آغاز ابتلاءات
غروب يك روز پنج شنبه، علويه ى نامبرده قضيه اى را تعريف كرده، گفت: سابقا يك نفر در حرم نماز مى خواند و نمازش را خيلى طول مى داد. يك شب به او اقتدا كردم، آن قدر ركوع را طول داد كه كمرم درد گرفت. به دخترش گفتم: چرا نماز پدرت اين قدر طول مى كشد؟ پاسخ داد: نمازهاى داخل خانه اش را نديده اى! اينجا چون جلوى مردم است به سرعت نماز مى خواند. در منزل گاهى چند ساعت در حال نماز مى باشد.
وقتى اين قضيه را گفت، بنده پرسيدم: اسمش چه بود؟ گفت: آية الله حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى. سؤال كردم: فوت شده است؟ پاسخ داد: بلى. پرسيدم: قبرش كجاست؟ گفت: در قبرستان شيخان نزديك حرم.
حقير با اينكه نه آن مرحوم را مى شناختم و نه او را ديده بودم، همين كه اين داستان را شنيدم به ايشان علاقه مند شده و جذبه اى در من پيدا شد كه گويا نخى از ايشان به من وصل گرديد؛ لذا از جاى برخاسته و پاى پياده با سرعت بدون اينكه محل قبر آن بزرگوار را از كسى بپرسم مسقيما تا سر قبر رفتم! لوح را كه خواندم ديدم همان است! نگاهى به قبر انداخته، همان طور كه ايستاده بودم و گريه مى كردم بدون اينكه فاتحه اى بخوانم گفتم: آقا! اعتقاد من اين است كه شما از شيعيان جد من هستى، پيغامى براى اجداد خود دارم؛ من مى خواهم آدم شوم. از ايشان سؤال كن كه چرا مرا آدم نمى كنند و جوابش را همين امشب به من بده! آنگاه به منزل برگشتم.
همان شب خوابى ديدم كه خيلى شنيدنى است و من تا كنون خوابى به اين واضحى و با آن همه روحانيت نديده ام. در واقع به بركت توسل به آن مرد بزرگ - رضوان الله تعالى عليه - سرّ عالم وجود را به من نشان دادند. بعد از اين خواب بود كه بلا به سوى من سرازير گرديد و در حقيقت ابتلاءاتى بود كه آنها را خود در خواب قبول كرده بودم.
در عالم رؤيا مانند كسى كه خود را در آيينه ببيند خود را در بيابانى كه ابتدا و انتهاى آن معلوم نبود به صورت پسرى چهارده ساله مى ديدم كه با چهره اى زيبا، خالى مشكى بر گونه و عمامه اى بر سر در كنارى مبهوت و حيران ايستاده و كاروانى را كه در حال حركت بود تماشا مى كردم. صداى زنگ شتران آن كاروان آنچنان دلربا بود كه با شنيدن آن، روح انسان پرواز مى كرد. امير كاروان امير المؤمنين عليه السلام بودند و در عين حال كه ايشان در وسط كاروان بودند گويا وجودشان با تمام كاروان همراه بود و سرتاسر آن را شخصا حركت مى دادند و من هم چنان ناظر حركت آن كاروان بودم.
هنگامى كه حضرت امير عليه السلام مقابل حقير رسيدند ناگهان شمشير از دست مبارك شان بر زمين افتاد. من به سرعت جلو رفته، آن را برداشتم و با كمال احترام و ادب به آن حضرت تقديم نمودم. ايشان در حالى كه نظر شفقت آميزى به بنده كردند شمشير را گرفته، آنگاه فرمودند: پسر جان! چرا آدم نمى شوى؟
با اينكه من مرحوم ملكى تبريزى را واسطه قرار داده و منتظر دريافت جواب توسط ايشان بودم، اينك خود مولا جواب مى دادند. و اين از طرفى كمال لطف خداى متعال را نسبت به اين بنده ى ضعيف نشان مى داد و از طرفى بزرگوارى و قرب آن مرحوم را مى رساند كه تا چه اندازه غرق در مولا بوده اند.
وقتى آن سرور عارفان و پيشواى موحدان - عليه آلاف التحية و السلام - با نظر لطف و كرامت فرمود: پسر جان! چرا آدم نمى شوى، حالتى در خود يافتم كه گويى ايشان پدر من هستند. يعنى به يك باره تمام وسائط محو شده، حالت پدر و فرزندى ظاهر شد؛ لذا خود را در آغوش حضرتش افكنده، عرض كردم: آقا جان! من نمى توانم آدم شوم. شما مرا آدم كنيد.
ايشان نيز بنده را در بغل مرحمت گرفته، با حال عطوفت و رأفت فرمودند: بايد تو را بكشم تا آدم شوى.
پس از اندكى تأمل و مراجعه ى به خود، دريافتم كه من دو جنبه دارم؛ يك جنبه ام كه من در حقيقت همان جنبه هستم راضى و بسيار مشتاق است كه كشته شود، امّا جنبه ى ديگر كه مادى و المثناى من است راضى نمى شود و متوجه شدم كه انسان يك موجود مركب است.
حافظ - عليه الرحمه - به همين معنا اشاره دارد آنجا كه از دنيا به سراچه ى تركيب تعبير كرده و مى گويد:
چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدس
كه در سراچه ى تركيب تخته بند تنم
يعنى بدن به واسطه ى من سرپاست و من اسير بدن هستم.
بنده با تأملى در خود ديدم جنبه ى طبيعى ام طماع است و چون طبيعت انسان هميشه متمايل به اشياى حسى است بايد به او يك وعده ى مادى دهم تا راضى شود. هم چنان كه خداى متعال نيز به «جنات تجرى من تحتها الأنهار» و امثال آن وعده فرموده و مى خواهد بشر را از اين راه به درگاه لطف خود جذب نمايد؛ لذا عرض كردم: آقا! اگر مرا بكشيد چه چيز به دست خواهم آورد؟ و منظورم اين بود كه حضرت وعده اى مرحمت فرمايند تا جنبه ى طبيعى ام حاضر شود. ايشان هم كه متوجه بودند غرض من چيست و از اين نقشه خوش شان آمد با تبسم فرمودند: از هزار تومان هم بيشتر! البته هزار تومان آن زمان كم نبود. بنده اين بار با جنبه ى ملكوتى خود عرض كردم: نه آقا! همه چيز به دست خواهم آورد. حضرت خوش شان آمده و فرمودند: بارك الله ! آنگاه مرا در بغل گرفته، ذوالفقار را كشيدند تا حسابم را تسويه كرده و سرم را ببرند.
باز متوجه شدم گرچه به مقتضاى جنبه ى ملكوتى حاضرم تن به كشتن دهم لكن از جنبه ى طبيعى هنوز حاضر نيستم؛ لذا عرض كردم: آقا! صبر كنيد. فرمودند: چه كنم؟ بنده ديدم طبيعت انسان خودپرست است و تنبل. پس بايد كارى كنم كه از خود بيزار شوم تا به كشته شدن تن دهم.
اينكه خداى متعال اولياى خود را به انواع گرفتارى ها مبتلا مى كند يكى از حكمت هايش همين است كه اگر به دنيا تعلقى دارند بيزار شده، به خدا روى آورند. انسان اگر در بى نيازى بسر برد غالبا به دنيا علاقه مند شده، از خدا دور مى شود؛ لذا خداوند او را از مال و ثروت پرهيز مى دهد تا از زندگى حظى نبرده، به آن دل نبندد. بنا بر اين اگر فرض شود چنانچه همه ى حظوظ و امكانات مادى و دنيوى براى كسى فراهم شود و باز دلبستگى پيدا نمى كند، خداوند آن را از او دريغ نكرده، به او عطا مى كند؛ زيرا براى او - جل و علا - يكسان است كه بندگانش در فقر باشند يا در غنا.
من همان گونه كه در آغوش لطف و عنايت آن سرور بودم و كاروان به سير و حركت خود ادامه مى داد و در عين حال حضرتش از سرتاسر كاروان غافل نبوده و گويى در نقطه نقطه ى كاروان حضور داشتند، عرض كردم: آقا! كار ديگرى كنيد. فرمودند: چه كنم؟ عرض كردم: ابتدا ضرباتى به بدنم بزنيد تا بى حال شوم سپس مرا بكشيد.
بلافاصله به وسيله ى ذوالفقار چند ضربه به دست و پايم زدند، لكن آن طور كه مى خواستم بى حال نشدم؛ لذا همين كه خواستند سرم را بريده و به سعادت ابدى نايل فرمايند عرض كردم: هنوز بى حال نشده ام. تا سه مرتبه اين كار تكرار شد و ايشان ضرباتى بر بدنم وارد كردند، لكن آن اثر بيزارى از خود ظاهر نمى شد.
در اين هنگام عبور كاروان از داخل مسجد الحرام افتاد و چون مسجدالحرام مأمن الهى است حضرت مرا رها كردند. من نگاهى به گوشت هاى آويزان شده ى بدنم انداختم و بسيار مواظب بودم كه در مسجد نيفتد و با همين حال از مسجد عبور كرده و خارج شديم. در اين وقت به خود التفات كرده، متوجه شدم محل وضويم مجروح است و بايد آن را تطهير كرده، وضوى جبيره بگيرم، در حالى كه من اصلاً حوصله ى اين كارها را نداشتم. در نتيجه كاملاً از زندگى سير شدم.
نفوس مختلف اند: هركس بايد خود را به گونه اى تربيت كند؛ بعضى از نفوس با وعده منقاد مى شوند و بعضى بايد كتك بخورند تا رام شوند. بنده نيز در اثر آن ضربات و به وجود آمدن جراحت ها و زخم ها آماده شدم؛ لذا خدمت مولا رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! اين زندگى كه من بخواهم براى نماز تيمم كنم يا وضوى جبيره بگيرم به درد نمى خورد. من براى كشته شدن حاضرم. بياييد مرا خلاص فرماييد. حضرت فرمودند: فردا شب! و از خواب بيدار شدم.
امّا گويا رسيدن «فردا شب» چندين ماه طول كشيد؛ زيرا پس از اين خواب ابتلاءات و گرفتارى ها آغاز گرديد و چندين ماه طى شد تا عنايت خاص آن حضرت شامل حالم گرديد.
ابتدا حالت اشتياق عجيبى نسبت به كربلا پيدا كردم كه بيش از هر چيزى مرا مى سوزاند. عاشق در و ديوار كربلا شده بودم و گاهى كه يادم مى آمد قبلاً در كربلا از هواى گرم ناليده و مى گفتم: مگر ديوانه شده ام كه در اين هواى گرم اينجا آمده ام، اكنون با تذكر آن حرف ها چنان پشيمان شده بودم كه مى گفتم: اى كربلا! قربان كوچه هاى گرمت! خدايا! اگر من به كربلا بروم هيهات كه ديگر آرزوى هواى خنك نمايم.
گاهى با ديوان حافظ تفأل مى زدم و به كرات اتفاق مى افتاد كه اين غزل مى آمد:
اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى
بندگان را ز بر خويش جدا مى دارى
تا آنجا كه مى گويد:
تو به تقصير خود افتادى از اين در محروم
از كه مى نالى و فرياد چرا مى دارى
و توجه به اين معنا نيز مرا بيشتر مى سوزاند.
همراه با اين سوز و اشتياق گرفتارى هاى ظاهرى هم شروع شد. چشم دردى به من عارض گرديد كه معلوم بود از ناحيه ى امير المؤمنين عليه السلام است. زيرا دردى كه از ناحيه ى آن جناب بوده و بلايى كه از بالا و براى تأديب باشد درد خاصى است كه با ساير دردها بسيار متفاوت است. چشم هايم به طورى درد گرفته بود كه گويا ميله ى آتشين در آنها فرو مى كردند و اصلاً نمى توانستم آنها را باز كنم. مى خواستم به دكتر مراجعه كنم يا قرصى تهيه نمايم، امّا نه خود مى توانستم و نه كسى را داشتم كه كمك كند. هرگاه براى تهيه ى يك قرص بيرون مى رفتم دستمالى بر چشمان خود بسته، دستم را به ديوار مى گرفتم و راه مى رفتم. ضمن آنكه پول هم نداشتم. هرچه داشتم حتى تشك و لباس هايم را فروخته بودم. غربت و بى پولى و درد و بدتر از همه، ندانستن تكليف كه در چنين وضعيتى وظيفه چيست و چه بايد كرد مرا بى چاره كرده بود.
امّا شايد افرادى كه غرق در طبيعت هستند باورشان نيايد كه در همان حالى كه روى زمين مى غلتيدم و گاهى سر را روى زمين مى كشيدم و راه مى رفتم قصرهايى از ياقوت و الماس و زبرجد و چيزهاى درخشان عجيب و غريبى مى ديدم كه مانند پرده ى سينما از مقابلم رد مى شد، لكن درد به حدى بود كه اصلاً به آنها اعتنايى نمى كردم.
تا اينكه يكى از آقايان كه سيدى با حقيقت و زحمت كشيده و نامش آقاى سيد على اكبر اعمى رحمه الله بود از وضع و حالم مطلع شد. ايشان كه از صبر و حوصله ى حقير خيلى تعجب كرده بود، ابتدا با عبارات شكوه آميزى هم چون: «خدايا! تا اين حد به بنده ات فشار مى آورى!» سعى كرد مرا تسلى دهد. آنگاه به كمك چند نفر ديگر، از بنده خواستند تا شرح حال خود را براى آية الله بروجردى - عليه الرحمه - بنويسم و صحبت هايى كردند كه نتيجتا من فكر كردم ممكن است اين كار برايم واجب باشد؛ لذا انقلاب عجيبى در من به وجود آمد كه آيا اين اقدام وظيفه ى من است يا برايم امتحان مى باشد؟
ولى چون به عنوان تكليف شرعى قضيه را مطرح كردند ناچار راضى شده و شرح حال خود را كه از عراق آمده ام و فعلاً بيمارم و براى بازگشت پول ندارم به تفصيل نوشته و به منزل آية الله بروجردى رحمه الله رفتم، امّا همين كه داخل حياط شدم و ايشان را كه در بيرونى منزل نشسته بودند ديدم گويى كسى در درون به من گفت: آية الله بروجردى را چه كسى اداره مى كند؟ گفتم: خدا. گفت: آيا خدا قادر نيست عطايش را مستقيما به خودت بدهد؟ البته پاسخ مثبت بود. يعنى پس چرا مى خواهى به بنده اش مراجعه كنى؟ لذا فورا عريضه را پاره كرده و از كار خود استغفار نمودم و از منزل ايشان بيرون آمدم.
در اين حال ملهم شدم كه به مسجد جمكران بروم. بلافاصله به آنجا رفته، به حضرت صاحب الامر - صلوات الله عليه - متوسل شدم و شب را نيز در همان جا خوابيدم.
در عالم رؤيا ديدم در محلى هستم كه بالاى سرم در آسمان روزنه ها و شبكه هايى قرار دارد و حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام با دست مبارك خود كمرم را گرفته، بلند كردند و به زير آن شبكه ها برده، فرمودند: اينجا منزل رسول اكرم صلى الله عليه و آله است. هر چه مى خواهى در خواست كن.
عرض كردم: يا رسول الله ! از خدا بخواهيد گناهانم را ببخشايد و مرا از آتش جهنم آزاد فرمايد.
با اينكه اين خواسته از بزرگ ترين آمال اولياى خدا است، لكن حضرتش از اين درخواست خرسند نگشته، گويى توقع بيشترى از اين بنده ى روسياه داشتند.
آنگاه به منزل بعدى كه متعلق به مولا امير المؤمنين عليه السلام بود رفته، عرض كردم: يا امير المؤمنين! از خدا بخواهيد ما را از اين فقر و گرفتارى نجات دهد. و در ذهنم اين بود كه از هر يك از اين بزرگواران چيزى بخواهم و مثلاً از صديقه ى طاهره عليهاالسلام درخواست نمايم دخترى زيبا كه از تمام جهات باب طبع من باشد به من بدهند. و در سرّ خود نگه داشته بودم كه در منزل مولايم امام حسين عليه السلام عرض كنم: آقا جان! من از شما خدا را مى خواهم.
امّا همين كه عرض كردم: يا امير المؤمنين! از خدا بخواهيد ما را از اين فقر و گرفتارى نجات دهد امام حسن مجتبى - كه جان عالم به فداى آن مظلوم باد - عصبانى شده و مرا به سرعت پايين آوردند و با عتاب فرمودند: از اينها چه مى خواهى؟! از اينها خدا را بخواه.
گويا به من فهماندند كه شأن آن بزرگواران اين است كه انسان را به خدا برسانند و براى همين خلق شده اند. چرا كمتر از آن را از اينها طلب مى كنى؟!
عرض كردم: آقا! آن را گذاشته ام كه از امام حسين عليه السلام بخواهم. و در اين حال از خواب بيدار شدم.
بلى، نفس انسانى چنين وضعى دارد كه حتى وقتى در راه معنا قرار گيرد قبل از هر چيز آمال و آرزوى خودش را مى طلبد.
در آن ايام روز به روز شوقم نسبت به كربلاى حسينى فزونى مى گرفت و سوز و گدازم بيشتر مى شد. كم كم ناراحتى ها و تب و چشم درد بر طرف شد، لكن هنوز پولى فراهم نيامده بود.
در اين حال، شخصى به نزدم آمد و گفت: اين هم از آقاى انصارى! پرسيدم: چه طور؟ گفت: شنيده ام آقاى سبزوارى گرفتارى شما را به ايشان گوشزد كرده و پرسيده است: آيا اجازه مى دهيد از سهم سادات به آسيد حسين بدهم؟ و ايشان اذن نداده اند!
وى مى خواست با اين خبر از استاد عزيزم انتقادى كرده باشد!
گفتم: سبحان الله ! اولياى خدا با نظر خدايى نگاه مى كنند. با اينكه ايشان خود به من وعده داده است كه براى تان پول مى فرستم و شما را فراموش نمى كنم اكنون كه متوجه شده است وقت امتحان من است و خدا مى خواهد در گرفتارى و فشار باشم اذن نداده است. به خصوص از اينكه در مورد سهم سادات از ايشان اجازه خواسته اند و آن مرد بزرگ اذن نداده است معلوم مى شود كه يك امر غير عادى در كار است؛ لذا يقينم به ايشان زيادتر و اطمينانم به اينكه ايشان از اولياى خداست و در امر تربيت افراد دقت مى كند بيشتر شد.
چند روز بعد كه گويا امتحانات تمام شده بود خواب ديدم: سه بار از بنده امتحان شده است كه در دو نوبت نمره ام بيست و در يك مورد صفر گرفته ام!
آنگاه با اشاره اى از باطن عازم تهران شدم. البته نمى دانستم در آنجا بايد چه كنم. در تهران با يكى دو نفر آشنا بودم، لكن من به اميد آنها نرفته بودم؛ لذا به مسجدى در اول بازار آهنگرها رفته، كفش هايم را كنار خود گذاشتم و با حال شكستگى و انقطاع عجيبى به سجده افتاده، مشغول راز و نياز شدم و عرض كردم: خدايا! من به اشاره ى تو به تهران آمده ام اكنون نمى دانم چه كنم! هر جا كه اراده فرموده اى مرا بفرست. گريه و ناله ام تمام شد. سر را از سجده بلند كرده، متوجه شدم كفش هايم را دزديده اند!
حال عجيبى به من دست داد و به جاى اينكه ناراحت شوم لذت برده قدرى خنديدم و گفتم: خدايا! حالا فهميدم مرا دوست دارى.
سپس با عبا و عمامه ولى با پاى برهنه با حالتى توأم با تسليم و رضا راه افتادم. در بين راه با يكى از همان آشنايان برخوردم. پرسيد: چه شده است؟ گفتم: رفتم مسجد نماز بخوانم كفش هايم را بردند. او هم رفت و يك جفت گيوه ى كهنه و پاره كه از پا برهنگى بدتر بود آورد و گفت: فعلاً اينها را بپوشيد!
آنگاه به دلم الهام شد كه نزد آقاى سيد احمد حسينى بروم. وى همان كسى بود كه در كربلا به بركت امام حسين عليه السلام با من مرتبط شده و برايم زن گرفت. و با اينكه عوام و بى سواد بود و گاودارى مختصرى داشت و وضعش نيز چندان خوب نبود، امّا شخص بسيار موفقى بود. چند مرتبه از ناحيه ى امام حسين عليه السلام و يك بار از طرف امام رضا عليه السلام به دلم الهام شد كه سراغ او بروم و بدون اينكه چيزى اظهار كنم كارم را راه انداخت. البته من به طرز عادى نزد او نمى رفتم، بلكه پس از آنكه الهام يا اشاره اى مى شد با او ملاقات مى كردم.
اين بار نيز نزد او رفته، همين كه مرا ديد از حال و وضعم سؤال كرد. گفتم: از قم آمده ام و قصد كربلا دارم. فورا يك جفت كفش برايم خريد و مرا به منزل خود برد و چند روزى كه در تهران بودم از ما پذيرايى كرده، پيوسته محبت مى نمود. آنگاه حدود دويست و پنجاه تومان به من داده، گفت: وقتى عازم كربلا شديد اگر باز هم پول لازم داشته باشيد تقديم مى كنم.
در آن وقت شهريه ى آية الله بروجردى ماهيانه چهل تومان بود و با پنجاه تومان مى توانستيم به كربلا برويم؛ لذا گفتم: بس است. سپس از ايشان خدا حافظى كرده، جهت عزيمت به كربلا به قم آمدم.
تصميم خود را در مورد سفر به كربلا با طلاب در ميان گذاشتم. آنها همگى بالاتفاق مخالفت كرده، گفتند: اين سفر خلاف شرع است! زيرا آنجا مردم و به خصوص طلبه ها بسيار در فشارند، به طورى كه وكيل آية الله آقاى سيد ابو الحسن اصفهانى رحمه الله طى نامه اى كه براى يكى از آشنايانش فرستاده، گفته است آنجا نان پيدا نمى شود و براى خريد نان بايد از صبح تا ظهر در صف نانوايى ها ايستاد. شما با دست خالى چگونه مى خواهيد به كربلا برويد؟
با مطرح شدن اين موضوع مجددا براى من امتحان ديگرى شروع شد. از طرفى از عشق كربلا مى سوختم و از سوى ديگر اين قيل و قال و افكار كذايى در مقابلم سبز شده بود. عشق مى گفت: برو! عقل مى گفت: نرو! درگيرى بين عشق و عقل آغاز گرديد.
سرانجام با خود گفتم: من به خاطر ترس از گرسنگى از كربلا نخواهم گذشت. آنهايى كه در عراق بسر مى برند مگر مسلمان نيستند؟ اگر مشكل در حدى است كه همه ى مردم از قحطى و گرسنگى خواهند مرد بگذار من هم بميرم.
با اين كلام نزاع درونى به پايان رسيد و غبار قيل و قال فرو نشست.
باز گفتند: عبور از طريق آب مشكل است؛ زيرا در مرز خرمشهر مانع خواهند شد. گفتم: من مى روم هر چه بادا باد.