بود و ساعتها میگرفت جلوی چشماش وبهش خیره میشد…
گاهی هم میشنیدم که میگفت قربونت برم من که اینقدر خوبی😍…
من باخودم میگفتم خب این فردهم مثل تمام شهدای دیگست دیگه …
ویژگی ها و خصوصیات فردی این شهیدهم درباره ی تمام شهدای دیگه هم صدق میکنه …
اون موقع حتی ازاینکه خواهرم اسمش و زیاد می آورد هم عصبی میشدم …
یه روز خواهرم بهم گفت آبجی تو هم این کتاب وبخون وبه این شهید متوسل شو
روز بعدش که خواست بهم کتاب وبده تا مطالعه کنم بهم گفت آبجی فقط ۳روز برای خواندن این کتاب مهلت داری ، گفتم آخه این همه صفحه که تو ۳روز تموم نمیشه ، گفت آخه دوستم گفته فقط ۳ روز مهلت داری…
من یه خورده ناراحت شدم وبه همین خاطر فردای اونروز باخودش رفتیم و من با پول تو جیبی خودم براش هر دوتا جلد کتاب و خریدم…
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه شب که همه خوابیده بودند تا سحر برای نماز صبح تو اتاقم بیداربودم و یه فضای معنوی تو اتاقم به وجود آورده بودم چراغای اتاق خاموش بود اما با نور شمع های اطرافم یه روشنایی خاصی تو فضای اتاق ایجاد شده بود…
من هم مشغول صحبت و راز ونیاز با خدای خودم بودم وتصمیم گرفتم تا مسیر زندگیم وتغییر بدم همین که این تصمیم و گرفتم چشمم افتاد به کتاب شهید ابراهیم هادی یه کم به عکس روی جلدش خیره شدم ومتوجه ی لبخند پر از آرامشش شدم انگار که من و باتمام وجود به خاطر این تصمیمم تشویق میکرد ، انگار یه جورایی داشت بهم میگفت من پشتتم …
کتابش و برداشتم تا یه جاهایی خوندم زار زار گریه میکردم ، چه کتابی بود ، خواهرم حق داشت …
باهر بند بند خاطراتش مثل ابر بهاری گریه میکردم…
یهویی صدای اذان و احساس کردم وبعد از خواندن نماز صبح شدیدا خوابم گرفت و خوابیدم …
باور نکردنی بود تو عالم رویا ابراهیم و دیدم ، باهمون لباس روی جلدکتاب اولش ، یه سرزمین خیلی خیلی بزرگ و قشنگ و سرسبز بود ، زیبایی اونجا توصیف کردنی نبود ، گوشه ی یه درختی که زمینش خیلی سرسبز و زیبا بود ایستاده بودند بهم اشاره کردند و گفتن بفرمایید بشینید من هم باهمون حالت همیشه باچادر مشکی خودم با اشاره ی ایشون نشستم و تا آخر خوابم داشتند باهام صحبت میکردند…🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
چند روز بعد درست موقع شهادت خانم حضرت فاطمه زهرا(س)رفته بودیم هیئت ، روضه که تموم شد از مجلس اومدیم بیرون به سمت خونه راه افتادیم فقط هم من بودم و خواهرم …
💐توی راه متوجه شدم خواهرم داره گریه میکنه گفتم چی شده آبجی گفت الان مدتیه که یه حاجت دارم وبه شهیدابراهیم هادی متوسل شدم اما بهم نگاهم نمیکنه و….
🌻گفتم آخه آبجی شاید به صلاحت نباشه ، حرفم و قطع کرد وگفت نه کلا اون اصلا حواسش به من نیست و…. شروع کرد به گلایه کردن از ابراهیم هادی ، گفت اگر حواسش بهم بود میومد به خوابم و…
🌴رسیدیم منزل و شب شد و خوابیدم اونشب یک بار دیگه ابراهیم هادی اومد تو خوابم همون جای همیشگی این بار فقط یه جمله بهم گفت
(مواظب خواهرت باش)
🌿وقتی به خواهرم گفتم خیلی احساس شرمندگی کرد و بابت کارش از این شهید خیلی معذرت خواهی کرد….
شهید ردانی پور
💐استخاره کرد ، بد آمد
گفت :"امشب عملیات نمیکنیم"
بچه ها آماده بودند ، چند وقتی بود که آماده بودند حالا او میگفت ” نه ” وقتی هم میگفت ” نه ” کسی روی حرفش حرف نمیزد .
فردا شب دوباره استخاره کرد ، بد آمد .
🌾شب سوم ، عراقی ها دیدند خبری نیست ، گرفتند خوابیدند ..
خیلی هایشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم …
شهید ردانی پور🌹
ابراهیم هادی
🌷سلام امیدوارم همه ادمهابه طرف واقیعت کشیده بشن من یه روزی رفته بودم بهشت زهراهمین طوری خودبه خودکشیده شدم سمت قطعه شهدااونجاتوقطعه ۲۶سره قبره ابراهیم هادی یه دختره رادیدم که داشت باابراهیم حرف میزد
🌴من به خودم کفتم این دختره دیوانه هست داره چیکارمیکنه بعداینکه دختره کارش تموم شدمن رفتم پیش ابراهیم ویه فاتحه فرستادم براش وبرگشتم تهران
🌹البته من یه راننده اتوبوس هستم اومدم توماشین تا چندساعت استراحت بکنم توماشین الان که دارم اینارامی نویسم موهای بدم سیخ میشه اشک چشمهایم راگرفته من دوساعت توماشین خوابیدم به خدا دستهایم داره میلرزه الان توماشین خوابم گرفت
💐همون لحظه یه نفراومدتوخوابم وبهم یه شاخه گل دادمن خاستم ازش بپرسم اقاشماکی هستی
🌺 اصلابه اونجانکشیدکه فهمیدم این ابراهیم هست بعدچندثانیه ازخواب بلندشدم ویه فاتحه دوباره براش فرستادم به خودم گفتم این چه خوابی بودکه من دیدم برگشتم شهرخودم
🌹بعددو روزدوباره مسافراوردم تهران رفتم بهشت زهراسره قبره ابراهیم دوباره همون جاهمون دختره رادیدم که داشت راجب یه کتاب به حرف میزدکه درباره ابراهیم بود من همون لحظه به خودم کفتم بایداون کتابوپیداکنم وبخونم من بااون دختره حرف زدم ودختره بهم کفت کتابومیتونی پیداکنی هست
🌺من اون کتابوگرفتم وخوندم میدونم الان هیچ کسی حرف منوباورنمیکنه الان نزدیک دوسال هست که من هرهفته بایدبرم بهشت زهراپیش داداش ابراهیم یعنی الان تمام زندگی من شده ابراهیم
🌻من الان شده ساعتهاباابراهیم حرف میزنم من همه شهدارادوست دارم ولی ابراهیم برای من یه چیزه دیگه هست من باابراهیم زندگی میکنم دیگه نمیتوانم ادامه بدم چشمهایم پرازاشک شده من همیشه اون دختره رادعامیکنم که باعث شدمن یه نعمت بزرگی به دست بیارم وازخدامیخوام که هرچی اون دختره میخواهدخدابهش بدهدچون باعث شدزندگی من عوض بشه برای اون دختره آرزوی سلامتی وخوشبختی میکنم
شهید علی حاتمی
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت …
ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے
میگم …
جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن …
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے …⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن …
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده
بودن 😂😂😂
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم …
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها … زن نمیده به ڪسے 😂
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو
شدیم ..🌅
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم ڪردن .
🔸اقایون و خانمایـے ڪہ راهیان میرید مزار #شهید_علے_حاتمے تو #هویزه فراموش نشہ
شهید ابراهیم هادی
💫یک روز ابراهیم زنگ زد و گفت ماشینت رو امروز استفاده می کنی؟
گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر می گردم..
وقتی برگشت گفتم کجا بودی؟ گفت مسافر کشی!🌺
تعجب کردم.
بعد گفت بیا با هم بریم چند جا و برگردیم و بعد گفت اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار..
🌹بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و … خریدیم. از پول هایی که فروشنده می داد، مشخص بود که واقعا رفته مسافرکشی
💐بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایی دادیم.
بعد فهمیدم که اینها خانواده هایی هستند که همسرنشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگی با مشکل مواجه شده اند..
🌹این ها از کارهای خالصانه ابراهیم بود که این روزها کمتر از آن خبری است..
سلام بر ابراهیم 1
شهید علی تجلایی
🍁قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :
” شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است “
گفتم :
” چه آرزویی داری .. ؟ “
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :
❤️” اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید “
🍃از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .
وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .
🌷آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. !
مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا… مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .
🌺🌱نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا… مدنی همه به فیض شهادت رسیدند !
🌹شهید علی تجلایی🌹
ابراهیم هادی
یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی رو می گرفت .
بهش گفتم : ” کار شما چیه ؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم “
💐گفت : ” هیچی ! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده ؟
قبرش کجاست ؟ “
مونده بودم چی بهش بگم ..
بعداز چند لحظه سکوت گفتم :
” شهید ابراهیم هادی مفقودالاثره ، قبر نداره .. چرا سراغشو می گیری ؟ “
🌸با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد :
” کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش . من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت :
” بابا این آقا کیه؟ “
گفتم : ” اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند . “
🌴از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم ، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه .
چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی ؛
بهش گفته :
📢” دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛
چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم “
بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه : ” 🌸این شهید ابراهیم هادی کیه ؟ قبرش کجاست ؟ “
بغض گلوم رو گرفته بود .. حرفی برا گفتن نداشتم ؛
فقط گفتم : ” به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش .. “
خاطرات شهدا
💫قبل از عمليات كربلاي 5 جمعي از بچه هاي گروهان غواص الحديد از گردان حمزه سيدالشهدا لشگر 7 ولي عصر (عج) مشغول شوخي و مزاح با فرمانده بوديم كه ناگهان فرمانده گفت:
🌹«بچه ها ديگر شوخي بس است، چند لحظه اي اجازه بدهيد مي خواهم وصيت نامه بنويسم. من تا دو ساعت ديگر شهيد مي شوم، بگذاريد برايتان چيزي به يادگار بگذارم».
🍁نيم ساعتي از اين ماجرا نگذشته بود كه فرمان حمله صادر شد و درست زماني كه هنوز دو ساعت از آغاز عمليات سپري نشده بود فرمانده شهيد «جان محمد جاري» به ملاقات معشوق خويش رسيد و كربلايي شد.
راوي : پرويز پورحسيني
سلام بر ابراهیم
🍁دلم گرفته بود سر کلاس اشک از چشام جاری شده بود.حوصله کلاسو نداشتم.خدا خدا میکردم زود تر زنگ بخوره و خانم اصغرزاده نوحه حضرت زهرا رو بذاره تا حد اعقل یه بهونه واسه گریه داشته باشم.
🍃سه شنبه بود و روز اول از سه روز عزاداری حضرت مادر.در کلاس رو زدن عباسپور بود اجازه گرفت گفت میشه زهرا ارجمند بیاد بیرون.خانم آسایش بعد از کمی مکث گفت باشه برو بیرون و زود بیا.رفتم تو حیاط.عباسپور گفت چته ارجمند؟؟؟گفتم:طوری نیس!!!چیکارم داشتی؟؟؟گفت دوس داری خادم شهدا بشی.
🌸گفتم چی؟؟؟خادم شهدا؟؟؟کجا؟؟؟کی؟؟؟چطور؟؟؟گفت بعد از رفتن کلاس هاش و آمادگی و قبولی،عید شلمچه ایم!!!پریدم بغلش.گریم شدید شد.
گذشت…
❤️عصر که رفتم خونه خواستم لباس عوض کنم و نماز بخونم که مامانم گفت بذاز میخام بریم دکتر بعدش میاییم و نماز بخون هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگی که درباره شهید خرازی بود رو گذاشتم.اواسط آهنگ بود که یادم افتاد.به مامانم گفتم مامااااان.
🌺گفت جانم.گفتم من کجا رو آرزو داشتم برم.کمی مکث کرد و گفت شلمچه.
پریدم بغلش و با گریه گفتم جور شد جور شد تحویل سال ان شاء الله شلمچه ایم.مامانم شکه شده بود.بعد از توضیحاتی که بهش دادم و باور کرد باز هم چادر پوشیدم و هندز فری رو گذاشتم و رفتم تو حیاط منتظر اینکه مامانم بیاد.
اومد و رفتیم منتظر اتوبوس ایستادیم.
🌿اتوبوس که اومد نشستم و مامانم هم کنارم.همینجوری آهنگ رو روی تکرار گوش میدادم و فکرم پیش شلمچه بود.
یک دفعه خشکم زد.اشک از چشام جاری شد.سرم گذاشتم رو شونه مامانم و گریه کردم.مامان گفت چی شدی؟؟؟
🌻گفتم مامان:دیروز از سرویس که پیاده شدم سمت خونه داشتم فکر میکردم یهو همینجوری یادم افتاد به این که (واسه تولدم به خدا و معصومین گفته بودم واسه تولدم بهترین هدیه رو از شما میخوام و اون ها هم بهترین هدیه رو بهم دادن).
گفتم واسه عید هم بهترین عیدی رو از شما میخام.
❤️و بعد فکر کردم و گفتم بهترین گزینه واسه توسل شهید ابراهیم هادی هست.
اشک امونم رو بریده بود پیش خودم می گفتم که چقدر من خوشبختم که ابراهیم نگاهم کرده.
شهیدی که عاشقانه ترین و زیبا ترین لحظه های عمرم رو رقم زد.شهیدی که عکسش به دیوار اتاقم بود و هر روز صبح با چهره ی اون بیدار میشدم و…
💐فقط گریه میکردم حتی توی مطب دکتر یه گوشه رو صندلی نشستم و گریه کردم.آهنگی که واسه شلمچه و مناطق عملیاتی بود رو گذاشته بودم و گوش میدادم و مث ابر بهار گریه میکردم.کار مامانم که تموم شد اومد کنارم نشست.
🌺سرم رو گذاشتم رو شونش و ….
واییی خدااااا یکباره اشک هام شدت گرفت اییی خداااا….
هی خدا رو صدا میکردم…یاد اون تقویمی افتادم که از پایگاه هوایی خریده بودم.تقویمی که یک سمت ایام هفته و یک سمت دیگه عکس یه شهید بود.اییی خدااااا….
یادم افتاد که عکس ابراهیم هادی دقیقا روبروی تاریخ اولین هفته سال بود….
🌷مامانم که میشنید همش گریه میکردم.گریه گریه گریه.
اون روز با گریه غروب شد،شب شد،سحرشد….
صبح که بیدار شدم که بیام مدرسه همش خدا خدا میکردم سر خانم اسفندیاری خلوت باشه تا باهاش در میون بذارم ولی….نشد.
نرگس رو سر زنگ دوم کشیدم کنار و از اول همه چی رو براش گفتم.
🌸نرگس خیره خیره نگاهم میکرد و هیچ چیزی نمیگفت فقط سرم رو رو زانو هاش گذاشته بودم و اون دست رو سرم میکشید.
وقتی زنگ خورد و حلقه ی صالحین تشکیل شد نرگس کتاب سلام بر ابراهیم رو از تو کتابخونه بهم داد.آخه کتاب سلام بر ابراهیم خودم رو به احمدیان قرض داده بودم.عکسشو که رو کتاب دیدم دیگه نتونستم.پام شل شد.
🎄وقتی خانم اسفندیاری قرآن میخوند کتاب سلام بر ابراهیم دو طوری که صورت ابراهیم مشخص بود گذاشتم زیر قرآن و بهش نگاه میکردم و اشک هام میریخت رو قرآن.
وقتی اومدم خونه فکرم مشغول شد…
💐🍃تو ذهنم همش مرور میشد که((شهید هادی به خاطر اینکه عاشق حضرت زهرا بود دوست داشت مثل حضرت گمنام باشه و همین طور هم شده.منم که دیروز این خبر رو شنیدم!،دقیق روز اول عزاداری حضرت زهرا))
اشک های شوق من این دو روز کامل همسایه ام بود.
🌴🍃اییی خدا مگه میشه ابراهیم هادی،دوست شهیدم،منو واسه عید دعوت کنه به خونش،خونه ای که هنوز همون جاس،با خبر شدم من هم تو اون ایامی هست که ابراهیم آرزوش رو داشت .بهترین اتفاق عمرم رقم خورده بود.
تموم نشونه ها مثل پازل جمع شدن کنار هم تا بهترین زمان من رو خلق کنن.
شهید ابراهیم هادی
میر سیاوشی همان شهید مدافع حرم است که صورتش خیلی شبیه ابراهیم بود.. لیاقت داشت چهره اش مثل ابراهیم باشد و بالاخره خریدندش!
وای اگر سیره مان شبیه ابراهیم شود.. مطمئن هستم که اگر چنین شود خیلی گرانتر مرا خواهند خرید..
من به این دستگاه تجاری و معامله بین دنیا و آخرت، خیلی اطمینان دارم..
اگر شبیه ابراهیم نشویم، ضرر کرده ایم.. و…تمام
شهید
شهید
خاطرات شهدا
🌴ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛
🌺 دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛
✳️رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم. شهید بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم.
💢 بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم …
📢به نقل از احمدرضا بیضائی
خاطرات شهید
✳️ یه روز قرار شد با ابراهیم والیبال بازی کنیم. من کفش کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که یک کتانی چینی پایش بود گفتم: کتانی ات را به من برم توی زمین.
کتانی اش را گرفتم و دمپایی خودم رو بهش دادم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه بر گشتم.
💢 هنوز ساعاتی نگذشته بود که ابراهیم به درب منزل ما آمد.
با خوشحالی رفتم به استقبالش و گفتم: چه عجب اینطرفا؟!
✅ بی مقدمه گفت: خدا توی قیامت از هرچی بگذره از حق الناس نمیگذره. برای همین توی زندگیت مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه. تا میتونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت میگیری خودت برو بهش پس بده.
📚سلام بر ابراهیم2
شهید
شهدا
شهدا
شهدا
خاطرات شهدا
💠🔆💠
🌹سردار شهید حاج عباس ڪریمے🌹
#احتـــــــــرام_بہ_همســــر
🌸تواضع و فروتنے عباس باور نڪردنے بود . همیشہ عادت داشت وقتے من وارد اتاق مے شدم ، بلند میشد و به قامت مےایستاد .
🌸یڪ روز وقتے وارد شدم روے زانوانش ایستاد . ترسیدم ؛ گفتم : « عباس ! چیزے شده ؟ پاهات چطورند ؟
🌸خندید و گفت : « نه . شما بد عادت شدے . من همیشه جلوے تو بلند میشم . امروز خستم . رو زانو ایستادم .
میدانستم اگر سالم بود بلند مےشد و مےایستاد .
🌸اصرار ڪردم ڪہ بگوید چہ ناراحتے دارد . بعد از اصرار زیاد من گفت : چند روزے بود ڪہ پاهام رو از پوتین در نیاورده بودم . انگشتهاے پاهام پوسیده شدن . نمیتونم روے پاهام بایستم … »
✍ راوے همسر شهید
💠ولادت : ۱۳۳۶
🔆شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۴
💠محل شهادت :شرق دجلہ عملیات بدر
🔆مزار شهید : بهشت زهراے تهران
💠قطعہ ۲۴ در جوار مزار شهید چمران
#شهیدحاج_عباس_ڪریمے
#فرمانده_لشگر_۲۷_محمدرسول_اللہ
شهدا
روز شهید
شهید ابراهیم هادی
شهیدهمت
شهدا
آخرين دستنوشته رتبه اول کنکور پزشکى 1364
چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟
هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مي نمايد، مورد اصابت موشک قرار مي دهد،
اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟
کدام سر مي پرد؟
چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟
چگونه بايد آنها را غسل داد؟
چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟
چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟
چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟
چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگيريم؟
کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟
به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خيال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت درکيفت مى گذارد؟
کدام اضطراب جانت را مى خورد؟
دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک، به ماشين، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟
صفايى ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشيدن، پرستو شدن…
شهيد احمدرضا احدى/رتبه يک کنکور پزشکى 1364
سیم خار دار نفس
شهدا
یاد شهدا
بسم رب الشهداء والصديقين
اعوذبالله من الشيطان الرجيم
🌷وَلَاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سبیلِ اللّهِ أَمواتاً. بَلْ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یرزقونَ.
🔹در تاریخ یکم اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و چهار، يك فروند هواپيماي اف ـ 27 (فرند شيپِ) نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران ،توسط دو فروند ميگ عراقي در نزديكي هاي شهر اهواز سرنگون شد.
🔹شهيدحجة الاسلام والمسلمين محلاتي و هيات همراه ايشان، از جمله والدگرانقدرم شهید حجه لاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد مقدسیان که برای تبلیغ و همراهی با رزمندگان اسلام راهی جبهه های حق علیه باطل بودند در اين حمله ي دلخراش به نداي حق لبيك گفتند .
🔹 جنگنده هاي شكاري ارتش بعث عراق ، ابتدا به خلبان هواپيما سرهنگ درويش ، پيشنهاد داده بودند كه در صورت فروددر خاك عراق ، به او و ساير خدمه، پناهندگي سياسي در هر يك از كشورهاي آزاد جهان را خواهند داد، اما اين افسر شجاع، اتخاذ تصميم نهايي را به شهید محلاتي واگذار كرد و شهيدمحلاتي و یاران شهیدش شهادت را به اسارت در نزد دشمنان بعثي ترجيح دادند.
🔹امروز جای او که از عنفوان نوجوانی در راه مبارزه علیه رژیم طاغوت بارها و بارها زندانی و شکنجه شده بود و هزاران مثل او خالیست…
🙏خدا ما را قدردان خون شهدا قرار دهد.
💠ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
💠از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
💠ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
💠از آخر مجلس شهدا را چیدند
💠نثار روح پاکش فاتحة مع الصلوات