✳️ یه روز قرار شد با ابراهیم والیبال بازی کنیم. من کفش کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که یک کتانی چینی پایش بود گفتم: کتانی ات را به من برم توی زمین.
کتانی اش را گرفتم و دمپایی خودم رو بهش دادم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه بر گشتم.
💢 هنوز ساعاتی نگذشته بود که ابراهیم به درب منزل ما آمد.
با خوشحالی رفتم به استقبالش و گفتم: چه عجب اینطرفا؟!
✅ بی مقدمه گفت: خدا توی قیامت از هرچی بگذره از حق الناس نمیگذره. برای همین توی زندگیت مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه. تا میتونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت میگیری خودت برو بهش پس بده.
📚سلام بر ابراهیم2