شهید ابراهیم هادی
من دختری 19 ساله ام ویه خواهر دارم که 13 سالشه مدتی بود که میدیدم رفتارای خواهرم خیلی تغییر کرده خیلی زیاد تو خونه ار خوبی های کسی میگفت که من قبل از آشنایی با اون فقط یه همچین فردی رو میتونستم تو داستان ها وافسانه ها پیداش کنم آخه اصلا تو این دنیا این همه خوبی یه فرد به نظرم غیر ممکن بود😶…
مدام اسمش و از زبون خواهرم میشنیدم ،
ابراهیم هادی … ابراهیم هادی ….
خیلی دوستش دارم❤️….
بعدش کتاب شهید و که اسمش (سلام بر ابراهیم) بود و از دوستشم قرض گرفته بود و ساعتها میگرفت جلوی چشماش وبهش خیره میشد…
گاهی هم میشنیدم که میگفت قربونت برم من که اینقدر خوبی😍…
من باخودم میگفتم خب این فردهم مثل تمام شهدای دیگست دیگه …
ویژگی ها و خصوصیات فردی این شهیدهم درباره ی تمام شهدای دیگه هم صدق میکنه …
اون موقع حتی ازاینکه خواهرم اسمش و زیاد می آورد هم عصبی میشدم …
یه روز خواهرم بهم گفت آبجی تو هم این کتاب وبخون وبه این شهید متوسل شو
روز بعدش که خواست بهم کتاب وبده تا مطالعه کنم بهم گفت آبجی فقط ۳روز برای خواندن این کتاب مهلت داری ، گفتم آخه این همه صفحه که تو ۳روز تموم نمیشه ، گفت آخه دوستم گفته فقط ۳ روز مهلت داری…
من یه خورده ناراحت شدم وبه همین خاطر فردای اونروز باخودش رفتیم و من با پول تو جیبی خودم براش هر دوتا جلد کتاب و خریدم…
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یه شب که همه خوابیده بودند تا سحر برای نماز صبح تو اتاقم بیداربودم و یه فضای معنوی تو اتاقم به وجود آورده بودم چراغای اتاق خاموش بود اما با نور شمع های اطرافم یه روشنایی خاصی تو فضای اتاق ایجاد شده بود…
من هم مشغول صحبت و راز ونیاز با خدای خودم بودم وتصمیم گرفتم تا مسیر زندگیم وتغییر بدم همین که این تصمیم و گرفتم چشمم افتاد به کتاب شهید ابراهیم هادی یه کم به عکس روی جلدش خیره شدم ومتوجه ی لبخند پر از آرامشش شدم انگار که من و باتمام وجود به خاطر این تصمیمم تشویق میکرد ، انگار یه جورایی داشت بهم میگفت من پشتتم …
کتابش و برداشتم تا یه جاهایی خوندم زار زار گریه میکردم ، چه کتابی بود ، خواهرم حق داشت …
باهر بند بند خاطراتش مثل ابر بهاری گریه میکردم…
یهویی صدای اذان و احساس کردم وبعد از خواندن نماز صبح شدیدا خوابم گرفت و خوابیدم …
باور نکردنی بود تو عالم رویا ابراهیم و دیدم ، باهمون لباس روی جلدکتاب اولش ، یه سرزمین خیلی خیلی بزرگ و قشنگ و سرسبز بود ، زیبایی اونجا توصیف کردنی نبود ، گوشه ی یه درختی که زمینش خیلی سرسبز و زیبا بود ایستاده بودند بهم اشاره کردند و گفتن بفرمایید بشینید من هم باهمون حالت همیشه باچادر مشکی خودم با اشاره ی ایشون نشستم و تا آخر خوابم داشتند باهام صحبت میکردند…🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
چند روز بعد درست موقع شهادت خانم حضرت فاطمه زهرا(س)رفته بودیم هیئت ، روضه که تموم شد از مجلس اومدیم بیرون به سمت خونه راه افتادیم فقط هم من بودم و خواهرم …
💐توی راه متوجه شدم خواهرم داره گریه میکنه گفتم چی شده آبجی گفت الان مدتیه که یه حاجت دارم وبه شهیدابراهیم هادی متوسل شدم اما بهم نگاهم نمیکنه و….
🌻گفتم آخه آبجی شاید به صلاحت نباشه ، حرفم و قطع کرد وگفت نه کلا اون اصلا حواسش به من نیست و…. شروع کرد به گلایه کردن از ابراهیم هادی ، گفت اگر حواسش بهم بود میومد به خوابم و…
🌴رسیدیم منزل و شب شد و خوابیدم اونشب یک بار دیگه ابراهیم هادی اومد تو خوابم همون جای همیشگی این بار فقط یه جمله بهم گفت
(مواظب خواهرت باش)
🌿وقتی به خواهرم گفتم خیلی احساس شرمندگی کرد و بابت کارش از این شهید خیلی معذرت خواهی کرد….