سرآغاز
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على خير خلقه محمد و آله الطاهرين السادة الهداة المهديين سيما أفضلهم امير المؤمنين و خاتمهم الحجة بن الحسن المهدى روحى له الفداء و اللعن على أعدائهم أجمعين
چنين گويد بنده ى بى بضاعت، الفقير إلى الله و إلى رسوله صلى الله عليه و آله سيد حسين فرزند سيد محمد: آن طور كه در شناسنامه مندرج است در خرداد ماه سال يك هزار و سيصد و سه ى شمسى در شهر قائن متولد شدم.
مرحوم ابوى از سادات حسينى و بسيار با تقوا، و والده ى مرحومه «بى بى خديجه» از سادات موسوى و زنى پاكدامن و با وجود بود.
پدرم با اينكه اهل علم نبود در تقوا و پرهيزگارى مقام به سزايى داشت، و چنان كه مردم نيز مى گفتند، خصوصا در مساله ى مال حلال و حرام، بسيار مراقب بود، به طورى كه هرگاه به ديدن برادر بزرگ ترش كه براى دولت كار مى كرد مى رفت، از غذاى او پرهيز نموده حتى از صرف چاى نيز امتناع مى كرد.
از آثار تقوا و پرهيزگارى ايشان كرامتى به خاطرم مى رسد كه عمويم در مجلس ترحيم ايشان بدين قرار نقل نمود:
آن مرحوم بسيار مهمان دوست بوده و چون شغلش پيله ورى بود غالبا در ميان چادرنشينان و اهل قرى تردد مى كرد و هرگاه از مسافرت مراجعت مى نمود از منزل بيرون رفته، از ميان افراد غريبى كه از بى پناهى در كوچه پناه گرفته بودند چند نفرى را با خود به منزل آورده، شب را از آنها پذيرايى مى كرد. تا اينكه شبى از مسافرت برگشته و مانند هميشه چند نفر مهمان با خود به منزل مى آورد.
والده بنا به عادت اهل قائن كشكى مى سايد و چون مرسوم آنان نيز چنين بوده كه در سفره به مقدار زياد نان مى گذاشتند تا مهمان با خيال راحت و بدون خجالت ميل نمايد - و اتفاقا در آن شب نان به اندازه ى كافى در منزل نبوده - سعى فراوانى مى كند تا نانى تهيه نمايد، ولى فراهم نمى شود.
در اين هنگام كه پدرم بسيار ناراحت بود، دق الباب مى شود؛ در را باز نموده، متوجه مى شود كه شخصى شتر وى را از قلعه ى بيرون شهر، با مقدار زيادى نان لواش تازه آورده است! سؤال مى كند: چرا شتر ما را آوردى؟ مى گويد: خودتان امروز عصر هنگام عبور از جلوى قلعه فرموديد: من به شهر مى روم، شما مقدارى نان تهيه كن و زود بياور.
پدر كه از غير آن راه به شهر آمده بود، در مى يابد كه خداى متعال، شخصى را به شكل ايشان فرستاده تا نان تهيه شود و در موقع لزوم به دستش برسد. «ومن يتوكل على الله فهو حسبه.»
مرحوم ابوى، حقير را در هفت سالگى به مكتب فرستاد و چون خداوند استعداد خوبى مرحمت كرده بود، تقريبا در مدت چهار ماه قرآن شريف را ختم كردم و گويا در همان سال بود كه ايشان از دنيا رفت.
كيفيت مردنش نيز نسبتا عجيب بود؛ پس از چند روز بيمارى، زبانش سنگين شد، به طورى كه نمى توانست صحبت كند. مرحوم عمويم طبيب آورد و جهت معالجه ى وى سعى زيادى نمود، ولى نتيجه اى نبخشيد و حدود پانزده روز هم چنان در بستر بيمارى افتاده بود. مدت يك شبانه روز ايشان را رو به قبله خوابانده بودند و بنده و مادر و برادر و خواهرانم بر بالينش نشسته بوديم و والده بسيار گريه مى كرد. ناگهان برخاست و نشست و از مادرم سؤال كرد: چرا گريه مى كنى؟ او در جواب گفت: گريه ام براى شماست.
پدر، ايشان را دلدارى داده، سپس فرمود: سجاده ام را بياوريد. آنگاه تيمم نمود و در حال نشسته، همان طور كه رو به قبله بود دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز، ناگهان گفت: «يا على» و لحاف را بر روى خود كشيد و جان به جان آفرين تسليم نمود. خداوند او را با مولايش محشور گرداند.
بعد از فوت ايشان، عمويم به منزل ما رفت و آمدى پيدا نمود و پس از مدتى والده را براى خود تزويج كرده، اموال پدر را هر طور كه خود مى خواست در تصرف گرفت و بنده را به مدرسه فرستاد.