گذر به كوى حقيقت
19–گذر به كوى حقيقت
در اين ايام كه حدود بيست و سه سال از عمر حقير گذشته بود در كنار فشارهاى مادى و قبض هاى معنوى، حالات و عنايات فوق العاده اى نيز شامل اين بى بضاعت مى شد كه برخى از آنها ضمن آنكه همه ى آن سختى ها را تحت الشعاع بهجت و سرور ناشى از آن قرار مى داد، نقطه ى عطفى نيز در سير و سلوك اينجانب محسوب مى گشت.
بديهى است كه برخى از اين حالات متضمن مطالبى سنگين و فوق ادراك عموم بوده و از حساسيت خاصى برخوردار است كه هرگونه تفسيرى از آنها صرفا توسط كسانى ميسر است كه به خوبى با اين امور آشنا مى باشند.
بنده هيچ ادعايى نداشته و ندارم. آنچه نقل مى كنم گوشه اى است از الطاف بى كران خداى متعال و قطره اى است از عنايات بى دريغ صاحبان حقيقى ولايت كه به اين نيازمند تفضل كرده اند.
به هر حال، در همان ايام كه در همدان بودم شبى در عالم رؤيا راهى را ديدم كه عده اى در آن سير مى كنند. بنده نيز به تنهايى آن مسير را طى كرده، تا انتهاى آن كه حصار بلندى داشت و مى فهميدم پايان مكان و سر آغاز لامكان است رفتم. در اين حال به من گفته شد: پشت اين حصار منزل امير المؤمنين عليه السلام است. با جرأت عجيبى بر روى ديوار كه در واقع حصار ولايت بود پريده و نگاه حسرت آميزى به آن فضاى لايتناهى كردم.
از تصور اينكه اگر انسان از روى ديوار به آن فضاى بى انتها فرو افتد چه بر سرش خواهد آمد، هيچ كس جرأت آمدن بر روى آن حصار را به خود نمى داد.
با خود گفتم: چگونه آنجا منزل امير المؤمنين عليه السلام باشد و من قدم در آن نگذارم؟ خوب است خود را در آن جوّ بى انتها افكنم، هرچه بادا باد!
در اين هنگام تمثالى از حضرت امير عليه السلام در فضا پيدا شد. با ديدن آن تمثال، جاذبه ى محبت مولا مرا گرفت، به گونه اى كه با گفتن «يا على» بى پروا خود را در آن فضا پرتاب كردم.
در اين حال، پارچه ى پشمينه اى به من داده شد كه البته نه دستى ديدم و نه دهنده اش را، لكن فهميدم از ناحيه ى امير مؤمنان عليه السلام است. آنگاه مرا بى اختيار از آن فضاى لامكان به طرف مكان باز گرداندند. تمام مسيرى را كه از روى زمين رفته بودم، هنگام بازگشت در فضا مى آمدم و همزمان پارچه ى پشمينه را در حالى كه جرقه هاى آتش از آن فرو مى ريخت به دور سر خود مى چرخاندم. به پايين نگاه كرده، ديدم زمين همچون آسمان در يك شب پر ستاره از جرقه هاى آن پارچه كه به رنگ قرمز بود پوشيده شده است. ناگهان جرقه اى هم به لباس خودم اصابت كرده و آن را آتش زد و از خواب بيدار شدم.
وقتى اين خواب را براى آقاى انصارى قدس سره نقل كردم، فرمود: به همين زودى به «ولايت» مى رسيد. آنگاه يكى از شاگردان استاد به نام آقاى بيات كه كشفياتى نيز داشت و قبلاً در باره ى حقير با ايشان صحبت هايى كرده بود، عرض كرد: من نگفتم اين آقا بين شاگردان تان امتياز خاصى دارد؟ اين هم نشانه اش!
پس از آن نيز شبى در عالم رؤيا ديدم در مهمان خانه اى نشسته ام و شخص رشيدى كه نامش مهدى و در لباس سربازان است همراه فرد ديگرى بر سر ميزى نشسته و مشغول خوردن عرق مى باشند و بنده آنها را تماشا مى كنم. در اين حال، آن سرباز استكانى از عرق برداشته، نصف آن را نوشيد و بقيه را روى ميز گذاشت.
بنده با خود گفتم: نشستن در مجلس كسانى كه مشغول عمل حرامى هستند حرام است؛ لذا براى اينكه در مجلس معصيت نباشم از جاى خود برخاسته، ولى بى اختيار باقى مانده ى عرق را سر كشيدم و از مهمان خانه خارج شدم!
جالب توجه است كه نصف استكان عرق را سر كشيدم و در عين حال براى اينكه داخل معصيت نشوم از مجلس آنها بيرون رفتم!
روز بعد از آقاى انصارى پرسيدم: اگر كسى چنين خوابى ببيند چه طور است؟ ايشان فرمود: اگر در راه سلوك باشد براى او خيلى خوب است، ولى اگر از افراد عادى باشد نه.
يعنى نوشيدن عرق در خواب براى افرادى كه در راه سلوك هستند حكايت از حال فوق العاده اى مى كند كه به آنها دست خواهد داد. اينكه عرفا و شعرا نيز در لسان خود كلماتى از قبيل شراب و مى و ميكده و امثال آن به كار مى برند بى جهت نيست؛ زيرا هر معنايى را كه آنان بخواهند در عالم صورت بياورند بايد لفظى مناسب با اثر آن در نظر بگيرند. مثلاً حال فوق العاده اى كه در اثر چشيدن شمه اى از محبت امير المؤمنين عليه السلام حاصل مى شود كه نتيجتا حالت بى خودى به انسان دست خواهد داد، چنانچه بخواهند آن را در عالم صورت نشان دهند هيچ چيز مناسب تر از حالى نيست كه در اثر خوردن عرق و شراب به انسان عارض مى شود. حافظ - عليه الرحمه - مى گويد:
شراب تلخ مى خواهم كه مرد افكن بود زورش
كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
شراب تلخ همان عرق است. يعنى چنان اثرى داشته باشد كه مردان قوى را از جاى بر كند. كما اينكه سركشيدن نصف استكان عرق در خواب نيز در واقع، صورت حالى بود كه روز بعد در مسجد جامع برايم پيدا شد.
آن روز شعرى را از حافظ ديدم كه مى گويد:
تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون
كجا به كوى حقيقت گذر توانى كرد
اين شعر تأثير عجيبى در من گذاشت، به طورى كه مرا دگرگون ساخت. پيوسته آن را زمزمه كرده، با خود مى گفتم: من كه در طبيعت هستم كجا مى توانم به حقيقت برسم؟ عصر همان روز نيز حال وثوق عجيبى نسبت به رحمت خداوند متعال پيدا كرده بودم و چنان رحمت و رحمانيت و رأفت حق تعالى در من طلوع كرده بود كه به آقاى نجابت مى گفتم: البته خداوند به آنچه فرموده عمل خواهد كرد، امّا كجا با اين رحمت واسعه راضى مى شود كسى را به جهنم ببرد؟!
حال انقلابى به من دست داده بود كه شبيه همان عرض حالى است كه در دعاى كميل آمده:
«فباليقين أقطع لولا ما حكمت به من تعذيب جاحديك و قضيت به من إخلاد معانديك لجعلت النار كلها بردا و سلاما و ما كانت لأحدٍ فيها مقرا و لا مقاما.»
اين حال ادامه داشت تا اينكه براى شركت در نماز جماعت آقاى انصارى به مسجد جامع همدان رفتم. ايشان بر پشت بام آنجا نماز مى خواندند. اذان مسجد جامع را نوعا كمى ديرتر از مغرب مى گفتند، به طورى كه ما در ركعت آخر نماز مغرب بوديم كه اذان مى گفتند. اتفاقا مؤذن در آن شب كه شب جمعه بود اذان را با صداى بسيار دلربايى گفت.
صداى خوب تأثير عجيبى در انسان دارد. آقاى انصارى مى فرمود: گاهى صداى خوب در يك لمحه انسان را از جا كنده و از طبيعت به ملكوت مى رساند. من اين مطلب را در آن شب بالعيان ديدم. البته شكى نيست كه آمادگى هم مى خواهد و آن شب من كاملاً آماده بودم.
در حال نماز حالم منقلب بود و همان طور كه اذان گفته مى شد گويا من نيز از اين عالم مى رفتم. بعد از نماز نيز بلافاصله روضه خواندند و هنگام روضه خواندن عنايتى فوق العاده نصيب حقير گرديد كه در واقع پايه و اساس اصلى حركت و سير و سلوك بنده را تشكيل مى داد و آثار عميق آن تا كنون باقى مانده است. و اين از بركت امام حسين عليه السلام و مجلس روضه ى آن سرور بود، بلكه مى توانم بگويم آنچه نيز تا كنون نصيبم شده و مى توان گفت واقعا «چيز» بوده، همه در مجالس عزاى امام حسين عليه السلام به من تفضل گرديده است.
آن شب روضه خوانده مى شد و مردم هم گريه مى كردند، امّا من در حال انقلاب خود بودم و در حالى كه دست هايم را به سوى آسمان بلند كرده و گريه مى كردم، مى گفتم: خدايا! مرا از عالم طبيعت بيرون ببر. مى ناليدم و خدا خدا مى كردم.
در اين حال ناگهان متوجه شدم همين طور كه اينجا نشسته ام در عالم ديگرى نيز هستم. بدنم اينجا بود، ولى خودم جاى ديگرى بودم. حتى خود را مى ديدم كه دست هايم را بلند كرده و دعا مى كنم. حساب خواب و خيال و تصور نبود؛ واقعيتى بود كه در بيدارى پيش آمد. اينكه مى گويم بدنم اينجا بود و خودم جاى ديگر، نبايد تصور جايى بشود. غير از اين نمى توان تعبير كرد. اين مطالب وقتى در لفظ بيايد به اين شكل بيان مى شود و الاّ آنچه كه واقع مطلب است قابل بيان نيست.
در همان حال ناگهان متوجه شدم كه گويا حضرت سيد الشهداء عليه السلام دستم را گرفته و به معنايى توجه دادند كه در اثر آن، نور يقين در دلم افاضه شد و محبت فوق العاده اى پيدا كردم و آتش فراق و دورى از جوار حق تعالى در من شعله ور گشت و چنان سوزى در من پيدا شد كه با هيچ لسانى نمى توان وصف نمود. مى ناليدم و اشك مى ريختم و «خدا جون، خدا جون» مى گفتم.
بلى، درد فراق دردى است سوزان كه آتش آن به مراتب از آتش مادى سوزنده تر است. هر قدر شناخت و معرفت و در نتيجه محبت نسبت به محبوب بيشتر باشد آتش فراق آن سوزنده تر خواهد بود.
حضرت آدم از فراق بهشت آن قدر گريه كرد كه اهل آسمان از گريه ى او شكايت كردند. يعقوب عليه السلام از فراق يوسف تا جايى گريست كه «ابيضت عيناه من الحزن.» حضرت شعيب عليه السلام نيز از شوق لقاى پروردگار آن قدر گريه كرد كه نابينا گرديد. چرا كه محبت او را در دل يافته بود. و حضرت صديقه ى طاهره عليهاالسلام از فراق پدر بزرگوار خود چنان سوخت كه ادامه ى حيات براى آن بانوى عالميان ميسر نگشت.
آرى، هر قدر انس انسان به محبوب بيشتر باشد سوز فراق آن بيشتر خواهد بود. تا جايى كه مولا امير المؤمنين - عليه آلاف التحية و السلام - در مقام راز و نياز عرض مى كنند:
«فهبنى يا إلهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك.»
پس اى عزيز! چرا در خود دردى احساس نمى كنى؟ و چرا هيچ مشابهتى به مواليان خود ندارى؟ آنان چه چيز درك كرده اند كه لحظه اى به دنياى فانى دل نبسته و بى تابانه در انتظار لحظه ى ديدار دوست ايستاده اند؟ دمى بينديش و بنگر تا چه حد از حال آن بزرگواران فاصله دارى و از آنان كه خانواده ى كرامت و باب رحمت خداوندى اند استمداد كن و الاّ زود است كه به حسرت گرفتار شده و پشيمان گردى و آن وقت پشيمانى براى تو سودى نخواهد داشت.
به هر حال، روضه تمام شد و جمعيت متفرق شدند. آقاى انصارى هم آن شب قدرى سجده ى بعد از نماز را طول دادند. آنگاه برخاسته، بدون اينكه از من سؤالى كنند يا حالى بپرسند رفتند. در اين هنگام متوجه شدم ديگر هيچ كس نيست و من تنها روى بام مسجد مانده ام و ناله مى كنم و «خدا جون، خدا جون» مى گويم و هم چنان خود را در جايى و بدنم را در جاى ديگر مى بينم. من در بدنم نيستم و در عين حال بدن با اراده ى من حركت مى كند. در اين حال ناگهان بى اختيار از جاى برخاسته، راه افتادم و از پله ها پايين آمده، از مسجد جامع بيرون رفتم.
داخل كوچه حالت سكر به من دست داد، به طورى كه نزديك بود نعره بزنم! لكن گويا قدرتى جلوى مرا گرفت. پيرمرد خوش صورتى را ديدم كه حلوا مى فروخت. از فرط حالت سكر مى خواستم زير سينى حلواى او بزنم! امّا گويا كسى دست مرا گرفت. درست حالت مستى بود. مرد ديگرى را از روى محبت و مهربانى مى خواستم ببوسم، ولى نبوسيدم. وارد خيابان شدم. خيابان شلوغ بود و ماشين ها در رفت و آمد بودند و من پاهايم را مثل مست ها روى زمين كشيده و تلو تلو مى خوردم! آرام آرام راه مى رفتم و «خدا جون، خدا جون» مى گفتم. مردم از كنارم عبور مى كردند، ولى گويا هيچ كس مرا نمى ديد و به من توجه پيدا نمى كرد. همه براى من مساوى بودند؛ زن، مرد، ظالم، متدين، پاسبان، كوچك و بزرگ. و نسبت به همه مهربان بودم.
از مسجد جامع تا منزل آقاى انصارى حدود پانصد متر فاصله بود. من اين فاصله را با همان حال رفتم و هيچ كس متوجه وضع غير عادى من نشد. به مدرسه ى آخوند ملا على رحمه الله رسيدم. در آن وقت طلاب عموما با عرفان مخالف بودند. همان جا حالت سكر زيادتر شد، به طورى كه ديگر نتوانستم راه بروم و مقابل مدرسه به ديوار تكيه كردم. درست مثل مست ها، مست مست! حالى بود كه جز با اين لفظ نمى توان وصف كرد.
يكى از رفقاى آقاى انصارى به نام محمود آقا از آنجا مى گذشت. همين كه او را ديدم دستم را محكم به طرف او دراز كرده و چون نمى توانستم حرف بزنم با تندى و صداى بلند گفتم: ميرزا محمود!
او هم متوجه شد كه حالم منقلب است؛ لذا خيلى سريع جلو آمد و مرا در بغل گرفت. همين كه مرا در بغل گرفت از حالم متأثر شد، به طورى كه نفسش بند آمد و با اين حال، مرا كه پاهايم روى زمين كشيده مى شد به طرف منزل آقاى انصارى حركت داد.
وارد منزل آقاى انصارى شديم. رفقا جمع بودند و آقاى انصارى در اندرون بود. كنار ديوار اتاق ايستادم و خود را رها كرده و به سرعت و محكم روى زمين افتاده و پاهايم را دراز كردم! رفقا از حركات من تعجب كرده، به يكديگر نگاه مى كردند.
اتفاقا در آن شب خانواده ى آقاى انصارى تصميم گرفته بود كه وقتى رفقا جمع مى شوند بيايد از آقاى انصارى شكايت كند و به اصطلاح آبروى ايشان را بريزد؛ لذا وقتى من با اين حال وارد اتاق شدم آقاى زابلى با صداى بلند گفت: ديوانه فرار كن كه مست آمد!
آنجا پيوسته به خود تلقين مى كردم كه وقتى آقاى انصارى وارد اتاق مى شوند به خاطر اينكه استادند و پيرمرد و محترم، در حضور ايشان مؤدب بنشينم.
وقتى آقاى انصارى وارد اتاق شدند همه ى رفقا به احترام ايشان برخاسته، سلام كردند. من هم بلند شدم و با صداى بلند و با تندى گفتم: آقا! سلام. و مثل بار اول خودم را روى زمين انداخته و پاهايم را بى اختيار دراز كردم.
ايشان با خضوع و وقار خاص خود فرمود: عليكم السلام آسيد حسين! و نشست. آنگاه پرسيد: هان! چه خبر؟ گفتم: مردم خيال مى كنند كه ما ديوانه ايم! ما ديوانه نيستيم، خودشان ديوانه اند. ايشان فرمود: بين اينها كه اينجا نشسته اند چه كسى از همه ديوانه تر است؟ من نگاهى به اطراف كرده و با صداى بلند گفتم: تو!
سپس فرمود: ببينيد بين اينها چه كسى را بيشتر دوست داريد؟
در واقع ايشان معتقد بود در چنين حالاتى انسان هر چه بگويد حقيقت محض است و از خود چيزى نمى گويد. از اين جهت اين سؤال را مطرح نمود. من با صداى بلند و كشيده در حالى كه با مشت روى زمين مى زدم گفتم: تو را! تو را !
كم كم حالم تغيير كرد و متوجه مى شدم كه مى خواهم به طبيعت برگردم و اولين نشانه اش اين بود كه ميل به خرما پيدا كردم.
به آقاى انصارى بدون ملاحظه ى جنبه ى استادى گفتم: خرما دارى؟ فرمود: بلى، آسيد حسين! گفتم: بيار! ايشان هم فورا برخاسته، در كمد را باز كرد و يك بشقاب خرما آورده، جلوى من گذاشت. يك دانه از آنها را برداشتم و به آقاى نجابت كه در كنارم نشسته بود گفتم: تو هم ميل دارى؟ و به او تعارف كردم. او گرفت، ولى نخورد. روز بعد گفت: وقتى خرما را از شما گرفتم به طورى بدنم سست شد كه گويا روح از من مفارقت كرد؛ لذا نتوانستم خرما را بخورم.
سپس يكى دو تا خرما خوردم و ديدم كم كم به خود مى آيم و خيلى ناراحت هستم. حالتى شبيه نزع برايم پيش آمد. دنيا برايم تنگ شده بود. دلم مى خواست برگردم به همان جايى كه بودم و يا لااقل حالم عادى شود؛ لذا به آقاى انصارى عرض كردم: كارى كنيد كه يا بازگردم و يا حالم عادى شود. ايشان فرمود: خوب مى شويد آسيد حسين.
كم كم آن حال برطرف شد، امّا اثر آن براى هميشه باقى ماند. از آن پس درست مانند اين است كه برقى به قلبم وصل شده و يا گويا نخى دائما از جاى ديگرى به قلبم متصل است.
بلى، لازمه ى معرفت اين است كه انسان مبدأ خود را فراموش نمى كند. حتى وقتى برمى گردد و محجوب مى شود حجابش حجابى نيست كه باعث قطع او باشد. يعنى در عين حال كه محجوب است و از مركز خود فاصله گرفته، مانند كسى كه به وسيله ى بى سيم با مركز ارتباط دارد او هم مرتبط است و حتى يك لمحه خداى متعال را فراموش نخواهد كرد.
«العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله لو سها قلبه عن الله طرفة عين لمات شوقا اليه.» [1]
بعد از آن حال، تا يكى دو روز حالت محبتى نسبت به تمام موجودات پيدا كرده بودم، به طورى كه به هر جان دارى نگاه مى كردم خوشم آمده، نسبت به آن شفقت داشتم.
روز بعد طبق روال همه ى هفته ها قرار بود به صحرا برويم. وقتى خدمت آقاى انصارى رفتم متوجه شدم ايشان برخلاف هميشه كه ما را تحويل مى گرفت اصلاً اعتنا نمى كند، به طورى كه گويا اصلاً مرا نمى شناسد! بعد هم كه سوار درشكه شديم با اينكه در كنار ايشان نشسته بودم با من صحبت نمى كرد؛ لذا دنيا برايم تنگ شده، بغض گلويم را گرفته بود و چنان ناراحت بودم كه نزديك بود دق كنم.
تازيانه ى عالم محبت اين گونه اثر مى كند. به حيوان شلاق مى زنند، امّا در عالم محبت يك بى اعتنايى كوچك اثرش به مراتب از كتك ظاهرى بيشتر است. البته اين بى اعتنايى هم بى علت نبود؛ زيرا لازمه ى قهرى آن حال فوق العاده چنين تصورى بود كه مثلاً از اين پس نزد آقاى انصارى مقرب تر از همه خواهم بود. يعنى حالتى در من پيدا شده بود كه بى اعتنايى ايشان آن را مداوا مى كرد.
پس از چند ساعت ايشان فرمود: آسيد حسين! چه خبر؟ عرض كردم: آقا! اگر تا چند لحظه ى ديگر با من حرف نمى زديد كارم تمام بود.
در عين حال، بعدا ايشان به شوخى مى فرمود: از اين پس شما جبرئيل ما باشيد و از عالم بالا براى ما خبر بياوريد!
آقاى نجابت مى گفت: پس از آن حال از آقاى انصارى پرسيدم: آسيد حسين حالا ديگر خوب شد؟ ايشان فورا فرمود: آسيد حسين پيش از اين هم خوب بود. پرسيدم: اين حالى كه براى ايشان پيش آمد چه بود؟ فرمود: خداى متعال از پس هزاران حجاب به او نظر فرمود.
به ذره گر نظر لطف بوتراب كند
به آسمان رود و كار آفتاب كند
حال اگر خداى بوتراب نظر بفرمايد گر چه از پس هزاران حجاب باشد چه خواهد شد؟! من كه خود را لايق اين همه لطف و عنايت نمى دانم. آن وقت نمى فهميدم و حالا نيز نمى فهمم كه چرا و براى چه؟ «يفعل الله ما يشاء» خدا هر چه بخواهد مى كند «و لا يسأل عما يفعل و هم يسألون. ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.»
از عالم بزرگوار جناب آقاى بهاء الدينى قدس سره سؤال شد: آيا ممكن است براى كسى اين حال پيش بيايد كه بدو خود را درك كند و يادش بيايد كجا بوده است؟ ايشان فرمود: در عصرى از اعصار ممكن است براى اوحدىّ از ناس اين حال پيش آيد.
از جناب آقاى لارى رحمه الله نيز پرسيدم: اگر كسى چنين حالى برايش پيدا شده باشد چگونه است؟ ايشان فرمود: چنين كسى كارش تمام است. ديگر معطلى ندارد، فقط بايد به انتظار مرگ باشد. سؤال كردم: ممكن است محجوب شود؟ پاسخ داد: اگر محجوب نشود نمى تواند زنده بماند.
[1]- بحارالأنوار، ج 3، ص 14، ح 35