در محضر عارف مجذوب آية اللّه انصارى قدس سره
17–در محضر عارف مجذوب آية الله انصارى قدس سره
چندى نگذشت كه جناب آقاى نجابت از نجف اشرف به كربلا آمده، پس از احوال پرسى فرمود: آسيد حسين! يك نفر از مجذوبين و عشاق راه حق آمده و ايشان تنها كسى هستند كه به درد شما مى خورند.
بنده براى ملاقات با ايشان با قرآن استخاره كردم، آيه ى شريفه ى «و الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله و الذين آووا و نصروا اولئك هم المؤمنون حقا» آمد و برداشت خوبى از آيه به نظرم رسيد؛ لذا همراه شيخ به خدمت جناب عارف مجذوب و سالك محبوب آية الله آقاى حاج شيخ محمد جواد انصارى همدانى - قدس سره - كه به قصد زيارت سرور شهيدان و راهنماى عاشقان و مقتداى مقربان، حضرت ابى عبد الله الحسين - عليه آلاف التحية و الاكرام - با جمعى از تلامذه و رفقاى همدانى خود به كربلا مشرف شده بودند رفتيم.
جناب شيخ نيز به اشاره ى حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله كه از تلامذه ى جناب آقاى قاضى قدس سره بود عازم زيارت جناب انصارى - اعلى الله مقامه الشريف - شده بود.
به محض ملاقات و نگاه كردن به صورت آقاى انصارى قدس سره چنين يافتم كه تنها كسى كه مى تواند رفيق راه من باشد ايشان اند. و بلافاصله محبت شديدى نسبت به آن بزرگوار در خود احساس كردم. و هر قدر كه مجالست بيشتر طول مى كشيد انس و محبت بيشتر مى شد.
در صفحات قبل متذكر شدم كه پس از ملاقات با جناب قاضى قدس سره با اينكه از ايشان خيلى خوشم آمده بود، لكن ايشان را رفيق راه خود نيافتم و به عكس، به محض ملاقات با جناب انصارى قدس سره متوجه شدم كه مطلوب درونى حقير نزد آن بزرگوار است؛ زيرا بنده طالب محبت خداوند تبارك و تعالى بودم، در حالى كه خدمت جناب قاضى رحمه الله صحبت از رياضت بود.
اكنون بايد توضيح دهم كه براى سير و سلوك دو طريق عمده وجود دارد: راه رياضت و راه محبت.
افرادى كه از طريق رياضت و مجاهده كه در واقع راه تزكيه ى نفس است به سير و سلوك مشغول مى شوند، نوعا با اذكار و اوراد و اربعين هاى پى در پى و عبادت هاى طاقت فرسا و تحمل فشار مبارزه و مخالفت با نفس مى كوشند با محو نمودن رذايل نفسانى، خود را به صفات حق و اوليايش متخلق نمايند.
امّا از آنجا كه انسان خود را دوست دارد و به تبع آن هر آنچه را كه متعلق به اوست نيز دوست دارد، نفس به سادگى تسليم اراده ى عقل نگشته، با آن درگير خواهد شد و برداشتن هر قدمى به خصوص براى نفوس قوى - چنانچه خلاف طبع و نفس باشد كه معمولاً نيز چنين است - مستلزم مبارزه و مجاهده هايى بس عظيم خواهد بود. علاوه بر آن با محو هر يك از صفات رذيله كه توأم با هزاران نوع جان كندن است گرفتار رذيله ى ديگرى مى گردد؛ بخل را از خود دور مى كند دچار ريا مى شود، از ريا مى گريزد اسير عجب مى گردد، و همين طور… و تا وقتى كه نور توحيد بر قلب او نتابد اين مشكلات ادامه خواهد داشت؛ زيرا ريشه كن شدن رذايل نفسانى جز با اشراق نور توحيد ميسور نيست.
از طرفى بسيار طبيعى و بديهى است كه انسان طالب جان دادن و تحمل فشارهاى كشنده ى دائمى نخواهد بود. بر همين اساس است كه كمتر كسى را مى يابيد كه از ملك الموت كه ملك مقرب خداست خوشش آمده، او را دوست داشته باشد! چرا كه او جان مى گيرد و نفس از جان دادن متنفر است.
پذيرش و تحمل ولايت مولا امير المؤمنين عليه السلام نيز به همين لحاظ براى بسيارى از نفوس دشوار است؛ چون آن بزرگوار - صلوات الله عليه - مربى نفوس اند. نفس جهول و سركش را مى گيرند و به نفسى قدسى متحول مى سازند.
كسانى كه در ظاهر تابع پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بودند و تا آن حد اظهار دوستى مى كردند و «حبيبنا رسول الله » مى گفتند، نسبت به امير المؤمنين عليه السلام كه نفس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است پايشان لنگ بود! چرا؟ چون انسان در آنجا بايد از طريق نفس عبور كند و اين ناگزير توأم با تحمل فشار و جان كندن خواهد بود.
امّا راه محبت از جهتى آسان تر است؛ زيرا در اين راه متعلق محبت «خود» نيست و محبت به جاى ديگرى تعلق پيدا مى كند؛ لذا نفس درگير نشده، بدون احساس كم ترين فشار و سختى از همه چيز مى گذرد.
محب هيچ گاه از خدمت كردن به محبوب خسته نشده، تمام دستورات او را با كمال ميل و اشتياق انجام خواهد داد و با انعكاس صفات محبوب در محب، خواسته هاى او خواسته هاى اين خواهد گشت و چنانچه محبوب از اولياى خدا باشد تمام رذايل، خود به خود محو مى گردد.
افرادى كه در مقابل قدرت و زور از كم ترين سرمايه ى خود نمى گذرند با اندكى محبت، همه ى دارايى خود را به سادگى و باكمال نشاط و شوق فداى محبوب مى نمايند. نفوس قوى را محبت است كه بى چاره خواهد كرد؛ لذا مى بينيم كه در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله همه ى مسلمان ها نسبت به حضرتش اظهار دوستى مى كنند؛ زيرا وجود شريفش ظهور رحمت و محبت است.
«إن الله عز و جل أدّب نبيه على محبته، فقال: و إنك لعلى خلق عظيم.» [1]
حتى حيوانات را نيز از طريق محبت مى توان رام نمود. و من اين مطلب را امتحان كرده ام.
ايامى كه در نجف اشرف مقيم بودم، غالبا روزهاى جمعه با رفقا به باغستان هاى اطراف مى رفتيم. يكى از روزها كه براى تفريح به باغى رفته بوديم سگى در بيرون محوطه ى باغ رها شده و براى رفت و آمد رفقا ايجاد زحمت مى كرد؛ لذا دو نفرى رفت و آمد مى كرديم.
بنده با آقاى نجابت از باغ بيرون آمده، چون حال خوشى داشتم به ايشان عرض كردم: دوست داريد سگ را رام كنم؟ ايشان هم كه گويا منتظر چنين كلامى بود مرا بر اين كار تشويق نمود. حقير با نگاه خاصى كه همراه با محبت بود به سگ خيره شدم؛ بلافاصله دم خود را كه علامت رام شدن او بود تكان داد. هنگام بازگشت نيز اين كار را تكرار نموده، همان وضع پيش آمد.
اين نكته را نيز بايد متذكر شوم كه هر چند مجاهده، سخت و بى مشترى است، لكن هر مسلمانى موظف است براى انجام تكاليف شرعى خود مجاهده كرده، سختى آن را متحمل گردد؛ زيرا مجاهده به معناى عام خود اختصاصى به راه رياضت ندارد. علاوه بر آن، راه رياضت نيز چنانچه به طور صحيح و بر اساس دستورات شرع انجام گيرد سرانجام سالك را به محبت خواهد رساند «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا.»[2] و علامت صحت آن نيز همين خواهد بود. بنا بر اين چنانچه رياضت به محبت منتهى نگردد سالك بايد بداند كه از مجاهده ى خود نتيجه اى نبرده و يا منفعت آن ناقص بوده است، هر چند ممكن است كشف و كرامات و تصرفاتى نيز همراه داشته باشد، لكن اينها دردى را دوا نمى كند.
از طرفى گرچه مؤمنين همه داراى دينى مشترك، مقصدى واحد و در همه حال برادر و برابرند، ليكن در عالم كثرت هركس براى سير خود راهى دارد؛ سنخيت روحى مسأله ى غير قابل انكارى بوده و در سرّ هر كسى راه خاصى است كه اگر آن را در خود بيابد سير براى او بسيار آسان خواهد شد.
با اين مقدمه، همان طور كه عرض شد بنده با اينكه از جناب آقاى قاضى قدس سره خوشم آمد و مثل ايشان را تا آن وقت نديده بودم - و اكنون نيز به ايشان ارادت خاصى دارم - لكن از آنجا كه طالب محبت بودم طبع حقير زير بار نرفت و نتوانست تسليم گردد، در حالى كه راه آقاى انصارى راه محبت بود؛ لذا با خصوصيت روحى كه داشتم ايشان را رفيق راه خود يافتم.
ايشان تنها دستور مى داد كه يك توبه ى واقعى كرده، سپس آداب و سنن را بياموزيد و به آن عمل كنيد و در همه ى امور از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله متابعت نماييد تا محبت آن بزرگوار را به دست آوريد؛ - رضوان الله تعالى عليهم اجمعين -
مدتى كه آن جناب در كربلا بودند اكثر شب ها در منزل حجة الاسلام آقاى حاج سيد هاشم رضوى رحمه الله جلساتى داشتند كه حقير نيز شركت مى كردم.
پس از چند روز ايشان براى زيارت مرقد شريف مولاى متقيان و سرور عارفان و موحدان، امير مؤمنان عليه السلام عازم نجف اشرف شدند.
چند روزى در كربلاى معلا تنها و بى انيس بسر بردم. تا اينكه يك روز مشغول كتابت مطالبى بودم كه ناگهان حالتى دست داد و گويا جناب انصارى قدس سره را ديدم كه با چشمان جذاب خود به من نگاه مى كنند! در همان حال سوزى در اعماق جانم پيدا شد، به طورى كه نتوانستم خود را كنترل نمايم، دست از نوشتن كشيده، بلند بلند با خود حرف مى زدم و مى گفتم: خير! من اين دوستان را رها نمى كنم، اينها هستند رفيقان راه آخرت!
سپس با خانواده كه از حالات حقير بسيار تعجب كرده بود، وداع نموده، عازم نجف اشرف شدم.
همين كه به محضر ايشان شرفياب شدم نگاهى به بنده كرده، فرمودند: آسيد حسين آمدى! كأنّ به حقير فهماندند كه توجه ايشان سبب پيدايش آن انقلاب درونى و حركت به سمت آن جناب شده است.
چند روزى هم در نجف اشرف منزل آقاى حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله از حضور ايشان بهره برديم.
در همان ايام جناب حاج ميرزا على آقا قاضى قدس سره در بستر بيمارى و در حال احتضار بودند. حقير به همراه آقاى نجابت به عنوان عيادت خدمت ايشان شرفياب شدم. عده اى از روحانيون محترم از جمله جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عباس قوچانى اطراف شان بودند.
در اينجا نكته ى قابل توجهى را بايد متذكر شوم: قبل از ملاقات با آقاى قاضى قدس سره يكى از اساتيد كه نزد او درس مى خواندم همين كه متوجه شد مى خواهم خدمت ايشان مشرف شوم خيلى سعى كرد كه بنده را از ملاقات با آن مرحوم منصرف كند. و از مطالب باز دارنده اى كه مى گفت، يكى اين بود كه اينها سواد ندارند و مراجعه به اشخاص بى سواد صحيح نيست. اين كلام باعث عقده اى شد كه اثرش اندكى در دلم باقى مانده بود.
آن مرد خدا - كه رحمت بى پايان حق بر روح پاكش باد - با اينكه در حال احتضار بود و نفس در گلو و سينه اش صدا مى كرد، كأنّ خواست اين عقده را از دل من برطرف سازد؛ لذا در حالى كه چشم هاى شريفش روى هم بود به جناب آقاى قوچانى امر فرمود تا كتاب علمى بسيار مشكلى را كه نام آن در خاطرم نيست و عبارات و لغات پيچيده و سختى داشت بخواند و با اينكه در آن وقت ادبيات حقير نسبتا خوب بود و اكثر عبارات عربى را مى فهميدم براى بنده اصلاً مفهوم نمى شد.
جناب قوچانى در حالى كه همه ى حضار به استثناى حقير از فضلاى حوزه بودند با صداى بلند مشغول قرائت شدند و به محض اينكه عبارتى را غلط مى خواندند، جناب قاضى قدس سره در حالى كه گاهى صداى خُرخُر از ايشان شنيده مى شد كه علامت خواب يا نزع بود، فورا غلط ايشان را متذكر شده، مى فرمود: شيخ عباس! اين طور بخوان.
بنده متوجه شدم گويا ايشان به من مى فهمانند كه گرچه سواد بدون تقوا و معرفت ارزشى ندارد، امّا آن شخص كه به تو گفت: قاضى بى سواد است اشتباه كرده است.
حقير ده ها سال است كه در اين راه قدم گذاشته و در احوالات مردم دقت كرده ام و بارها ديده ام كه اگر مطلع شوند كسى خداى نكرده به بعضى از فسوق مبتلا گرديده و يا حتى از دين خارج شده، چندان حساسيت نشان نمى دهند، بلكه گاهى اصلاً اعتنا نمى كنند، امّا امان از وقتى كه بفهمند يك عده دور هم جمع شده، براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند و التزام به عبادت پيدا كرده اند، كه هر گونه اذيتى از دست شان برآيد دريغ نكرده و به هر طور كه باشد سعى مى كنند ديگران را از ايشان باز دارند! و همين براى حقانيت راه حق كافى است.
در همان ايام كه در نجف اشرف بوديم و خداى متعال توفيق مرحمت كرده بود كه با عده اى از مؤمنين اخوت فى الله داشته، مشغول اصلاح خودمان شويم پيوسته مقدس نماها در تعقيب و ايذاء ما بودند.
در اينجا تنها چند مورد از آنها را به عرض مى رسانم تا روشن شود كه آيا اين گونه افراد جز اين است كه گرفتار قوه ى واهمه بوده، اصلاً از حقيقت ايمان خبرى ندارند و از علم بويى به مشام شان نرسيده است؟
«ليس العلم بالتعلّم إنما هو نور يقع فى قلب من يريد الله تبارك و تعالى أن يهديه فان اردت العلم فاطلب اولاً فى نفسك حقيقة العبودية» [3]
يك روز آقاى نجابت با تعجب نقل كرد: يكى از شاگردانم كه به او شرح لمعه تدريس مى كنم گفت: شما به دوازده دليل از ما نيستيد و دين ديگرى اختيار كرده ايد.
آنگاه آن ادله را بر شمرده و گفت: شما مقيد هستيد نماز خود را در اول وقت بخوانيد و حال آنكه نماز را هر وقت مى توان خواند! نوافل را ترك نمى كنيد و حال آنكه نوافل واجب نيستند! با يكديگر زياد محبت مى كنيد! اسرار خود را فقط در بين خود نگه مى داريد! قرآن كه مى خوانيد گريه مى كنيد! و …
اينك تو اى برادر عزيز! ببين اين ايرادها اشكال است يا در واقع توصيف مؤمنين مى باشد.
هم چنين به ياد دارم ماه مبارك رمضانى بود كه حقير در كمال ابتلاء به فقر بسر مى بردم، خانواده ام نيز در شرف وضع حمل بود. يك روز آقاى نجابت نزد حقير آمده و در حالى كه خيلى ناراحت بود، فرمود: آسيد حسين! امروز نزد يكى از علما بودم و چون گاهى توسط بعضى از تجار خراسانى بين طلبه هاى خراسانى و قائنى پولى تقسيم مى شود، من كه مى دانستم وضع مادى شما خوب نيست، به حسب تكليف رفاقت به آن آقا گوشزد كردم كه آسيد حسين از طلبه هاى قائنى است و وضعش چنين و چنان است. به محض اينكه اسم شما را بردم يك عده از مقدسين كه نزد ايشان بودند شروع به رد و تنقيد كرده، حتى گفتند: كمك به اين اشخاص، اعانت بر اثم است! در حالى كه مى دانم از حال شما هيچ اطلاعى ندارند!
حقير عرض كردم: اصلاً بنده راضى نبودم شما راجع به اينجانب با كسى صحبت كنيد، من خدايى دارم و كارم با خداست.
ناگفته نماند در هر قشرى از مردم همه نوع افرادى پيدا مى شوند، كما اينكه بعد از اين قضيه آية الله حاج سيد عبد الهادى شيرازى قدس سره پس از آگاهى از وضعم فورا برايم پول فرستاده و شهريه تعيين كردند، با اينكه ايشان هم مرا به حسب ظاهر نمى شناختند. حالا قضاوت در فرق بين اين و آن با خود شما.
ايام سكونت در كربلا نيز غالبا روزهاى جمعه براى رفع خستگى با برادران الهى و رفقاى سلوكى به يكى از باغستان هاى آنجا مى رفتيم. روزى يكى از طلاب همسايه تقاضا كرد كه روز جمعه كه بنا به عادت قبلى بيرون مى رويم او را با خود ببريم. بنده هم طبق وظيفه ى ايمانى گفتم: مانعى ندارد و او را همراه خود برديم.
امّا بعدا متوجه شديم كه ايشان را بعضى از مقدسين براى تجسس فرستاده اند تا ببينند ما در خلوت چه اعمالى انجام مى دهيم! هنگامى كه وارد باغ شده، تفريح مى كرديم احساس كردم كه او كاملاً مراقب رفقا است. حتى گاهى كه بعضى به دستشويى مى رفتند تعقيب مى كرد تا ببيند كجا مى روند!
بنده هم كه جوان بودم و خيلى زنده تر از حالا، ميلم كشيد قدرى ورزش كنم. شاخه ى درختى را گرفته، خود را به قوه ى بازو بالا و پايين مى كشيدم. در اين حال ديدم وى با تعجب مراقب افعال حقير است و با دقت كارهاى بنده را بررسى مى كند!
بعدها معلوم شد كه در گزارش خود به آقايان گفته است: من چيز خلافى از آنها نديدم فقط عبادتى با درخت داشتند كه نفهميدم چه نوع عبادتى است!! - أعاذنا الله و اياكم من سخرية الشيطان - در اينجا بنده درد دل هاى زيادى دارم كه فعلاً مجال نقل آنها نيست.
در خلال همان ايام شخص سابق الذكر كه حق تدريس بر بنده داشت و امثال مرحوم آقاى قاضى را بى سواد به حساب مى آورد، متوجه شد كه حقير با جناب آقاى انصارى قدس سره ملاقات كرده، از مصاحبين ايشان شده ام؛ لذا با عجله خود را به من رسانده به طرق مختلف مطالبى را عنوان كرد: اول شروع كرد اظهار تأسف نمودن به اينكه يك نفر داشتيم كه به او اميد ديانت مى رفت، ولى افسوس كه از دست رفت! سپس گفت: ولى خوب هنوز دير نشده و مى توان كارى كرد! بنده هم گوش داده، ساكت بودم. پس از آن رو به حقير كرده، گفت: مگر يكى از وظايف مؤمن اين نيست كه اگر چيز خوبى به دست آورد تنها نخورد، بلكه برادران مؤمن خود را هم بهره مند سازد؟
بنده متوجه منظور او شده، گفتم: بلى، همين طور است كه مى فرماييد، لكن به شرط اينكه آن برادر مؤمن به چنين غذا يا فيضى راغب باشد؛ زيرا اگر كسى به نان جو عادت كرده و به غذاى ديگرى رغبت ندارد و مثلاً از پلو بوقلمون متنفر است و مؤمنى چنين غذايى يا لذيذتر از آن نصيبش گرديده، آيا در چنين صورتى اگر از برادرش پنهان كند به او خيانت كرده؟ يا به وظيفه ى عقلى و ايمانى خود عمل كرده است؟
آنگاه ايشان تصريح كرد كه شنيده ام شما با يك آقاى همدانى تماس گرفته ايد! گفتم: بلى، چنين است. حقير گمشده اى داشتم و مطلوبى را جستجو مى كردم و آن گمشده و مطلوب را نزد ايشان يافتم. و براى من فرقى نمى كرد و تفاوتى ندارد كه همدانى باشد يا غير همدانى، بلكه اهل هر كجا و در هر لباسى كه باشد، حتى اگر بوى مطلوب را از يك حمال هم استشمام كنم خاك پاى او را سرمه ى چشم خود مى نمايم. حالا اگر شمه اى از شميم محبوب نزد شماست، بنده غلام شما و طالب شما خواهم بود.
ايشان گفت: شنيده ام اين آقا به جاى تعقيب نماز شعر حافظ مى خواند. گفتم: خير دروغ شنيده ايد، ايشان بعد از نماز تعقيبات را ملتزم اند، لكن در منزل جلسه اى داريم كه آنجا شعر حافظ خوانده مى شود. وى كه با خواندن اشعار حافظ مخالف بود سخت برآشفت و گفت: برويم لب شط فرات قدرى قدم بزنيم. بنده هم اجابت كردم.
در بين راه از هر درى سخنى پيش آمد. در مجموع بنده حس كردم ايشان تكليف شرعى خود مى داند كه مرا از راه برگردانده، در سراى غفلت طبيعت خود منزل دهد! پناه بر خدا از اين گونه طرز تفكر و تشخيص تكليف ها !
بالاخره حقير با اينكه در آن وقت بيش از بيست و دو سال از عمرم نگذشته بود عرض كردم: بنده بالوجدان مى بينم كه اگر در مقابل شخص بزرگى قرار بگيرم در حال خود تغيير و شرم و خضوعى مى بينم و هر قدر آن شخص بزرگ تر و وجيه تر باشد دگرگونى حال بيشتر مى شود، امّا در عين حال كه معتقدم و همه ى ما معتقديم كه خداى متعال از هر بزرگى و صاحب جاهى بزرگ تر و وجيه تر، بلكه همه ى بزرگى ها در مقابل عظمت او هيچ و همه چيز ناچيز است، پس چرا وقتى به نماز مى ايستم با اينكه يقينا خود را در مقابل حق - جل و علا - قرار مى دهم هيچ تأثيرى و تفاوتى و تغيير حالى در خود نمى يابم؟ «انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم.» از اينجا مى فهمم كه اين ايمان، ايمان واقعى نيست؛ لذا مى كوشم كه خود را به مرحله اى برسانم كه قدرى از آثار جمال و عظمت حق را در قلب خود بيابم.
به محض شنيدن اين مطالب با حال عصبانيت گفت: يعنى چه؟ براى اينها در نماز شيطان تجلى مى كند! خدا كجا بود؟ و بعد سر به آسمان كرد و گفت: خدايا! تو شاهد باش كه من بر اين آقا اتمام حجت كردم. و بدون خدا حافظى راهش را گرفت و رفت! و بعد از آن در مدتى كه عراق بودم هر وقت مرا مى ديد روى خود را بر مى گرداند! لكن بنده بحمد الله از عمل او ناراحت نمى شدم؛ زيرا متوجه بودم كه او مرد مغرضى نيست، فقط تشخيص وى غلط است، امّا امان و فغان از مردم منافق و مزور و متملق كه مغرضانه به جنگ مؤمنين مى روند.
پس از اينكه ايشان به حساب خود اتمام حجت كرد و رفت، انقلاب عجيبى در درون خود ديدم؛ گويا يك عده بر من هجوم آورده و مرا ملامت مى كردند.
بنده خوب گوش دادم كه اين واعظان دلسوز و اين نصيحت گويان مهربان چه مى گويند و آخرين حرف شان چيست و مرا به چه چيز دعوت مى كنند و از چه مى ترسانند؟
پس از لحظه اى تأمل، از قال و قيل درونى چنين مسموع گرديد كه مى گويند: به خودت رحم كن، تو جهنم خواهى رفت!
گفتم: آيا براى چه جهنم مى روم؟ مگر مطلوب من غير از دوستى و محبت خدا و دوستان خدا مى باشد؟ پس از تأمل دقيق و عميق دريافتم كه غرضم از پيروى آن مرد حق و دوستى با او رسيدن به محبت حضرت حق - جلَّ و علا - مى باشد و غرض ديگرى - بحمد الله و المنة - در كار نيست. پس گفتم: اگر انسان به خاطر محبت خدا و دوستى اولياى خدا به جهنم مى رود بگذار برود!
به محض اينكه اين جواب دندان شكن داده شد تمام قيل و قال هاى درون خاموش گرديد و فى الحال راحتى و آرامشى در خود احساس كردم.
در ره منزل ليلى كه خطرها ست بسى
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى
ولى گويا هنوز آثار وارد شده ى در خيال با اين شستشو به كلى بر طرف نگرديده بود؛ لذا وقتى كه وارد منزل شدم مجددا يك سلسله افكار پيچيده و درهم به سراغ اين ضعيف آمده، از روى دلسوزى و مهربانى از سلوك الى الله نهى مى نمود!
واقعا جاى تعجب است كه چرا اين افكار و اين مهربانى ها هنگامى كه انسان - العياذ بالله - پى معصيتى مى رود پيدا نمى شود؟ البته علتش معلوم است، پناه بر خدا از حيله هاى نفسانى و طرح هاى شيطانى!
به هر حال، اين بار در مقابل حمله ى شيطان با خود گفتم: به قرآن كريم پناه مى برم و خداى متعال را وكيل خود قرار داده، از او هدايت مى طلبم كه اوست هادى؛ لذا طبق دستور امام صادق عليه السلام - كه مرحوم محدث قمى قدس سره براى تفأل در «مفاتيح الجنان» نقل فرموده - نيت كردم كه آيا به دستور شيخ قيل و قالى عمل كنم يا دنبال استاد معنوى و روحانى بروم؟ قرآن را باز كرده، آيه ى شريفه ى: «قال معاذ الله أن نأخذ الاّ من وجدنا متاعنا عنده إنّا اذا لظالمون.» آمد.
به بركت قرآن كريم علاوه بر رفع خيالات، چنان اطمينانى در دل پيدا شد كه بحمد الله در اين زمينه تا به حال ترديدى پيدا نشده است. در ضمن متوجه شدم آن شيخ كه حقير را منع مى كرد مغرض نيست، لكن هر كسى را بهر كارى ساخته اند.
خلق الله للحروب رجالاً
و اخرى لقصعة و ثريد
يك روز هم سه تن از اقوام خانواده مان كه هر سه، عالم و قريب الاجتهاد يا مجتهد بودند بعد از آنكه متوجه شدند بنده در راه عرفان قدم گذاشته و با آقاى انصارى رحمه الله آشنا شده ام براى هدايت حقير به منزل ما آمدند! من هم در آن موقع بچه طلبه اى بودم كه نه چندان درس خوانده و نه معلومات زيادى داشتم.
ابتدا گفتند: آسيد حسين! شنيده ايم شما با يك صوفى رفت و آمد داريد! بعد هم اشكالاتى كرده، از هر سو مرا مورد حمله قرار دادند.
گر چه آنان به حسب ظاهر اهل فضل و به اصطلاح ملا بودند و بنده نيز معلومات كافى براى بحث با آنها نداشتم، ليكن به لطف خدا ناگهان يكى از همان هايى كه براى هدايت بنده آمده بود، ناخودآگاه مرا كمك نموده، رو به آن دو نفر كرد و با تمسخر گفت: شما چرا با آسيد حسين بحث مى كنيد؟ برويد با شيخ بهاء الدين عاملى بحث كنيد، كه فرموده است:
علم نبود غير علم عاشقى
مابقى تلبيس ابليس شقى
علم رسمى سر به سر قيل است و قال
نى از او كيفيتى حاصل نه حال
شيطان لعين مى خواست القا كند كه اينها ملا هستند، تو نمى فهمى! امّا اراده ى خدا اين بود كه من محكم تر شوم؛ لذا از لسان او مرا كمك فرمود. وقتى ديدم شخصى مثل شيخ بهايى - كه از علماى بزرگ و فقهاى عالى مقام بوده - اين طور گفته است، نه تنها مردد نشدم، بلكه خيلى هم محكم تر گشته، يقينم به راه خود زيادتر گرديد.
پس از حدود سى سال روزى به منزل يكى از همان سه نفر رفتم. ايشان كتابى در رد صوفيه نوشته بود و مى خواست آن را چاپ كند. داستان جالبى از آن كتاب به من نشان داد و گفت: آسيد حسين! اين را بخوانيد و ببينيد آيا براى چاپ كردن مناسب است؟
بنده آن داستان را خوانده، بين خود و خدا ديدم براى اينكه افراد ساده لوح فريب نخورند خيلى مفيد است. گفتم: جدا لازم است اين داستان را چاپ كنيد؛ چون بعضى ها مطالب نادرستى از گوشه و كنار شنيده، فريب مى خورند و در دام اين افراد مى افتند. او خيلى خوشحال شد.
ناگهان متوجه شدم ايشان با اين كار، حقير را امتحان مى كرده است كه ببيند صوفى هستم يا نه؟ البته آدم مغرضى نبود و اين عمل نيز ناشى از عقيده و طرز تفكر او بود، لكن شرع مقدس براى هر كارى و هر چيزى ميزانى دارد و ما وظيفه داريم در گفتار و كردار خود بر اساس آن عمل نماييم. از آدمى كه هفتاد سال درس خوانده، انتظار بيشترى مى رود. او نبايد به صرف گفته ى يك نفر مثل خودش كه چه بسا فهمش از او هم كمتر است نسبت به مؤمنين سوء ظن پيدا كرده، به آن ترتيب اثر دهد.
به هر حال، چون قرار بود رفقا براى نماز مغرب و عشا به منزل ما بيايند؛ لذا نزديك مغرب برخاسته، عازم منزل شدم. ايشان گفت: تشريف داشته باشيد، يكى از آقايان علما قرار است به اينجا بيايند و مايلند شما را ببينند. بنده كه در آن شخص اشكالاتى مى ديدم گفتم: من با ايشان كارى ندارم. گفت: ايشان با شما كار دارند. در جواب به شوخى گفتم: راستش من يك خانقاهى دارم مى خواهم به آنجا بروم! گفت: اه! شما الآن مخالف اينها بوديد! چه طور شد؟ ديدم مطلب را جدى گرفت؛ لذا گفتم: البته اين خانقاه از آن خانقاه ها نيست. پرسيد: پس چيست؟ گفتم: عده اى از رفقا به منزل ما مى آيند، بنده هم آنها را راهنمايى مى كنم و راه و چاه را نشان مى دهم تا گمراه نشوند. گفت: پس اگر اين طور است عيب ندارد. بعد خدا حافظى كرده، به منزل رفتم.
بد نيست داستانى را كه ايشان در كتاب خود نوشته بود نقل نمايم؛ زيرا همان طور كه گفتم حاوى مطالبى است كه براى جلوگيرى از به دام افتادن انسان در دست بعضى از افراد فاسد و منحرف بسيار مفيد است.
داستان مذكور از اين قرار بود كه شخصى به نام عبد الصمد همدانى در شرح حال خود مى نويسد: من در ايام جوانى خاطر خواه دختر عمويم شدم و هر چه از او خواستگارى كردم مرا رد كردند. و چون از عشق او مى سوختم فكر كردم به عراق بروم تا شايد در اثر دور شدن از او آرام بگيرم؛ لذا عازم عراق شده، به نجف اشرف رفتم.
آن زمان صحن مقدس امير المؤمنين عليه السلام اتاق هايى داشت كه طلبه ها و اشخاص غريب در آنها ساكن مى شدند. اتاقى گرفته، در آن ساكن شدم. يك شب در اتاق خود نشسته بودم كه درويشى آمد و گفت: يا هو! گفتم: بفرماييد.
درويش وارد اتاق شده، گفت: در پيشانى تو حقيقتى مى بينم. گفتم: چه مى بينى؟ گفت: تو به مقامات عالى مى رسى. سپس گفت: تو عاشق دختر عمويت هستى. آنگاه نام دختر عمو و عمويم را برده، اضافه كرد: چند روز است از تبريز حركت كرده اى، فلان شب رسيدى، بين راه با فلان و فلان برخورد كردى، خلاصه تمام گذشته ى مرا خبر داده و گفت: دختر عمويت را كه در فراقش مى سوزى امر مى كنم امشب نزد تو بيايد. با او حرف بزن و هر نشانه اى كه خواستى از او بگير. انگشترى را هم كه خودت به او داده اى به تو مى دهد تا مطمئن شوى كه خود اوست، لكن حق ندارى به او دست بزنى. نيم ساعت نزد تو مى نشيند و مى رود.
درويش اين را گفت و رفت. من نيز در حالى كه احتمال مى دادم او از اولياى خدا باشد سخت مضطرب شده، به انتظار نشستم. ساعت دوازده شب بود كه دختر عمويم سراسيمه و نفس زنان وارد اتاق شد. گفتم: كجا بودى؟! گفت: تو مرا آوردى. آنگاه از هر كدام از نشانه هايى كه بين ما بود از عمويم، از شهر تبريز و… سؤال كردم، همه را درست جواب داد و بعد از نيم ساعت گفت: من مأمورم اين انگشتر را به تو بدهم. انگشتر را داد و خدا حافظى كرد و رفت.
صبح فردا سر و كله ى درويش پيدا شده، گفت: هو! بنده كه با آن شواهد و قرائن به او اعتقاد پيدا كرده بودم گفتم: درويش! خوش آمدى. او وارد اتاق شده، قضاياى ديشب را با خصوصيات آن دختر و صحبت ها و سؤال و جواب ها، همه را گفت، به طورى كه گويا اينجا بوده است. گفتم: درويش! به تو ايمان آوردم. گفت: شرط اين راه تسليم بودن است. سعى كن كه مخالفت نكنى! من تو را به مقامات عالى مى رسانم. دستور اول اين است كه از امروز وضو نگيرى و با تيمم نماز بخوانى!
دقت كنيد همين يك دستور براى بطلان راه او كافى بوده است؛ زيرا حقايق در ضمن عمل كردن به وظايف شرعيه به دست مى آيد. آنها كه طريقت را در عرض شريعت قرار داده و خيال كرده اند طريقت راهى است و شريعت راهى ديگر، در مسيرى گام برداشته اند كه دير يا زود نشانه هاى بطلان راه آنان ظاهر خواهد شد.
خلاصه هر روز دستور تازه اى مى داد؛ امروز بدون وضو، فردا بدون تيمم، روز ديگر اگر جنب شدى غسل نبايد بكنى، حرم هم حق ندارى بروى، كم كم نماز هم نبايد بخوانى و مواظب باش مخالفت نكنى كه راه خطرناك است!
من نيز يكى دو روز غسل نكردم، حرم هم نرفتم، نماز هم نخواندم، تا اينكه يك شب متوجه شدم دلم گرفته و قلبم سياه شده است. گفتم: خدايا! دارم مى ميرم چه كنم؟
اگر كسى قلبش زنده باشد خيلى زود آثار عمل ظلمانى يا نورانى را در خود احساس مى كند. راه خدا قلب را زنده مى كند و دل را آرامش مى دهد، در حالى كه در راه شيطان انسان هميشه مضطرب است. اگر خداى نكرده مؤمن در تشخيص خود دچار خطا شده، به راه نادرست گرفتار گردد بهترين دليلش دل اوست كه آرام ندارد.
در ادامه مى نويسد: با خود گفتم: پدر اين مقام بسوزد! ما مقامات عاليه نخواستيم؛ لذا صبح زود برخاستم و به حمام رفته غسل كردم. سپس به حرم رفته، زيارت كردم و نماز و دعا خواندم و تصميم گرفتم درويش را فراموش نمايم.
نيمه هاى شب در اتاق خود نشسته بودم كه ناگهان متوجه شدم قدرت مرموزى مرا از اتاق بيرون مى كشد. بى اختيار از اتاق خارج شدم. از صحن نيز بيرون آمده، به طرف وادى السلام نجف حركت كردم! اصلاً اختيارى از خود نداشتم. وارد وادى السلام شده، از پله هاى سردابى كه گاهى اموات را در آن مى گذاشتند پايين رفتم! ديدم درويش آنجا نشسته است. مقدارى استخوان جلوى خود جمع كرده، شمعى مقابل خود روشن نموده و با حال عصبانيت دارد به من فحش مى دهد كه هان! چرا مخالفت كردى؟ پدرت را در مى آورم! چنين و چنان مى كنم! خطاب به شمع مى كرد و اينها را مى گفت.
همين كه مرا ديد گفت: آمدى؟ گفتم: بلى، آمدم. گفت: ببين اينجا كجاست! اگر بخواهم سرت را جدا كنم مى توانم؟ من كه تمام وجودم را ترس گرفته بود و به شدت مى لرزيدم، گفتم: بلى، مى توانى. گفت: توبه كن و مواظب باش كه ديگر مخالفت نكنى. اين دفعه اگر مخالفت كنى تو را به اينجا آورده، سرت را مى برم! گفتم: چشم، هر امرى كرديد اجرا مى كنم. بعد گفت: خوب برو. همين كه گفت: برو، گويا رها شدم و آن قدرت مرموزى كه مرا آورده بود آزادم كرد و با اختيار خود به اتاق باز گشته، خوابيدم.
مجددا صبح فردا به حمام رفته، غسل كردم. سپس به حرم رفته، ابتدا استغفار و توبه ى جانانه اى نمودم. آنگاه عرض كردم: يا امير المؤمنين! اين درويش از علاقه ى من به دختر عمويم سوء استفاده كرده و مرا به اين روز انداخته است. شما مرا از دست او نجات دهيد، من ديگر دختر عمويم را نمى خواهم.
شب نيز از ترس به اتاق نرفته، در همان ايوان مبارك خوابيدم و بحمد الله ديگر از درويش خبرى نشد.
مفضّل از امام صادق عليه السلام در باره ى عشق سؤال كرد، فرمودند:
«قلوب خلت عن ذكر الله فأذاقها الله حبّ غيره.» [4]
حالا شما فهم اين آقا را ببينيد تا چه اندازه است كه ما را در رديف كسى آورده كه ما و شما همه به او لعن مى كنيم و مى خواهد ما را با خواندن اين داستان امتحان كند!
البته ممكن است اولياى خدا بر خلاف فهم يا سليقه ى افراد دستورى بدهند و يا احيانا مانند طبيبى كه بيمار خود را از خوردن يك غذاى مقوى پرهيز مى دهد به خاطر رعايت مصالحى يك عمل مستحب را بگويند موقتا ترك كنيد، امّا هرگز خلاف واجبات و محرمات از آنها شنيده نخواهد شد، چرا كه «حلال محمد حلال ابدا الى يوم القيامة و حرامه حرام ابدا الى يوم القيامة.» [5] و اين حكم براى هيچ مقامى استثنا نشده است.
امّا در باره ى اينكه او چگونه چنين قدرتى را از راه شيطانى به دست آورده است بايد عرض كنم: از آنجا كه سنت خداى متعال بر اين است كه هر كس عملى انجام دهد مزد او را عطا فرمايد، اشيا و موجودات را طورى خلق كرده كه لازمه ى هر عملى اثرى است. هم چنان كه اگر دست ها را به هم بزنيد ناگزير صدايش بلند مى شود و ارتباطى به نيت و ايمان و كفر ندارد؛ لذا اگر انسان خلاف نفس كرده، خود را زجر دهد چنانچه براى خدا باشد اثر خدايى دارد و به خدا نزديك مى شود و اگر براى خدا نباشد باز هم آثارى دارد كه همان اثر غير خدايى دستمزد او محسوب مى گردد. چنان كه اگر يك كافر هم درختى بكارد سبز مى شود.
يك دانه ى گندم قابليت آن را دارد كه هفت خوشه و هر خوشه صد دانه بدهد، حال اگر همين دانه با شرايط علمى در زمين صالحى كاشته شود اگر چه به دست كافرى باشد بى ترديد نتيجه اى مطلوب خواهد داشت.
«مثل الذين ينفقون أموالهم فى سبيل الله كمثل حبّة أنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مأة حبة…»[6]
نفس انسان نيز اگر با شياطين سنخيت پيدا كند آنها با او رفيق مى شوند و اگر در اثر تزكيه پاك گردد ملك با او قرين خواهد شد. اين افراد در اثر رياضت هاى باطل و كثيف، انسان را از مرتبه ى انسانيت تنزل داده، او را قرين و هم سنخ شياطين مى كنند و توسط آنان به كارهاى غير عادى دست مى زنند؛ لذا انسان براى اينكه بداند در مسير حق قرار گرفته يا نه، بايد ببيند به كجا نزديك مى شود، به خدا يا به شيطان؟ هر كدام داراى آثار و علائمى است.
اولياى خدا دلبرند، حيات بخش اند، در اثر معاشرت با آنها يقين انسان به خدا زياد شده، دنيا در نظرش كوچك مى گردد. اضطرابات و نگرانى هايش از بين رفته، آرامش پيدا مى كند. محبت خدا و اولياى او در دلش زيادتر مى شود. اينك ببين آيا آثار قرب به خدا را در خود مى يابى؟
كسى كه در صدد اصلاح نفس و روح خود برآمده، درست مانند كسى است كه جسم خود را در وزنه بردارى، پرش، يا كارهاى ديگر تربيت مى كند. اين افراد شايد قوت چندانى هم ندارند، ولى در اثر تربيت، حركت هايى مى كنند كه ممكن است آن را در حد سحر بدانند. نفس و روح نيز همين طور است. اگر اين سرمايه ى معنوى را از راه خودش و براى خدا تربيت كردى سلمان و ابوذر مى شوى و اگر بر خلاف حقيقت سير نمودى آن قدر تنزل مى كنى كه با شياطين محشور خواهى شد و اين لازمه ى طبيعى سنخيت و مشابهت است.
از مرحوم آقاى سيد كريم كه تشرفات متعددى براى او پيش آمده، نقل شده كه فرمود: شبى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم. عرض كردم: يا رسول الله ! آرزو دارم فرزندتان حضرت صاحب الامر عليه السلام را زيارت كنم. حضرت فرمودند: يك سال صبح و شام براى حسينم گريه كن.
چرا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين دستور را به او دادند؟ براى اينكه لااقل از يك جهت با امام زمان - صلوات الله عليه - مشابهت پيدا كند تا لياقت تشرف در او حاصل گردد؛ زيرا در زيارت ناحيه آمده است كه آن حضرت خطاب به جد بزرگوارشان عرض مى كنند:
يا مولاى!… اگر زمانه مرا به تأخير انداخت و نبودم تا تو را يارى كنم… هر صبح و شام برايت گريه مى كنم…
همين مشابهت، يك نوع سنخيت بين او و حضرتش - عجل الله فرجه - به وجود آورد و او را موفق به تشرف گردانيد.
امّا اينكه واقعا آن درويش، خود دختر را آورده يا نه، بايد عرض كنم كه قطعا خود دختر نبوده است؛ زيرا او چنين تسلطى بر ديگرى ندارد كه بتواند جسمش را برداشته، در آن مدت كوتاه حاضر گرداند. البته انگشتر او را ممكن است از دستش در آورده باشد، امّا خود او را نمى تواند بياورد. ظاهرا يكى از اجانين به شكل دختر در آمده و سؤال و جواب كرده و باز گشته است. سؤال و جواب ها نيز چون مربوط به آينده نيست جن به سادگى مى تواند آنها را پاسخ دهد، هم چنان كه ممكن است مربوط به عالم نفس خود درويش باشد.
كار كسانى كه امروزه ادعاى احضار روح مى كنند نيز از همين قبيل است. حتى در باره ى دجال ملعون كه پس از خروج ادعاى الوهيت مى كند و بر طبق ادعايش معجزاتى نيز مى آورد و مثلاً كسى را مى كشد و او را زنده مى گرداند، حديثى وارد شده كه شياطين، خود را به شكل مقتول در مى آورند، نه اينكه او قدرت زنده كردن مردگان را داشته باشد.[7]
به هر حال، درست است كه در ميان مردم برخى افراد راه باطل را در پيش مى گيرند و اين امر شرعا و اخلاقا مؤمنين را نسبت به خود و معاشرين، مكلف به وظايف خاص در اين باره مى نمايد، ليكن اين مطلب را نيز نبايد از نظر دور داشت كه انسان بايد همواره مراقب رفتار و گفتار خود بوده، مبادا با فراهم كردن موجبات ايذاء مؤمنين، خود را در معرض سخط و غضب الهى قرار دهد.
شما را به خدا آيا اسلام اجازه مى دهد كه به مجرد شايعه و يا سوء ظن بدون تحقيق، كسى را تفسيق يا تكفير نماييد؟ بدانيد روز قيامت شما را پاى حساب مى آورند! چرا بدون دليل با سخن خود مؤمنى را رد كردى؟ چرا به يك مؤمن بدون تحقيق توهين كردى؟ لااقل برو با او صحبت كن، عقايد او را ملاحظه كن، بر ميزان شرع عرضه بدار و چنانچه خلاف بود بگو خلاف است.
امّا متأسفانه نه تحقيق مى كنند نه اطلاع صحيحى از عقايد او دارند و نه مى پذيرند كه ممكن است خودشان دچار اشتباه شده باشند و چنان مغرور معلومات خود شده اند كه اصلاً نمى توانند درباره ى خودشان احتمال اشتباه بدهند.
آيا اگر كسى در اخبار و احاديث اهل بيت تحقيق كرده، در آيات قرآن تدبر كند، در اوضاع و احوال دنيا تفكر نموده، عبرت بگيرد، نفس را تزكيه كرده، خودش را درست كند و بنايش اين باشد كه هر چه آنها فرموده اند عمل نمايد، چنين كسى منحرف است؟ آيا ائمه فرموده اند او را لعن كنيد؟! اگر اين طور باشد اول كسى را كه بايد لعن كرد سلمان است و دومش ابوذر! قدرى بترسيد، مسأله ى تفسيق و تكفير مؤمن كار كوچكى نيست.
بگذريم كه گله و درد دل در اين زمينه زياد است.
بعد از اين جريانات در عزم خويش جدى تر شده و تصميم به پيروى از جناب خلد آشيان آقاى انصارى قدس سره گرفتم. گر چه در مقام عمل پايم لنگ بود، امّا دوست داشتم كه اين راه را بروم.
لذا از استاد معظم مطالبه ى دستورالعمل نمودم. ايشان هم بدون مضايقه راهنمايى كرده و دستوراتى دادند. از جمله فرمودند:
اول بايد از جميع معاصى توبه ى صحيحى كنيد. و براى اين كار اگر حال توبه داريد نماز روز يكشنبه ى ماه ذيقعده را كه مرحوم محدث قمى در اعمال آن ماه نقل كرده، بخوانيد. و اگر حال توبه نداريد ابتدا حال را تحصيل كنيد. و راهش اين است كه هر روز در ساعتى معين و در جاى خلوتى افرادى را كه قبلاً مى شناختيد و از دنيا رفته اند به ياد آورده، فكر كنيد كه الآن آنها كجا رفته اند؟ و در آنجا به چه چيز احتياج دارند؟ و همين طور فكر را ادامه داده تا كم كم حال انزجار از دنيا پيدا شود. و نماز مذكور را بعد از آن بخوانيد.
هم چنين فرمودند: آداب و سنن را مطالعه كرده، به آن عمل نماييد. نماز را در پنج وقت بخوانيد و دائما با وضو باشيد. نوافل و مخصوصا نافله ى شب را ترك نكنيد. روزهاى جمعه خود را معطر نماييد. هر وقت حالى داشتيد مناجات خمسه عشر را بخوانيد. با خدا مناجات كنيد و از توسل به اهل بيت عليهم السلام خصوصا حضرت ابا عبد الله عليه السلام غفلت ننماييد.
دستور توبه ى ايشان بر حقير كه در آن وقت خيال مى كردم مقدار زيادى از راه را طى كرده و مدت هاست كه در وادى توبه و انابه قدم گذاشته ام، بسيار گران آمد، امّا بايد دانست كه توبه را مراتب و مراحلى است كه حقير از اين معنا غافل بودم. توبه ى قبلى نوعى جا عوض كردن از مكانى به مكان بهتر بود، امّا اين توبه، پرواز از زمين طبيعت به آسمان روحانيت است و اين معنا را در خواب كه يكى از عوالم و آيات خداوندى است به حقير ارائه فرمودند.
در عالم رؤيا ديدم: با رفقا و عده اى ديگر در جايى مجتمع شده ايم و همگى خيال پرواز به غرفه هايى داريم كه در يك ساختمان چند طبقه بود. در آن حال، حقير خيال مى كردم كه مى توانم با يك پرواز به آخرين غرفه رفته، در آنجا منزل كنم؛ زيرا كار را بلامانع ديده، در خود نيز قدرت و تيز پروازى احساس مى كردم. در اين هنگام متوجه شدم كه سگ بسيار بزرگ و سهمگينى در كمين است تا هر كس بخواهد پرواز كند او را پاره پاره نمايد؛ لذا هيچ كس جرأت پرواز از صحن آن سراى طبيعت را به خود نمى داد و همه به حال انتظار ايستاده بوديم.
در همين حال پيرى از در آن سراى وسيع وارد شد و پاى خود را روى گردن آن سگ گذاشته، مانع از افتراس وى گرديد. بنده متوجه شدم كه آن سگ نسبت به او بسيار مطيع و خاضع است و چون خيلى منتظر فرصت بودم وقت را غنيمت شمرده، پرواز كردم، امّا با اينكه خيال مى كردم مى توانم با يك پرواز خود را به آخرين غرفه برسانم، با زحمت بسيار و سنگينى زيادى كه در جسم خود احساس مى كردم توانستم خود را تنها به اولين غرفه برسانم. آنگاه آن پير حقيقت پاى را از روى گردن سگ برداشت و آن را رها نمود. آن سگ كه از پرواز حقير بسيار خشمگين شده بود به طرز عجيبى به طرف بالا پريد تا بنده را پايين بكشد. امّا تقريبا تا نيم مترى حقير كه بالا آمد بر زمين سقوط كرد و به لطف الهى دستش به اين ضعيف نرسيد.
گر چه در آن وقت متوجه معناى اين خواب نشدم، ولى بعدها فهميدم كه خداى منان به لطف خود اين رو سياه را با حقايق بلند و نكات دقيقى آشنا فرموده است.
انسان بدون توسل به كسى كه سگ نفسش خاضع شده و به دست او تسليم گرديده، نمى تواند از عالم طبيعت قدمى بالا رود. و اين نيازمند شرح بسيارى است كه حقير را حال و حوصله ى بيان آن نيست. خداوند به لطف و كرم خود همه ى برادران را به شناخت نفس و حقيقت آن و مكائد و اطوار آن موفق فرمايد آمين.
از اين مبشرات در آن ايام به بركت وجود آن مرد روحانى و آن امكنه ى شريفه كه دائما ملائك رحمان در آن در صعود و نزول اند زياد ديده مى شد.
گاهى از كشف و مكاشفه سخن به ميان مى آمد. حقير هم كه در ظاهر با آن آشنايى نداشتم روزى خدمت استاد عرض كردم: مايلم مكاشفه داشته باشم تا باعث شوق و رغبت بيشترى گردد. ايشان فرمود: مكاشفه به چه درد مى خورد؟ اهل قرب را توجهى به مكاشفات صورى نيست. و هنگامى كه بعضى از حالات خود را خدمت ايشان عرض نمودم، ايشان فرمود: مكاشفه همين هاست، چيزى را كه خود داريد طلب مى كنيد؟
در اينجا اشاره اى به حقيقت خواب و كشف خالى از لطف نيست:
تعلق انسان در هنگام خواب از بدن و متعلقات خود كم شده و روح او به عالم بالا توجه پيدا مى كند. و چون روح در عالم خود محيط بر عالم ماده مى باشد هر چه به مركز خود - كه عالم امر است - نزديك تر گردد احاطه ى او بيشتر مى شود؛ لذا گاهى از آن عالم كه معناى محض است، اطلاعاتى به دست آورده، آنگاه قبل از بيدار شدن براى تفهيم به خود مناسب با سليقه و طرز تفكرش آنها را صورت بندى و ترسيم مى نمايد.
البته ممكن است براى افرادى قبل از رسيدن به عالم امر به واسطه ى ارواح طيبه معنايى در عالم صورت افاضه شود كه طبعا نيازمند صورت بندى جديد نخواهد بود. كما اينكه ممكن است معنايى را ببيند، لكن نتواند صورت مناسبى براى آن ترسيم نمايد، كه در اين مواقع پس از بيدارى گرچه مى فهمد جايى رفته و چيزى ديده، ليكن نمى تواند صورت آن را در ذهن بياورد. مطالب بسيار مهم اغلب همين طور است.
كشف نيز كه غالبا در نتيجه ى عبادت و كم شدن تعلقات مادى حاصل مى شود چيزى شبيه خواب ديدن امّا در بيدارى است كه در آن ممكن است انسان اختيارا يا بدون اختيار اطلاعاتى را از مركز روح خود يا ارواح طيبه به دست آورد.
ناگفته نماند: چه در خواب و چه در مكاشفه انسان ابتدا از عالم خيال خود عبور مى كند و چيزهايى مى بيند كه معمولاً همان هايى است كه در طول روز با آنها مأنوس بوده است. البته بسيارى از افراد اصلاً قدمى از عالم خيال فراتر نرفته و پيوسته با خيالات خود بسر مى برند، ليكن اگر انسان از عالم خيال بگذرد در آن صورت وارد جو كه مابين زمين و آسمان و محل سكونت شياطين است مى گردد كه ممكن است در آنجا نيز مطالبى به او القا نمايند كه معمولاً به صورت جريانات آشفته و مطالب وحشتناك در مى آيد.
خواب و كشفى كه مربوط به اين دو مرحله است معمولاً تعبير ندارد. مكاشفات و خواب هاى صحيح عمدتا مربوط به فوق اين دو مرحله مى باشد، لكن همان ها نيز در مسير بازگشت، از القاءات شيطانى ايمن نيست. در عين حال چون ممكن است معانى متعددى توسط افراد مختلف به صورت واحدى ترسيم گردد و يا معناى واحدى به شكل هاى مختلف صورت بندى شود، تعبير آن بسيار مشكل است؛ لذا تعبير خواب و درك معناى صحيح كشف كار هر كسى نيست. و معبر كسى است كه بتواند با توجه نمودن به روحيه و طرز تفكر شخص از نقل كشف يا خواب، اصل آن معنا را بيابد و يا همزمان با نقل آن از نفس گوينده عبور كرده و با تماس گرفتن با ملكوت او معنايى را كه ديده است درك نمايد.
بر اين نكته نيز بايد تأكيد نمود كه خواب و كشف خود به خود چيزى نيست كه مايه ى دل خوشى انسان باشد مگر اينكه موجب ترغيب و نشاط و رجاء گردد و انسان را به تلاش بيشترى در انجام وظايف و تكاليف بندگى تشويق نمايد يا هشدارى براى جلوگيرى از ارتكاب معاصى باشد و يا لااقل مجهولى را براى انسان روشن نمايد.
جناب حجة الاسلام آقاى سيد عبد الله فاطمى رحمه الله مكاشفاتى داشت. و چون اكثر آنها صحيح بود بنده گاهى براى روشن شدن بعضى از حالات خود از مكاشفات او بهره مند مى شدم. به عنوان مثال، بعد از ظهر يكى از روزها در كربلا در چهار راه حضرت على اكبر عليه السلام در حالى كه به طرف منزل آقاى فاطمى ايستاده و به ستون چراغ برقى تكيه كرده بودم به دسته هاى سينه زنى نگاه مى كردم.
آن روز حال خوبى داشتم. ابتدا متذكر حضرت امام حسين عليه السلام شدم. كم كم حالم تغيير كرد، به طورى كه گويا خود امام حسين عليه السلام را مى ديدم كه عزادارى مى كنند و جز حضرت هيچ كس را نمى ديدم. البته صورتى در كار نبود، بلكه وجود شريف امام حسين عليه السلام برايم جلوه كرده و من مبهوت، تماشا مى كردم. روز بعد كه آقاى فاطمى رحمه الله را ديدم پرسيد: ديروز عصر كجا بوديد؟ سپس خود گفت: ديدم رو به منزل ما به ستونى تكيه كرده بوديد و نور عظيمى كه ابتدا و انتها نداشت در مقابل شما مى درخشيد و شما تنها و مبهوت به آن نور نگاه مى كرديد.
بنده متوجه شدم كه هم كشف او صحيح است و هم حال خودم حال درستى بوده است. البته من نور نمى ديدم، بلكه وجود حضرت ابا عبد الله عليه السلام را درك مى كردم كه ايشان به شكل نور ديده بود.
گاهى نيز به منظور برخى ديگر از امور ياد شده از خداوند تبارك و تعالى درخواست مى نمودم كه در خواب چيزى را به بنده عنايت فرمايد و او - جل و علا- نيز اين بنده ى ضعيف را از عنايات خاصه ى خود بهره مند مى فرمود.
از جمله زمانى توجه پيدا كردم كه ذره اى خوف در وجودم نيست؛ لذا براى اينكه نفس خوفى پيدا كرده و اندكى بترسد از خداى متعال درخواست كردم جهنم را به بنده بنماياند.
شب در عالم رؤيا ديدم وسيله اى شبيه هلى كوپتر كه البته جسم و ماده نداشت پيدا شد. سپس مرا در آن قرار داده، حركت دادند. از بالا نگاه كردم متوجه شدم جمعيت زيادى روى پلى كه به يك دو راهى منتهى مى شد و يك راه به طرف جهنم و يك راه به سوى بهشت مى رفت، ايستاده بودند.
بنده را به طرف جهنم سير دادند. از همان بالا مى شنيدم كه بعضى به يكديگر مى گفتند: آخ! اين بنده ى خدا را هم به جهنم مى برند. تا اينكه در محلى كه شباهت زيادى به اصطبل بسيار وسيعى داشت پياده شدم. مأمورى از پشت سر مرا راهنمايى مى كرد. كنار در جهنم كه بسيار بزرگ ولى بسته بود، راه باريكى قرار داشت كه فضاى آن را بخارهاى سوزانى شبيه بخار گوگرد پوشانده بود.
در حالى كه در آن راه باريك جلو مى رفتيم ناگهان آتشى از داخل فضا به طرف بنده حمله ور شد. بلافاصله ذكر شريف «لا اله الا الله » را براى دفع آن بر زبان آوردم، لكن تأثيرى نكرد. آنگاه صلوات فرستادم، متوجه شدم كه آتش به عقب رفت. اين جريان سه بار تكرار شد. يعنى با حمله ى آتش «لا اله الا الله » مى گفتم و اثرى مشاهده نمى كردم، سپس با صلوات آتش عقب نشينى مى كرد.
بنده ناراحت شده، با خود گفتم: ما چنين گمانى نسبت به خداى متعال نداشتيم كه ما را به جهنم ببرد. در اين حال، فرد همراه كه گويا ملكى به صورت انسان بود، گفت: تو خودت درخواست كرده اى، حالا گله مى كنى؟ علاوه بر آن ما اصل جهنم را به تو نشان نداده ايم.
سپس مرا نزديك آن در بزرگ برده، در را اندكى باز كرد. ناگهان ديدم فضاى آنجا مملو از شعله هاى آتش است و در آن افرادى عريان با زبان هاى آويزان - مانند نخود و لوبيا كه در آب بجوشد - بالا و پايين مى روند و فردى مهيب با هيكلى بسيار بزرگ آنجا ايستاده و دوشاخه اى بلند در دست دارد كه هر وقت يكى از آنها بخواهد خود را از آتش بيرون اندازد با آن دوشاخه بر سر او مى كوبد تا مجددا در آتش فرو رود.«كلما أرادوا أن يخرجوا منها أعيدوا فيها.»[8]
پس از ديدن اين منظره ى هولناك به همراه آن ملك براى گرفتن جواز بهشت وارد دفترى شديم كه افراد سفيد پوش و بسيار خوشرو كه احساس مى كردم تمام وجودشان رحمت محض است اداره ى امور آن دفتر را به عهده داشتند. چند نفر هم با ريش هاى تراشيده براى گرفتن جواز به آنجا آمده بودند.
بنده كه در آن زمان در بيدارى نسبت به افرادى كه ريش خود را مى تراشيدند خيلى حساس بودم ناراحت شده، در حالى كه اخم هاى خود را در هم كشيده بودم گفتم: اينها اينجا چه كار دارند؟ رئيس آن دفتر نزديك آمده، براى آرام كردن من گفت: مگر چه شده است؟ سپس يكى يكى گناهان مرا بر شمرد و گفت: تو اين گناهان را مرتكب شده اى و ما همه ى آنها را پنهان كرده ايم، در حالى كه اين بندگان خدا فقط همين يك گناه را داشته اند و قبل از مردن هم توبه كرده اند!
بنده بسيار شرمنده شده، از خواب بيدار شدم.
بارى، كم كم هنگام مراجعت استاد به وطن اصلى خود همدان رسيد و حقير از اين موضوع خيلى ناراحت بودم؛ لذا اجازه خواستم كه در معيت و يا پس از عزيمت استاد، به همدان هجرت نمايم. ايشان اذن نداده، فرمودند: شما همين جا بايد باشيد. اگر لازم شد براى تان نامه مى نويسم كه بياييد.
در همين ايام در عالم رؤيا ديدم كه حقير و چند نفر از دوستان آقاى انصارى قدس سره در اتاقى در محضر ايشان مجتمع بوديم و يكى از اصدقا كه به حسب ظاهر خيلى زحمت كشيده و از بنده جلوتر بود بيرون اتاق و نزديك در نشسته بود. در اين حال، مرد جليلى كه خيال مى كردم از ائمه ى جماعت كاظمين است با لباس روحانيت و در زى سادات در حالى كه اسلحه اى به كمر خود بسته بود وارد اتاق شد و خطاب به جناب آقاى انصارى قدس سره فرمود: پنج نفر از اينها را نزد ما بفرست، مى خواهيم در فضا پرواز كنند.
حقير متوجه شدم كه چند صد سال پيش تقاضاى شركت در اين برنامه را كرده بودم و اسمم در ليست آنها موجود است، امّا رفيقى كه دم در نشسته، از پرواز در هوا خيلى مى ترسد و هر چه بنده ايشان را تشويق و تشجيع مى نمايم قبول نمى كند.
اين رؤيا را به محضر استاد معظم عرض كردم. با تعجب به من نگاه كرده، فرمود: چنين شخصى را مى شناسيد؟ پاسخ دادم: بلى، ايشان از ائمه ى جماعت كاظمين هستند و نام شان آقا سيد مهدى است.
جناب استاد فرمود: وقتى كاظمين مشرف شديم ايشان را به من نشان دهيد. لكن در كاظمين نه ايشان از حقير سؤال كردند و نه من آن جماعت را كه قبلاً زياد مى ديدم در صحن مشاهده نمودم.
وقتى كه از كربلا براى كاظمين حركت كردند تا از آنجا عازم ايران شوند براى بدرقه خدمت ايشان بودم. همين كه ماشين حركت كرد چنان سوزى در درون خود يافتم كه گويا بخشى از جسمم را بريدند و از من جدا كردند، به طورى كه نتوانستم خود را كنترل كنم و بلند بلند گريه كردم.
بلى، انسان در انس گرفتن حالتى عجيب دارد و اگر قلبش تا اندازه اى از متعلقات جسمانى آزاد شده باشد انس او شديدتر و سريع تر گشته، به هر چيزى كه توجه او را جلب نمايد خيلى زود انس مى گيرد. در عين حال بسيار فراموش كار و شديد الغفله است؛ زيرا با اندك غفلتى مألوف و مأنوس خود را فراموش مى كند. البته مقدارى از اين حالت براى انسان نعمت است؛ زيرا اگر حال غفلت در انسان ايجاد نمى شد زندگى در اين عالم براى او ممكن نمى گشت.
در اين هنگام كه به شدت مى سوختم و گريه مى كردم نگاهم به گنبد مطهر آقاى عالميان حضرت ابا عبد الله الحسين - روحى له الفداء - افتاد و اين شعر در قلبم زمزمه شد:
اميرى حسين و نعم الامير
سرور فؤاد البشير النذير
و بلافاصله قلبم تسلى پيدا كرده، آرامشى در خود يافتم.
پس از يكى دو روز عازم كاظمين شده، مجددا به لقاى استاد فائز گرديدم. چند روز هم در كاظمين از مجالست ايشان استفاده كرديم. و چه مجالسى، كه همه در ياد خداى متعال و اولياى او برگزار مى شد! چنان كه گويى اصلاً دنيايى وجود ندارد.
مردم نوعا هر جا اميد منفعت دنيوى داشته باشند جمع مى گردند، خصوصا جايى كه صورت حق به جانبى نيز داشته باشد. امّا جايى كه دنيا و رياست و شهرت و ساير مظاهر دنيوى به دست نيايد ابدا رغبتى به آن ندارند، خصوصا اگر ضررى هم متوجه آنان باشد كه در اين صورت ترك آن را از وظايف شرعيه ى خود به حساب مى آورند و ديگران را هم براى به اصطلاح حفظ دين! منع مى كنند.
زمانى يكى از طلاب از اين فقير تفقد كرده، اظهار ارادت مى نمود. تا اينكه مسجدى را در اختيارش گذاشته و امام جماعت گرديد، در نتيجه ملاقات با ما را ترك كرد. شبى يكى از اصدقا به بنده گفت: در راه به فلان شيخ برخوردم، از من سؤال كرد: به منزل آسيد حسين مى روى؟ گفتم: بلى، آهى كشيد و گفت: من هم قبلاً مى رفتم و واقعا استفاده مى كردم، امّا فعلاً چون نماز جماعتى دارم مى ترسم به وجهه ى جماعتم لطمه اى وارد شود و الاّ مى آمدم!
حالا قضاوت با شما كه آيا ملاقات با حقير را براى خدا ترك كرده و جماعت را براى خدا حفظ مى كند، يا چيز ديگرى در كار است؟
اگر فرمايش معصومين - سلام الله عليهم - را به ياد آوريم كه به مجالست با اتقيا ترغيب كرده و فرموده اند: «جا دارد تمام عمر را در راه رسيدن به اين هدف به پايان برسانى.» و يا به خاطر آوريم نظر سلمان - رضوان الله عليه - را كه زندگى دنيا را تنها براى اين مى خواهد كه براى خدا سجده كند و يا با بندگان خدا و اخيار مجالست داشته باشد و الاّ مرگ را بر حيات دنيا ترجيح مى دهد، آيا جاى آن نيست كه انسان اندكى به خود آمده، قبل از اينكه به حسرت ابدى دچار گردد در اين طرز تفكرها تجديد نظر نمايد؟
پس هان اى دوستان! اينك كه خداى مهربان به شما اين توفيق بزرگ را مرحمت فرموده كه تا حدودى از اين گرفتارى ها و اوهام رها شده و لااقل با قبح آن آشنا شده ايد قدر يكديگر را بدانيد و از اين حيله هاى نفسانى كه دامن گير خاص و عام است همواره برحذر باشيد. براى خدا اجتماع كنيد و در مجالس خود همچون عده اى نيازمند و فقير، به ياد خدا و منتظر رحمت آن كريم على الاطلاق بنشينيد؛ كه اگر اغراض دنيوى و نفسانى را كنار گذاشته، هر كس كه فكرى برايش پيدا شد فكر كند و چنانچه اهل فكر نيست ساكت و با قلبى خاضع بنشيند تا اگر فيضى نازل گرديد او نيز بهره مند گردد مسلما همه محظوظ گشته، استفاده خواهند برد. و بسا در چنين جلساتى ملائكه ى رحمان نازل گردند و يا بعضى از ارواح طيبه حاضر شوند.
البته به شرط اينكه همه ملتزم به آداب و شرايط لازم براى چنين مجالسى باشند كه مهم تر از همه اسقاط اغراض نفسانى است. آنگاه چنانچه هدف مشتركى دارند - مثل اينكه غرض شان تحصيل محبت خداوند تبارك و تعالى و اولياى او باشد - با همان هدف اجتماع كنند. و چون همه در يك كلاس و داراى يك استاد هستند به يكديگر محبت نمايند و اگر احيانا اختلاف سليقه اى در كار باشد آن را بر اساس همان هدف مشترك ناديده بگيرند كه خود به خود محو مى گردد.
هم چنين ملتزم به مفاد حديث شريف: «أن تحب له ما تحب لنفسك و تكره له ما تكره لنفسك.» [9] بوده و از گمان بد نسبت به برادران خود در هر حالى بپرهيزند. بنگر كه آن بزرگواران عليهم السلام تا چه حد به اين مهم عنايت داشته، كه فرموده اند:
«ضع أمر أخيك على أحسنه حتى يأتيك ما يغلبك منه و لا تظنن بكلمة خرجت من أخيك سوءا و أنت تجد لها فى الخير محملاً.» [10]
پس تا جايى كه يقين به خلاف او نكرده اى حمل بر صحت كن و بگو: شايد غرض خاصى داشته باشد كه من ندانم. و چنانچه هيچ جاى حمل بر صحت نبود از لغزش او بگذر كه بسا از تذكر دادن بهتر باشد. و اگر جاى گذشت هم نبود چنانچه احتمال تأثير دادى مبادا به برادرت خوديت بفروشى كه اثر معكوس دارد و او را نيز به انتقام جويى وا مى دارد، بلكه با لسانى نرم و با شفقت، مخفيانه به او بگو: برادر! بنده خود سر تا پايم پر از عيب و نقص است و هيچ كس خالى از نقص نيست. آنگاه بگو: من چنين مطلبى را در شما ديده ام اگر غرض صحيحى داشته ايد كه هيچ، و الاّ آن را اصلاح كنيد.
با اين ترتيب او نيز كه در مقام اصلاح خود مى باشد از تو شاكر و ممنون خواهد شد.
به ياد دارم روزى براى مسافرتى در يك اتوبوس نشسته بودم و جز حقير كسى با لباس روحانيت در آن اتوبوس نبود. راننده موسيقى روشن كرد. ناگهان هيجان عجيبى در بنده به وجود آمد و به شدت عصبانى شدم. خواستم بگويم آن را خاموش كن، لكن از همان كسى كه از درون به من مى گفت: نهى از منكر بكن سؤال كردم: اگر زن نامحرمى در اينجا باشد آيا امكان دارد مخفيانه به او نگاه كنى؟ پاسخ مثبت بود.
با تعجب ديدم همان كسى كه الآن در ظاهر به خاطر خدا عصبانى شده، حاضر است مخفيانه مرتكب معصيت شود. و به اين نتيجه رسيدم كه در واقع اين غضب براى خدا نيست، بلكه به جناب نفس برخورد كرده است كه چرا در مقابلش موسيقى روشن كرده اند. از اين رو صبر كردم تا آن حالت فروكش كرده و غبارها فرو بنشيند. غبار ره بنشان تا نظر توانى كرد.
پس از گذشت لحظاتى با خود گفتم: موسيقى حرام است و من در مجلس معصيت نشسته ام؛ لذا تصميم گرفتم براى خدا نهى از منكر كنم. سپس با زبانى نرم و آرام گفتم: آقاى راننده!
همين كه او را صدا زدم، از آنجايى كه نفس در كار نبود، بلكه خالصا و از روى شفقت تذكر مى دادم فورا تأثير كرد؛ لذا پيش از آنكه كلمه ى ديگرى به زبان آورم بلافاصله آن را خاموش كرد و اصلاً نه پشت سر خود را نگاه كرد و نه پرسيد چه مى گويى.
«قل انما أعظكم بواحدةٍ أن تقوموا لله.»[11]
اين يك دستور كلى است و در تمام امورات جارى مى باشد.
و همان طور كه انسان نسبت به دوستان خود وظايفى دارد نسبت به عموم خلق نيز وظايف ديگرى به عهده ى اوست. گاهى ممكن است برادران در اثر عبادت، صفايى پيدا كنند كه قهرا معاشرت شان با مردم سخت مى گردد. در چنين اوقاتى بايد بدانند كه تكليف دينى ساقط نمى شود، بلكه بايد ضمن رعايت آداب معاشرت با مردم، با توجه به اين نكته كه خداى متعال مخلوقات خود را دوست دارد و همه صنع اويند و نقش آنها را خداى متعال كشيده «هو الذى يصوّركم فى الارحام كيف يشاء»[12] و با نظر به روح آنان و نظر حقيقت يعنى با نظر خدايى به آنها نگاه كنند. و چنان كه خود درباره ى بندگان برگزيده ى خود فرموده: «نظروا إلى المخلوقين بنظرى إليهم» [13] بكوشند كه متخلق به اخلاق آنان گردند. در آن صورت همه چيز در نظرشان زيبا مى شود.
بارى، پس از چند روزى توقف در كاظمين و برخوردار شدن از الطاف بى كران الهى، استاد معظم با همراهان به وطن خود همدان بازگشتند. حقير هم با بعضى از اصدقا به كربلاى معلا معاودت نمودم و آن طور كه در نظرم مانده چند ماهى در دورى از استاد محبوب بسر بردم و در اين ايام با صديق شفيق جناب آقاى نجابت رحمه الله مؤاخات و برادرى و انس و صداقت برقرار بود.
[1]- اصول كافى، ج 1، ص 265، باب التفويض… ح 1
[2]- سوره ى عنكبوت، آيه ى 69
[3]- بحار الانوار، ج 1، ص 224، ح 17
[4]- بحار الانوار، ج 70، ص 158، ح 1
[5]- اصول كافى، ج 1، ص 58، كتاب فضل العلم، باب البدع و الرأى و المقائيس، ح 19
[6]- سوره ى بقره، آيه ى 261
[7]- العبقرى الحسان، ج 2 بخش دوم، ص 46
[8]- سوره ى سجده، آيه ى 20
[9]- اصول كافى، ج 2، ص 169، كتاب الايمان و الكفر، باب حق المؤمن على اخيه، ح 2
[10]- اصول كافى، ج 2، ص 362، كتاب الايمان والكفر باب التهمة وسوء الظن، ح 3
[11]- سوره ى سبأ، آيه ى 46
[12]- سوره ى آل عمران، آيه ى 6
[13]- الجواهر السنيه، ص 191