به سوى كربلا
8–به سوى كربلا
پس از آنكه اين فكر در سرم پيدا شد گويا كسى به من گفت: برو لب شط. بلافاصله به طرف شط رفتم. همين كه نگاهم به آب افتاد مانند عاشقى كه بوى معشوق به مشامش رسيده، آهى كشيدم و با خود گفتم: همه از روى همين آب به بصره مى روند و از آنجا مى توان به كربلا رفت، ولى افسوس كه من قابل نبودم خود را به قبر پر بركت جدم امام حسين عليه السلام برسانم و در پناه شفاعت آن بزرگوار از آتش دوزخ نجات پيدا كنم و پس از زيارت، خداوند مرا از اين عالم ببرد!
در حالى كه غرق اين گونه افكار بودم ناگاه ديدم قايقى از روى آب به سمت من مى آيد و سه يا چهار نفر با لباس عربى در آن قايق سوارند. همين كه نزديك رسيدند با اينكه افراد ديگرى غير از بنده كنار شط بودند با لسان عربى بنده را مخاطب قرار داده، گفتند: بصره؟ بصره؟
حقير متحير شدم چه جواب دهم! اگر بگويم آرى، نه زبان عربى را مى دانم و نه تذكره و جواز عبور دارم و نه پول به اندازه كافى همراهم هست. از طرفى هم دلم نمى آمد بگويم نه؛ لذا هيچ جوابى ندادم. پس از چند لحظه خود آنها گفتند: آرى بصره، و بلافاصله دستم را گرفته، به داخل قايق بردند و به سمت گمرك حركت كردند!
در اين هنگام افكار مختلفى در مخيله ام مى گذشت كه آيا غرض اينها چيست؟ امّا در عين حال با اينكه احتمال از بين رفتن را مى دادم هيچ گونه ترس و ناراحتى در خود احساس نمى كردم.
مقدارى روى آب سير كرده، به گمرك ايران رسيديم. يك مأمور ايرانى جلو آمده، سؤال كرد: ايرانى با شما هست؟ آنها پس از آنكه با اشاره حقير را امر به سكوت كردند در جواب گفتند: همه عرب اند. به نظر مى رسيد آنها از اعراب عشاير ايران بودند كه حق تردد بين مرز عراق و ايران را داشتند؛ لذا آن مأمور مزاحم نشد و از گمرك ايران عبور كرديم و پس از چند دقيقه قايق از آبراه اصلى منحرف، و از نهر كوچكى كه از وسط نخلستان ها مى گذشت به راه خود ادامه داد. تا اينكه در محلى توقف كرده، مرا پياده كردند و با زحمت به من فهماندند كه در ميان نخلستان بمانم تا قايق ديگرى بنده را به سمت بصره ببرد و ده ريال به عنوان كرايه ى قايق از حقير گرفته، آنجا را ترك كردند.
در اين حال يكه و تنها ماندم و در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد، امّا همان طور كه قبلاً گفته شد از لطف خداى متعال و توجهات حضرت بقية الله - عجل الله فرجه - اصلاً احساس ناراحتى نمى كردم و مانند كسى بودم كه گويا مى خواهند او را با رهبرى خود ميزبان در كمال عزت به مهمانى ببرند.
پس از چند لحظه يك زن عرب آمده، به بنده اشاره كرد كه پشت سر او بروم. بنده هم به ناچار همراه او رفتم و با خود فكر مى كردم كه شايد اين يك نوع سرقت باشد و ممكن است كه آن اشخاص، افراد غريب را با خود به اينجا آورده و اين زن، آنان را به منزل خود ببرد تا شوهرش آنها را پس از لخت كردن نابود كند. اين خيال هم در بنده ترسى ايجاد نكرد و فقط تسليم تقدير بودم و خود را در مقابل هر گونه پيش آمدى راضى مى ديدم.
به هر حال، وارد منزل آن زن كه در ميان نخل ها بود شدم و در آنجا غير از آن زن كسى را نديدم. از بنده سؤال كرد: طعام؟ حقير كه در آن روز اصلاً غذا نخورده بودم و ميل زيادى به غذا داشتم با اين خيال كه غذاى مطبوعى براى پذيرايى تهيه كرده، با اشاره به او گفتم: آرى، ميل دارم. بلافاصله يك ظرف پر از خرماى خشك جلوى من گذاشت و رفت. بنده از روى ناچارى مقدارى از آن خرما را خوردم و قدرى دراز كشيده كه استراحت كنم، و فكر مى كردم كه شايد اين زن رفته است تا شوهرش را براى از بين بردن من بياورد. در همين فكر بودم كه جوانى نسبتا قوى با آن زن وارد شدند. آن جوان اشاره كرد كه برخيز با من بيا. گفتم: «إنا لله و إنا إليه راجعون» مرا مى برد و در ميان نخلستان ها سر مى برد! و عجيب اين است كه با وجود اين احتمال، كوچك ترين ناراحتى يا ترسى در خود نديدم.
با آن جوان به همان محلى كه از قايق پياده شده بودم رفتم. يك قايق ديگر در آنجا بود كه آرم كشور عراق داشت و چند نفر ديگر هم منتظر حركت به سمت بصره بودند كه گويا از ساكنان نخلستان هاى اطراف و عرب هاى ايرانى بودند كه از راه قاچاق مى خواستند وارد خاك عراق شوند. پس همگى بر آن قايق سوار شده، حركت كرديم.
در بين راه بعضى از آنها به لسان عربى از بنده سؤال كردند: كجا مى خواهى بروى؟ بنده جواب دادم: كربلا. سؤال كردند: جواز دارى؟ گفتم: خير. البته پس از آن كه متوجه شدند ايرانى هستم و عربى نمى دانم با زحمت زياد به زبان ايرانى سؤال و جواب مى كردند. گفتند: تو زبان عربى را نمى دانى، جواز هم كه ندارى پس چگونه مى خواهى به كربلا بروى؟ گفتم: همين طور كه مى بينيد دارم مى روم. يكى از آنها گفت: من پليس هستم، هنگامى كه وارد بصره شديم تو را مى گيرم و به زندان تحويل مى دهم! گفتم: بگير، و ابدا وحشت نكردم.
پس به حركت ادامه داديم تا نزديك گمرك عراق رسيديم. به من گفتند: تو صحبت نكن. چند شرطه ى عراقى آمدند و از قايق بازديد مختصرى كردند و رفتند. و به نظرم مى آيد آن بلم چى مقدارى پول از مسافرين گرفت و به آنها داد.
آنگاه وارد آب هاى عراق شده و پس از مدتى سير بر روى آب، وارد شهر بصره شديم. در اين هنگام همان شخص كه مى گفت من تو را در بصره جلب خواهم كرد مرا راهنمايى كرد و گفت: آهسته از قايق پياده شو و به ميان مردمى كه كنار آب ايستاده اند، برو تا شرطه هايى كه مراقبت مى كنند تو را نبينند.
همه ى آنها به سرعت پياده شده، در ميان مردم متوارى شدند. بنده نيز ده تومان به عنوان كرايه پرداخت كرده، فورا در ميان مردم رفتم.
اكنون با آن حالت غربت در حالى كه مدتى است به جز چند دانه خرماى خشكيده غذايى نخورده، با كسى نيز هم صحبت نشده و دچار سردرد شديدى هستم به بازار بصره رفته، هرچه جستجو مى كردم تا صرافى پيدا كرده، پول خود را تعويض نمايم پيدا نمى گرديد. در اين هنگام به يكى از هم سفرهاى خود برخوردم كه كلاهى دراز و قرمز بر سر داشت و پارچه ى سبزى دور آن بسته بود. سؤال كردم: صرافى كجاست؟ با تندى اشاره كرد كه با من حرف نزن. گويا خودش نيز به طور قاچاق آمده بود و مى ترسيد از حرف زدن با او مردم متوجه شوند كه ما از ايران آمده ايم؛ لذا به سرعت از كنار من دور شد.
در اين حال كه از اين برخورد نيز كمى ناراحت شده بودم ناگهان در همان محل كه چند مرتبه در جستجوى صرافى تردد كرده، ولى نيافته بودم شخصى از پشت سرم صدا زد: هم شهرى! هم شهرى! به عقب برگشتم. با كمال تعجب ديدم جوانى كه يك جعبه ى محتوى پول ايرانى و عراقى در جلوى خود دارد بنده را صدا مى زند. به طرفش رفتم. به فارسى خيلى واضح گفت: پول عراقى مى خواهى؟ گفتم: بلى، و بلافاصله هر چه پول ايرانى داشتم از جيب خود درآورده، به او دادم. او هم آن پول ها را كه گويا دويست تومان يا كمى بيشتر بود از من گرفت و با دينار و درهم عراقى تعويض كرده، به بنده داد.
پس از آن به قهوه خانه اى كه در آنجا بود رفته، چند استكان شير خوردم و به يك سمت رفته، در كنار خيابانى ايستادم. يك سوارى كنارم توقف كرد. بنده نيز بدون اينكه بپرسم كجا مى رود سوار شدم و در نظر داشتم كه خود را به ايستگاه قطار برسانم و به وسيله ى قطار به كربلا بروم. و اصلاً در آن وقت جز كربلا جايى ديگر مانند كاظمين يا سامرا يا نجف اشرف در نظرم نبود و خيال مى كردم كه قبور همه ى ائمه عليهم السلام در كربلاست و همگى در آنجا مجتمع شده اند. راننده ى سوارى هم از بنده نپرسيد كه كجا مى روى و حقير را مستقيما به ايستگاه قطار برده، پياده كرد. با خود گفتم: دو درهم به او مى دهم، اگر گفت كم است باز هم مى دهم و نخواستم سؤال كنم كه متوجه شود من عجم هستم. پس دو درهم در آورده، به او دادم. يكى را پس داد و گفت: «هذا زائد» و رفت.
وارد محوطه ى ايستگاه كه مسافرين بغداد در آنجا بودند شدم. شرطه هايى را ديدم كه با دقت مسافرين را تحت نظر داشتند. بدون وحشت و اضطراب جلوى باجه ى بليط رفته، يك دينار دادم و گفتم: كربلا. بليط فروش بليطى صادر كرد و مقدارى از آن پول را مسترد نمود. روى بليط نوشته بود: «من البصرة الى المعقل» و چون معقل يكى از ايستگاه هاى بين بصره و بغداد است لازم بود حقير در معقل پياده شده، با قطارى ديگر و بليطى ديگر به كربلا بروم، لكن بنده خيال مى كردم اين قطار به بغداد رفته، از آنجا به كربلا مى رود.
به هر حال، نزديك قطار ايستادم. شنيدم مسافرين عرب به شرطه اى كه مردم را سوار مى كرد مى گويند: «أكو مكان» يعنى جا هست؟ بنده نيز همين را گفتم و سوار شدم. و او خيال كرد من عربم؛ لذا از جواز سؤال نكرد. روى صندلى نشستم. پليسى در سمت راست و يك نفر با لباس شخصى در سمت چپم نشسته بود. در بين راه بسيار اتفاق مى افتاد كه آن پليس با نفر سمت چپم صحبت مى كرد و كأنّ بنده را نمى ديد، در حالى كه اگر كلامى با من صحبت مى كرد متوجه مى شد كه ايرانى هستم. حتى گاهى از پشت سرم مى شنيدم كه به من اشاره مى كردند و مى گفتند: «هذا عجمى» در عين حال گويا آن پليس متوجه نمى شد.
قطار به حركت خود ادامه داده، از ايستگاه معقل كه آخرين حد بليط من بود نيز رد شد. بنده همان طور كه قبلاً گفته شد خيال مى كردم قطار مستقيما به كربلا مى رود؛ لذا پياده نشدم و تا بغداد بدون داشتن بليط رفتم. تا اينكه متوجه شدم گوينده اى مى گويد: بغداد، بغداد. باز هم به خيال اينكه قطار به سمت كربلا خواهد رفت پياده نشدم. پس از چند دقيقه كليه ى مسافرين پياده شده، مأمورين نظافت مشغول تميز كردن قطار شدند. در اين وقت بود كه متوجه شدم بايد پياده شوم.
حالا يك حالت عصبانيت عجيبى در خود مى ديدم؛ زيرا چند روز است كه يك هم زبان نداشته كه با او صحبت كنم و در عين حال نمى دانم كجا بايد بروم و از چه راهى به كربلا بايد رفت. سؤال هم نمى توانم بكنم؛ زيرا به طور قاچاق آمده بودم، زبان عربى هم نمى دانستم.
با اين حالت در محوطه ى ايستگاه متحير ايستاده بودم كه ناگهان يك شرطه به طرف من آمده، با زبان عربى خطاب كرد و گفت: پاسپورت. بنده با تندى گفتم: من نمى دانم تو چه مى گويى! او گفت: تيكت مال قطار. فهميدم به جاى پاسپورت بليط قطار مطالبه مى كند. بليطى كه همراه داشتم به او نشان دادم. او نگاهى به بليط كرد و گفت: چرا معقل پياده نشدى و بقيه ى راه را به طور قاچاق آمدى؟ گفتم: حالا بايد چه كنم؟ گفت: دو درهم بده. دو درهم به او دادم. او گرفت و از جيب خود بليط باطل نشده اى كه براى بصره تا بغداد بود به من داد و گفت: اين بليط را نشان مى دهى و از درى كه به آن اشاره مى كرد خارج مى شوى و به موسى بن جعفر عليه السلام در كاظمين مى روى!
حالا عجيب اين بود كه آن شرطه كه كاملاً برايش واضح بود كه من ايرانى هستم و تذكره هم ندارم چگونه فكرش از مطالبه ى تذكره منصرف شد و به جاى آن، بليط قطار كه براى خروج از سالن ضرورى بود به من داده، مرا به سمت مرقد حضرت موسى بن جعفر عليه السلام راهنمايى نمود؟
به هر حال، بليط را به مأمور درب خروجى نشان داده، از محوطه خارج شدم. از يك نفر پرسيدم: كاظمين كجاست؟ او به سمتى كه در آن وقت باغ و مزارع بود اشاره كرد و گفت: آنجا كاظمين است.
بنده حركت كردم و مقدارى راه رفته، به نهر آبى رسيدم. در آن آب غسل نموده، لباس هاى خود را شستشو كردم. سپس چند قدمى كه راه رفتم قهوه خانه اى كه در كنار پياده رو بود نظرم را جلب كرد. وارد قهوه خانه شدم و در حالى كه بسيار دلم گرفته بود از قهوه چى سؤال كردم: پس كاظمين كجاست؟ او با دست اشاره كرد و گفت: «هذا كاظمين»! سرم را بلند كرده، گنبد مطهر را كه در آن نزديكى بود مشاهده كردم. با چشم گريان راه افتاده، پس از چند دقيقه وارد حرم مطهر گرديدم.
ضمنا ناگفته نماند فاصله ى بغداد تا كاظمين به وسيله ى سوارى تقريبا بيست دقيقه راه بود و بنده در مدتى كه در عراق بودم هر چه تحقيق كردم آن راه نزديك را كه در آن روز پياده رفته بودم نيافتم.
حالا تصور كنيد كسى كه با زحمات زياد و پس از نا اميدى كامل، مقصود خود را در مقابل و نزديك خود مى بيند چه حالى دارد! وقتى چشمم به مرقد مطهر حضرت موسى بن جعفر و امام جواد عليهماالسلام افتاد مانند كسى كه سال هاى طولانى از پدر و مادر و جميع محبوبانش دور افتاده باشد و او را در حال خواب نزد آنها برده، بگويند چشم خود را باز كن، آنگاه از خواب برخاسته، ناگهان خود را در كنار پدر و مادر مهربان و خويشان خود ببيند، چنين حالتى در خود يافتم. نتيجتا بيشتر خستگى ها از جانم بر طرف شد.
كم كم شب شد. در ميان صحن مطهر كه جمعيت هاى مختلفى نيز بودند نشسته و در اين فكر بودم كه شب ها را داخل صحن بيتوته كنم. گويا همان شب بود كه با يك درويش شيرازى كه از سال ها قبل مقيم عراق شده بود و همسرش را همراه داشت، برخورد كردم. پس از آنكه از حالم جويا شد و فهميد كه من به طور قاچاق وارد عراق شده ام از من سؤال كرد: آيا سامرا مشرف شده اى؟ جواب دادم: خير، من فقط به قصد كربلا آمده ام. او گفت: من عازم سامرا مى باشم، دو نفر كرمانشاهى كه آنها نيز به طور قاچاق آمده اند همراه من هستند و مى خواهم آنها را براى خدا به سامرا ببرم. سپس آن دو نفر را به من نشان داد و گفت: چون تو زبان عربى نمى دانى و تذكره هم ندارى، رفتن به سامرا برايت بسيار سخت خواهد بود، ولى من عربى خوب مى دانم، تو نيز با ما بيا و پس از بازگشت، به كربلا برو.
گفتم: شنيده ام ايرانى ها در كربلا هستند. مى خواهم اول به كربلا بروم و چون پول كمى دارم بعد از زيارت در آنجا به كارى مشغول شده، پولى تهيه نمايم، آنگاه مشاهد ديگر را زيارت كنم.
او گفت: اين هم مسأله اى نيست؛ زيرا پس از مراجعت از سامرا من در همين كاظمين برايت كار پيدا خواهم كرد. حقير كه آثار صدق از حرف هايش مشاهده كردم قبول نمودم و فرداى آن روز به اتفاق درويش و همسرش و آن دو نفر ديگر به طرف ايستگاه قطار حركت كرديم.
تا اينجا چون از همه كس مأيوس بودم نه تنها مشكلى در راه پيدا نشد، بلكه موانع راه، خود در بعضى مواقع كمك و راهنمايم مى شدند، امّا از اينجا كه شايد كمى تكيه بر درويش و عربى دانستن او شد چندين مرتبه مانع پيش آمد. البته با توجه نمودن به خداى متعال و به بركت امام عصر - ارواحنا له الفداء - آنها هم يكى پس از ديگرى بر طرف شده، بلكه سبب انقطاع و توكل بيشتر گرديد.
همين كه وارد ايستگاه قطار بغداد - سامرا شديم و مقدارى به انتظار قطار نشستيم، ناگهان يك شرطه آمد و از درويش درخواست تذكره كرد و او كه فاقد آن بود جواب منفى داد. شرطه دست درويش را گرفت تا او را با ما به شرطه خانه ببرد.
در اين هنگام شخصى كه داراى عبا و عقال عربى بود آمد و شرطه را براى كارى با خود برد. چند دقيقه بعد نيز قطار رسيد و ما بلافاصله سوار شده، به جانب سامرا حركت كرديم و ديگر آن شرطه را نديديم.
در بين راه درويش گفت: خوب است قبل از سامرا در ايستگاه «بلد» پياده شويم و يكى دو روز در آنجا بمانيم و جناب امام زاده سيد محمد فرزند امام على النقى عليه السلام را زيارت كرده، بعد از آن به سامرا برويم. همراهان موافقت كردند. از قطار پياده شده، به وسيله ى ماشين به مرقد آن امام زاده ى جليل القدر كه در آن ناحيه به كثرت كرامت و معجزه مشهور است رفتيم.
بنده كه قدرى خسته بودم به ديوار تكيه داده و نشسته بودم، همراهان هم در مقابل من نشستند تا پس از رفع خستگى وارد حرم شده، زيارت كنيم؛ پس از چند دقيقه باز يك شرطه در حالى كه عصبانى بود پيدا شد و از ميان همه تنها از درويش جوياى تذكره شد.
سپس بين آن دو سؤال و جوابى رد و بدل شده، همين كه شرطه متوجه شد كه ما همه فاقد تذكره و از راه غير مجاز آمده ايم با تندى گفت: همگى «حبس» زود حركت كنيد! درويش شروع كرد به التماس نمودن. بنده هم نشسته بودم و تماشا مى كردم در حالى كه ابدا ترس و وحشتى در خود احساس نمى نمودم. التماس درويش بى فايده بود و آن شرطه در تصميم خود جدى تر شد. در اين وقت قلبم متوجه قبر مطهر امام زاده شد و با لسان قلب گفتم: آقا! ما مهمان شما هستيم، اين شرطه چه مى گويد!
بلافاصله يك نفر در حالى كه با صداى بلند به لسان عربى حرف مى زد از در صحن وارد شده، دست شرطه را گرفت و او را به سرعت با خود از صحن بيرون برد و ما به بركت توجه آن امام زاده از شر او راحت شديم. پس از آن، دو روز يا بيشتر آنجا مانديم. نه آن شرطه سراغ ما آمد و نه كس ديگرى مانع زيارت ما شد. گويا خداى متعال مى خواست به ما بفهماند كه همان كسى كه به خيال خودش راهنماى چند نفر شده، از همه بيشتر مورد مؤاخذه قرار مى گيرد و او هم بايد به واسطه ى ما نجات پيدا كند.
پس از زيارت با فراغت به طرف ايستگاه قطار رفته، از آنجا به وسيله ى يك قطار بارى به سمت سامرا حركت كرديم و پس از چند ساعت وارد ايستگاه سامرا شده، و از آنجا به دستور درويش خودمان را به زير پلى كه روى شط سامرا قرار داشت و در آن وقت پل باريكى بود رسانديم. در آخر پل و مدخل شهر چند شرطه ايستاده بودند و از زوارى كه وارد شهر شده و قيافه ى ايرانى داشتند مطالبه ى تذكره مى كردند.
در زير پل به انتظار زوارى كه به وسيله ى قطار مسافربرى بعدى خواهند آمد نشستيم تا خود را بين آنها داخل كرده، همراه آنها وارد شهر شويم.
لكن تصميم را عوض كرده، قرار شد يكى پس از ديگرى حركت نماييم. درويش پيش قدم شد كه او اول رفته، شرطه را به خود مشغول سازد تا ما پس از او از پل عبور كرده، از خطر به در رويم. ساير رفقا هم مى ترسيدند اول بروند.
حقير ديدم كه درويش داراى يك زن جوان است و اگر او گرفتار شود در نتيجه زنش با سه مرد نامحرم خواهد ماند و اين ناجوانمردى است؛ لذا به درويش گفتم: تو با رفقا و خانواده ى خود بمان. بنده نه زنى دارم و نه ترسى، اول مى روم و شرطه را مشغول مى كنم، شما پشت سر من رد شده، وارد شهر سامرا شويد. درويش گفت: شما آقاى ما هستيد، سزاوار نيست شما گرفتار شويد و ما سالم باشيم. بنده گفتم: اگر «آقايى» معنايى داشته باشد معناى آن همين است كه خود را به خطر بيندازد تا ديگران سالم بمانند.
پس از رد و بدل شدن مقدارى از اين گونه كلمات بالاخره درويش راضى شد كه حقير جلو بروم و گفت: حالا كه شما مى رويد هيچ نترسيد، اگر خداى ناكرده شما را گرفتند به سرايه (شهربانى) مى برند، بنده بعد از تهيه ى جا و منزل جهت رفقا به سراغ شما مى آيم و هر طور كه باشد شما را آزاد مى كنم. در عين حال چند كلمه ى عربى تعليم كرد و گفت: همين كه به شرطه برخورد كرديد خواهد پرسيد: «وين اهلك»؟ شما در جواب بگوييد: «مشهد» و او خيال خواهد كرد كه شما از ايرانيان مقيم نجف هستيد و مانع شما نخواهد شد؛ زيرا در اينجا به نجف اشرف مشهد مى گويند و در عين حال دروغ هم نيست؛ زيرا شما اهل مشهد (خراسان) هستيد. چند كلمه ى ديگر نيز از همين قبيل به من آموخت.
بنده به سمت دروازه ى پل حركت كردم. يك شرطه در سمت راست و يك نفر در سمت چپ ايستاده بود. نتيجتا بنده بايد از وسط آنها مى گذشتم. همين كه نزديك رسيدم سوره ى مباركه ى توحيد را قرائت نموده، به خود دميدم و از ميان آن دو نفر گذشتم. ابتدا گويا بنده را نديدند و رفقا هم از پشت سر مى آمدند، لكن چند قدم كه دور شدم متوجه شدم كأنّ شيطان لعين به يكى از آن دو گفت: اين ايرانى است او را بگير. گويا من اين معنا را بالعيان مى ديدم و حتى فهميدم كه پشت سر من راه افتاد. همين كه به حقير رسيد گفت: «وين أهلك»؟ گفتم: «مشهد». گفت: «لا أنت ايرانى» گفتم: «نعم، لكن مكانى بالمشهد و أنا زائر». او قبول نكرد و گفت: ايرانى، قاچاق.
من كه در آن وقت حوصله ى پرچانگى او را نداشته، از چيزى هم نمى ترسيدم گفتم: آرى، من ايرانى قاچاق! تو چه مى خواهى؟ گفت: «بالحبس». گفتم: يالاّ، بيا برويم! اين را گفتم و به سمتى راه افتاديم. در اين هنگام درويش و همراهان آمدند و از آنجا گذشتند و متوجه شدند كه حقير گرفتار شده ام. ما نيز به حركت ادامه داده، تا نزديك حرم مطهر كه رفتيم شرطه گفت: بخشش هست؟ بنده فهميدم رشوه مى خواهد. گفتم: آرى، و دستمالى كه محتوى مقدارى پول خرد عراقى از فلس و درهم بود در آورده، دو عدد بيست فلسى در ميان دست او گذاشتم. او گفت: «هذا ناقص» اين كم است، باز هم بده. گفتم: بقيه ى پول را براى مخارج خود لازم دارم. او پذيرفت و از بنده در گذشت. همين كه چند قدم دور شد گويا مى ديدم كه يك قدرتى متوجه قلب او شد و به او گفت: پول را برگردان! لذا فورا برگشت و پول ها را به حقير پس داد و گفت: فى سبيل الله ! من زود خود را به صحن مطهر رسانده، ديدم درويش با ناراحتى به سراغ من مى آيد. وقتى مرا ديد خيلى خوشحال شد و بنده را با خود به مسافرخانه برد.
پس از رفع خستگى درويش گفت: اينجا جناب آية الله آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى - اعلى الله مقامه - وكيلى دارند كه اگر كسى از زوار ايرانى بى پول شده باشد وظيفه دارند كه او را بهره مند نموده، زاد راه به او بدهند تا به وطن خود برگردد. شما اجازه دهيد تا من با وكيل ايشان كه جناب حجة الاسلام آقاى سيد كاظم مرعشى هستند گفت و گو كنم و براى شما خرج راه بگيرم. حقير كه از شنيدن اين حرف متغير شدم گفتم: خير، لازم نيست. مگر من گدا هستم كه مى خواهى برايم گدايى كنى؟ او گفت: ايشان از خود چيزى ندارند و از مال جد شما به شما خواهند داد. بنده گفتم: حال كه چنين است مى روم حرم و از خود جدم مى گيرم. درويش از شنيدن اين كلام كه از آثار ايمان و صدق و علو همت بود خيلى به وجد آمده، دستى بر سر شانه ى حقير زد و گفت: قربان عقيده ات بروم.