استجابت دعا
31–استجابت دعا
قبلاً عرض كردم كه در نجف مدتى در منزل آقاى نجابت مستأجر بوديم. يك روز با آقاى نجابت در سرداب نشسته بودم كه از وضع حمل خانواده مطلع شدم. بدون اينكه سؤال كنم پسر است يا دختر گفتم: خدايا! او را از انصار امام زمان قرار بده.
با اين دعا رحمت خاصى مرا گرفت و منقلب شده، اشكم جارى گشت. آن حال طورى بود كه فهميدم دعايم مستجاب شده است. وقتى شنيدم پسر است نامش را محمد گذاشتم.
حدود شش يا هفت ماه از عمرش گذشت. من كه در آن وقت هنوز خام بودم و نمى دانستم توجهم در كودك تأثير مى كند، يك روز به او توجه خاصى كردم. ناگهان جيغى كشيد و تقريبا به صورت كسى كه غش كرده باشد در آمد.
از آن پس نيز ربط خاصى بين من و او پيدا شد كه هرگاه به او نگاه مى كردم حالت وجد عجيبى به او دست مى داد، به طورى كه حتى در هنگام شير خوردن دست و پا مى زد و خود را از آغوش مادرش به زمين مى انداخت!
اين جريان را براى فرد روشنى گفتم. او گفت: دعايى كه براى او كرده ايد مستجاب شده و در اثر توجهى كه به او انداخته ايد نفس او به كمال خود رسيده است.
محمد محبوبيت عجيبى پيدا كرده بود. هركس نگاهش به او مى افتاد مجذوبش مى شد. داخل اتوبوس در مسير نجف به كربلا زن هاى عرب او را از مادرش مى گرفتند و مى بوسيدند و دست به دست مى گرداندند. تا نه ماهگى به قدرى رشد روحى كرده بود كه قالب بدن براى روح او كوچك بود.
روزى او را در كنار خود خوابانده و بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم گويا لامپ بزرگى بالاى سر من آويزان است و لامپ كوچك ترى بالاى سر او است و همان نورى كه در لامپ من است در لامپ او نيز هست.
گويا مى خواستند اين معنا را بفهمانند كه رشد روحى او به حد من رسيده، هر چند قالب بدن او براى آن كوچك است.
تا اينكه يك شب در خواب ديدم كسى به من مى گويد: بنويس «عزير بن الله »! گفتم: اين قول يهود است و من آن را قبول ندارم. گفت: بنويس تا خدا محمد را براى تو نگاه دارد! با وحشت از خواب بيدار شدم و متوجه شدم كه در واقع مرا بين او و دين و ايمانم مخير كرده اند. يعنى بايد راضى شوم كه او بميرد و الاّ به ايمانم زيان وارد خواهد شد.
مدتى بعد مريض شد و مرتب بيمارى او شدت مى گرفت. پولى هم نداشتم كه او را معالجه كنم. عصر يك روز جمعه مادرش از خانه بيرون رفته بود كه ناگهان حالش دگرگون شد و گويا از دنيا رفت! مضطرب شدم و عجيب دلم شكست. گفتم: خدايا! حالا جواب مادرش را چه بگويم؟
در آن وقت ربطم بسيار قوى بود و حال خوبى داشتم. عرض كردم: خدايا! حالا روحش را باز گردان تا مادرش او را زنده ببيند، بعد از آن خودت مى دانى.
همين كه مادرش آمد چشم هايش را باز كرد، امّا گويا روح او با نخى به روح من وصل شده و بين زمين و آسمان معلق بود. حديث كساء مى خواندم و اشك مى ريختم. رحمت عجيبى مرا احاطه كرده بود و از طرف مرقد مطهر امير المؤمنين - صلوات الله عليه - اشاره مى شد كه راضى شوم بميرد، لكن نمى توانستم راضى شوم.
در اين هنگام آقاى سيد عبد الله فاطمى رحمه الله كه گويا در كشف چيزى ديده بود به منزل ما آمد و گفت: فرزندت را اين قدر اذيت نكن. چرا نمى گذارى او را ببرند؟ اين را گفت و رفت. من هم گفتم: خدايا! راضى شدم. بلافاصله گويا كسى آن نخ را قيچى كرد و محمد از دنيا رفت.
براى كفن و دفن او نه پولى داشتم و نه كسى را مى شناختم. اكثر رفقا نيز براى زيارت به كربلا رفته بودند. بقيه هم مثل من بودند. متحير شدم كه چه بايد بكنم؟
در چنين اوقاتى انسان بايد ببيند خدا از او چه مى خواهد؛ از اين رو عرض كردم: خدايا! تكليف من چيست؟ در اين وقت گويا كسى به من گفت: از خانه بيرون برو! مثل آدم هاى ديوانه راه افتادم و نمى دانستم كجا بروم. هنوز چندان راهى نرفته بودم كه به آقاى فاطمى برخوردم. پرسيد: كجا مى رويد؟ گفتم: بچه مرد، برويد دفنش كنيد. اين را گفتم و به خانه بازگشتم.
ايشان نيز با آقاى حاج شيخ عباس قوچانى به منزل آية الله جناب سيد جمال گلپايگانى رحمه الله رفته و ضمن مطرح كردن جريان مى گويند كه آسيد حسين براى كفن و دفن فرزندش پول ندارد. در پاسخ مى فرمايد: والله من هم ندارم! ايشان با اينكه در همان وقت از مراجع و از علماى طراز اول بود و حاشيه بر كتاب «عروة» داشت و عده اى هم از او تقليد مى كردند از نظر مادى سخت در فشار بود. ناچار حواله اى مى نويسد و مى گويد: برويد به حساب من از فلان بزاز به اندازه ى نيم دينار پارچه بگيريد.
وقتى در غسال خانه چشمم به محمد افتاد ديدم آن قدر گونه هايش قرمز و شفاف و نورانى شده كه گويى به خواب رفته است! گفتم: بچه ى من نمرده است، دفنش نكنيد! آقاى لارى هم آنجا بود، گفت: آسيد حسين! او مرده است. و مرا از غسال خانه بيرون برد.
در هر حال، به خاطر ربطى كه اين بچه با من پيدا كرده بود از مردنش خيلى سوختم و مدت ها گريه مى كردم. در اثر تحمل اين مصيبت و گريه هاى زيادى كه كردم نورانيت عجيبى در نفسم پيدا شده بود، به طورى كه در همان ايام يك شب كه هوا خيلى تاريك بود و از جلسه به منزل مى آمدم هنگامى كه مى خواستم در را باز كنم سوراخ قفل را پيدا نمى كردم، ناگهان نورى از چشمم بر روى قفل افتاد و خيلى واضح آن را ديدم!
بعدها كه با جناب آية الله ميلانى رحمه الله آشنا شدم اين قضيه را براى ايشان نقل كردم. فرمود: من تا كنون عقيده داشتم: انوارى كه در طول سير و سلوك ديده مى شود همه در عالم خيال است، امّا با توجه به اين قضيه اى كه براى شما پيش آمده معلوم مى شود گاهى در عالم خارج و حس نيز ظاهر مى گردد.
پس از مردن محمد هرگاه از جاده ى كنار قبرستان وادى السلام نجف عبور مى كردم با اينكه آن جاده از قبرستان فاصله داشت او مرا جذب مى كرد، به طورى كه گويا با نخى مرا به طرف خود مى كشيد.
يك شب نيز خواب ديدم در بيابانى هستم كه در مقابلم نهر آبى قرار دارد و مرحومه ى والده ام در آن سوى نهر كه درختان بسيار زيبا و سرسبز و خرمى داشت و در واقع نشئه ى ديگرى بود، نشسته است و محمد را شير مى دهد.
تا حدود يك سال گهگاه به فكر او مى افتادم و گاهى نيز دلم برايش تنگ مى شد. تا اينكه يك روز در حالى كه نشسته بودم و به او فكر مى كردم در عالم كشف سالن درازى را ديدم كه مانند دربارهاى سلطنتى بسيار مجهز و مجلل و مزين به انواع تزيينات بود و پرده هاى فاخرى در آن آويخته شده بود. ناگهان محمد در حالى كه به صورت كودك چهارساله اى شده بود و دندان هايش مانند صدف برق مى زد و لباس هاى بسيار زيبا و طلا بافت پوشيده و كلاه زرينى بر سر داشت، پرده ها را كنار زد و نگاهى به من كرده، لبخندى زد و رفت. و با اين لبخند به طور كلى آن ربط خاص را قطع كرد و تمام ناراحتى ها و حتى محبت ها برطرف شد و از آن پس ديگر به يادش نيز نيفتاده ام.
جريان ديگرى كه در همان ايام برايم پيش آمد اين بود كه در بازگشت از يك سفر زيارتى كه به كربلا رفته بودم با ماشين رو باز به نجف آمدم. در بين راه باد به سر و صورتم خورد و سرماخوردگى شديدى پيدا كردم. در نجف هم بعضى از ناپرهيزى هايى را كه با سرماخوردگى خيلى منافات دارد انجام دادم. در نتيجه بيمارى ام بسيار سخت گشته و چنان گلويم گرفته شد كه با سختى نفس مى كشيدم و با ادامه ى آن وضع به احتمال زياد خفه مى شدم.
از طرفى هم وضعمان طورى بود كه گاهى براى خريد نان هم پول نداشتيم. با اين حال، پس از يكى دو روز با اصرار آقاى نجابت به دكتر مراجعه كرديم. او هم معاينه اى كرد و در گوشى به آقاى نجابت چيزى گفت كه من از عكس العمل او احساس كردم بيمارى خطرناكى است. گويا دكتر گفته بود كه من رفتنى هستم!
آنگاه تعدادى قرص و دوازده عدد آمپول برايم تجويز كرد و خيلى تأكيد كرد كه در زدن آمپول ها اهمال نكنم. ما هم قرص ها را گرفتيم، ولى آمپول ها را چون پول نداشتيم نخريديم. چند تا از قرص ها را خوردم، امّا فايده اى نبخشيد. آقاى نجابت گفت: اجازه بدهيد بروم آمپول ها را بخرم. گفتم: ما كه پول نداريم. گفت: خانواده مقدارى طلا دارد، آن را مى فروشم و به عنوان قرض براى تان آمپول ها را مى خرم. گفتم: نمى خواهم و هرچه اصرار كرد نپذيرفتم.
آن روز تا شب صبر كردم. وقت نماز مغرب چنان گوش و گلو و سر و صورتم متورم شده بود كه براى اقامه ى نماز اصلاً صدايم در نمى آمد. ناگهان دلم گرفت و گويا صبرم تمام شد. با اشاره به خانواده گفتم: «مفاتيح» را بده. بى اختيار به دعاى «يا من تحل» توجه پيدا كردم. و با اينكه با سختى نفس مى كشيدم و براى نماز صدايم در نمى آمد تا آخر دعا را خواندم. و اين خود غير عادى بود؛ زيرا همين كه گفتم: «يا من تحل به عقد المكاره» سيلاب اشك از چشمانم جارى شد و چنان مرا رحمت گرفت كه حتى صدايم باز شد! چنان سريع تأثير كرد كه گويا اول خدا شفا داد و بعد من دعا را خواندم!
دعا را تمام كردم و مشغول نماز شدم. صبح روز بعد هم ديگر اثرى از آن بيمارى نبود و صحيح و سالم از منزل بيرون آمدم.
خداى متعال كه فرموده: «ادعونى أستجب لكم» هيچ گاه خلاف وعده نمى كند. اگر دعاها به حسب ظاهر مستجاب نمى شود حتما عللى دارد و يكى از عللش اين است كه مردم نوعا دعا را با حال نا اميدى و عدم اطمينان به اجابت مى خوانند و الاّ اگر دعا با شرايطش و عمدتا با اطمينان و به خصوص در حال اضطرار خوانده شود فورا به اجابت مقرون خواهد شد.