وحدت نفس
يك بار ديگر نيز در يكى از جلسات صحبت هايى به ميان آمد و مطالبى مطرح شد كه بنده خود را فاقد آنها مى ديدم؛ لذا به حرم حضرت امير عليه السلام رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! من از ديگران بازمانده ام، كمك ديگرى عنايت فرماييد.
گويا همان شب خواب ديدم در مكتب خانه اى هستم كه در كودكى در آنجا قرآن مى خواندم. پيرمرد سيدى را كه عصايى در دست داشت و از رفقا بود آنجا ديدم. سؤال كردم: آقا! حال تان چه طور است؟ گفت: مريضم. پرسيدم: چه كنم كه شفا يابيد؟ در پاسخ ذكر شريفى را به زبان آورد و گفت: دوازده هزار مرتبه اين ذكر شريف را بگوييد تا حال من خوب شود.
وقتى از خواب بيدار شدم به قلبم گذشت كه آن پيرمرد بيمار، صورت نفس خودم مى باشد كه مريض است و داروى آن نيز همان است كه در خواب بيان كرد. از اين رو استخاره هم كردم كه آن را انجام دهم انجامش خوب و تركش بد آمد، لكن هر چه سعى مى كردم كه آن را عمل كنم موفق نمى شدم.
در آن ايام شب هاى پنج شنبه با رفقا به مسجد سهله مى رفتيم و تا صبح مشغول عبادت مى شديم. شب جمعه را نيز در مسجد كوفه بيتوته مى كرديم و روز جمعه در كنار نهر فرات به تفريح و شنا مشغول شده و عصر به نجف باز مى گشتيم.
يك شب جمعه در مسجد كوفه در محراب حضرت امير - صلوات الله عليه - يعنى همان جا كه ضربت خورده اند به قلبم الهام شد آن ذكر را بگويم. مجددا استخاره كردم مانند قبل خوب و تركش بد آمد. هيچ كس هم آنجا نبود. همين كه به گفتن آن ذكر مشغول شدم گويا در درون، مرا در يك جلسه ى مذاكرات علمى قرار دادند! زبانم ذكر مى گفت و به بركت آن ذكر شريف در قلبم فعل و انفعالات عجيبى صورت مى گرفت.
ابتدا مفهوم مرگ را عرضه كردند. من خيال مى كردم آنچه كه انسان بيش از هر چيز ديگر به آن يقين دارد مرگ است؛ زيرا هر مسلمان و يا كافرى بالحسّ مى داند و مى بيند كه مردن حق است، ولى وقتى گفته شد كه انسان مى ميرد متوجه شدم در عين حال كه اين معنا را قبول دارم، لكن گويا در وجودم فرد ديگرى هست كه مردن را باور نكرده است؛ لذا دريافتم كه در واقع مرگ را اصلاً قبول ندارم!
يافتن و درك كردن با اعتقاد داشتن بسيار متفاوت است. اگر انسان واقعا به مرگ يقين پيدا كند محال است ديگر اسير دنيا و ماديات شود. همه ى گرفتارى ها و آلودگى هاى مادى به خاطر اين است كه يقين در كار نيست. چه بسيار افرادى را از دوستان و وابستگان خود مى شناسيم كه با ما رفت و آمد داشته و اكنون همه مرده اند، با اين حال باور نداريم كه ما هم خواهيم مرد!
بارى، من ديدم به اين معنا كه هر روز بالحسّ با آن روبرو هستيم يقين ندارم. در اين هنگام ناگهان حالم دگرگون گرديد و عنايتى شد كه يقين پيدا كردم انسان مى ميرد و به خوبى متوجه شدم كه اين يقين غير از آن عقيده اى است كه قبلاً داشتم.
اين حالات گاهى در حرم امام حسين عليه السلام نيز پيش مى آمد، لكن يقين را هم درجات و مراتبى است.
آنگاه سؤال قبر و آمدن نكيرين مطرح شد و همين طور يكى پس از ديگرى عقايد حقه را ارائه مى كردند و با عرضه ى هر يك متوجه مى شدم كه تا كنون به آن باور نداشته ام. سپس نسبت به هر يك، يقين افاضه مى كردند.
حدود سه ساعت طول كشيد تا آن ذكر شريف به پايان رسيد و گويى كار ما هم تمام شد و از مسأله ى يقين به قيامت فارغ شديم!
گويا شب بعد جلسه در منزل حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد احمد فهرى بود. آقاى سيد عبد الله فاطمى و آقاى حاج شيخ عباس قوچانى - رحمة الله عليهما - هم بودند. در آن جلسه حالت سكر عجيبى به من دست داد، به طورى كه از حالت عادى خارج شدم. گويا مى ديدم معنايى بر من احاطه دارد. پى در پى دست هايم را بالا مى بردم و مى خواستم آن را قبض كرده، در آغوش بگيرم! گاهى مى گفتم: آخ! قربانت بروم. هم گريه مى كردم و هم مى خنديدم. حالتى شبيه احتضار و موت بود.
آقاى قوچانى رحمه الله كه با اين گونه معانى و حالات آشنا بود مؤدب و با حال خضوع نشسته بود. آقاى فاطمى رحمه الله نيز گاهى مى گفت: دست او را بگيريد! برق او را مى گيرد!
او كشفيات صحيحى داشت. البته معنا را نمى ديد، بلكه فقط صورت آن را در عالم كشف مشاهده مى كرد. بعد كه حالم عادى شد گفت: ديدم لامپ بزرگى بالاى سر آسيد حسين روشن است و ايشان مى خواهد آن را بگيرد و من مى ترسيدم دستش به برق متصل شود!
خلاصه در اثر آن ذكر شريف، در اين جلسه وحدت نفسى برايم حاصل شد كه من آن را توحيد واقعى به حساب آوردم، به طورى كه با خود مى گفتم: چيزى را كه عرفا سال هاى سال زحمت مى كشند و به دنبال آن مى گردند به دست آورده ام. غافل از اينكه آن، وحدت نفس بود، نه توحيد واقعى. و اگر روشنى لازم را در آن زمان مى داشتم از همان كشف آقاى فاطمى متوجه مى شدم كه اين حال، توحيد واقعى نيست. در عين حال بعد كه به منزل رفتم از خداى متعال درخواست كردم به من بفهماند كه اين حال چه بوده است؟
همان شب در خواب ديدم سوار وسيله اى مانند تانك شده ام - و اين در واقع صورت همان ذكر شريف بود كه در مسجد كوفه مشغول شدم - و آن وسيله مرا به سوى مقصدى سير مى داد و به قدرى قدرت داشت كه هر مانعى را از مقابل برداشته، خودش هم راه مى ساخت و هم به جلو مى رفت. تا اينكه وارد شهرى شديم. شهرى بسيار زيبا و با صفا، داراى قصرها و باغ هاى دل انگيز كه در كنار درياى مواجى قرار داشت و منظره اى غير قابل وصف را به وجود آورده بود. كوچه باغ هاى زيباى آن كه آب دريا نيز در داخل آنها آمده بود و از نسيم درختان آن، روح انسان حياتى تازه مى يافت هر كدام به نام كسى و متعلق به فرد خاصى بود.
همين كه وارد شهر شدم ناگهان خود را سوار بر اسب قرمز بسيار زيبايى ديدم كه فرد ديگرى نيز سوار بر آن اسب بود. با خود گفتم: بروم كوچه هاى كنار دريا را از نزديك تماشا كنم. به ابتداى كوچه ى عريض و بس فرح انگيزى رسيدم كه گويى بهشت بود و از آنجا دريا را به خوبى مى ديدم. و متوجه شدم كه اين كوچه به نام من و متعلق به خود من است. تصميم گرفتم با اسب خود به داخل كوچه رفته، عازم دريا شوم.
مأمورى كه آنجا ايستاده بود پرسيد: كجا مى رويد؟ گفتم: مى خواهم به دريا بروم. گفت: اينجا ديگر جاى اسب نيست بايد پياده شويد.
با اين بيان به حقير فهماندند كه سير نفس تمام شده و به وحدت نفس رسيده ام، ولى من مى خواهم با حفظ خوديت و تعيّن، به حقيقت يعنى توحيد واقعى برسم. كوچه ى متعلق به من كه به دريا مى پيوست و در واقع حقيقتى محدود و داراى تعيّن بود نيز همين معنا را در بر داشت.
پاسخ دادم: من تازه امشب به اينجا رسيده ام، مى خواهم سال ها در اينجا مانده و مأنوس گردم، آنگاه پياده شوم.
در اين هنگام از خواب بيدار شدم.
گويا در همان شب خانواده ى ما كه اصلاً اهل معنا و عرفان نيست خواب ديده بود كه من مشغول خوردن شراب خاصى هستم كه غير از شراب هاى هميشگى است! پرسيد تعبير آن چيست؟ گفتم: ان شاء الله خير است.
وحدت نفس، هم حالى است بسيار لذت بخش و هم مرحله اى است خطرناك. يكى از خطراتش اين است كه چون انسان در آن حال مى تواند بر ساير نفوس اثر بگذارد و براى نفوس جزئى نفس كلى شود، چنانچه در آن حال بماند چه بسا ادعاى قطبيت يا بابيت كند. و چون در اين مرحله با عالم ولايت و با نفس كلى يعنى با نفس ولىّ امر آشنا مى شود ممكن است خود را ولىّ وقت بداند.
از خصوصيات ديگر وحدت نفس، حالت استقلالى است كه انسان پيدا مى كند و ديگر از هيچ چيز متأثر نمى شود. و چون سير نفس تمام شده است طلب و حركت از انسان گرفته مى شود و ديگر هيچ گونه ترقى نخواهد داشت؛ لذا اگر عنايت الهى شامل حال چنين كسى نگردد و او را از آن مرحله رد نكنند همان جا مانده و متوقف مى گردد.
البته آنجا مرحله اى نيست كه هر كس به آسانى به آن نايل گردد. كسانى نيز مانند صوفى ها و افراد منحرفى كه در اين زمينه ادعاهايى دارند بعيد مى دانم به اين مرحله نايل شده باشند. براى بسيارى از كسانى هم كه به اين مرحله نايل مى گردند همين وحدت نفس ممكن است منزل باشد. چنان كه استاد معظم جناب آقاى انصارى كه فردى روشن و عارف يگانه ى زمان خود بود مى فرمود: آقاى سيد على اكبر اعمى كارش تمام شده، يعنى به توحيد رسيده، در حالى كه وقتى وى حالات خود را براى بنده تعريف كرد متوجه شدم گرفتار همين مرحله است.
بعد از فوتش نيز در عالم خواب او را در اولين منزل از منازل آخرت كه در طول يكديگر بودند ديدم. وحدت نفس نيز در واقع اولين منزل و از جهتى آغاز ترقى است كه از آنجا به بعد انسان با يقين جلو مى رود.
بعضى از بزرگان سال ها در همين مرحله مانده اند. نه توانسته اند از آن رد شوند و نه پذيرفته اند كه اين وحدت نفس است.
البته هر قدر ظرفيت سالك بيشتر باشد ديرتر به توحيد مى رسد، امّا اين موضوع ربطى به متوقف شدن و ماندن در آن مرحله ندارد. مرحوم آقاى انصارى نظرشان اين بود كه حافظ - عليه الرحمه - چهل سال در حال مجاهده بوده و به آنچه مى خواسته نرسيده، تا آنكه حال جذبه اى پيدا مى كند و دو سال ادامه مى يابد و در خلال همين دو سال تكميل مى شود. ايشان در اين مورد به شعر او استناد مى فرمود كه:
چهل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت
تدبير ما به دست شراب دو ساله بود
به هر حال، من با اينكه متوجه نوع حال خود شده بودم هيچ كارى از دستم ساخته نبود. به خاطر دارم در نماز جماعت جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى رحمه الله «قد قامت الصلوة» و تكبير و ساير اجزاى نماز را از ايشان نمى شنيدم، بلكه گويى صداى حق تعالى در گوشم نواخته مى شد! و چنان وجد و نشاطى داشت كه با هيچ لسانى نمى توان بيان كرد. با اين وصف چگونه مى توانستم از آن مرحله رد شوم؟
چند روز بيشتر نگذشت كه يك شب خواب ديدم در يك كارخانه ى برق هستم و مرحوم سيد على اكبر اعمى كه در آن وقت هنوز زنده بود به آنجا آمد. كارخانه ى برق صورت مبدأ نفوس است. آمدن مرحوم سيد على اكبر هم گويا از طرفى به مناسبت نامش «على» و از سوى ديگر به تناسب حال وحدت نفسى كه در آن بسر مى برد بى ارتباط نبود.
ايشان پرسيد: آسيد حسين! چه طوريد؟ گفتم: ما كه ديگر به توحيد رسيديم. پاسخ داد: كدام توحيد؟! اين، توحيد نفس خودت مى باشد!
در اين لحظه از خواب بيدار شدم و همزمان بابى از علم به قلبم مفتوح گشت و ضمن آنكه از آن حال رد شدم تازه متوجه شدم همان گونه كه ذات و اسما و صفات حق تعالى را تجلياتى است، نفس نيز داراى تجلياتى مى باشد كه تمايز آنها از هم و به خصوص تفاوت و تمايز تجلى ذات نفس از تجلى ذات حق حتى براى بسيارى از كملين عالم نيز قابل تشخيص نيست. و اين يكى از عنايات بزرگ و بسيار عجيبى بود كه به بركت مولا امير المؤمنين - عليه آلاف التحية و السلام - به اين نيازمند آن آستان با عظمت مبذول گرديد.