🍁دلم گرفته بود سر کلاس اشک از چشام جاری شده بود.حوصله کلاسو نداشتم.خدا خدا میکردم زود تر زنگ بخوره و خانم اصغرزاده نوحه حضرت زهرا رو بذاره تا حد اعقل یه بهونه واسه گریه داشته باشم.
🍃سه شنبه بود و روز اول از سه روز عزاداری حضرت مادر.در کلاس رو زدن عباسپور بود اجازه گرفت گفت میشه زهرا ارجمند بیاد بیرون.خانم آسایش بعد از کمی مکث گفت باشه برو بیرون و زود بیا.رفتم تو حیاط.عباسپور گفت چته ارجمند؟؟؟گفتم:طوری نیس!!!چیکارم داشتی؟؟؟گفت دوس داری خادم شهدا بشی.
🌸گفتم چی؟؟؟خادم شهدا؟؟؟کجا؟؟؟کی؟؟؟چطور؟؟؟گفت بعد از رفتن کلاس هاش و آمادگی و قبولی،عید شلمچه ایم!!!پریدم بغلش.گریم شدید شد.
گذشت…
❤️عصر که رفتم خونه خواستم لباس عوض کنم و نماز بخونم که مامانم گفت بذاز میخام بریم دکتر بعدش میاییم و نماز بخون هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگی که درباره شهید خرازی بود رو گذاشتم.اواسط آهنگ بود که یادم افتاد.به مامانم گفتم مامااااان.
🌺گفت جانم.گفتم من کجا رو آرزو داشتم برم.کمی مکث کرد و گفت شلمچه.
پریدم بغلش و با گریه گفتم جور شد جور شد تحویل سال ان شاء الله شلمچه ایم.مامانم شکه شده بود.بعد از توضیحاتی که بهش دادم و باور کرد باز هم چادر پوشیدم و هندز فری رو گذاشتم و رفتم تو حیاط منتظر اینکه مامانم بیاد.
اومد و رفتیم منتظر اتوبوس ایستادیم.
🌿اتوبوس که اومد نشستم و مامانم هم کنارم.همینجوری آهنگ رو روی تکرار گوش میدادم و فکرم پیش شلمچه بود.
یک دفعه خشکم زد.اشک از چشام جاری شد.سرم گذاشتم رو شونه مامانم و گریه کردم.مامان گفت چی شدی؟؟؟
🌻گفتم مامان:دیروز از سرویس که پیاده شدم سمت خونه داشتم فکر میکردم یهو همینجوری یادم افتاد به این که (واسه تولدم به خدا و معصومین گفته بودم واسه تولدم بهترین هدیه رو از شما میخوام و اون ها هم بهترین هدیه رو بهم دادن).
گفتم واسه عید هم بهترین عیدی رو از شما میخام.
❤️و بعد فکر کردم و گفتم بهترین گزینه واسه توسل شهید ابراهیم هادی هست.
اشک امونم رو بریده بود پیش خودم می گفتم که چقدر من خوشبختم که ابراهیم نگاهم کرده.
شهیدی که عاشقانه ترین و زیبا ترین لحظه های عمرم رو رقم زد.شهیدی که عکسش به دیوار اتاقم بود و هر روز صبح با چهره ی اون بیدار میشدم و…
💐فقط گریه میکردم حتی توی مطب دکتر یه گوشه رو صندلی نشستم و گریه کردم.آهنگی که واسه شلمچه و مناطق عملیاتی بود رو گذاشته بودم و گوش میدادم و مث ابر بهار گریه میکردم.کار مامانم که تموم شد اومد کنارم نشست.
🌺سرم رو گذاشتم رو شونش و ….
واییی خدااااا یکباره اشک هام شدت گرفت اییی خداااا….
هی خدا رو صدا میکردم…یاد اون تقویمی افتادم که از پایگاه هوایی خریده بودم.تقویمی که یک سمت ایام هفته و یک سمت دیگه عکس یه شهید بود.اییی خدااااا….
یادم افتاد که عکس ابراهیم هادی دقیقا روبروی تاریخ اولین هفته سال بود….
🌷مامانم که میشنید همش گریه میکردم.گریه گریه گریه.
اون روز با گریه غروب شد،شب شد،سحرشد….
صبح که بیدار شدم که بیام مدرسه همش خدا خدا میکردم سر خانم اسفندیاری خلوت باشه تا باهاش در میون بذارم ولی….نشد.
نرگس رو سر زنگ دوم کشیدم کنار و از اول همه چی رو براش گفتم.
🌸نرگس خیره خیره نگاهم میکرد و هیچ چیزی نمیگفت فقط سرم رو رو زانو هاش گذاشته بودم و اون دست رو سرم میکشید.
وقتی زنگ خورد و حلقه ی صالحین تشکیل شد نرگس کتاب سلام بر ابراهیم رو از تو کتابخونه بهم داد.آخه کتاب سلام بر ابراهیم خودم رو به احمدیان قرض داده بودم.عکسشو که رو کتاب دیدم دیگه نتونستم.پام شل شد.
🎄وقتی خانم اسفندیاری قرآن میخوند کتاب سلام بر ابراهیم دو طوری که صورت ابراهیم مشخص بود گذاشتم زیر قرآن و بهش نگاه میکردم و اشک هام میریخت رو قرآن.
وقتی اومدم خونه فکرم مشغول شد…
💐🍃تو ذهنم همش مرور میشد که((شهید هادی به خاطر اینکه عاشق حضرت زهرا بود دوست داشت مثل حضرت گمنام باشه و همین طور هم شده.منم که دیروز این خبر رو شنیدم!،دقیق روز اول عزاداری حضرت زهرا))
اشک های شوق من این دو روز کامل همسایه ام بود.
🌴🍃اییی خدا مگه میشه ابراهیم هادی،دوست شهیدم،منو واسه عید دعوت کنه به خونش،خونه ای که هنوز همون جاس،با خبر شدم من هم تو اون ایامی هست که ابراهیم آرزوش رو داشت .بهترین اتفاق عمرم رقم خورده بود.
تموم نشونه ها مثل پازل جمع شدن کنار هم تا بهترین زمان من رو خلق کنن.