زندگی نامۀ شهید مجمد رضا شفیعی
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی نامۀ شهید مجمد رضا شفیعی ـ شهیدی که با دیگر شهدا تفاوت داشت + فیلم
مختصری از خودتان بگویید؟
به نام خدا
من مادر شهید «محمدرضا شفیعی» هستم. اهل قم و محلۀ پامنارم. ابتدای زندگی را با تنگ دستی شروع کردیم. شوهرم چرخ دستی داشت. تابستان ها بستنی می فروخت و زمستان ها هم لبو و شلغم. به خاطر صدای خوبی که داشت، به او می گفتند: «حسین بلندگو».
وضع مالی چندان خوبی نداشتیم و من هم با قالی بافی به همسرم کمک می کردم. «محمد رضا» که در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد، برکت زیادی وارد منزل ما شد. اوضاع مالی مان بهتر شد و توانستیم منزل بهتری خریداری کنیم.
در یازده سالگی محمد رضا بود که پدرش از دنیا رفت. وقتی گریه های مرا میدید می گفت: گریه نکن مادر! بابا رفت، ولی من هستم.
در ۱۴ سالگی به جبهه رفت
چهارده سال بیشتر نداشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. البته به خاطر این که سنش کم بود، قبولش نمی کردند. می گفتند بابید پانزده ساله باشی.
به او گفتم: «پسرم! صبر کن. ان شاء الله یک سال بعد، می توانی به جبهه بروی». ولی آرام و قرار نداشت.
بالآخره شناسنامه را دستکاری کرد و با گفت: «مادر! هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم تا قبولم کنند.»
با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالأخره قبولش کردند. خوشحال بود سر از پا نمی شناخت.
وقتی از جبهه بر می گشت
… وقتی از جبهه برمی گشت خیلی مهربان می شد. نمی گذاشت زیرش تشک بیندازم. می گفت: «مادر! اگر بدانی که رزمندگان شب ها کجا می خوابند؟! من چطور روی تشک بخوابم در حالی که آن ها در سختی هستند؟». خریدهای خانه را انجام می داد و با مهربانی مرا به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می برد و گفت: «مادر! نکند غصه بخوری. ما دارم به اسلام خدمت می کنم. خداوند هم عوضش را به شما می دهد. خداوند، یار بی کسان است.»
جهت مطالعۀ وصیت نامۀ شهید، اینجا کلیک کنید
سال های حضور در جبهه
از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۵ در جبهه بود. هر باری که برمی گشت خاطراتی را برایم تعریف می کرد. یک بار می گفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از تپه بالا می رفتم. ناگهان قاطر را با خمپاره زدند و سرش جدا شد، ولی به لطف خدا آسیبی به من نرسید.» یک بار دیگر هم می گفت: «با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، در راهخ محاصره شدیم. هزار تا صلوات نذر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) کردم و به لطف خداوند نجات پیدا کردیم.
اولین باری که مجروح شد
یک روز تلفن زد و با او صحبت کردم. دیدم صدایش از نزدیک می آید. گفتم: «کجایی؟» گفت: «قم هستم.» از من خواست که گوشی را به خواهرش بدهم. به خواهرش گفته بود: «من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی بستری شدم. با احتیاط به مادر خبر بده و او را به بیمارستان بیار.»
وارد بیمارستان که شدم جوانی را دیدم که روی ویلچر نشسته و به طرفم می آمد. با دست پاچگی به جوان گفتم: «شما محمد رضا شفیعی را می شناسید؟» جوان گفت: «اگر او را ببینی می شناسی؟» گفتم: «پسرم است! مگر می شوند او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟» گریه ام گرفت. بغبش کردم. خیلی ضعیف و لاغر شده بود. خون زیادی از او رفته بود و صورتش هم سیاه شده بود.
گفت: «شما اگر او را ببینید می شناسیدش؟» گفتم: «او پسر من است؛ چطور او را نشناسم!» گفت: «پس مادر چطور مرا نشناختی؟!» یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود. سر و صورتش سیاه شده بود و ظاهراً خون زیادی هم از او رفته بود. گفتم: «مادر چی شده؟» گفت: «چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش می کنند.» بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین به پاهش خورده و از طرف دیگر پوتین بیرون اومده.
آخرین دیدار
آخرین باری که به مرخصی آمد اوایل ماه ربیع بود، برای دوستانش سوغاتی گرفت و شش جعبه شیرینی هم گرفت تا برای جشن میلاد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به جبهه ببرد. گفتم: «مادر این همه پول خرج نکن. برای زندگیش پس انداز کن.» با یک بیت جوابمو داد و گفت: «شما، با خانمان خود بمانید / که ما بی خانمان بودیم و رفتیم»
موقع خداحافظی حالت عجیبی داشت. و گفت: «مادر، به خدا می سپارمت.»
رؤیای صادقه
چند روزی از رفتنش نگذشته بود که او را در خواب دیدم. گفتم: «چرا اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر، عجله دارم. فقط آمدم بگویم که دیگر چشم به راهم نباشید.» صبح که بیدار شدم، نگرن شدم. گفتم نکند علمیاتی انجام شده! شب بعدی هم دوباره همین خواب را دیدم.
دامادم را فرستادم سپاه تا جویای حال محمد رضا شود.
خبری از او نداشتند. مفقود الاثر شده بود.
هشت ماه گذشت و همچنان خبری از او نداشتیم. چند نفر پاسدار در خانه امدند و آلبومی در دستشان بود. گفتند: «نگاه کنید ببینید پسرتان را در میان این ها می بینید؟» به تصاویر نگاه می کردم. دیدم چشم ها بسته است و دست ها هم از پشت بسته شده. بعضی ها هم اصلا قابل شناسایی نبودند. داشتم ناامید می شدم که در صفحۀ آخر عمس محمدرضا را دیدم.
حالت عجیبی داشت. لبهایش از هم باز شده بود و با حالت عجیبی به خواب رفته بود. گفتم: «مادر به قربان لب تشنۀ اربابت حسین. آیا کسی به تو آب داده با تشنه شهید شدی؟»
به ما گفتند محمد رضا به اسارت دشمن در آمده و در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازۀ او در قبرستان الکُخ حد فاصل دو شهر سامراء و کاظمین دفن می شود.
دوستی که خبر از شهادتش داد
یکی از دوستانش که چهار سال بعد آزاد شد، به منزل ما آمد و گفت: «محمد رضا ترکش به شکمش خورده بود و زخمی در داخل کانال افتاده بودیم. قرار بود چند ساعت دیگه ما را به عقب ببرند. اما عراقی ها کانال را گرفتند و ما را به اسارت بردند. در حالی که حال هر دو نفرمان وخیم بود، به اردوگاه موصل منتقل شدیم. محمد رضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد. عراقی ها از او خواستند به امام خمینی (رحمت الله علیه) و انقلاب دشنام دهد و ناسزا بگوید، ولی محمدرضا در مقابل همۀ افسران عراقی به صدام دشنام داد. آن ها هم زدند توی دهانش و یکی از دندانهایش شکست. به خاطر زخم عمیقی که داشت، پزشک ها دستور دادند که به او آب ندهیم.
به من گفت: «محسن! مطمئنم که اینجا شهید می شوم. ان شاءالله ما پیروز می شویم و تو آزاد می شوی. تو هم به خانۀ ما می روید و به آن ها می گویی که چگونه شهید شدم. و می گویی که دیگر چشم به راهم نباشند.»
روز آخر خیلی تشنه بود. مقداری آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا اب بنوشد اما در میان راه به شهادت رسید. آخرین جمله ای که بر زبان جاری کرد این بود: «فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله»
لحظه ای به یاد ماندنی
در سال ۱۳۷۹ توفیق پیدا کردم به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی عراق شدم. وقتی به عراق رسیدم، هر چه التماس کردم که مرا به قبرستان الکَرخ بغداد ببرند، از ترس استخبارات صدام، قبول نکردند. به یکی از راننده ها ۲۰ هزار تومان داد و و قبول کرد که مرا به ان جا ببرد. به همراه پسر برادرم به آن جا رفتیم. ردیف ۱۸، شمارۀ ۱۲۸٫ گشتم و قبر پسرم را پیدا کردم.
لحظه ای به یاد ماندنی بی تاب بودم و خودم را روی قبرش انداختم. چهارده سال بود که او را ندیده بودم. و این، اولین دیدارم با محمد رضا بود. به محمدرضا گفتم: «غربت بس است! دلم می خواهد پیش من بیایی.» خیلی التماس کردم و برگشتم.
وقتی به کربلا رفتم آقا سید الشهداء (علیه السلام) را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.
دو سال گذشت و خبری نشد. یک روز اعلام کردند که ۵۷۰ شهید را به کشور آوردند. با خود گفتم: «یعنی می شود بچۀ من هم در میان همین ها باشد؟»
در همین فکر بودم که زنگ خانه را زدند. گفتم: «کیه؟». گفتند: «منزل شهید محمد رضا شفیعی!» با عجله در را باز کردم و گفتم: «محمدرضای مرا آوردید؟». گفتند: «مگر به شما خبر دادند؟»
گفتم: «سه چهار شب پیش خواب پدرش را دیدم. یک قفس سبز با یک قناری سبز در دست داشت. به من گفت: مژده می دهم که بعد از شانزده سال، مسافر کربلا در راه است.»
آن برادر سپاهی گفت: «الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند. حالا من هم به شما مژده می دهم که بعد از شانزده سال جنازۀ محمدرضا شفیعی را آوردند. ولی پسر شما با بقیه فرق دارد.
گفتم: «یعنی چی؟! چه فرقی؟»
گفت: «تفاوتش اینه که بعد از شانزده سال، جنازۀ او همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده. الآن هم در سردخانۀ بهشت معصومه است. اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع، جنازۀ او را ببیبنید».
وارد سرد خانه شدم. قدم هایم سست شده بود و توان حرکت نداشتم. نفسم بند آمده بود و حالت عجیبی به من دست داده بود. بالأخره او را دیدم. نورانی و معطر بود. موهای سر و صورتش تکان خورده بود. چشمهایش هنور با من حرف می زد.
بعثی ها وقتی دیده بودند جنازه شالم است، سه ماه او را زیر آفتاب گذاشته بودند، اما تغییر نکرده بود. نوعی پودر روی بدنش ریخته بودند تا بدنش متلاشی شود، اما باز هم اثر نکرده بود.
بعد گفتند: هنگام مبادلۀ شهدا، سرباز عراقی با تحویل دادن جنازۀ محمد رضا گریه می کرد و صدام ر لعنت می کرد که چه انسان هایی را به شهادت رسانده!
دو رکعت نماز شکر خواندم و آمادۀ تشییع جنازه شدم.
تشییع جنازۀ محمد رضا
تاریخ تشییع جنازه: ۱۳۸۱/۰۵/۰۴
وقتی مردم قم از سالم بودن پیکر محمد رضا خبر دار شدند، چه قیامتی بر پا کردند. مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود. باورم نمیشد بعد از شانزده سال چنین تشییع جنازۀ باشکوهی صورت گیرد.
با وجود درد پایی که داشتم، خودم وارد قبر شدم. بچه ام را بغل گرفتم و داخل قبر گذاشتم. عده ای گریه می کردند. عده ای سینه می زدند و خلاصه غوغایی شده بود و خودم با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.
یکی از همرزمان محمد رضا بالای قبر می گفت:
من می دانم چرا محمد رضا بعد از شانزده سال سالم برگشته.
نماز شبش ترک نمیشد
دائم الوضو بود.
زیارت عاشورا می خواند
غسل جمعه اش هم ترک نمیشد.
هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد و گریه می کرد، به جای آن که همانند بقیه اشکاهایش را با چفیه پاک کند، اشک های خود را به بدنش می مالید.
آنچه ما گفتیم از دریـــــا نمی ست
خاطرات این شهیــــدان عالمیست
عالـــمی مـافوق این دنیای مــــــا
عالـــمی کانجا نیــفتد پای مــــــــا
جای آنــــــــــــان ماورای آب هــــا
جای ما گنداب هــا مرداب هــــــــا
مرگ آنــان زندگــــــی در زندگــی
مرگ ما در بستــــر شرمندگـــــی
آری آری ما کــــــجا آنان کــــــــجا
پای لنگ و قــــــله ی عرفان کجـا
این شهیدان آبـــــــــروی عالــمند
راز هســتی، سِرّ حق را محـرمند
هر یک از ما داستانی خوانده ایم
با کمال شرم رویی مانده ایـــــم
مانده ایم آری که بعد از سال ها
قصه گوییــم از شهیدان خـــــدا
نویسنده