در كسوت روحانيت
9–در كسوت روحانيت
آنگاه همگى به سمت حرم حركت كرديم. آن طور كه يادم مى آيد شب چهاردهم شعبان بود و در آن شب ماه گرفت و مردم سامرا به جاى اذان گفتن و نماز خواندن بر طشت مس مى زدند!
تقريبا يك ساعت از شب گذشته بود. بنده پس از اذن دخول به حرم مطهر مشرف شدم و از درويش و همراهان جدا شده، در قسمت بالا سر ضريح خود را به قبر مطهر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام چسباندم. ديگر متوجه نبودم كه كسى داخل حرم مطهر هست يا نه، و با صفا و صدق نيت اين كلمات را عرض مى كردم: آقا! من وقتى كه به قصد زيارت كربلا از ايران حركت كردم پول به قدر كافى داشتم، حالا به جهت پيش آمدهاى مختلف پولم نقصان پذيرفته، فعلاً كمى پول همراه دارم. بنده مى خواهم همه ى عتبات عاليات را زيارت كنم؛ لذا شما يكى از اين دو كار را برايم انجام دهيد: يا به اين پول كم بركت دهيد كه تمام نشود و يا يك شغل مناسب حلالى برايم فراهم كنيد تا زود پولى به دست آورم.
بنده مشغول عرض حال بودم كه درويش جناب آقاى سيد كاظم مذكور را در حرم ديده و مقدارى با ايشان صحبت كرده بود و گويا در همان حالى كه حقير با آقايم امام حسن عسكرى عليه السلام درد دل مى كردم مرا از دور به وى نشان داده بود. لذا وقتى كه از عرض حال فارغ شدم و به قصد نماز زيارت فاصله گرفتم سيد با دست به سوى حقير اشاره كرد. بنده جلو رفته، سلام كردم. ايشان تفقد مختصرى كرد و فرمود: دل تان مى خواهد اينجا در جوار اجدادتان بمانيد؟ گفتم: بمانم چه كنم؟ فرمود: بمانيد طلبه شويد. گفتم: طلبگى چيست؟ فرمود: طلبگى كارى است كه خدا و جدتان از آن خوش شان مى آيد.
بنده كه قبلاً از خداى متعال و ائمه ى اطهار عليهم السلام خواسته بودم كه به هر كارى كه دوست دارند مرا موفق فرمايند همين كه شنيدم اين همان كارى است كه خدا و رسول صلى الله عليه و آله دوست دارند با تمام شوق عرض كردم: بلى، حاضرم بمانم و طلبه شوم.
ايشان نگاهى به من كرده، متوجه شد كه موهاى سرم بسيار زيبا و بلند است. با تبسم گفت: امّا موهاى سرتان را بايد كوتاه كنيد. گفتم: اگر سرم را هم براى خدا بخواهيد حرفى ندارم. ايشان خوشحال شده، به درويش گفت: فردا صبح با ايشان به منزل من بياييد تا ترتيب كار را بدهم.
بعدا شنيدم كه ايشان فرموده بود: من نوعا در مورد طلبه هايى كه حتى از نجف و كربلا به اينجا مى آيند تحقيقاتى مى كنم، امّا با اينكه اين آقا را قبلاً نديده بودم به محض اينكه چشمم به ايشان افتاد گويا در و ديوار حرم به من امر مى كرد كه او را نگهدارم.
به هر حال، از خدمت آن سيد محترم مرخص شده، به مسافرخانه رفتيم. صبح فردا درويش بنده را به منزل ايشان برد. سپس با آقاى سيد كاظم مرعشى خدا حافظى كرد و با كمال محبت و حالى مملو از سوز و گداز، در حالى كه اشك از چشم او مى ريخت به بنده گفت: آقا! من مى روم. ايشان پسر عموى شما هستند اينجا هم در جوار اجداد خود هستيد، هيچ دلتنگ نباشيد. من باز هم سرى به شما خواهم زد. پس دست حقير را بوسيد و رفت. خدايش او را در دارين عوض خير دهد.
آنگاه آقاى مرعشى عمامه اش را از سر برداشته، بر سر من گذاشت و قباى خويش را به من پوشاند. سپس عباى نازكى كه بر شانه ى خود داشت بر شانه ى حقير افكند. آنگاه نعلين سفيد خود را از پا در آورده، جلوى من قرار داد و گفت: به همراه فرزندم محمد جواد به مدرسه برويد تا من كسى را بفرستم كه زلف شما را به عنوان يك طلبه ى محصل اصلاح كند.
وارد مدرسه ى ميرزاى بزرگ شديم و پس از اصلاح، اتاقى در اختيارم گذاشتند كه حصيرى مندرس و لحاف و تشك كهنه اى داشت كه اينها هم ظاهرا متعلق به خادم مدرسه بود.
تا اينجا سيرم تقريبا غير اختيارى بود. يعنى كثرت لطف و عنايت به حدى بود كه اصلاً متوجه خودم نبودم، امّا از اين ساعت گويا به خود آمدم.
كسى كه تقريبا همه نوع وسايل آسايش برايش فراهم بوده، حالا خود را در شهر غربت در اتاقى يكه و تنها مى بيند، در حالى كه از لوازم اوليه ى زندگى به كلى محروم، و در عين حال با كسى نيز انس ندارد، غريب و فقير به معناى واقعى. معلوم است با چنين وضعى چه حالى خواهد داشت! هوا نيز بسيار گرم بود و چون با كسى آشنا نبودم و نمى دانستم مدرسه داراى سرداب است كه هواى آن بسيار خنك مى باشد و شب ها هم پشت بام مدرسه كه يك سمت آن صحرا بود هواى لطيفى دارد كه مى توان از آنها براى خواب و استراحت استفاده كرد؛ لذا ظهر و شب در همان اتاق گرم و تاريك مى خوابيدم و نظر به اينكه خودِ اين وضع شايد برايم امتحان بود كسى هم موفق نمى شد از حالم تفحص كند و به فكر خودم نيز خطور نمى كرد كه لااقل از وضع زندگى و رسوم آنجا سؤال كنم. فقط مقدارى نان خالى و گاهى ماست يا چيز ديگر از بيرون تهيه مى كردم و ظهر و شب در همان اتاق زندگى مى كردم.
در آن چند روز حتى آقاى مرعشى هم سراغ من نيامد و با اينكه مى ديدم طلاب در وسط روز از محلى كه متصل به سرداب بود رفت و آمد مى كنند و شب ها هم رختخواب به پشت بام مى برند، و برايم اين سؤال نيز مطرح بود كه آيا اينها كجا مى روند، امّا از آنها سؤال نمى كردم!
فقط در اين فكر بودم كه اگر با اين آلودگى ها بميرم چه خواهد شد! و بر گناهانم مى ناليدم و از خدا طلب مغفرت مى كردم.
چند روز بر اين منوال گذشت، تا اينكه كاسه ى صبرم لبريز شد و با خود گفتم: مگر هر كسى بخواهد خوب شود بايد طلبه باشد و با اين وضع زندگى كند! و بلافاصله تصميم گرفتم با طلبگى خدا حافظى كنم؛ لذا شب كه براى نماز به حرم عسكريين عليهماالسلام مشرف شدم در آنجا سيد محمد جواد فرزند آقاى مرعشى را ملاقات كردم و گفتم: به پدرت بگو كه من نمى خواهم طلبه باشم و فردا از اين لباس بيرون مى روم. اين لباس و اين رويه براى زندگى قابل دوام نيست.
ايشان كمى از حالم استفسار كرده، متوجه وضعم شد و از اينكه در آن مدت، روز و شب در آن اتاق گرم تنها زندگى مى كرده ام بسيار تعجب كرد و به مدرسه آمد و مرا با بعضى از طلاب از جمله طلبه ى جوانى به نام شيخ عباس شيرازى آشنا كرد. آنها از بنده تفقد كردند و شب رختخوابم را به پشت بام كه هواى بسيار فرح بخشى داشت و ظهر هم در سرداب كه خيلى خنك بود بردند. عصرها هم مرا كنار شط به گردش مى بردند. كم كم آن حالت خستگى از حقير بر طرف شد و از تصميم خود صرف نظر نموده، مشغول تحصيل گشتم.
حالا متوجه مى شوم كه همه ى اين بى التفاتى ها و بى توجهى ها به چنين امور واضح از جاى ديگر و براى سنجش استقامت، و در واقع امتحانى بوده تا معلوم گردد كسى كه مدعى است كه ترك شهوات و لذات كرده و حاضر است كه او را بيامرزند و از دنيا ببرند آيا چند روزى بر مصائب دنيوى و سختى زندگى صبر مى كند يا نه؟
عشق از اول سركش و خونى بود
تا گريزد هر كه بيرونى بود
«أحسب الناس أن يتركوا أن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون.»[1]
همان طور كه افراد در كلاس هاى صورى از هر كلاسى كه بخواهند ارتقا يابند بايد كلاس فعلى خود را امتحان دهند و چنانچه به وظايف آن عمل كرده باشند پس از امتحان دادن به كلاس بالاتر مى روند، مدارج ايمان نيز چنين است؛ هر درجه اى را كه انسان به حسب ادراك خود مدعى و طالب مقام و درجه ى بالاتر باشد بايد از بوته ى امتحان آن بيرون آيد. البته اين براى كسانى است كه مى خواهند يك مؤمن واقعى باشند و از اسلام به اسمى قناعت نكنند.
بسيار مناسب است خوابى را كه در نجف ديدم در اينجا نقل نمايم:
در عالم رؤيا ديدم كه مى خواهم از سوراخ تنگى عبور نمايم و سعى مى كردم كه ابتدا برادرم را عبور دهم. در اين حال حيوانات درنده اى دور او را گرفته، تلاش مى كردند كه او را از حقير بربايند و اصلاً با بنده كارى نداشتند. و چون تمام همت من اين بود كه اول او را رد كنم؛ لذا با مشت به آنها حمله كرده، آنها را كنار زدم و بالاخره موفق شدم كه او را از آن محل عبور دهم. همين كه او از آن تنگ راه گذشت آنها مأيوس شده، ديگر مزاحم من نبودند. سپس خودم از آنجا گذشته، عالمى بسيار وسيع و داراى مراحل و مراتب متعدد با گل هاى بسيار دلربا و رنگارنگى ديدم كه مانند انسان ها داراى حيات بودند. و ديگر برادرم را در آنجا نديدم.
براى گذشتن از هر مرحله مى بايست دسته گلى از آن با خود همراه داشته باشم، و در آخرين مرحله اگر از گل هاى مرحله ى قبل همراه نمى داشتم گل هاى آنجا كه سياه رنگ و مانند عقاب بود به حقير حمله كرده، مانع عبور از آن مرحله مى شد. تا اينكه تمام مراحل را پشت سر گذاشته، به پايتخت رسيدم.
در اين خواب اشاراتى است: عبور از سوراخ تنگ، صورت خارج شدن روح از بدن است. برادر نيز به منزله ى دين است: «أخوك دينك».[2] مانع شدن حيوانات وحشى از عبور برادر، تلاشى است كه شياطين موقع مرگ براى گرفتن دين آدمى انجام مى دهند. و چون دين در واقع آداب زندگى و دستور سير و سلوك و نحوه ى تقرب الى الله است و اين امور مربوط به عالم دنياست و بعد از مرگ به آن نيازى نيست؛ لذا ديگر برادرم را در آن عالم نديدم. مراحل متعدد آن عالم نيز مى تواند صورت مدارج ايمان باشد. هم چنين صفات پسنديده در آن عالم به صورت گل جلوه مى كند. و اين بدان معناست كه براى ورود به هر درجه اى از ايمان ضرورى است كه نمونه اى از صفات حميده كه مربوط به درجات قبلى است همراه انسان باشد. و اين ممكن نيست مگر با داشتن عقيده اى صحيح كه حقيقتا به لوازم آن عمل نماييم.
امّا متأسفانه بسيارى از ما از دين و از حقايق تنها در پى ياد گرفتن الفاظى هستيم كه آنها را به ديگران تحويل دهيم و هيچ گاه در صدد اين نيستيم كه ببينيم آيا مطالبى كه ياد گرفته ايم و به حساب خودمان با ياد گرفتن آنها خود را مسلمان مى دانيم اعتقاد قلبى ما شده يا خير؟
كسانى كه خود، مطالبى را به طور سطحى از پدر و مادرشان ياد گرفته اند اسلام و ايمان را به فرزند خود چنين تعليم مى كنند كه مى پرسند: اصول دين چند تاست؟ بگو: پنج تاست. اول توحيد، دوم عدل، سوم نبوت، چهارم امامت، پنجم معاد روز قيامت! آن كودك هم اين مطالب را به خوبى حفظ مى كند. پدر و مادرش نيز به اين افتخار مى كنند و گاهى به ديگران هم مى گويند كه فرزند ما اصول دينش را خوب مى داند، امّا اينكه حقيقت اين اصول چيست و نتيجه اش چه مى باشد ابدا به آن توجهى ندارند. اين كودك نيز بعدها به بعضى از فروع دين عادت مى كند، امّا هيچ گاه توجهى به مزاياى معنوى آن نداشته، نه از ياد گرفتن اصول بهره اى مى برد و نه از عمل كردن به فروع.
تازه اين، حال افرادى است كه احيانا به بعضى از لوازم اعتقاد خود عمل مى كنند. چه بسا افرادى كه اصول دين را ياد گرفته و به آن اعتقاد پيدا كرده اند، ولى به لوازم آن عمل هم نمى كنند، يا اگر احيانا عملى هم دارند بدون تفكر و تعقل و بدون توجه به شرايط قبولى اعمال مى باشد؛ لذا اعتقاد آنها كه به آب عمل آبيارى نشده و يا سطحى است و ريشه ندارد با اندك وزش باد تشكيك ريشه كن شده، خداى ناكرده اعمالى هم كه صحت آن مشروط به اعتقاد صحيح است هباءً منثورا مى گردد. هيهات كه انسان با چنين وضعى از عذاب ابدى نجات پيدا كرده، به حيات سرمدى برسد.
پس هان اى عزيز! تنها به ياد گرفتن قناعت مكن؛ زيرا ياد گرفتن وقتى به انسان نفع مى دهد كه معلومات او توأم با اعتقاد باشد. البته منظور نفع اخروى است و الاّ چه بسا اشخاصى با همين محفوظات، سال هاى سال از منافع دنيوى آن برخوردار و امور خود را به خوبى بگذرانند و مردم، اطراف شان را گرفته، آنها را از بزرگان دين هم بدانند و همين اجتماع و اعتقاد مردم، امر را بر آنها مشتبه كرده، زودتر آنها را به هلاكت معنوى برساند.
اعتقاد نيز اگر اعتقاد صحيح و جازم باشد ملازم با عمل است. اگر عمل صحيح ناشى از اعتقاد درست باشد داراى اثر و علامت است؛ روز به روز يقين و شوق به عالم بقا و پشت كردن به دنيا را زيادتر مى كند تا جايى كه انسانى مى شود «روحانى» و در عين حال كه در زندان تن و عالم ناسوت محبوس است قلبش كه از بركت اعمال صالح به حيات انسانى زنده شده، با ملاء اعلى در ارتباط است و نمونه اى از فيوضات عالم غيب را درك مى كند.
«من عمل صالحا من ذكر أو أنثى و هو مؤمن فلنحيينّه حيوة طيّبة و لنجزينّهم أجرهم بأحسن ما كانوا يعملون.»[3]
پس هر علمى براى عمل است و قيمت هر عملى به قدر نيت عامل است و هر نيتى براى نتيجه است. در اين عالم همه فعاليت مى كنند، لكن اهداف و نيات و در نتيجه آثار مختلف است؛ زيرا از هر عملى اثرى در نفس انسان پيدا مى شود. اگر عمل ظلمانى بود ايجاد ظلمت مى كند و اگر نورانى بود اثرى دل افروز و نورانى خواهد داشت. و كسى كه خود را يافته و با حقيقت خود آشنا شده باشد اثر آن را به وضوح درك خواهد كرد.
پس بر ما لازم است كه اعمال خود را با ميزان شرع سنجيده، خود را و عقايد خود را آزمايش نماييم. مثلاً يكى از نشانه هاى ايمان صحيح و اعتقاد درست اين است كه اگر انسان بين دو امر مخير شد كه در يكى رضاى خالق و سخط مخلوق و در ديگرى عكس آن باشد، رضاى خالق را بر رضاى مخلوق ترجيح دهد.
«من صحّة يقين المرء المسلم أن لا يرضى الناس بسخط الله .» [4]
هم چنين كسى كه يقين به فناء دنيا داشت نمى تواند بيش از قدر احتياج براى دنيا كار كند و كسى كه يقين به بقاء آخرت داشته باشد از عبادت خسته نمى گردد. عمل چنين كسى اگر چه ظاهرا دنيوى باشد باطن آن عين آخرت است. مولاى متقيان امير مؤمنان عليه السلام نيز كار مى كردند، امّا براى كه و براى چه؟ در باغستان بيل مى زدند، امّا از همان بيل زنى هزار غلام خريده، در راه خدا آزاد كردند. اين بيل زدن به مراتب فضيلتش از نمازهاى ما بيشتر است.
پس خود را امتحان كن قبل از آنكه آزمايش شوى. به خدا قسم اگر مردم وعده هاى خداى متعال را باور كنند و به اصول دينى كه ياد گرفته اند معتقد و بر طبق آن عقيده عمل نمايند، هم در دنيا راحت زندگى مى كنند و هم در آخرت سعادتمند خواهند بود. اگر كسى اعتقاد درست به توحيد داشت و تا اندازه اى معناى توحيد را فهميد تمام امر دنيا و آخرتش اصلاح مى گردد و هر چه بيشتر در توحيد پيشرفت كند به صفات انسانى كه همان صفات خدايى است بيشتر متصف مى گردد و از صفات حيوانى و بهيمى پاك تر مى شود.
طيران مرغ ديدى تو ز پاى بند شهوت
به در آى تا ببينى طيران آدميت
اگر اين درنده خويى ز طبيعتت بميرد
همه عمر زنده باشى به روان آدميت
و اگر يكى از وعده هاى الهى را كه موضوع تقسيم ارزاق است فهميد، و باور كرد كه اين امور به دست عدل و حكمت او مقدر گرديده است - و چون عالم، عالم اسباب است وظيفه ى هر كس اين است كه براى امر معاش خود پى كارى برود و با همين منظور دنبال كار و كسب رفت - ديگر اين همه بى انصافى و غل و غش در كار مسلمان ها نمى كند و شب و روز فكر خود را مشغول به دست آوردن مال و جاه نمى نمايد و اين سرمايه ى ابدى را مفت از دست نخواهد داد.
به يادم آمد داستان شخصى كه در راه مكه به يك راهزن برخورد مى كند و در حالى كه بر مركب خود سوار است بى اختيار آيه اى از كلام الله مجيد بر لسانش جارى مى شود:
«و فى السماء رزقكم و ما توعدون»[5]
«روزى شما و آنچه كه وعده داده شده ايد در آسمان است»
فورا نور قرآن در قلب سارق اثر مى كند؛ لذا از كار خود نادم شده، نيزه ى خود را مى شكند و با خود مى گويد: واى بر من! روزى من در آسمان است و من در زمين دنبال آن مى گردم!
حالا بين خود و خدا، ما نماز جماعت خوان ها با ريش و پينه ى پيشانى، ايمان مان نسبت به امر روزى به قدر آن دزد هست؟! اگر خيال مى كنيم هست، ما كجا و دزد كجا! نفس خود را آزمايش كن، ببين كجا مى روى و چه مى كنى.
زمانى كه مردم از بهترين ثمرات وجود خود يعنى فرزندان خويش مى گذرند و آنها را براى دفع دشمنان دين و ملت مقابل گلوله ها مى فرستند، و در شرايطى كه جوانان ما در آغاز زندگى با هزاران آمال و آرزو كه لازمه ى جوانى است از همه ى آنها مى گذرند و با ميل و رغبت خود به سوى مبارزه با دشمن مى شتابند، تو آقاى نماز شب خوان همين كه فهميدى جنسى از مايحتاج مسلمين كمياب شده، آن را در هفتاد سوراخ مخفى مى كنى تا بلكه روزى بنده اى از بندگان خدا محتاج شود و احتياج او به حد اضطرار برسد، آن وقت تو با هزاران منت آن جنس را مانند موش از سوراخ در آورى و به چندين برابر قيمت به او بفروشى و خيال مى كنى هم سودى برده اى و هم مؤمن زرنگى هستى و همه ى اعتقادات تو نيز درست است! هيهات! [6]
به هر حال، در همان ماه شعبان مشغول تحصيل شدم. در طول تحصيل هر درسى را مى خواستم شروع كنم تحقيق مى كردم كه آيا براى فهميدن فقه و احكام الهى خواندن چنين كتابى لازم است يا نه، و اگر از باب مقدمه لازم است، چه نوع مقدمه اى است؟ مثلاً وقتى متوجه شدم غرض از چند كتابى كه معروف به كتاب «جامع المقدمات» است، ياد گرفتن صرف و نحو مى باشد و غرض از اين دو، صحيح خواندن عبارت از حيث إعراب و بناء كلمه است؛ لذا پس از خواندن صرف، تنها يك يا دو مورد از كتب نحو را خواندم، ولى خواندنى كه توأم با فهميدن بود.
استاد صرف و نحو بنده كه يكى از طلاب افغانى به نام شيخ غلام على بود مرا در ساختن صيغه هاى أفعال خيلى كمك مى كرد و وقتى مشغول خواندن علم نحو شدم كتاب «عوامل» را با تركيب مى خواندم كه لازمه اش اين بود كه در تركيب هر كلامى مطالب خوانده شده تكرار مى شد؛ لذا با خواندن چند صفحه از كتاب مذكور چنان تسلطى در نحو پيدا كردم كه در همان وقت كتب عربى را كه بدون إعراب بود بى غلط مى خواندم، مگر در مواردى اندك كه آن هم به خاطر روشن نبودن معنا بود. ساير كتب نحو را نيز همان وقت با مطالعه مى فهميدم و كم مى شد كه به درس استاد احتياجى افتد.
در خلال درس خواندن نيز توجهم به اصلاح امر آخرت بود و چنان ياد مرگ در وجودم قوى شده بود كه هر آنى از آنات عمر را غنيمت دانسته، در راهى كه براى آخرت نافع باشد صرف مى كردم. و همواره مترصد آمدن ملك الموت بودم و مى گفتم: تا نيامده برخيزم كارى انجام دهم.
ضمنا ابواب فكر هم برايم باز شده بود. مثلاً وقتى در آن زمان مى ديدم غالبا سعى طلاب اين است كه خود را به درجه ى اجتهاد برسانند - و اجتهاد را هم عبارت از اين مى دانند كه با كلام عرب آشنا شده، سپس يك سلسله قواعد اصول را كه عمده ى آنها نتيجه ى افكار دانشمندان است آموخته، آنگاه بكوشند كه توانايى رد فروع بر اصول را از طريق ممارست دائمى به دست آورند - و ايمان را كه ركن اساسى دين و بالاترين سرمايه و افتخار اولياى خداست اصلاً در حصول آن اجتهاد دخالتى نمى دهند با خود مى گفتم: آيا صرف مجتهد شدن مقصود خدا و ائمه عليهم السلام است يا مطلوب آن بزرگواران چيز ديگرى است؟ و آيا يك فرد غير مسلمان اگر اين درس ها را به همين ترتيب بخواند مجتهد نمى شود؟
با اندك تأمل در مى يافتم كه اجتهاد به اين معنا نمى تواند مطلوب باشد، بلكه بسا به منزله ى شمشيرى است كه در دست راهزن قرار گيرد. بلى، گاهى به ندرت اتفاق افتاده و شنيده شده كه اشخاصى در ابتداى درس خواندن براى غرضى غير الهى مشغول شده اند و پس از آنكه به مرتبه ى تحقيق و اجتهاد رسيده اند حق براى آنها روشن شده و هدايت يافته اند، لكن اين گونه پيش آمدها معمولاً براى گم شدگان يا كفار و مخالفين مذهب اتفاق افتاده، نه براى كسى كه به حقانيت اسلام و مذهب شيعه ى اثنا عشريه معتقد است؛ زيرا چنين كسى اگر درس بخواند براى اينكه مجتهد و مرجع شود به اميد اينكه مردم اطرافش را بگيرند و سهم امام به او داده، دستش را ببوسند و به او احترام كنند و از اين قبيل آمال نفسانى، چنين شخصى - العياذ بالله - روز به روز افكار شيطانى و نفسانى اش رو به رشد و نمو خواهد گذاشت. و اى كاش چنين كسى مجتهد نشود و به جاى درس خواندن عملگى كند و فكر كند كه مولايش از او چه خواسته و او را براى چه خلق كرده است.
«من طلب العلم ليباهى به العلماء أو يمارى به السفهاء أو يصرف وجوه الناس إليه فليتبوّء مقعده من النار.» [7]
«كسى كه طلب علم كند تا در نزد علما به آن علم ببالد يا به جدال با بى خردان برخيزد يا بخواهد به واسطه ى علمش مردم را متوجه خود سازد، جايگاه خود را در آتش مهيا ببيند.»
علمى كه براى خدا تحصيل شود نشانه اش خوف و خشيت است. و علمى كه براى دنيا تحصيل گردد نشانه اش غرور و تكبر و ظلمت و ساير صفات رذيله است، كه همه ى اينها حكايت از ظلمت باطنى مى كند و الاّ از قلبى كه داراى نور علم باشد كينه و حسد و حب جاه و تكبر بر نمى خيزد. آرى، علم نورى است كه قلب را منشرح و انسان را از خانه ى غرور دنيا دور نموده، به طرف حيات سرمدى و خانه ى جاودانى سوق مى دهد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن مدينه ى علم و راهنماى گمشدگان دار غرور به ابوذر غفارى رحمه الله مى فرمايد:
«يا اباذر! إذا دخل النور القلب انفسح القلب و اتّسع.»
ابوذر سؤال مى كند: پدر و مادرم فداى شما باد يا رسول الله ! علامت آن چيست؟ حضرت مى فرمايد:
«الإنابة إلى دار الخلود و التجافى عن دار الغرور و الاستعداد للموت قبل نزوله.» [8]
پس اگر اين نشانه را در خود نيافتى از بالاترين منازل و مقامات علماى ربانيين دم مزن. رجوع كن به احاديث اهل بيت عصمت و طهارت كه طبيبان واقعى انسان ها هستند و خود را آزمايش كن، اگر فكر مى كنى داراى علم و معرفت و يقين هستى بدان كه براى هر چيزى در جاى خود آثارى مقرر فرموده اند. حتى رسول مكرم اسلام صلى الله عليه و آله از يكى از صحابه كه ادعاى يقين كرد به صرف ادعا از او نپذيرفتند. تنها وقتى كه آثار يقين خود را بيان نموده و حضرتش ملاحظه فرمود آنچه را كه او مدعى است مطابق با واقع است و آنچه كه به او رسيده، ميوه ى باغ علم آن جناب مى باشد وى را تصديق فرمود.
مى فرمايد: «كيف أنت يا حارثة بن مالك؟» عرض مى كند: حقيقتا ايمان آورده ام. سؤال مى كنند: براى هر چيزى حقيقتى است، علامت درستى كلام تو چيست؟ عرض مى كند: به دنيا بى علاقه شده ام. شب ها را به عبادت بسر مى برم و روزهاى گرم روزه ام. گويا عرش پروردگار خود را مى بينم كه براى حساب خلق آماده شده است و گويا اهل بهشت را مى بينم كه به ملاقات يكديگر مى روند و ناله ى اهل جهنم را در ميان آتش مى شنوم.
آنگاه حضرتش فرمود:
«عبدٌ نوّر الله قلبه».
«بنده اى است كه خدا دلش را نورانى كرده است».
سپس مى فرمايد:
«أبصرت فاثبت».
«بصيرت پيدا كرده اى بر آن ثابت و استوار باش».
در اين هنگام حارثه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله درخواست مى كند كه برايش دعا بفرمايند تا خداوند شهادت در ركابشان را به او روزى فرمايد. آن حضرت دعا فرمود و چيزى نگذشت كه او را شهادت نصيب گشت.[9]
غرض اين است كه انسان بايد در هر كارى و در تعلم هر علم يا صنعتى داراى تحقيق و تعقل باشد. و اگر قدرت تحقيق و تعقل ندارد لااقل از افعال و صفات پاكان پيروى كرده، تقليد نمايد. تحصيل علم و دانش براى هر كسى سودمند است، امّا در صورتى كه خوب بفهمد، نه اينكه مطالبى را كه شنيده، در خود مانند نوار ضبط نمايد.
و چنانچه در صدد فهم و درك حقايق باشد حتى اگر خارج از دين و مذهب بوده و با عدم اعتقاد به مطالعه ى علوم بپردازد چه بسا هدايت و مستبصر شود.
زمانى كه در كربلاى معلا - زادها الله شرفا - مشغول تحصيل بودم، هم مباحثه اى به نام شيخ باقر غروى داشتم. وى فرزند شيخ على غروى رحمه الله و از اهالى قصر شيرين بود و من پدرش را نيز كه مردى فهميده و متدين و وارسته بود ديده بودم. شيخ باقر نقل كرد:
وقتى كه در قصر شيرين بودم و متفقين در آنجا بودند من مترجم يك افسر عالى رتبه ى انگليسى شدم. در آن ايام به اقتضاى جوانى و معاشرت با افراد جاهل پاى بند به احكام اسلام نبودم. روزى آن افسر انگليسى با من خلوت كرده، پرسيد: تو چه دينى دارى؟ گفتم: مسلمان و شيعه ام. گفت: تو نه مسلمانى و نه شيعه! زيرا نه به احكام عامه عمل مى كنى و نه به دستورات شيعه! پرسيدم: تو از كجا مى دانى؟ او خود را معرفى كرده، گفت: من مجتهدم! و پس از گرفتن عهد و پيمان به اينكه براى كسى اظهار نكنم، عكس هاى متعددى را با لباس روحانيت به من نشان داد. بعضى از آنها او را در حال نماز در حالى كه عده اى پشت سرش اقتدا كرده بودند نشان مى داد.
سپس گفت: من از طرف دولت انگليس مأموريت پيدا كردم فقه شيعه و اسلام را بياموزم؛ لذا در لباس روحانيت وارد شدم. و چون استعداد وافرى داشته و بسيار جدى بودم، پس از چند سال تحصيل به مرتبه ى اجتهاد و استنباط رسيدم. امّا چون در ضمن تحصيل در منافع و مزاياى اسلام و نقش آن در اصلاح جامعه ى بشرى از طريق آثار و احكام، تحقيق و تعقل مى كردم حقانيت آن بر من روشن شد و به دين اسلام مشرف شدم و پس از انجام دوره ى مأموريت، در حالى كه واقعا مسلمان شده بودم به وطن بازگشتم و الآن اسلام خود را مخفى مى دارم و در خفا به وظايف دينى خود عمل مى كنم. امّا تو كه ادعاى اسلام مى كنى هيچ نشانه اى از اسلام ندارى.
شيخ باقر پس از چندى از خواب غفلت بيدار شده، به امر پدر خود براى تحصيل به كربلا آمده بود.
بارى، اين گونه افكارى كه عرض شد در خيالم مى گذشت و با اينكه با جديت تمام به تحصيل علم مشغول بودم به صرف درس خواندن دل خوش نبوده، مطلوب خود را فقط در خواندن نمى ديدم و گويا گمشده اى داشتم. گاهى با خود فكر مى كردم كه سلمان رحمه الله چه كرد كه سلمان شد و چرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن همه از او تعريف و تمجيد نموده، تا جايى كه فرمودند:
«سلمان منا أهل البيت أدرك علم الأولين و علم الآخرين.» [10]
و با اينكه نمى دانستم مقام سلمان چه بوده و فقط با فطرت متوجه مى شدم كه در اسلام مقام ارجمندى را دارا بوده است با خود مى گفتم: مقام فقط مقام سلمان است. اگر انسان آنچه را سلمان يافته بيابد چيزى يافته است. و وقتى ساير فضايل و كمالاتى را كه مشهور است - با اينكه خوب و پسنديده و آرزوى آرزومندان است - به خود عرضه مى داشتم مى ديدم حقير را ارضا نمى كند.
خلاصه به اين گونه افكار مأنوس شده و در عين حال مأيوس بودم كه در چنين زمانى با نداشتن استاد و مربى و با اين همه آلودگى نفس و خرابى اجتماع و فساد اخلاق معاشرين، كارى بتوان كرد.
البته آرزوى كربلا در دلم شديد بود. و هرگاه با برادران طلاب در اين موضوع صحبت مى كردم مى گفتند: چون ورقه ى اقامه در عراق را ندارى ممكن است گرفتار شوى و بايد صبر كنى تا ماه ذى الحجه كه اكثر مقيمين عراق خصوصا اهل علم و روحانيون براى درك زيارت عرفه به كربلا مشرف مى شوند و زوار ايرانى هم زياد هستند به اتفاق مشرف شويم. اين مطلب را متصدى طلاب، جناب آقاى سيد كاظم مرعشى نيز كه مرا به عنوان محصل پذيرفته بود وعده مى داد و صلاح حقير را چنين مى دانست.
لذا از ماه شعبان كه در سلك طلاب علوم دينى داخل شدم تا ماه ذى الحجه ى همان سال كه تقريبا حدود چهار ماه طول كشيد در شهر سامرا در جوار مواليان خود امام هادى و امام عسكرى عليهماالسلام و محل تولد امام زمان عليه السلام بسر برده، از خوان نعمت هاى صورى و معنوى آن پيشوايان دين و شفعاى روز واپسين برخوردار بودم. و چه عنايات و الطافى كه از آن دو امام مظلوم به محبين ساكن آن ارض مقدس مى شد! خصوصا نسبت به طلاب و بالاخص به اين مهمان فرارى عاصى تازه وارد.
كأنّ آن دو امام شريف را نسبت به خود از هر پدر مهربانى مهربان تر مى يافتم و گويا مراقب امور جزئى و كلى بنده بودند. مثلاً گاهى كه از نظر مادى دچار سختى مى شدم از آنجا كه خداوند متعال به من طبعى بلند مرحمت كرده بود و از طرفى هم بسيار خجول بودم نمى توانستم براى قرض كردن به كسى مراجعه نمايم؛ لذا آن بزرگواران به انواع لطف و مرحمت رفع شدايد مى فرمودند. و بالاتر از اينها آن حالت بى توجهى به امور مادى بود كه تمام فكرم را متوجه امر آخرت همچون قضاى فرايض و اصلاح فسادهاى قبلى كرده بود؛ چرا كه اين گونه امور بدون توجه اولياى دين براى انسان ميسر نخواهد شد.
چون خدا خواهد كه غفارى كند
ميل بنده جانب زارى كند
و الاّ نفس كافر كيش و ابليس مردود لعين نخواهند گذاشت كسى قدمى به طرف آخرت و به سوى حق بر دارد و هميشه انسان را به طول آرزوها مشغول و مغرور مى سازند.
انسان طورى خلق شده كه اگر قلب او متوجه دنيا و لذات دنيا و عالم طبيعت و حيوانيت باشد همه ى اعمال او قهرا براى دنيا و عالم ماديت خواهد بود؛ زيرا قلب از اعمال و حركات انسان رنگ نيت او را به خود گرفته، اثرى مادى در آن منقش مى گردد، گر چه آن اعمال ظاهرا از امور اخروى باشد؛ زيرا مدرك اين قلب چيزى بيش از دار فانى و عالم محسوس نيست؛ لذا از اعمال اخروى نيز مقصدى غير از عالم ماده نمى تواند داشته باشد.
و اگر روى قلب به طرف آخرت باشد و قلب ادراك نمايد كه ماوراى اين عالم محسوس عالمى است بس فرح بخش و دلپذير، و تمام خيرات و لذات در آنجا است و در واقع لذات عالم فانى جز دفع آلام چيزى نمى باشد و لذت اصلى و حقيقى لذت معنوى و روحانى است، در اين صورت معلوم است كه اگر به كارى از كارهاى دنيا هم مشغول شود آن كار در طول آخرت و حقيقت قرار مى گيرد و خواهى نخواهى رنگ روحانى به خود گرفته، و اثر روحانى از آن احساس مى شود. و البته ادراك اين مرتبه جز با عنايات حضرت ربوبيت كه به واسطه ى قلوب كلى بر قلوب جزئى افاضه مى شود ميسر نيست. و بنده اين مطلب را همان ايام به واسطه ى عالم رؤيا كه يكى از آيات و نشانه هاى خداوندى براى اثبات عالم برزخ مى باشد دريافتم.
در عالم خواب ديدم در چاه تاريكى كه عمق آن معلوم نبود سرازير افتاده، با سرعت سرسام آورى به پايين مى روم. در همان حال، لطف بى انتهاى ازلى شامل حال عاصى گرديد و متوسل به ساحت مقدس امام حسن عسكرى عليه السلام - كه در جوار قبر شريفش بودم - شده، فى الحال خود را از چاه بيرون مشاهده كردم. اى دعا از تو اجابت هم ز تو.
و براى حقير روشن شد كه هر چند به حسب ظاهر از همه چيز گذشته بودم، لكن چون اين حركت و تحول هنوز عمقى و اساسى نشده بود لطفى ثانوى مى طلبيد تا روى قلب به طرف عالم بالا متحول گردد. و به عبارت ديگر: اگر چه در سير سريع افتاده بودم، لكن اين سير، سطحى و كأنّ در چاه طبيعت بوده است و دستى خدايى مى خواست كه آن سرعت كذايى و رو به پايين را در آنى معكوس نمايد.
يا مبدل السيئات حسنات و يا من هو على المقبلين عليه مقبلٌ و بالعطف عليهم عائدٌ مفضلٌ و بالغافلين عن ذكره رحيمٌ رؤوفٌ و بجذبهم إلى بابه ودودٌ عطوفٌ أسألك أن تديم علىّ توفيقاتك و عناياتك و أن لا تكلنى الى نفسى طرفة عين أبدا آمين، بمحمد و آله الطـاهرين صلواتك و بركاتك عليهم أجمعين.
[1]- سوره ى عنكبوت، آيه ى 2
[2]- امالى طوسى، ص 1110، م 22، ح 168
[3]- سوره ى نحل، آيه ى 97
[4]- اصول كافى، ج 2، ص 57، كتاب الايمان و الكفر، باب فضل اليقين، ح 2
[5]- سوره ى ذاريات، آيه ى 22
[6]- اين قسمت در زمانى به رشته ى تحرير در آمده كه آتش جنگ تحميلى عراق عليه ايران برافروخته شده بود.
[7]- بحار الانوار، ج 2، ص 38، ح 65
[8]- مكارم الاخلاق «طبرسى»، ص 464
[9]- اصول كافى، ج 2، ص 54، كتاب الايمان و الكفر، باب حقيقة الايمان و اليقين، ح 3
[10]- نفس الرحمن فى فضائل سلمان، ص 52