اقامت در كربلا
15–اقامت در كربلا
حدود يك سال در سامرا اقامت داشتم و بركات زيادى از آن قبور مطهر به روح اين عاصى رسيد كه فعلاً مستحضر نيستم. تا اينكه سرانجام عازم كربلاى معلا شده، در آنجا متوطن گرديدم.
شبى كه فرداى آن مى خواستم به طرف كربلا حركت كنم به حرم مطهر مشرف شده، خدمت آن بزرگواران عرض كردم:
آقايان و سروران من! حدود يك سال در جوار پر بركت شما بوده ام، مى خواهم ببينم آيا خداوند متعال به اين مسكين آستان شما عنايتى خاص فرموده است؟ و آيا مرا در نزد شما چه منزلتى است؟
همان شب در عالم رؤيا ديدم در قصر سلطانى هستم كه فقط افراد خاصى را به آنجا راه مى دهند و بنده از ملازمين سلطان مى باشم. در اين هنگام صاحب منصبى از كنارم عبور كرده، توجهى خاص به صورتم نمود و پرسيد: شما آقاى ابدال نيستيد؟ بنده كه در آن وقت اسمى از ابدال و اوتاد نشنيده بودم هيچ نگفتم و از خواب بيدار شدم.
روز بعد به ايستگاه قطار آمده، با عده اى از زوار منتظر آمدن قطار بوديم. ناگاه حلقه اى از دراويش ايرانى كه در گوشه اى نشسته بودند توجهم را جلب كرد. با خود گفتم: بروم ببينم اينها چه مى گويند و بلافاصله به طرف آنها رفته، در كنار آنها نشستم.
ناگهان يك نفر با چفيه و عقال عربى نزديك آمده، نگاهى به صورت دراويش كرد و نگاهى هم به صورت بنده افكند و گفت: «بس أنت زين، درويش مو زين». يعنى فقط تو خوبى و درويش خوب نيست. و بلافاصله با حالتى عجيب به سرعت شروع به چرخيدن كرد و در همان حال مرتب مى گفت: «سيد زين، درويش مو زين». گاهى هم به آنها مى گفت: «شما درويش نيست، من درويش، شما براى فلوس، پول». و چنان سريع چرخ مى خورد كه انسان مى فهميد اين كار از روى تمرين نيست و حالش گواه بود كه حال بسيار فوق العاده اى دارد.
در اين هنگام يكى از آن دراويش با ناراحتى و عصبانيت از جا برخاسته، در حالى كه متوجه آن شخص بود گفت: چه مى گويى؟ من درويش نيستم؟ من خوب نيستم؟ بيا برويم داخل آتش!
بنده به آن درويش گفتم: بنشين، آبرو ريزى نكن. گفت: به يارى جدت مى روم!
در اين حال يكى از اهالى آن محل به لسان عربى از بنده سؤال كرد كه اين درويش چه مى گويد؟ بنده براى او توضيح دادم. آن مرد گفت: گاهى اين عرب با ما نشسته، مشغول صحبت است، ناگهان حالت جذبه به او دست مى دهد و از جاى برخاسته، تا صبح مى چرخد و هيچ خسته نمى شود! گاهى هم از جاى برمى خيزد و به جاى چرخ خوردن در ميان آتش تنورى كه براى پختن نان آماده شده، مى نشيند و اصلاً آتش به او آسيبى نمى رساند!
از او سؤال كردم: شغل اين مرد چيست؟ گفت: قبلاً شرطه بود، ناگهان از شغلش استعفا داد و فعلاً چنين حالت عجيبى پيدا كرده و معلوم نيست كارش چيست.
بعدها متوجه شدم كه اين همان صاحب منصبى بوده است كه آن شب در عالم رؤيا به من خطاب كرد: آيا تو آقاى ابدال نيستى؟ و بنا بر اين چه بسا يكى از اصحاب آقاى ما حضرت مهدى - عجل الله تعالى فرجه - بوده است، لكن در آن وقت نتوانستم با او تماس بگيرم.
در حديث است كه خداوند متعال چهار چيز را در چهار چيز پنهان نموده است: خوشنودى اش را در طاعاتش تا هيچ طاعتى را كوچك نشمرى، چه بسا همان عمل كوچك موافق رضاى او باشد و تو ندانى. هم چنين سخطش را در معاصى مخفى فرموده تا هيچ معصيتى را كوچك به حساب نياورى، چه بسا همان معصيت به ظاهر كوچك او را به غضب آورد و تو آگاه نباشى. و نيز اجابتش را در دعاها پوشانده است تا هيچ دعايى را كم نبينى، بسا همان مقرون به اجابت باشد و تو علم نداشته باشى. و بالاخره ولىّ خود را بين بندگانش پنهان فرموده تا هيچ يك از بندگان خدا را كوچك و بى ارزش ندانى، بسا همان فرد از اولياى او باشد و تو جاهل باشى.[1]
و اگر خداى نكرده به آنها توهين كنى، گر چه نشناخته باشى اثر وضعى آن بسيار بد و خطرناك خواهد بود و - نستجير بالله - منجر به سوء خاتمه خواهد شد، مگر اينكه آن ولىّ خدا از انسان در گذرد و غالبا هم چنين است.
سرانجام از شهر سامرا به كربلا منتقل شدم و در آنجا در جوار سرور شهيدان ساكن گرديده، ضمن درس و بحث در پى گمشده ى خود بودم و تنها مانعم براى حركت سريع و صحيح همان حالت يأس بود. گرچه با تفكر متوجه شده بودم و خداوند يارى فرموده بود و تا اندازه اى مشغول عمل و اصلاح و تهيه ى زاد شده بودم، ولى برنامه ى منظم و رفيق راهى نداشتم. علاوه بر آن نمى دانستم هدف چيست و چگونه بايد ايمان سلمانى تحصيل كرد.
تا اينكه پس از چندى جناب آقاى نجابت از نجف به كربلا مشرف شده، مجددا در مدرسه ى هندى - و آن طور كه در خاطرم مانده در گرماى ظهر در سرداب آن مدرسه - ملاقاتى با ايشان حاصل شد.
ايشان مقدارى بيشتر از هميشه اظهار محبت و دوستى فرمود و از هر درى سخنى به ميان آورد. تا اينكه فرمود: تو مى توانى ترقى كنى. هدف همين درس خواندن ظاهرى نيست، بلكه مقصد غير از اين وضع ظاهر است.
امّا در عين حال كه به بنده تذكراتى مى داد خيلى احتياط مى كرد كه مبادا بنده از اين قبيل حرف ها وحشتى كنم.
حقير كه آماده و منتظر چنين تذكراتى بودم و قبلاً به لطف خداى متعال و به بركت ائمه ى اطهار عليهم السلام اجمالاً متوجه چنين مطالبى شده بودم گفتم: آقا! اينها را كه شما مى گوييد من مى دانم و بسيار هم طالبم، لكن تنها چيزى كه مانع بنده است و نمى گذارد حركتى بكنم حالت يأس و شرمندگى از اعمال و كردار است. و از طرفى فكر مى كنم: آيا با اين وضع اجتماع، با اين غذاها و اين معصيت ها مى توان ايمان سلمان را تحصيل كرد؟
همين كه ايشان اين مطلب را شنيد با حرارت خاصى فرمود: به جدت شما از سلمان هم بالاتر مى شويد.
اين پاسخ، نويد غير مترقبه اى بود كه توانست يأس را در بنده نابود كرده، به جاى آن رجاء و اميدوارى شديدى ايجاد نمايد.
ايشان وقتى تغيير حال بنده را ديد ديگر چيزى نگفت. بعدها فهميدم كه او با مردى از مردان حق آشنا شده و تحت تربيت اوست، لكن اين مطلب را در آن وقت براى بنده اظهار نكرد.
[1]- وسائل الشيعه، ج 1، ص 116، ب 28، از ابواب مقدمة العبادات، ح 6