بايد دانست كه رسيدن به وحدت نفس غير از معرفت نفس است كه حضرت امير عليه السلام آن را منتهاى هر علمى شمرده و در باره ى آن فرموده اند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»؛ زيرا معرفت نفس در واقع باب توحيد حقيقى و باب معرفت حق مى باشد.
عارف عظيم الشأن جناب آقاى قاضى قدس سره مى فرمود: كسى كه معرفت نفس پيدا نكند هيچ چيز ندارد. استاد بزرگوار آقاى انصارى قدس سره هم روى اين مطلب بسيار تأكيد مى كردند و در آن زمان كه از ايشان تبعيت مى كردم پيوسته به من مى فرمودند كه در معرفت نفس فكر كنم. هر وقت هم كه در اين مطلب فكر مى كردم آثار خوبى از آن ديده، شهرهاى باصفا، باغستان هاى خرم، درياهاى مواج، سبزه زارها و مكان هاى زيبا و دلربايى مشاهده مى كردم.
امّا در زمان آشنايى با جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - عليه الرحمه - كه تقريبا از جناب انصارى - رضوان الله عليه - منقطع بودم هرگاه درباره ى تفكر در اين باب تصميم مى گرفتم معمولاً خواب مى ديدم در پاى كوهى بسيار بلند و تيز نشسته و مى خواهم بر آن بالا روم و كسى هم به من مى گويد: ببين، راهى كه مى خواهى بروى چنين است! يعنى نمى توان بالا رفت. در نتيجه من هم از پى گيرى اين فكر منصرف مى شدم.
سرانجام تصميم جدى گرفتم كه فكر را در مسير معرفت نفس بيندازم و با خود گفتم: هر خطرى مى خواهد داشته باشد، من اين راه را خواهم رفت. بايد فكر كنم كه من چه هستم؟
البته تفكر در اين باب از جهتى واقعا هم خطرناك است؛ زيرا اگر ايمان انسان ضعيف باشد و يا صفات رذيله در او متمركز بوده و پاكى لازم را نداشته باشد ممكن است آنها در بين راه ظهور كند و بسا به حلول و اتحاد و يا زندقه منجر شود. تازه اگر اين مسائل هم در بين نباشد چنانچه كسى در اين وادى قدم بگذارد و به نتيجه نرسد كم ترين خطرش جنون است! لذا بدون دستور استاد و آمادگى كامل نبايد در اين راه گام نهاد.
اين نكته نيز حائز اهميت است كه با معرفت نفس حالت تجردى براى انسان حاصل مى شود كه از هر گونه شائبه ى تعلق به امور مادى و طبيعت فاصله مى گيرد، بلكه مى توان گفت: تا انسان به تعلقات مادى آلوده و به علايق جسمانى پاى بند است و عالم ماده و دنيا در نظرش بزرگ مى باشد و عظمت آخرت در قلبش جلوه گر نشده و آن را درك نكرده است مجرد نمى شود و در نتيجه معرفت نفس براى او ممكن نخواهد شد. پس اينكه فرموده اند: من عرف نفسه تجرّد [1] گرچه «تجرد» نتيجه و حاصل معرفت است، لكن مقدمات آن، مقدمات معرفت نفس نيز هست؛ لذا بدون حصول آن مقدمات وارد شدن در اين ميدان صحيح نمى باشد.
بارى، در همان ايام شب ها به نماز جماعت آية الله جناب آقاى سيد جمال گلپايگانى - رضوان الله عليه - مى رفتم. اكثر شب ها پير مردى وزين با سر و وضعى متوسط و خيلى متواضع را مى ديدم كه در كنار و در طرف چپ من قرار مى گيرد. در آن وقت اصلاً به ذهنم نمى آمد كه چگونه هميشه در كنار من براى او جاى خالى پيدا مى شود!
او بعد از نماز دستش را به طرف آسمان بلند مى كرد و با صدايى بسيار ضعيف و لحنى سوزناك صلوات مى فرستاد. و گاهى هم كه كسى پولى در دستش مى گذاشت بدون اينكه نگاه كند آن را در جيب خود مى گذاشت و به ذكر صلوات ادامه مى داد.
همان شبى كه براى تفكر در معرفت نفس مصمم شدم مجددا خواب ديدم در پاى آن كوهى هستم كه بارها آن را در خواب ديده بودم، لكن اين بار وضع آن تغيير كرده و شيب آن طورى است كه مى توان از آن بالا رفت و بعد از هر صد متر مسافت نيز تخته سنگ هايى براى استراحت گذاشته شده و اطراف آن بسيار سرسبز و خرم است و همان پيرمرد به ظاهر فقير كه هر شب در نماز جماعت كنار من قرار مى گرفت در آنجا است.
بنده در خواب متوجه شدم كه او يكى از اولياى خداست و حتى حرف زدن او نيز با اراده ى خودش نيست! و گويا مأمور است كه حقير را راهنمايى كند.
پرسيد: مى خواهى بالا بروى؟ گفتم: بلى. گفت: اشكالى ندارد حالا وقت آن رسيده است، لكن بايد مواظب باشى كه خيلى تند حركت نكنى. مرحله مرحله پيش برو و به هر يك از اين توقف گاه ها كه رسيدى قدرى توقف و استراحت كن. آنگاه براى مرحله ى بعدى حركت كن.
سپس گفت: از چيزهايى كه در راه خيلى به درد شما مى خورد اين است كه براى والدين خود زياد دعا كنيد. پس از آن نگاهى به من كرد و متوجه چيزى شد كه در قلب من بود - و الآن هم ان شاء الله هست - و گفت: چيزى در وجودتان هست كه در اين راه به شما خيلى كمك خواهد كرد. و من مى فهميدم كه آن، محبت به حضرت سيد الشهداء عليه السلام است.
در اين هنگام از خواب بيدار شدم و تصميم گرفتم كه فردا شب در نماز جماعت با او تماس بگيرم، امّا از آن پس ديگر او را نديدم! و اين خود مؤيد اين معنا بود كه او از اولياى خدا بوده و در اين مدت حقير را آماده مى كرده است؛ چرا كه اولياى خدا بدون سخن گفتن و فقط با توجه نيز مى توانند به انسان كمك نمايند.
در اين مورد كه اولياى خدا مخفى هستند حكايات زيادى نقل شده است. گاهى به شكل ديوانه و بعضى در لباس فقرا ظاهر مى شده اند. مثلاً در باره ى جناب قاضى - اعلى الله مقامه - چنين نقل شده كه سال ها در سير و سلوك بوده اند، امّا براى ايشان فتح بابى نمى شود تا اينكه به كربلا مى روند.
در آنجا يك شب برخلاف عادت معمول - كه غالبا نماز مغرب را در حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام و نماز عشا را در حرم حضرت ابا عبد الله عليه السلام مى خوانده اند - ابتدا عازم حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مى شوند تا هر دو نماز را در آنجا اقامه كنند. در صحن مطهر، سيد به ظاهر ديوانه اى كه حقير نيز او را بارها ديده بودم جلو آمده، نزديك گوش ايشان مى گويد: امروز ملجأ تمام اولياى خدا حضرت ابو الفضل عليه السلام هستند.
همين كه اين مطلب را مى گويد حالى به آن جناب دست مى دهد كه احساس مى كنند بايد به حرم حضرت ابو الفضل عليه السلام برگردند؛ لذا باز گشته، به سمت حرم آن حضرت مى روند و با ورود به حرم مطهر آن بزرگوار حالى پيدا مى كنند كه دست و پايشان سست شده و به تصور اينكه مشرف به موت هستند رو به قبله دراز كشيده و شهادتين مى گويند، لكن پس از اندك زمانى وضع تغيير مى كند و متوجه مى شوند كه قضيه ى ديگرى در كار است و از آن وقت باب فتوحات معرفت به روى ايشان باز مى شود.
بارى، بنده با اينكه خود به خود و يا در اثر تذكر آقاى انصارى گهگاه در صدد تفكر در اين باب برمى آمدم، لكن چون حالم از ابتداى حركت اين گونه بود كه فقط خدا را مى خواستم و اصلاً طالب اين امور نبودم؛ لذا حتى معرفت نفس را نيز مقصد خود قرار نداده، پيوسته به دنبال مقصود اصلى خود بودم. و بديهى است كه چون مقامات معنوى و از آن جمله معرفت نفس در طول معرفت حق تعالى است چنانچه انسان استقامت كند و توفيق معرفت او - جل و علا - شامل حالش گردد در واقع همه ى آن درجات و مراحل و منازل بين راه را ولو بدون توجه طى كرده است.
مولا امير المؤمنين - صلوات الله عليه - در پاسخ كميل بن زياد كه از حضرتش درخواست شناخت نفس را دارد مى فرمايند:
«يا كميل! انما هى اربع: النامية النباتيّة، و الحِسيّة الحيوانيّة، و الناطقة القدسيّة، و الكلمة الالهيّة…» [2]
آنگاه براى هر يك از آنها خصايصى را بيان مى فرمايند.
بايد عرض كنم كه سه قسم اول از لوازم تعلق يافتن قسم چهارم به عالم خلق مى باشد و به اين لحاظ مى توان گفت: يك نفس بيشتر وجود ندارد كه همان روحى است كه خداى متعال در «و نفخت فيه من روحى» بدان اشاره فرموده است.
مراد از «نفس» در حديث شريف: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و حديث: «من عرف نفسه فقد انتهى الى غاية كل معرفة و علم» كه معرفتش ملازم با معرفت حق و همراه با هر علم و معرفتى است نيز روح است.
در عين حال هيچ گاه معرفت نفس به معناى شناخت كنه ذات نفس نيست؛ زيرا همان طور كه كنه ذات خداى متعال - جل جلاله - قابل شناخت نيست، كنه ذات نفس را نيز نمى توان شناخت.
با اين بيان و با توجه به اينكه روح نسبت به ما سوى، مجرد محض است روشن مى شود كه معرفت نفس و روح باب معرفت حق است و از معرفت حق تعالى منفك نمى باشد. و چون امام عليه السلام باب الله است و هر كس او را شناخت خدا را شناخته، بنا بر اين معرفت نفس مى تواند به معناى معرفت امام باشد. و بالجمله همان گونه كه معرفت امام نه عين معرفت حق تعالى است و نه منفك از آن، معرفت نفس نيز چنين است.
امّا چون در مسير معرفت نفس، مراحل و منازل متعددى هست، متأسفانه بسيارى به گمان اينكه به معرفت نفس رسيده اند هر يك در مرحله اى از آن متوقف شده اند. اگر انسان استاد حاذقى كه اين راه را طى كرده نداشته باشد تا او را راهنمايى كند ممكن است به هر كوره دهى كه مى رسد آن را شهر بزرگى ببيند و در پايين ترين مرحله خيال كند به معرفت نفس رسيده و طبيعتا از حركت باز مانده و متوقف گردد.
در هر حال، آن طور كه خداى متعال به بركت قبور مطهر و مشاهد مشرفه ى ائمه ى معصومين عليهم السلام به اين حقير فهمانده، معرفت نفسى كه ملازم با معرفت حق - جل و علا - است اين است كه انسان خود را عارى از «ماده» و خالى از «صورت» بيابد. يعنى حقيقت خود را كه بدون صورت و ماده است درك كند.
در آن حال، سنخيت تام با عالم بالا پيدا مى كند و بسا مجلاى تجليات صفات حق - جل جلاله - مى شود. و چنين كسى خواهد فهميد كه قلب چيست و نفس كدام است؟ نسبت به عالم برزخ هم كاملاً احاطه پيدا مى كند. و بسا از عالم بالا نيز مطلع گردد. چنين كسى را مى توان عارف و بنده ى صالح خدا دانست. «رب زدنى علما و ألحقنى بالصالحين.»
چند سال بعد در ايران يك بار كه خدمت آقاى انصارى - رضوان الله عليه - بودم ايشان مجددا به حقير توصيه فرمود كه در معرفت نفس فكر كنم. حقير با اينكه از بيان حال خود اكراه داشتم، چون ايشان بر اين امر اصرار كردند لازم ديدم حال خود را عرضه كنم؛ لذا گفتم: بنده مدعى معرفت حق هستم شما مى فرماييد در معرفت نفس فكر كنم؟! ايشان فرمود: بدون معرفت نفس معرفت حق تعالى ممكن نيست. و روى اين معنا خيلى تأكيد فرمود. و منظورشان اين بود كه چون بنده معرفت نفس پيدا نكرده ام مطمئنا معرفت حق نيز نيافته ام.
حقير عرض كردم: آيا امكان ندارد كسى تمام توجه و همت و خواسته اش فقط خداى متعال باشد و به منظور خود رسيده و مقدمه ى آن را نيز به دست آورده باشد، ولى اصلاً متوجه اين معنا نشود كه معرفت نفس هم پيدا كرده است؟ ايشان در گفته ى بنده تأملى كرده، سپس فرمود: البته با اين فرض امكان دارد. آنگاه فرمود: پس شما حالات خود را بيان كنيد تا ببينم معرفت نفس براى تان حاصل شده است يا نه.
حسب الامر ايشان بعضى از حالات خود را خدمت آن جناب عرضه داشته و از آن جمله گفتم: ايامى كه در سامرا بودم احساس مى كردم يك هستى مثل خورشيد به تمام وجودم تابيده است. كم كم دريافتم كه من غير از اين بدن هستم و گاهى خود را مى ديدم. حتى گاهى خود را در عالم خارج و حس در مقابلم مى ديدم. يعنى عين خودم از مقابلم به طرف من مى آمد و ناگهان با هم برخورد مى كرديم!
در مورد هر يك از حالاتى كه نقل مى كردم چيزى مى فرمود و آن را به عنوان معرفت نفس تأييد نمى كرد. مثلاً بعضى را آثار نفس مى دانست و از بعضى از آنها به شعاع نفس تعبير مى كرد.
تا اينكه عرض كردم: گاهى جلوى چشمانم نورى مثل خورشيد طلوع مى كند كه از شدت نورانيت و عظمت آن نزديك است چشمانم نابينا شود و اصلاً نمى توانم نگاه كنم و چشمان خود را مى بندم!
در اينجا رنگ آن مرد روحانى - رضوان الله تعالى عليه - تغيير كرد و زير لب فرمود: «لا اله الا الله » سادات وقتى خوب مى شوند چقدر با ديگران فرق دارند! و ديگر چيزى نفرمود.
پس از اين مذاكره از برخى رفقا شنيدم كه مى گفتند: نظر آقاى انصارى در مورد انحصار طريق معرفت حق در معرفت نفس تغيير كرده است، امّا هيچ كس علت آن را نمى دانست.
اين نكته را بايد تذكر داد كه در واقع اين انوار با چشم سر ديده نمى شود و چنانچه انسان چشمان خود را ببندد باز هم آنها را مشاهده خواهد كرد، لكن معمولاً در آن حال انسان تصور مى كند كه نور ظاهرى است و با چشمانش مى بيند.
در ضمن، همان طور كه از لابلاى مطالب گذشته پيداست حقايق را مراتب و درجاتى نامحدود است و در هيچ مرحله اى نبايد چنين تصور كرد كه به پايان راه نايل شده و به حقيقت مطلق دست يافته ايم.
چنان كه حقير نيز بعدها دريافتم كه همين حال نيز غير از آن بوده است كه گمان مى داشتم.
[1]- غرر الحكم، ص 232، ح 4635
[2]- مجمع البحرين، يك جلدى، ص 314