عشق به امير المؤمنين، عشق به خدا
24–عشق به امير المؤمنين، عشق به خدا
اين عنايات و الطاف پيوسته شامل حال حقير بود. تا اينكه روزى در حرم مطهر امام حسين عليه السلام به دلم الهام شد كه به نجف اشرف خدمت پدر بزرگوارشان امير المؤمنين عليه السلام بروم.
با قرآن نيز استخاره كردم، آيه ى: «و لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا» آمد. پس با خاطرى آسوده و دلى مطمئن حركت كرده و وارد نجف شدم.
اكنون با آن همه عنايات و تربيت ها و آن همه الطاف و تجليات كه از ناحيه ى امام حسين عليه السلام نصيبم شده بود چنين تصورى داشتم كه بسيار بالاتر و مهم تر از آنها از ناحيه ى امير المؤمنين عليه السلام لطف خواهد شد و مثلاً با يك استقبال معنوى از طرف آن حضرت رو برو شده و براى هميشه آباد خواهم شد!
امّا بر خلاف انتظار همين كه وارد حرم مطهر شدم ديدم اصلاً به من اعتنايى نمى كنند، به طورى كه گويا نه من آن حضرت را مى شناسم و نه مولا حقير را در خاطر مبارك دارند! هرچه التماس و زارى كردم هيچ خبرى نمى شد و فقط ضريح را مى ديدم! خيلى عادى و معمولى بالاى سر مطهر دو ركعت نماز زيارت خواندم. سپس با خود گفتم: پس اين چه حواله اى بود؟ در اين هنگام گويا كسى از درون به من گفت: تو مى گويى من آمده ام! چرا نمى گويى كه به گفته ى چه كسى آمده اى؟ بايد شفيع بياورى تا به تو راه بدهند.
لذا عرض كردم: يا امير المؤمنين! من از كربلا آمده ام! همين كه اسم كربلا را به زبان آوردم چنان رحمت باريد و دلم شكست كه ديگر نتوانستم خود را كنترل نمايم و سيلاب اشك از چشمانم سرازير گرديد. گويا ضريح هم گريه مى كرد! بلكه گويى در و ديوار نيز مى گريست! وضعى شد كه الفاظ از بيان آن عاجزند.
در اين هنگام گويى دو بطرى عرق در مقابلم قرار گرفت و دستى كه متعلق به خودم بود از من ظاهر گشت و بلافاصله بطرى ها را با آن دست برداشته، تا آخر سركشيدم!
در اين حال از حرم خارج شدم. بيرون حرم آثار آن حال در من طلوع نمود. آتش عشق و محبت مولا امير المؤمنين عليه السلام در دلم شعله ور گشت و حالت مستى آغاز گرديد. حال عجيبى پيدا كردم، به طورى كه گاهى بين راه از قدم برداشتن عاجز شده، مى ايستادم و قاه قاه مى خنديدم! و «على جون، على جون» مى گفتم. و با اينكه حركاتم بسيار غير عادى بود ظاهرا هيچ كس متوجه من نمى شد.
و اين حال در واقع، آغاز تحقق وعده اى بود كه مولا امير المؤمنين عليه السلام چندين ماه قبل در خواب - در پاسخ حقير كه عرض كردم: من براى كشته شدن حاضرم بياييد مرا خلاص فرماييد - به من داده و فرمودند: فردا شب!
يك روز هم به حرم رفته و عرض كردم: يا امير المؤمنين! عشق خداى متعال را به من عنايت فرماييد. روز بعد متوجه شدم حالت محبت و عشق عجيبى نسبت به خود امير المؤمنين عليه السلام پيدا كرده ام! مجددا به حرم مشرف شده و عرض كردم: يا امير المؤمنين! من عشق خدا را خواسته بودم. بلافاصله متوجه شدم همان عشق مبدل به عشق خداى متعال گرديد. البته حال من در واقع تغييرى نكرد، بلكه ادراك من متحول گرديد. و اين مطلب بسيار مهم برايم روشن شد كه آنجا دوئيت و تعينى در كار نيست.
اگر كسى ذره اى با ذات مقدس امير المؤمنين عليه السلام آشنا شود آنجا غير از خدا چيزى نخواهد يافت هم چنان كه خود فرموده اند: «معرفتى بالنورانيّة معرفة الله .» [1]
علت انحراف كسانى كه على اللهى مى شوند - البته آنهايى كه واقعا چيزى ديده و همان باعث گمراهى شان شده، نه آنها كه اصطلاحا به اين نام خوانده مى شوند - اين است كه در واقع اندكى از جلوه ى مولا را مى بينند، امّا چون ظرف شان كوچك است در بى راهه افتاده و حقيقت را در قالب محدود و متعينى در مى آورند.
در اين مدت كه به طور موقت در نجف بسر مى بردم دائما عناياتى از اين قبيل شامل حالم مى گشت. آنجا برايم بهشت بود. غذاهاى بهشتى، حالات سكر و محبت، خواب هاى عجيب و غريب و مبشرات فوق العاده. گاهى در عالم كشف مى ديدم كه مشك هايى از شير به دستم مى دهند و آنها را يكى پس از ديگرى سر مى كشم. و گاهى در خواب مى ديدم در دريايى از شير شنا مى كنم.
خلاصه هر صبح و شام «و لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا» شامل حالم مى شد. تا اينكه مجددا به كربلا باز گشتم.
[1]- بحارالأنوار، ج 26، ص 1