بازگشت به كربلا
22–بازگشت به كربلا
بالاخره با خانواده از قم به قصد كربلا حركت كرديم و اتفاقا در هيچ نقطه اى جلوى ما را نگرفتند و با پرداخت يك دينار به وسيله ى قايق هاى موتورى به بصره رسيديم و از آنجا با قطار به كربلا رفتيم. و بر خلاف آن همه هياهو و جنجال متوجه شديم كه صف هاى طولانى در مغازه هاى نانوايى به خاطر خريد نان ارزان دولتى است و نان بسيار خوب با سياه دانه به طور آزاد در نانوايى ها فراوان است و كيلويى چهار تومان مى فروشند و براى ما كه در يك شبانه روز يك كيلو نان هم زياد بود، امر مشكلى به حساب نمى آمد.
هنگام ورود به كربلا پدر خانواده مان، آقاى سيد محسن قمى رحمه الله آمد و پنج دينار به ما داد و گفت: قبل از آمدن تان شخصى اين پنج دينار را براى شما داده است. ما آن را گرفته، خرج كرديم. با تمام شدن آن، پنج دينار ديگر رسيد و بالاخره با تمام شدن پنج دينار دوم نان به كلى آزاد شد و ما نه در راه مانديم و نه از گرسنگى مرديم و معلوم شد آن همه نگرانى كه توسط مردم مجسم مى شد واهمه اى بيش نبود.
معمولاً وقتى انسان بخواهد قدمى به سوى خدا بردارد اين گونه اوهام همراه با ترس و دلهره به سوى او هجوم مى آورد تا او را به ترديد و عقب نشينى وادارد، امّا اگر به آنها اعتنا نكردى به زودى بى پايه بودن و سستى آن توهمات را در مى يابى.
وقتى وارد كربلا شدم ديدم اين كربلا كربلايى نيست كه من قبلاً در آن بوده ام؛ چنان درهاى رحمت برايم باز شده بود كه به هيچ وجه نمى توان آن را بيان كرد. و متوجه شدم كه آن سوز و گدازها و فشارها در ايران تا چه اندازه مرا آماده كرده است. از در و ديوار حرم، امام حسين عليه السلام را مشاهده مى كردم و خود را مانند كسى مى ديدم كه گويا پادشاهى صاحب اقتدار او را نزد معلمى فرستاده تا آماده اش ساخته، سپس بازگرداند. هنگامى كه وارد حرم مطهر مى شدم چنان انسى با امام حسين - صلوات الله و سلامه عليه - پيدا مى كردم كه قابل وصف نبود. هر روز حالى فوق العاده و فيضى جديد نصيب مى شد. و اينها عنايات عظيمى بود كه در واقع، تازه با آنها تربيت ما را آغاز كرده بودند.
ضمنا پيوسته به من گفته مى شد كه حالاتم را براى كسى بازگو ننمايم، لكن چون اطلاعى از اين امور نداشتم و با جناب آقاى رضوى رحمه الله نيز رفاقت صميمانه داشتم براى ايشان نقل مى كردم. و ايشان گاهى در مورد بعضى از آن حالات مى فرمود: اين حالى است كه پس از سال ها جان كندن ممكن است كسى به آن دست يابد.
زيارت عاشورا را در حالى كه كاملاً با آن مأنوس بودم در حرم مطهر مى خواندم. هنگام خواندن آن زيارت گاهى در درونم مباحثه ى اعتقادى آغاز مى گشت؛ به اين شكل كه ابتدا اشكالى مطرح شده، سپس پاسخ آن داده مى شد. البته چون طرح اين اشكالات از ناحيه ى امام حسين عليه السلام و براى استحكام پايه هاى اعتقادى حقير انجام مى گرفت هيچ ظلمتى نداشت.
روزى يكى از افراد شش امامى كه معمولاً با ريش بلند و لباس مخصوصى هستند وارد حرم شد. گويا كسى از من پرسيد: - و در واقع خودم از خودم سؤال كردم - چرا اينها شش امامى شده اند؟ آنگاه در مقام پاسخ گفت: چرا تو دوازده امامى شده اى؟ به چه دليل عقيده ى تو صحيح است؟ شايد اينها درست بگويند!
ديدم سؤال خوبى است! بلافاصله چنين پاسخ آمد: اگر ما در آثار ائمه ى اطهار عليهم السلام دقت كنيم اقوال هيچ يك از آنها را ناقض قول ديگرى نمى يابيم. و چنانچه مثلاً از امام دوم سؤالى مى شد بدون مراجعه به آثار امير المؤمنين عليه السلام جواب مى دادند و نقض قول آن بزرگوار هم نبود. و همين طور اگر از هر يك از آن بزرگواران سؤالى مى شد بدون مراجعه به آثار ائمه ى قبلى چيزى مى فرمودند كه اقوال آنها را رد نمى كرد، به طورى كه همه به يك جا و يك هدف راهنمايى مى كردند و روش آنان عليهم السلام اين بود كه خلق را به سوى هدفى واحد سير مى دادند. از همين اتحاد قول و روش مى فهميم كه همه ى آنان حق اند.
پس از اين پاسخ بلافاصله اين آيه نيز خوانده شد: «قل لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا» و با اين آيه، نور يقين به قلبم افاضه گرديد. گويى مُهرى با عظمت خاصى بر قلبم زدند، به طورى كه اگر تمام ثقلين جمع شوند محال است بتوانند نسبت به حقانيت ائمه ى معصومين عليهم السلام خدشه اى در خيالم وارد كنند. البته همه ى اينها بدون صوت بود. يعنى افاضاتى بود كه در حال زيارت خواندن بر قلبم وارد شده و باعث مزيد انس مى گشت.
به ياد دارم روزى مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم. طلبه اى كه بسيار مقدس بود و حتى سهم امام مصرف نمى كرد و امر معاش خود را از طريق ساختن مهر نماز مى گذراند، آمد و گفت: از كتاب «سيوطى» سؤالى دارم براى من توضيح دهيد. من با اشاره به او گفتم: اكنون مشغول خواندن زيارت مى باشم. گفت: ثواب اينكه مشكل مرا حل كنيد از زيارت عاشورا بيشتر است. من با اينكه نمى خواستم حرف بزنم چون پافشارى كرد زيارت را قطع كرده و گفتم: من زيارت را به خاطر ثواب نمى خوانم! البته اين ادعا نبود، بلكه شرح حالم بود كه خيلى عادى به زبان آوردم.
او با تندى گفت: پس براى چه مى خوانيد؟ گفتم: من از امام حسين عليه السلام خوشم مى آيد دلم مى خواهد با آن حضرت حرف بزنم.
اين مطلب به قدرى در نظر او بزرگ آمد كه از جا برخاست و در مقام انكار بدون اينكه توجه كند اينجا بالاى سر مطهر حضرت ابا عبد الله عليه السلام است با صداى بلند و عصبانيت گفت: اين مقام عارفين بالله است! و به سرعت از حرم بيرون رفت.