14–بازگشت به سامرا
مراسم عروسى با آبرومندى برگزار شد و پس از چند روز توقف در كربلا با عيال و لوازمى مختصر به سمت سامرا رهسپار گرديده، همان طور كه به رفقاى خود وعده داده بودم با زن و زندگى جديدى وارد سامرا شدم و در بيرونى منزل امام جماعت حرم سامرا حجة الاسلام آقاى سيد محمد مرعشى رحمه الله كه پدر بزرگ عيالم بود ساكن گرديدم.
در سامرا همه روزه الطاف تازه اى از قبور مطهر و بركاتى از آن ارواح طيبه - سلام الله عليهم أجمعين - مشاهده مى نمودم و بشارت هايى نصيبم مى شد كه دل را حيات مى بخشيد.
هنگامى كه به حرم عسكريين عليهماالسلام مشرف مى شدم غالبا با عباراتى عاميانه و ساده از اين قبيل كه: خدايا! امام زمان ما را سلامت بدار و او را از شر دشمنان حفظ كن، دعا مى كردم. تا اينكه يك روز تصميم گرفتم براى خواندن نماز جعفر طيار در روز جمعه، سوره هاى «زلزال» و «عاديات» را حفظ نمايم.
عصر جمعه وارد سرداب مقدس غيبت شدم. در آنجا حال اشتياق ملاقات با حضرت ولىّ عصر - عجل الله فرجه - پيدا شد. عرض كردم: آقا! امام زمان! من كه لياقت ندارم در بيدارى شما را زيارت كنم، لااقل لطف بفرماييد امشب در خواب شما را زيارت كنم.
همان شب در عالم رؤيا خود را در مهلكه اى مشاهده كردم. در آن حال متوسل به امام زمان - روحى فداه - شدم. ناگهان سه نفر را در لباس عربى هم شكل و با يك قد و شمايل كه هيچ گونه امتيازى از يكديگر نداشتند در مقابل خود ديدم و بلافاصله از آن مهلكه خلاصى يافتم. فردى كه در وسط آنها قرار داشت فرمود: اين چه دعايى است كه روزها در حق ما مى كنى؟
گويا آقا از كثرت لطف مى خواستند از ميان آن دو نفر كه هم شكل ايشان بودند خود را معرفى فرمايند.
بنده متوجه دعاهايى شدم كه براى امام زمان عليه السلام مى كردم. عرض كردم: آقا! پس چه دعايى در حق شما بكنم؟ فرمودند: اگر مى خواهى در حق ما دعا كنى سوره ى «عاديات» و «زلزال» را بخوان. حقير متذكر آن دو سوره شده، مشغول قرائت سوره ى عاديات شدم و همان مقدار كه در بيدارى حفظ كرده بودم خواندم. ايشان فرمودند: تو كه بلد نيستى. عرض كردم: آقا! من تازه اين سوره را حفظ كرده ام. بقيه ى سوره را خود آقا قرائت كرده، آنگاه فرمودند: اذا زلزلت را بخوان. آن را از حفظ خواندم. در اين هنگام دست مبارك را دراز كردند و پشت سر حقير گذاشته، جلو كشيدند و پيشانى اين شرمنده را بوسيدند. سپس تشريف بردند.
هنگامى كه از خواب بيدار شدم متوجه شدم كه بايد نماز جعفر طيار بخوانم، ولى اصلاً نفهميدم كه اين نماز چه ارتباطى با دعا براى امام زمان عليه السلام دارد. امّا بعدها بعضى از اسرار آن را متوجه شدم، از جمله اينكه: چون اين نماز طبق احاديث بسيار معتبر باعث آمرزش گناهان بزرگ مى شود؛ لذا هرگاه يكى از محبين به واسطه ى اين نماز از ظلمت معصيت پاك شد روح او كه در واقع پرتوى از شعاع شمس ولايت الهى مى باشد از همه ى آفات نجات يافته و در واقع امام خود را در وجود خود يارى و دعا كرده است. و بر طبق اين مطلب نيز احاديثى از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام وارد شده است.
در همين ايام كه در سامرا بودم خداى متعال عنايتى فرموده بود كه احساس مى كردم يك هستى در من هست كه گويا شعاعى است كه از جايى تابيده و من در واقع همان شعاع هستم و پيوسته فكر مى كردم كه مسلما زمانى نبوده ام و حالا اين هستى را در خود مى بينم، پس من از كجا آمده ام؟ و اين فكر برايم بسيار مفيد بود و از آن، حال خوشى پيدا مى كردم. تا اينكه يك شب در عالم رؤيا ديدم نور عظيمى از جايى تابيده و من با شعاع آن به طرف مركز آن نور بر مى گردم تا مبدأش را پيدا كنم.
«إن روح المؤمن لأشد اتّصالاً بروح الله من اتّصال شعاع الشمس بها.» [1]
در اين خواب اشاره به حقيقتى شده كه تعمق در آن بسيار نافع است. ما بايد بدانيم كه هستى ما از خودمان نيست و از جاى ديگر است و ما در واقع «هستى نما» هستيم و در عالم فقط يك حقيقت و يك هستى وجود دارد. هستى موجودات نيز از خودشان نيست، بلكه آنها از آثار آن هستى مى باشند و نه عين آن.
خداوند - عز و جل - منزه است از اينكه به چيزى تشبيه شود، لكن تنها براى تقريب به ذهن مى توان رنگ هاى مختلف قوس قزح را در نظر گرفت كه هنگام بارش باران در هواى آفتابى در افق ظاهر مى شود. آن رنگ ها در عين حال كه هست و وجود دارد، امّا اثرى است از نور خورشيد و در واقع خودش هيچ نيست. زيرا اگر خورشيد اشعه ى خود را نتابد اثرى از آن باقى نمى ماند، امّا اگر با همين اشعه ى خورشيد سير كنيم به كجا مى رسيم؟ به خود خورشيد! حقير نيز كه پرتو هستى را در خود احساس مى كردم تقريبا همين طور بود كه اگر با آن در عالم تعقل و تفكر سير مى كردم از خود به حقيقت خودم مى رسيدم.
خداوند - تبارك و تعالى - قابل تصور نيست كه انسان او - جل و علا - را در ذهن بياورد، امّا انسان خودش را مى تواند تصور كند و با هستى خودش سر نخى به دستش مى آيد كه مى تواند در تمام حالات و نماز و عبادات، همين حال را داشته باشد. يعنى از خودش غافل نشده و جاى ديگرى نباشد، بلكه دائما با خودش باشد تا اين حال به صورت ملكه در آيد.
يك نهر كوچك آب را كه مى دانيم از رودخانه ى عظيمى منشعب شده، اگر با آن به طور قهقرا سير كنيم به كجا مى رسيم؟ مسلما به سر چشمه ى آن! و اين طريق به نظر حقير راه خوبى است كه خودم از آن خيلى استفاده مى كردم و با استمرار اين كار ملكه ام شد و پراكندگى بر طرف گرديد.
ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع
به حكم آن كه چو شد اهرمن سروش آمد
يعنى تفرقه از اهرمن است. در ذات انسان تفرقه نيست. ما تفرقه را به وسيله ى اين عالم طبيعت پيدا مى كنيم و الاّ اصل انسان مجرد محض است كه از آن، گاهى به روح تعبير مى شود و گاهى به جان و احيانا به تعبيرهاى ديگر.
عنايت ديگرى كه در همان ايام پر بركت شامل حال حقير گرديد و هنوز هم از آثارش بهره مى برم اين بود: شيعيان كه عده ى آنها در مقابل اهل سامرا خيلى اندك بود ايام محرم در حسينيه ى مرحوم ميرزاى بزرگ رحمه الله مراسم عزادارى داشتند و طلاب در پايان منبر سينه زنى مى كردند. و گاهى اتفاق مى افتاد كه در اثر اخلاص آنها جاذبه ى حسينى جوان هاى سنى را چنان جذب مى كرد كه آنها هم بى تابانه برهنه شده، با حرارتى بيشتر و جوششى زيادتر از ما سينه زنى مى كردند.
تا اينكه شب يازدهم در عالم رؤيا ديدم در همان حسينيه با عده اى مشغول سينه زنى هستيم. ناگاه متوجه شدم كه عده اى از بالاى سر ما به صورت كبوتر به سمتى در حال پرواز مى باشند و كأنّ گوينده اى گفت: مواظب باش! حضرت امام حسين عليه السلام هستند! حقير با سرعت زياد به همان سمتى كه آنها در پرواز بودند حركت كردم. تا اينكه ايشان در يكى از صحن هاى مطهر كه گويا همان صحن مقدس عسكريين عليهماالسلام بود جلوى ايوان حرم مطهر از آسمان به پايين آمده، به صورت يكى از سادات نوربخش موسوى كه برادر رضاعى بنده و نامش سيد محسن بود مصور شدند.
من خود را بر قدم هاى مبارك شان افكندم. در اين هنگام متذكر گناهان و اعمال زشت ايام غفلت خود شدم و گويا مى فهميدم كه امام عليه السلام هم از اعمال بندگان با خبر مى باشند. حقير خواستم خود را تبرئه كنم. عرض كردم: آقا! شما امام بوديد و مى دانستيد چه كارى بد و چه كارى خوب است؛ لذا از كارهاى بد پرهيز و كارهاى خوب و پسنديده را عمل مى كرديد، امّا بنده نمى دانستم!
آن سرور پاكان و شهيدان - روحى له الفداء - كه مظهر لطف و جلوه ى تمام صفات پسنديده ى حق - جل و علا - هستند، نخواستند حقير بدانم كه ايشان از اعمال من اطلاع دارند؛ از اين رو خود را به تغافل زده، فرمودند: خوب، اگر نمى دانست بايد فكر مى كرد.
بنده در خود فرو رفتم تا ببينم در كارها فكر مى كرده ام يا نه. پس از اندك تأملى متوجه شدم كه گاهى فكر هم مى كرده ام، ولى متأسفانه فكرم به جايى نمى رسيده است. عرض كردم: آقا! حالا اگر فكر هم كرد، ولى فكرش به جايى نرسيد چه طور؟
ايشان در حالى كه باز تغيير شكل داده و به سمت حرم مطهر حركت مى كردند، دست خود را تكانى داده، فرمودند، ديگر آن…
بنده به وجود مباركشان نظر افكنده، ايشان را به شكل سيدى در لباس روحانيت ديدم و شروع به گريه كردن نمودم. فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: آقا! نامه ى آزادى از آتش جهنم. با حالت تعجب فرمودند: با اين معصيت ها؟!
حقير در حالى كه ناراحت بودم عرض كردم: آقا! چه مى فرماييد! كليد جهنم و بهشت در دست شما و در اختيار شما است. اگر بخواهيد كسى را به بهشت ببريد آيا معصيت مى تواند مانع شود؟ ناگهان دست مبارك شان حركتى كرد و نامه اى به شكل مستطيل كه در بالا و پايين آن با خط سبز چيزهايى نوشته شده و وسط آن سفيد و خالى مانده بود در دست گرفته، اراده فرمودند كه داخل حرم شوند. در آن حال نامه را به دست پيرمردى كه در وسط ايوان و در مسير آقا نشسته بود دادند. آن پيرمرد نظرى عميق به نامه افكند و نگاهى به من كرده، چند مرتبه گفت: قدر اين نامه را بدان.
سپس آقا به سمت حرم حركت فرمودند. بنده با حالت بى خودى و با صداى بلند عرض كردم: آقا! راستى يك چيز ديگرى هم از شما مى خواهم! ايشان ايستاده، پرسيدند: علم كامل، درس تكميل؟
حقير كه در آن وقت حتى خيالم نيز از تكميل و كمال خبرى نداشت در جواب عرض كردم: بلى، آقا! حالا كه شما شفاعت كرديد و خدا آمرزيد، ديگر حيف است چنين خدايى را معصيت كنم. شما دعاى تان مستجاب است، برويد حرم برايم دعا كنيد كه خداوند علمى مرحمت فرمايد تا هر وقت حق و باطلى مشتبه شد من حق را بشناسم و باطل را ترك كنم بدون اينكه در تشخيص آن محتاج به كسى باشم.
ايشان كه گويا از حرف زدن بسيار صاف و ساده ى من خوش شان آمده بود تبسمى كرده، فرمودند: خيلى خوب! و وارد حرم شده، روبروى شباك مطهر ايستاده و با دست راست پنجره ى شباك را گرفته، و دست چپ را به آسمان بلند كرده، مشغول دعا شدند. و در اين هنگام از خواب بيدار شدم.
[1]- الاختصاص، ص 32