كدام را برگزينم؟
همان طور كه عرض شد در پايان ختم زيارت عاشورا كه به قصد رسيدن به محبت خدا انجام دادم در جمع عده اى از رفقا از جمله جناب حاج شيخ محمد تقى لارى رحمه الله به آنچه مى خواستم رسيدم، ولى مطلب ديگرى فكر مرا به خود مشغول نمود.
از بعضى از رفقا شنيده بودم كه مرحوم لارى داراى قدرت تصرف است و بنده نيز خود شاهد بعضى از تصرفاتش بودم. ايشان در همان شب صحبت هايى كرد و ضمن آن فرمود: راه معرفت مانند نردبان داراى پله هاى متعدد است كه يك مربى انسان را از پله ى اول آن به پله ى دوم مى رساند. سپس استادى ديگر كه بالاتر از اوست به پله ى سوم و چهارم مى برد. و همين طور انسان را سير مى دهند تا به كمال خود برسد.
با آن زمينه و اين صحبت ها در چنين شبى به ذهنم آمد كه لابد جناب انصارى قدس سره بنده را تا اينجا رسانده و از اين پس بايد از جناب لارى رحمه الله تبعيت كنم.
هدف بنده تبعيت از حق بود و از هر كس بوى محبوب را مى شنيدم طالب او مى شدم و اصلاً برايم مهم نبود كه كسى او را بشناسد يا نشناسد، نزد مردم معروف باشد يا نباشد، عده اى روحانى در اطراف او باشند يا نباشند، بلكه مى دانستم كه نوعا اولياى خدا هر قدر قرب شان بيشتر باشد گمنام تر و مخفى تر خواهند بود.
البته حساب ائمه ى اطهار عليهم السلام و لزوم معرفى شدن آنها به مردم از ساير افراد جداست و نبايد ديگران را در اين جهت با آنان قياس كرد؛ زيرا آن بزرگواران حجت هاى خدا بوده اند و خداوند متعال از راه لطف و رأفت نسبت به خلق معرفى آنان را لازم دانسته است. آنها نيز وظيفه ى خود مى دانسته اند كه خود را به مردم معرفى نمايند، امّا در مورد ديگران اين ضرورت جارى نيست.
بنا بر اين اگر فرضا روشن مى شد كه مرحوم آقاى لارى از مرحوم آقاى انصارى بالاتر، و يا وظيفه ام تبعيت از ايشان است حتما از وى تبعيت كرده و ديگر ملاحظه ى هيچ چيز را نمى كردم و برايم اهميت نداشت كه جناب انصارى را كه فردى عالم و مجتهد هم بود رها كرده و سراغ جناب لارى بروم، لكن چنين امرى هنوز برايم ثابت نشده بود؛ لذا اعتقاد به جناب انصارى محفوظ، و ارتباط با آن استاد هم چنان ادامه داشت، به طورى كه اغلب ايشان را همراه خود مى يافتم.
تا اينكه شبى در عالم رؤيا ديدم آفتاب طلوع كرده و بنده با مرحوم انصارى به طرف آفتاب سير مى كنيم. هيچ حجاب و مانعى در پيش نبود و پيوسته نزديك مى شديم. مسير حركت نيز منزل به منزل بود و جناب انصارى رحمه الله در هر منزل مى ايستادند و دو ركعت نماز مى خواندند، امّا بنده در هر منزل كمى دراز مى كشيدم و پس از رفع خستگى با هم حركت مى كرديم. تا اينكه به خندقى رسيديم كه در طرف چپ مسير قرار داشت و پشت خندق مجلس مجللى بود كه آنجا عزادارى مى كردند و صداى «يا سيدى يا عباس!» از آنها به گوش مى رسيد. در اينجا از هم جدا شديم و بنده به مجلس عزادارى رفته و از خواب بيدار شدم.
گويا جريانى كه بعدا در بيدارى برايم پيش آمد تعبير همين جدايى بود.
به هر حال، آن شب از جلسه بيرون آمدم در حالى كه از خدا درخواست مى كردم وظيفه ام را روشن فرمايد. و عرض مى كردم: خدايا! من حق را مى خواهم. براى من نه آقاى انصارى موضوعيت دارد و نه آقاى لارى. نظر تو هر جا باشد من همان جا خواهم رفت. مرا با وظيفه ام آشنا فرما.
همان شب وقتى براى نماز برخاستم هم چنان در حال ترديد بودم كه از كدام يك تبعيت كنم؟ از مرحوم انصارى يا از مرحوم لارى؟
در ركعت وتر در حال قيام و احتمالاً در قنوت بودم كه ديدم كأنّ حضرت صاحب الامر - عجل الله فرجه - حاضرند و حالى دارم كه گويا غير از امام زمان عليه السلام هيچ چيز در وجودم نيست و مى فرمايند: تو هيچ كس را احتياج ندارى، نه آن را و نه اين را! ما خودمان هستيم و تو را تربيت مى كنيم.
با ظهور اين معنا عظمت تمام افراد به جز امام زمان عليه السلام از ذهن و دلم بيرون رفت و به كلى از جناب انصارى قدس سره بريده شدم. البته نه اينكه در حقانيت ايشان ترديدى پيدا كنم، بلكه در واقع مقام بالاترى را درك كردم كه ديگر نمى توانستم به ايشان قانع باشم.
اين قضيه را چند سال بعد در ايران خدمت استاد نقل كردم. ايشان فرمود: درست است. فيض امام عليه السلام بوده است.
با اينكه اين تأييد از طرف آن مرد روحانى مستلزم امضاى استقلال بنده بود، ولى آن بزرگوار از بيان حق دريغ نفرمود. و اين يكى از نشانه هاى مردان خداست.